در سال 1364 با حدود ۱۵ نفر از هم کلاسیهایم با دستکاری شناسنامههایمان به جبهه رفتیم. در زمان اعزام به جبهه مادرم آمد که از رفتنم ممانعت کند، به سرعت خودم را به وی رساندم و التماسکنان از وی خواستم که آبرویم را نبرد و اجازه دهد به جبهه بروم.همه با هم اعزام شدیم، اما در «دوکوهه» متوجه شدند که سن ما کمتر از حد مجاز است، قرار شد تمام بچهها را از جبهه بازگردانند، همه التماس میکردیم که اجازه دهند بمانیم. در نهایت من، شهید صدراله حجازی و افشار را که جثههای بزرگتری داشتیم، نگه داشتند و دیگر دوستانمان، نظیر شهید کارور را بازگرداندند.