بعد از سه چهار ساعت تیراندازی با اینکه دو تکه پنبه در گوشهایم گذاشته بودم، ولی از آنها خون جاری بود. به بچهها گفتم: «برام نوار بیارید بالا.» اما بچهها گفتند: «دیگه فشنگ نداریم، تمام شد!» به سمت بچهها رفتم که جعبههای مهمات را نشانشان بدهم؛ اما ناگهان سرم گیج رفت و روی زمین افتادم. دوباره بلند شدم و چند قدم دیگر برداشتم، ولی اینبار هم افتادم. مدت کوتاهی به حالت غش کرده دراز کشیدم. کمی که حالم خوب شد، از جایم بلند شدم و با ناراحتی به طرف جعبههای مهمات رفتم و به یکی از جعبهها زدم و گفتم: «پس این چیه؟...