اینجا شب است. هزار سال است که شب است؛ چرا که شما نیستید. شما همان آفتابی هستید که غیبتتان، تاریکی است. غیبتتان درد و رنج و مصیبت است. بیایید تا در این شبها که ظالمان و وحشیان عالم اشکهای کودکان را به خون ممزوج میکنند، رسوا کنید. بیایید و منتقم خونهای به ناحق ریخته مظلومان باشید.
بیایید و بغض سنگین مظلومان و دندانهای از خشم به هم ساییده مؤمنان را ببینید؛ بیایید و جانهای به لب رسیده دوستدارانتان را ببینید که شما را فریاد میکنند؛ ای آخرین فریادرس مظلومان.
بیایید و آهها و سوزهای مظلومان را که در اعماق وجودشان لانه کرده، پاسخ دهید. بیایید و بغضهایی را که اشک نشد، دردهایی را که حرف نشد، تاریخهایی را که شنیده نشده، کتابهایی را که نوشته نشد و خاطراتی را که گفته نشد، بشنوید و ببینید. اگر بیایید، میبینید و میشنوید که تمام واژههایی که حرف نشد، بغضهایی که اشک نشد و دردهایی که آه نشد شما را میخوانند.
بیایید و بر امت مظلوم خود ترحمی کنید؛ به دعایی، یا آهی، یا کشیدن ذوالفقاری. بدم المظلوم عجل فرجک یا مولانا...