دوستم ریحانه، همان سال اول دانشگاه به آقاسعید بله گفت و زندگیشان روی ریلهای دانشجویی شروع شد. چند وقت بعد ریحانه وقتی جواب سونوگرافیاش را از مطب دکتر گرفته بود، عکسی سیاه و سفید توی صفحه مجازیاش منتشر کرد.
هنوز توی تاکسی نشسته بود و پایش به خانه نرسیده، عکس ۵۰ تا لایک خورد. چندتای اول دوستانش بودند. چندتای بعدی اقوام آقاسعید. هنوز ولی خود آقاسعید روحش هم خبر نداشت که دارد بابا میشود. مثل همیشه سر کار فنجان چایش را بالا برده بود تا نزدیکی دهان و چشمش به صفحه مانیتور شرکت بود.
این نیمچه داستانی است از همه ما که تازه هنوز ته قصهاش را نگفتهام. همه ما به جای واقعی زندگی کردن، مجازی جشن میگیریم. مجازی عشق میورزیم. حتی مجازی آشپزی میکنیم. به جای تحسین درست اطرافیانمان، خودمان را با درصد لایک غریبهها اندازه میگیریم و با یک حرف یا گمان غلط، به صرافت میافتیم که دیگران را قضاوت کنیم یا حتی برچسب غلطی رویشان بچسبانیم.
آقاسعید آن روز وقتی پست ریحانه را دید، به جای آنکه خوشحال شود و برای همسر و فرزندش آرزوی سلامتی کند، عصبانی شد. پایش به خانه نرسیده همه زنگ زده بودند تبریک بگویند. آن هم به چه کسی؟ بابایی که خودش نفر آخر بود توی شنیدن خبر به این مهمی.
ریحانه همیشه از بارداری اولش، با غم یاد میکرد. این روزها شاید بهتر باشد فضای مجازی را به عنوان یک فضای عمومی قبول کنیم و از نشر و بازنشر اطلاعات شخصی خودمان و دیگران جلوگیری کنیم.
باور کنید اطراف خودتان، آدمها برای سهیم شدن در غم و شادیتان ارجحند و شما به این روابط واقعی نیازمندترید تا روابط کم عمق مجازی. تکیهگاه مطمئن همه ما، همین آدمهای واقعی و روابط درستمان هستند.