شما میآیید و زمین در زیر پای شما از شادی میشکفد. شما میآیید و چشمههای احساس، از چشمان منتظرانتان جاری میشود. شما میآیید و آینههای زنگار گرفته قرنها جهالت و سکوت و روزمرگی را پاک میکنید. شما میآیید و قلبهای سیاه شده از تنهایی را دوباره با حضور روشنی بخشتان نورانی میکنید. شما میآیید و فریادهای فرو خفته ستمدیدگان جهان را پاسخ میدهید. شما میآیید و چشمان جهان را به آبشاران زلال معنویت پیوند میزنید. شما میآیید و انتظارها را جواب میدهید.ولی ای کاش میدانستم اکنون که واژههای زلال انتظار را برایتان حک میکنم، کجا هستید؟ در حال عبور از کدامین جاده بیانتهای دلتنگی هستید؟ کاش میدانستم از کدام خیابان میگذرید تا مسیر عبورتان را با سیل اشکهایم آبیاری کنم. کاش میدانستم از کدامین خیابان میآیید تا منتظرتان بنشینم. کاش میتوانستم صدای قدمهایتان را بشنوم. مولا جان، از هر کوچه شهر که بگذرید، صدایی غریبانه و محزون شما را میخواند. در این سوی دیوارهای سنگی و سیمانی همیشه چشمانی هستند که دیده به راهتان دوختهاند. تا روزی با سبزی قدمهایتان خزان دلهای کبودمان را آزین بخشید!