دوران بارداری سختی داشتم، تشخیص سندروم داون برای جنینم داده بودند و من حسابی خود را باخته بودم. شبیه آدمهایی شده بودم که تمام دار و ندارشان در آتش جلوی چشمانشان سوخته بود.
مینشستم گوشه خانه و بغضهایی که تمامی نداشت، شبیه طناب دار دست از سر گلویم برنمیداشت. در همین گیر و دار پشت هم مریض میشدم. دکتر با دیدنم حرفهای زیادی زد. دلیل این همه بیماری را هم روحیه ضعیف و حال روانی خرابم میدانست. دکتر هم میگفت دنیا به آخر نرسیده و این آزمایش تنها یک احتمال کوچک است.
استاد اخلاق دانشگاه هم که از حال و روزم خبر داشت، توصیههای خوبی داشت مبنی بر اینکه بنده بودن این نیست که تنها به واجبات عمل کنی، بنده حقیقی کسی است که توکل و امید داشته باشد، خدایی هست که دست به آزمایشش خیلی خوب است و میخواهد ببیند بنده کوچکش چقدر امیدوار است و چقدر توکل کردن و تکیه کردن به او را بلد است. بعد از این توصیهها هم گفت، فکر کن همیشه در آغوش خدا هستی، او از مادر و پدر مهربانتر است و هرگز دوست ندارد تو را ناامید و خسته ببیند، قوی باش و با سختیها مبارزه کن.
دکتر هم از من خواست ورزش کنم و برای حفظ روحیهام در خانه تنها نمانم. در محیطهای اجتماعی حضور داشته باشم و از نقشهای خودم در خانواده عقبنشینی نکنم، به سلامتیام اهمیت بدهم، به آینده امیدوار باشم و اگر نکته پزشکی یا دارویی هست، رعایت کنم و خودم را نبازم، با آدمهای امیدوار و پر انرژی حرف بزنم و ترس به خودم راه ندهم.
حرفهای دکتر و استادم مانند آبی که روی کوه آتش ریخته شد، دلم را آرام کرد.بلند شدم، گرد ناامیدی را از دلم تکاندم. ذکر خدا را که آرامبخش دلهاست بر زبان راندم، بسمالله گفتم و شروعی دوباره برای زندگی خود رقم زدم.