مولاجان، تو همانی هستی که مرا با عشقت به نیستی کشاندی و پس از آن با شوریدگیام مرا زنده گرداندی. باور کنید که تمام نغمههای عاشقانه بیهودهاند، اگر از تو نگویند و تو در میان آنها نباشی. زخم عشقت یادگاری است بر تن من. پس اگر در من خیری برای تو هست، درمانش مکن و بگذار با این زخمهای عاشقانه جانی دوباره بگیرم.
محبوب من! آتش عشقت آنقدر در جانم مقدس است که هر چه بر آن اشک ریختم، خاموش نشد. مرا به سمت خودت بخوان، همچون واژهای مرا برای خودت انتخاب کن. من کلمهای هستم که محتاج صفت است، صفت من باش. چه کسی بهتر از تو میتواند این روح را نامگذاری کند؟
شب جمعهای را به خواب نرفتم، مگر به این امید که فردا ببینمت و برنخاستم مگر برای دیدن خورشیدی که روشناییاش از توست. تو همان نماز عاشقانه پر سوز و گدازی که نمیشود ترکت کرد. تو همان قبله حقی هستی که انحرافی در تو نیست. تو همان قنوتی هستی که عاشقان تمنایت میکنند، مولای مهربانیها و دوست داشتنها.