صبح صادق >>  فرهنگ >> گزارش
تاریخ انتشار : ۲۱ اسفند ۱۴۰۲ - ۱۲:۴۰  ، 
کد خبر : ۳۵۷۴۸۴

مهربانی که باور کردنی نیست

پایگاه بصیرت / حسن نوروزی/ گروه فرهنگ
در گذر زمان، این پدران و مادران شهیدند که ذره ذره آب می‌شوند و در نهایت به فرزند شهیدشان می‌پیوندند و ماییم که کوله‌باری از خاطرات تلخ و شیرین را از دست می‌دهیم. هرچه زمان می‌گذرد، یاد و خاطره شهیدان والامقام دست‌نیافتنی‌تر می‌شود. هر پدر و مادر شهیدی که می‌رود با خودش خاطرات و گفتنی‌های بسیاری را می‌برد و همین است که یاد آن شهید برای ما دست‌نیافتنی‌تر می‌شود. 
این جملاتی است که پس از مکالمه تلفنی با مسئول روابط عمومی هفته‌نامه «صبح صادق» توی ذهنم رژه می‌رود. چند روزی است که حال و احوال روبه راهی نداشتم و این خبر را به فال نیک می‌گیرم و خودم را برای چهارشنبه صبح آماده می‌کنم. برنامه روز چهارشنبه دیدار با دو خانواده شهید هشت سال دفاع مقدس است. از اینکه تعداد دیدار با خانواده شهدا از دستم در رفته است، خوشحالم.  در ساختمان صبا هستم و منتظرم تا همکاران برای رفتن آماده شوند. ساعت ده صبح چهارشنبه است؛ خانم مغازه‌ای و آقای زین‌العابدین آماده حرکت شده‌اند. آقای عباسی هم می‌آید و بعد از سلام و علیک همه را راهنمایی می‌کند تا سوار خودرویی شوند که قرار است ما را به مهمانی ببرد! طبق دفعات قبل برنامه‌ام این است که با خانواده شهید‌ ارتباط بیشتری برقرار کنم. در راه ذهنم را به سؤالاتی که باید از خانواده شهدا بپرسم، معطوف می‌کنم. برگه‌ای در اختیارم قرار می‌گیرد که تمام مشخصات دو خانواده شهید در آن آورده شده است. نگاه می‌کنم؛ هر دو شهید زیر بیست سال هستند، اما شجاعت از چهره‌شان می‌بارد؛ انگار که هشتاد سال تمام در میدان رزم بوده‌اند؛ نکته‌ای که هم خانواده شهید «علیرضا برات‌زاده» و هم شهید «محمدجلیل علیزاده» به آن اعتراف می‌کردند. 
 
قاب عکس را خودش برای شهادتش آماده کرده بود 
به منطقه شانزده رسیده‌ایم؛ منطقه‌ای که در دوران هشت سال دفاع مقدس 3500 شهید تقدیم انقلاب کرده است. فورا این صحبت امام خمینی(ره) به یادم می‌آید با این مضمون که «انقلاب ما انقلاب مستضعفان است». در همین حال و هوا به در خانه شهید برات‌زده می‌رسیم.  زنگ خانه را می‌زنیم و صدای مادر پیر مهربان و مهمان‌نوازی گروه ما را به خانه دعوت می‌کند. همانطور که انتظارش را داشتم، یک منزل بسیار ساده، اما در عین حال مرتب را دیدیم. مثل تمام خانواده شهدایی که رفته بودم. مادر از صبح منتظر ما بود. با تمام سختی پیری خانه را مرتب و منظم کرده بود. در هر قسمت دیوار خانه عکسی از دوران کودکی و نوجوانی شهید بود. 
مادر با آن سن بالایش رفته بود آشپزخانه که چای بریزد، هر چقدر همکاران اصرار کردند که به جای مادر چایی بریزند، ایشان نپذیرفتند و گفتند: «شما مهمان پسرم هستید.» من برای مهمانان پسرم خودم کار می‌کنم. پدر شهید که از اتاق استراحتش بیرون می‌آید و با تک‌تک‌مان سلام و احوال‌پرسی می‌کند، اصالت‌مان را می‌پرسد تا شاید ردی از آشنایی بین‌مان رد و بدل شود. عکس پسرش را می‌بیند. چند ثانیه‌ای به عکس خیره می‌ماند و بعد اشکش را پاک می‌کند. اشکی که ناغافل از گوشه چشم پایین می‌آید. پدر به حرف می‌آید و می‌گوید علیرضا خیلی زرنگ و کاری بود. از همان بچگی کارهایش برایم تعجب‌آور بود. علیرضا رانندگی را در سن کم و بی‌اینکه من متوجه شده باشم، یاد گرفته بود. یک بار یکی از مغازه‌داران گفت امروز که با ماشین از اینجا رد شدی، صدایت کردیم، توجهی به ما نکردی. گفتم من امروز از اینجا رد نشدم. گفتند چرا ماشینت را دیدیم. من آن روز از حرف‌های آنان چیزی متوجه نشدم، ولی بعدها که رانندگی علیرضا را دیدم، متوجه شدم آن روز علیرضا راننده بوده است. 
مادر می‌گوید علیرضا خیلی فعال بود. از پایگاه بسیج مسجد تا فعالیت‌های فرهنگی او در مدرسه زبانزد بود. او حتی در همان روزهای پیروزی انقلاب با اینکه سن کمی داشت، ولی پولی  را که عکس شاه ملعون روی آن بود، پاره کرد و در خیابان روی دست گرفت.
یکی از عکس‌های شهید بسیار بزرگ‌تر از عکس‌های دیگر بود و بسیار مرتب قاب شده بود. گفتم این عکس شهید خیلی دلنواز است. مادر گفت: «این عکس را خود علیرضا پیش از شهادتش تدارک دید و گفت وقتی شهید شدم از این عکس استفاده کنید. این عکس را گرفتم تا خدایی ناکرده به خاطر تهیه یک عکس شما اذیت نشوید. وصیت هم کرده بود که پس از شهادتم با کسانی که با امام خمینی(ره) مخالفت دارند، ارتباط نگیریم.» به این فکر می‌کنم که خدایا چگونه می‌شود چنین جوانی تربیت کرد؟ که پدر برای چندمین بار متوالی ذکر یا حسین(ع) را بر لب جاری می‌کند. می‌پرسم آقا علیرضا چقدر هیئتی بود؟ مادر جواب می‌دهد ما از سال 1352 هیئت ماهانه و بعضاً هفتگی داشتیم، علیرضا توی این جلسات بزرگ شده بود.  به جوابم می‌رسم علیرضا برات‌زاده به امام حسین(ع) رسیده بود که وقتی غبار جنگ فضای کشور را گرفت، آماده شد تا در مقابل دشمنان اسلام و کشورش سینه سپر کند و نشان دهد اگر این سال‌ها از عشق به امام حسین(ع) دم می‌زده، لاف نبوده و حالا به میدان می‌آید و با ارزشمندترین دارایی‌اش، یعنی خون خود را در این راه بذل می‌کند. 
از مادر درباره وضعیت درمان‌شان سؤال می‌پرسم؟ مثل تمام خانواده‌ شهدایی که در این سال‌ها دیده‌ام، با تمام کمبودها هیچ گله‌ای ندارد و حتی تشکر هم می‌کند. می‌گوید ما هیچ گاه نخواسته‌ایم که از شهادت فرزندمان مطالبه‌ای داشته باشیم و حتی دوازده سال پس از شهادت فرزندم سمت بنیاد شهید هم نرفتیم؛ اما پیگیری‌های خود بنیاد شهید باعث شد که ما با آنجا ارتباط بگیریم. مادر می‌گوید الحمدلله رسیدگی‌های درمانی و دارویی خوب است، اما برخی داروها و برخی از عمل‌ها آزاد و گران هستند و خیلی از خانواده‌های شهدا به سبب سبک زندگی ساده‌ای که دارند، جوابگوی این مخارج نیستند. 
کم کم آماده رفتن می‌شویم؛ مادر و پدر شهید اصرار دارند که بمانیم. مهربانی از حرف به حرف کلمات‌شان فهمیده می‌شود. سر آخر که مادر به رفتن ما رضایت می‌دهد، می‌گوید: «نفری یک میوه به نیت تبرک بردارید و با خودتان ببرید؛ چرا که من برای شستن هر کدام از میوه‌ها آیه‌ای از قرآن می‌خوانم.»
 
مهمانان پسر شهیدم را که می‌بینم قلبم آرام می‌گیرد
از خانه آنها به سمت منزل شهید محمدجلیل علیزاده می‌رویم. سریع با اینترنت گوشی نام شهید را جست‌وجو می‌کنم تا اطلاعات بیشتری از او به دست بیاورم؛ اما متأسفانه نه از شهید علیزاده و نه از شهید برات‌زاده اطلاعاتی به جز مشخصات شناسنامه‌ای و محل شهادت نبود.
مدت زمان زیادی نگذشت که به یک خانه ساده با دری کوچک رسیدیم. زنگ را زدیم. مادر شهید در را به روی‌مان باز کرد. همان ابتدا خودش برای‌مان چای ‌آورد. میوه‌ها و شیرینی را از قبل چیده بود. احساس شرمند‌گی کردم. مادر متوجه این موضوع شد و گفت: «هر وقت قرار است کسی به خاطر پسرم به اینجا بیاید، خواب به چشمانم نمی‌آید. با خود می‌گویم این مهمانان به خاطر پاره تنم می‌آیند و من باید از جان برای این عزیزان کار کنم.» مادر شهید در ادامه از دلتنگی‌هایش صحبت کرد و گفت: «روزی ده بار یاد پسرم می‌کنم خیلی دوستش داشتم. می‌دانم که او عاقبت به خیر شده است و ما باید فکری برای آخرت‌مان بکنیم. از اول هم می‌دانستم محمدجلیل شهید خواهد شد. رفتار و کارهای او به گونه‌ای بود که اگر غیر از شهادت برایش رقم می‌خورد تعجب می‌کردم.»
او درباره آخرین باری که فرزندش را دید، گفت: «آخرین شبی که محمدجلیل پیش ما بود، به من گفت که این بار که بروم دیگر بر نمی‌گردم. من هم به این یقین رسیده بودم. به همین دلیل آن شب تند تند از خواب می‌پریدم و به قامت او که در رختخواب دراز کشیده بود، نگاه می‌کردم. شاید باورتان نشود؛ ولی من هنوزم کسی در خانه را می‌زند فکر می‌کنم محمد جلیل پشت در ایستاده است.» تمام خواسته مادر شهید نه پول بود و نه شغل؛ او فقط می‌خواست برای خانواده شهدا در مشهد ساختمانی را اختصاص بدهند که به آنجا رفت و آمد داشته باشند؛ چرا که تنها کسی که قلب آنها را آرامش می‌دهد، امام رضا(ع) است.
عشق، غربت، انتظار؛ تمام تعریفی است که از مادر شهید محمدجلیل در ذهنم نقش می‌بندد. با خودم فکر می‌کنم ما هر صبح از خواب بیدار شده و آماده انجام کارهای‌مان می‌شویم. فرقی نمی‌کند بیرون از خانه باشد یا داخل. در میانه کار خسته می‌شویم و یک لیوان چایی می‌خوریم. به سختی‌ها و کمبودهای مالی و اقتصادی‌مان فکر می‌کنیم. گاهی سعی می‌کنیم بیشتر از روزهای دیگر کار کنیم و گاهی ترجیح می‌دهیم در خیابان با همسر، دوست یا اصلاً تنهایی قدم بزنیم و به بهتر شدن حال و روزمان فکر کنیم. به خانه بر می‌گردیم و شب به خواب می‌رویم. گاهی از روزگار گله می‌کنیم و می‌گوییم چقدر این زندگی کسالت‌بار و روزمره است؛ اما در همسایگی ما، یک خیابان یا یک شهر دیگر هستند خانواده‌هایی که زندگی روزمره‌شان از تلخ‌ترین روزهای ما هم سخت‌تر است. تا به حال شده چهل سال منتظر کسی باشید که به شهادت رسیده است و دیگر نمی‌آید؟
مهربانی مادر شهید به اندازه‌ای است که طبقه بالای خانه‌اش را به زوج جوانی داده تا بدون اجاره و پول پیش در آن زندگی کنند. باور کردنی نیست این فضا. مگر نمی‌گویند گرانی است و مشکلات اقتصادی بیداد می‌کند؟ مگر نمی‌گویند همه زندگی به پول است؟ پس این همه مهربانی و سادگی از کجا می‌آید؟
در حالی که به این موضوع فکر می‌کنم، واقعاً خیلی از ما تاکنون چه هزینه‌ای بابت انقلاب، دین و اعتقادمان داده‌ایم؟ آیا اگر چنین هزینه‌هایی را بدهیم، باز هم همینطور مخلص و بی‌ادعا خواهیم بود؟ 
کم‌کم با خانواده شهید خداحافظی می‌کنیم و سوار ماشین شده و به خانه‌های‌مان برمی‌گردیم. در راه این جملات سید شهیدان اهل قلم را مرور می‌کنم: «مگر عشق را جز در هجران و فرقت و غربت می‌توان آموخت؟ پس این درد فراق همه هستی آدمی است و مایه اصلی هنر نیز همین غربت است که با اوست از آغاز تا انجام.» 
 
یک دکمه اورکت شما می‌ارزد  به تمام درجه‌های ما
پنجشنبه 17 اسفند به همراه جانشین نماینده ولی فقیه در سپاه و تیم همراه ایشان به مقصد خانه شهید مهدی حیدری در منطقه شهر ری تهران حرکت می‌کنیم. شهیدی که در سال 1394 با سیزده نفر از همرزمانش در منطقه خان‌طومان شهید شد و پیکر مطهرشان پس از پنج ماه به وطن برگشت.
حجت‌الاسلام و المسلمین طیبی‌فر درباره وضعیت سوریه در دوران حمله داعش می‌گوید: «در زمان حمله داعش به سوریه، وضعیت نابسامانی پیدا کرده بود. خدا رحمت کند شهید همدانی را. او یک بسیج مردمی در سوریه ایجاد کرد. نیروهای سپاه در سوریه به عنوان مستشار و معلم رفتند و نیروهای مردمی سوریه را منسجم کردند. در آن جلسه معروف که ژنرال‌های سوری بودند، همه منتظر بودند که یک ژنرال برای آنها صحبت کند. حاج قاسم وقتی آمد یکی از ژنرال‌های سوری از جا برخاست و گفت: یک دکمه اورکتی که شما دارید، به تمام درجه‌ها و قبه‌های ما می‌ارزد.» وی ادامه می‌دهد: «شهدا مشعل هستند. زندگی‌نامه هرکدام از این شهدا را بخوانید. از شما می‌خواهیم که خاطرات شهید را یادداشت کنید و یا اینکه در جایی ضبط کنید. چون هر شهید از یک اتفاق بزرگ خبر می‌دهد و آن اتفاق بزرگ بسترسازی برای ظهور است.»
طیبی‌فر اضافه می‌کند: «شهدا معمولا الهاماتی از نحوه شهادت‌شان دارند. این وهم نیست. آدم‌های پاک عاری از توهم و خیال هستند. هر کسی یک هدفی دارد و این هدف گاهی توهمی است، مثلاً رسیدن به مقامات و درجات دنیایی و گاهی هدف شخص حاکمیت حکم الله است. این دیگر وهم نیست و مستند است. خواب این افراد هم صادق است.» 
همسر شهید درباره شهید حیدری می‌گوید: «شهید معتقد بود که باید به درد مردم و مملکت خورد؛ برای همین خیلی اهل تلاش و فعالیت بود. این را در نه سالی که در کنار هم زندگی کردیم به خوبی مشاهده می‌کردم. ما نه سال در کنار هم بودیم که حاصل این ازدواج یک پسر به نام محمدمهدی است. محمدمهدی سه سال و نیم بود که پدرش به شهادت رسید. »
«اینان مجاهدانی هستند که خداوند مأموریت تغییر دادن انسان و جهان را بر گرده صبورشان نهاده است. آنها حزب‌الله هستند، هم‌آنان که قرن‌ها کره زمین قدوم مبارک‌شان را انتظار می‌کشید که بیایند و گره از کار فروبسته انسان بگشایند، و اکنون اینان آمده‌اند و نصرت خدا را نیز به همراه دارند. رمز پیروزی چیست؟ دشمن رمز پیروزی ما را نمی‌داند و از همین است که هنوز شکست کامل خویش را باور ندارد و می‌پندارد که توان ایستادن در برابر رزمندگان اسلام را داراست.»
مسئولان نمایندگی ولی فقیه سپاه قم و تهران سال 1402 به دیدار 265 خانواده شهید رفتند، همچنین مسئولان نمایندگی ولی فقیه سپاه در سایر استان‌ها در منزل 590 خانواده شهید حضور یافتند.
نظرات بینندگان
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات