روی تخت کنار حیاط دراز کشید. فکر دخترش الهام و دامادش، پسر و عروس تازه واردش، ذهنش را مشغول کرده بود. اختلافشان هر روز بیشتر میشد و پیرزن حالا که وقت استراحتش بود، باید حرصشان را میخورد. نمیدانست چطور باید راضیشان کند. دیروز که کار به دعوای لفظی رسید، پیرزن از ترس به خودش میلرزید. کسی هم متوجه نبود. بحثهایی که نتیجهای هم نداشت. جز اینکه همه را نسبت به هم بدبین کند. کاش حاجی زنده بود و در این مرحله سخت باز هم کمکش میکرد. زیر لب صلواتی نثار شوهرش کرد. مرد خوبی که سالها زحمت کشیده بود و کار کرده بود تا خانوادهاش در رفاه و شادی باشند و حالا که وقت دیدن ثمرهاش بود، بیماری مجال نداده بود. اصلا همان بهتر که نبود و نمیدید. چشمهایش را بست تا کمی بیخوابی شب قبل را جبران کند. همین که خواب به سراغش آمد، سر و صدای چند جوجه یاکریم توجهش را جلب کرد. دو تا جوجه بی پر وبال از روی سبدی که برای خشک کردن سبزی روی دیوار گذاشته بود، سرشان را بیرون آورده بودند و نگاهش میکردند. لبخندی زد. نفهمیده بود یاکریمها کی آنجا را لانه خودشان کرده بودند. نگاهشان کرد. دو پرنده با چه اشتیاقی برای جوجهها غذا میآوردند. خاطرات سالهای گذشته ذهنش را پر کرد. چقدر حاجی برای گذراندن مشکلات در سرما و گرما تلاش کرده بود تا بتواند خرج زندگی را بدهد! یا خودش بیشتر از انگشتان دست قالی بافته بود و بچهها را بزرگ کرده بود. کاش حداقل کمی قدردان بودند. به سبد سبزی خشک خیره شد. چه جای امنی برای پرندهها شده بود. به یاد فرزندانش افتاد. فکر دعوای شب قبل غصهاش را زیاد کرد. تصمیم گرفته بود که برای کمتر شدن اختلاف هر کدامشان را جدا دعوت کند، اما این راهش نبود. چشمهایش را بست، در دلش از خدا خواست که به حرمت مادری کمکش کند.
پرندهها دوباره با سر و صدا از راه رسیدند. با اشتیاق شکم جوجهها را سیر میکردند. خواب از سر پیرزن پرید. نگاهی به سبد انداخت. گوشی تلفن را که کنارش افتاده بود، برداشت. شماره الهام را گرفت و ماجرای یاکریمها را تعریف کرد. بعد هم با صدای محکمی گفت : «دیگه از این سبد که لونه اینا شده کمتر که نیستم، باید دوباره دورهم جمع بشیم، بدون بحث و دعوا... تا من زندهام باید اینجا لونه گرم و نرم همهتون باشه... همین شب جمعه بیایید اینجا!» باید به تک تک بچهها زنگ میزد و باز هم دور هم جمع میشدند. نباید اجازه میداد به این زودی لانهشان از هم بپاشد.