بیا که بی تو نه سحر را طاقتی است و نه صبح را صداقتی؛ که سحر به شبنم لطف تو بیدار میشود و صبح به سلام تو از جا بر میخیزد. بیا که بی تو آینهها، زنگار غربت گرفتهاند.
بیا که بی تو، قنوت شاخهها، اجابتی جز غروب تلخ خزان ندارد.
بی تو کدام دست مهر، سرشک غم از دیدگان یتیمان بر میگیرد؟
کجاست آغوش مهربانی که دلهای زخمی را به ضیافت ابریشمی بخواند؟
آقاجان! عطش دیدار تو را داریم و در بستر انتظار، به سوی دریای ظهور تو شتابانیم. قامتی به استواری کوه، دلی به بیکرانگی دریا، طراوتی به لطافت سبزینهها، سینهای به فراخی آسمانها و صمیمیتی به گرمی خورشید میخواهد تا بشود تو را خواند و کاروان دلها را به منزلگاه امید کشاند.
این همه را که اندکی بیش نیست، از دل شکستهترین منتظران تاریخ دریغ مدار، که ظهور تو اجابت دعای ماست.