شهادت میدهم:
همیشه کسر خواب داشتی، از بس غرق کار و خدمت بودی، به خاطر همین، گاهی در ماشین و هلیکوپتر چرت میزدی، اما زود بیدار میشدی و بعد، یا ذکر میگفتی یا از حال مردم میپرسیدی.
شهادت میدهم:
سرباز واقعی ولایت بودی، منتظر امر و نهیاش نبودی و کاری که احساس میکردی رهبرمان راضی نیست، انجام نمیدادی و اصرار ما برای پاسخ دادن به امثال بدگویان و بدخواهان و... را نادیده میگرفتی و میگفتی: «رضایت آقا در این نیست، مردم از این دعواها خوششان نمیآید...»
شهادت میدهم:
مظهر آرامش بودی و جز برای عقب ماندن کار مردم، از چیزی عصبانی نمیشدی... .
شهادت میدهم:
سادهزیست بودی و به بیتالمال حساس بودی. یادم نمیرود شبی را که بعد از یک روز پرکار سفر استانی به سمنان و شاهرود، نان و پنیر و خرما به عنوان شام خوردی و بر خلاف اصرار شهید سیدمهدی موسوی، با ماشین عازم مشهد شدی، چون معتقد بودی «امروز دوبار سوار هواپیما شدم، من کار خاصی نمیکنم که مدام سوار هواپیما بشوم!»
شهادت میدهم:
حتی یک شب از شبهایی که همراهت بودم، بدون تهجد و نماز شب نبود، در ماشین، در هواپیما، در محل استراحت، هرجا که بود و در نهایت خستگی، اشک میریختی و تضرع میکردی.
شهادت میدهم:
شهر به شهر و استان به استان دنبال حل مشکل مردم دویدی و خسته نشدی، حتی روستاهای کم جمعیت را هم بیارزش ندانستی و برایش برنامه ریختی.
شهادت میدهم:
در پایان یک سفر استانی خستهکننده، وقتی خبردار شدی زندانیهایی هستند که امکان آزادی آنها وجود دارد، ساعت یک شب به زندان رفتی و بعد از دو ساعت بازدید، تغییرات اساسی در آن مجموعه دادی... .
شهادت میدهم:
روزی که در سفر استانی متوجه دست تکان دادن چند راننده وانت باربر شدی، اسکورت و تیم همراه را نگه داشتی،
پیاده شدی و پای درد دلشان نشستی و گره از کارشان باز کردی... .