«دستور عقبنشینی بهمان داده بودند. همینطور چند نفری داشتیم میآمدیم عقب، هرجا یک سرپناهی پیدا میکردیم، کمی استراحت میکردیم، راه را گم کرده بودیم، نمیدانستیم از کدام طرف باید برویم. نزدیک ظهر بود خیلی خسته و سنگین شده بودم، یک جای دیگر با بچهها نشستیم پشت یک تپه مانندی بود، سایه کمی داشت، دراز کشیدم؛ ولی خوابم نبرد. یکدفعه یکی از بچهها گفت: بچهها نگاه کنید این یک شهید است، ما اصلاً حواسمان نبود. گفتم: «نه بابا.» سرم را گذاشته بودم روی پیکر یک شهید...» برشی از کتاب «چرخها و جادهها» خاطرات سردار جانباز مهرداد سراندیب که به تازگی وارد بازار کتاب شده است.