حالا من هم از همان اهالیام؛ از اهالی کوی غافلان! آنهایی که صبحگاه پنجره دنیا را میگشایند و شبانگاه ملافه خیالات دنیایی را به سر میکشند. لابهلای این هیاهوها، هر از گاهی، گرمی آفتاب مهربانی را از پشت پنجره بسته دلم، احساس میکنم. خورشیدی که به آهستگی، با قدومی آرام و بیصدا بر داخل کلبه سرمازدهام گرما میچکاند؛ گرمایی که از حضور و یاد شما خبر میدهد.
آقاجان! چه میکنی با این پنجره بسته و مهر و موم شده دلم؟ چگونه از روزنه پنجره سنگی، گرمای مهربانیات را میتابانی؟ چطور میشود که با دنیا دنیا بیمحبتیام کنار میآیی؟ چطور میشود که مهربانیات را دریغ نمیکنی؟ چه خوب از شما خواندهام که «عَادَتُكُمُ الْإِحْسَانُ وَ سَجِيَّتُكُمُ الْكَرَمُ»، عادت شما احسان وخلق و خوی شما بخشش است.
مولاجان، دلم برایت تنگ است، تنگتر از پیش. پس بر من بتاب ای خورشید مهربانی، بر کلبه محقر دلم باز هم بتاب، تا گرمی نگاهت قلب یخزدهام را دوباره زنده کند. پس بر من بتاب ای مهربانترین مهربانان.