بعد از ده روز جنگ بهشدت خسته بودیم. ده شبانهروز اصلاً نخوابیده بودیم. شب ساعت ۱۲ دیگر نا نداشتم تکان بخورم؛ در سنگر تدارکات خوابیده بودم که برادر عزیزمان آقای بشردوست آمد، من را بیدار کرد و گفت آقا محسن گفته امشب حتماً باید تنگه ابوقریب را ببندید.
با خاتمه یافتن عملیات طریق القدس، تلاش برای اجرای عملیات بعدی و جلوگیری از قدرت تصمیمگیری، تجدید سازمان و تقویت روحیه دشمن آغاز شد. پس از مدتها بحث و بررسی، فرماندهان نیروی زمینی ارتش، منطقه خرمشهر؛ و فرماندهان سپاه پاسداران منطقه غرب دزفول را برای انجام عملیات بزرگ آینده پیشنهاد كردند كه سرانجام منطقه پیشنهادی سپاه به دلایلی همچون تناسب یگانهای خودی با وسعت این منطقه، تناسب شرایط طبیعی این منطقه با نیروی رزم قوای پیاده و … جهت انجام عملیات فتحالمبین برگزیده شد.
عملیات فتحالمبین یکی از عملیاتهای بزرگ و سرنوشتساز در دوران دفاع مقدس بود که در دوم فروردینماه سال ۱۳۶۱ با رمز یا زهرا (س) و در ادامه عملیات امالحسنین انجام شد. این عملیات در منطقه جنوب غربی ایران، بهویژه در غرب دزفول و شوش، با هدف آزادسازی ارتفاعات و مناطق استراتژیک از دست دشمن بعثی عراق اجرا شد. این عملیات نه تنها یک پیروزی نظامی بزرگ بود، بلکه نشاندهنده توانایی ایران در سازماندهی نیروها و اجرای عملیاتهای پیچیده در شرایط سخت بود. همچنین، این عملیات روحیه رزمندگان و مردم ایران را تقویت کرد و گامی مهم در جهت تثبیت توان دفاعی کشور در برابر دشمنان بود. سردار شهید حاج قاسم سلیمانی فرمانده شهید نیروی قدس سپاه پاسداران و سیدالشهدای محور مقاومت در بخشی از خاطرات خود مطالبی را درباره رویدادهای پس از عملیات فتحالمبین و بستن تنگه ابوغریب عنوان کرده است. گزیده سخنان سردار سلیمانی درباره طراحی فریب علیه بعثیها در بخشی از عملیات فتحالمبین به شرح زیر است.
روایت حاج قاسم از عملیات فتحالمبین
روز هشتم عملیات روی ارتفاع کمر سرخ نشسته بودیم و پاتکهای مختلف تانکهای عراقی را دفع میکردیم. یکی از بچهها پرسید: نیروهایی که در آن دشت دیده میشوند، ایرانیاند یا عراقی؟ یقین پیدا کردیم عراقی هستند. بچهها را به سمتشان حرکت دادیم. بچههای تیپ امام حسین(ع) از طرف دیگر آمدند، شش صد نفر عراقی را اسیر کردیم.
بعد از ده روز جنگ بهشدت خسته بودیم. ده شبانهروز اصلاً نخوابیده بودیم. شب ساعت ۱۲ دیگر نا نداشتم تکان بخورم؛ در سنگر تدارکات خوابیده بودم که برادر عزیزمان آقای بشردوست آمد، من را بیدار کرد و گفت آقا محسن گفته امشب حتماً باید تنگه ابوقریب را ببندید.
تقریباً ساعت یک بامداد بود و ما امکاناتی نداشتیم. سه گردانی که ده شبانهروز کامل درگیر بودند، دیگر توان نداشتند. با وجود این باید تنگه ابوقریب را میبستیم تا هم از فرار دشمن جلوگیری شود و هم دشمن نتواند با آوردن نیرو آنجا را تقویت کند.
ما ماندیم که واقعاً برای حمله به دشمن چه کنیم. دست به یک ترفندی زدیم و به بچههای ستادمان گفتیم هر چه کمپرسی دارید جمع کنید تا چراغ روشن از چاه نفت بهطرف دشمن بروند.
آنجا تعدادی ماشینهای جهاد سازندگی و کمکهای مردمی بود و آقای ترکان هم که مسئول احداث خاکریز در دشت عباس بود، ماشینهایی داشتند. همه را چراغ روشن بهطرف دشمن راه انداختیم.
ده تا بیست ماشین سنگین حرکت کرد که تا دشمن فکر کند نیروی تازهنفس به سویش میآید؛ تزلزلی در روحیهاش ایجاد شود و او را وادار به فرار کند.
فاصله ما با عراقیها حدود پنجاه متر بود. آنها آنطرف تپه بودند و ما اینطرف تپه و به هم تیراندازی میکردیم. آنها سنگر تعجیلی داشتند و ما همسنگر تعجیلی داشتیم. قرار شد صبح زود به عراقیها حمله کنیم، چون اصلاً نیرویی برای حمله کردن نداشتیم چارهای نبود؛ باید با همان صد نفر حمله میکردیم.
پیام تبریک امام خستگی را از تن همه بیرون کرد
حمید شهبازی که بعداً در عملیات بیتالمقدس به شهادت رسید آنجا بود. رزمنده متخصصی که برای حفظ و تثبیت شهر مهاباد نقش مؤثری داشت. از او خواستم که با لودر جلو حرکت کند.
صبح که برای عملیات آماده شدیم دیدیم عراقیها نیستند! یعنی اول شب بین ما و آنها تیراندازی شده بود اما کمکم آن تیراندازی تبدیل به سکوت شد و صبح زود سروصدایی نبود. به بالای تپه هم که رفتیم عراقیها نبودند.
حمید را با لودر جلو فرستادم و بچهها پشت سرش حرکت کردند؛ چون احتمال داشت عراقیها در تپه کناری کمین کرده باشند و غافلگیرمان کنند و بقیه نیروها هم شهید شوند.
با این طرح اگرچه لودر زده میشد اما بقیه میتوانستیم آرایش دفاعی بگیریم و درگیر شویم. لودر جلو رفت و ما پشت سرش حرکت کردیم. جلوتر هم که رفتیم عراقیها نبودند. اولین بار بود که یک استیشن به ما داده بودند؛ در جبهه دشت عباس اولین بار سوار این ماشین شدیم.
من با مهدی کازرونی و بیسیم چی ام؛ آقای تهامی و حسن دانایی فر که یکی از فرماندهان بزرگ جنگ شد، چهارنفری با ماشین جلوتر از نیروها حرکت کردیم.
برای اینکه خودمان را به دشمن برسانیم روی همان جاده خاکی که از ارتفاعات بهطرف پایین میرفت و روی نقشه به تنگه ابوقریب میرسید به راه افتادیم. از دور، تأسیسات چاه نفت را دیدیم و یقین کردیم که بهطرف ابوقریب میرویم.
رسیدیم به چاههای نفت. چهار پنج نفر عراقی جامانده بودند که آنها را اسیر کردیم؛ یک نفر را کنار آنها گذاشتیم و خودمان بهطرف تنگه ابوقریب حرکت کردیم عراقیها در انتهای ستون مشغول عبور بودند و ما با اینکه تنها چهار نفر بودیم اما حسب جوانی هیچ اعتنایی به آنها نمیکردیم؛ بهسرعت پشت سرستون تانک میرفتیم تا خودمان را به آن ستون برسانیم.
ناگهان انفجار عظیمی رخ داد! بله ماشین روی مین ضد خودرو رفته و منفجر و تکهتکه شده بود همه تصور کردند کسی زنده نمانده است. مهدی پایش زخمی شد و من صورتم سوخت. مقداری ترکش ریز هم به بدنم برخورد کرد.
زخمهای کوچکی برداشتیم، اگرچه هیچکس تصور نمیکرد ما زنده مانده باشیم. همزمان با انفجار این ماشین، احمد متوسلیان از پشت و از طریق جاده آسفالته رسید. سپس سایر بچهها رسیدند و ما را به بیمارستان دزفول منتقل کردند.
این آخرین روز عملیات فتح المبین بود. فکر کنم روز سیزدهم نوروز بود که به انتهای فتح المبین رسیدیم و تنگه ابوقریب در دست ما قرار گرفت.
بههرحال با همت تیپهای تحت امر قرارگاه، تنگه ابوقریب بسته شد و راه نفوذی دشمن از بین رفت. آقا عزیز بسته شدن تنگه را با بیسیم به آقا محسن اطلاع داد و گفت: از این محور دیگر هیچ مشکلی برای نفوذ عراقیها وجود ندارد آقا محسن از قرارگاه تشکر کرد و گفت: ان شاء الله.
باقی عملیات هم به پیروزی ختم شود. با پایان عملیات حضرت امام (ع) پیام تبریکی برای رزمندگان ارسال کردند که خستگی را از تن همه ما بیرون کرد.