فصل بهار آورده با مرگش زمستان را
رزق شهادت خواست و آخر گرفت آن را
بردا سلامارا بخوانی کاش ابراهیم
با رفتنت آتش زدی قلب گلستان را
باران چشم مادرم را خوب یادم هست
حتی نگاه ابری خورشید تابان را
بغض ستون خانه ی ما هم شکست آن روز
دیدم به چشمم شانه ی های سخت و لرزان را
وقتی که تابوت تو را پرچم بغل میکرد
سرخ سفید و سبز کردی قلب ایران را
خدمتگزار مردمت میخواستی باشی
باخون خود امضا ش کردی عهد و پیمان را
گرچه سیاووش بوده ای اما در این آتش
میخواستی تقدیم ایرانت کنی جان را