تاریخ انتشار : ۲۰ اسفند ۱۳۸۸ - ۰۸:۲۶  ، 
کد خبر : ۵۲۲۷۸
آسیب‌شناسی شیوع نابهنجاری در جشنهای چهارشنبه سوری

جابجایی خشونت با شادمانی


سینا قنبرپور
«تق، تق، تق، تق،...
ضرباهنگی منظم و نامنظم صدایی از کوبیده شدن جسمی فلزی به جسمی غیر فلزی.
دنگ، دنگ، دنگ، دنگ...
آهنگی خوشایند، اما نامنظم. نوایی از برخورد فلزی با ملامین. آوایی از کوبیدن بر ورقه‌ای از آهن. اول زنگ خانه به صدا در می‌آید...
حالا شروع شد. رهبر ارکستری در کار نیست. موزیسینی هم در کار نیست. آلتی از آلات موسیقی هم در خانه نیاورده‌اند. قاشق است و کاسه و چند نوجوان و کودک که این ریتم معنادار را به راه انداخته‌اند.»
این خاطره را به یاد می‌آورید؟ چقدر حاضرید بدهید تا دوباره تجربه‌اش کنید؟
نه؟ دوستش ندارید؟
حاضرید برایش بپردازید؟ چقدر؟ یک حقوقتان را به هر آنچه در حساب قرض‌الحسنه‌تان پس‌انداز کرده‌اید؟ یعنی حاضرید از خیر برنده شدن «ماکسیما» ، «مزدا»، «ریو» و... بگذرید؟ واقعا؟
ارزشش را دارد اگر فقط یک بار فقط یک بار بتوانیم به قاشق زنی برویم. هر آنچه داریم را بدهیم تا به جای تماشای یک «شبه میدان جنگ» در شامگاه آخرین سه شنبه سال، ارکستری نامنظم از صدای کوبیدن قاشق بر کاسه‌ای را بعد از پریدن از روی آتش بشونیم که ما را فرا می‌خواند. هیچ به یاد دارید؟ ... همین لحظه را... لحظه قاشق‌زنی. لحظه تقسیم شادی‌هایمان با همدیگر را؟
حاضرید به آن سالها بازگردید. زیاد از آن دور نشده‌ایم. هنوز می‌شناسیشان. همان سالهایی که پر از صدا بودیم. همان سالهایی که جنگ بود، اما ما در خانه‌هایمان صلح تقسیم می‌کردیم. همان سالهای کودکی‌مان را می‌گویم. .. همان سالهای دهه 60 را.
نباید در تاریکی شب آتش روشن می‌کردیم؛ این یک دستور‌العمل بود.
هر نقطه روشن تاریکی شب می‌توانست علامتی باشد. اگر جنگیده‌ای از هواپیماهای دشمن می‌آمد، وقت آن نقطه روشن می‌توانست هدفش باشد و بعد...
آتش روشن می‌کردیم، اما نه به تنهایی. بچه‌ها کنار بزرگترها.
نباید هوا تاریک می‌شد. در روشنی هوا هم که برق آتش فایده‌ای نداشت. جنگ بود و مقتضای آن زمان چنین حکم می‌کرد. چه انتظار شیرینی بود برای ما که آخرین امتحانات ثلث دوم را می‌دادیم.
انتظاری برای نوروز. انتظاری برای پریدن از روی آتش و بعد قاشق‌زنی.
آتش روشن می‌کردیم، اما نه در تاریکی شب. مبادا دشمن بعثی خانه‌هایمان را بشناسد و باخبر شود که جشن به پا کرده‌ایم. بهترین فرصت گرگ و میش هوا بود. نباید هوا تاریک می‌شد. تاریک شدن هوا آغازی برای انجام مراسم بعدی بود. شیرین‌تر و جذاب‌ترین بخش ماجرا!
پشت خانه ما زمینی خاکی بود. پدر دوستم که حماسه ما بود همه کارها را می کرد. گرگ و میش هوا در غروب آخرین سه‌شنبه اول پشت خانه دوستم وعده گاه ما بود. آنها 3 تا 4 کپه هیزم و چوب آماده می‌کردند. پدر دوستم همیشه شلنگ آب را هم تا نزدیکی محل می‌کشید تا مبادا خطری جشن ما را بر هم بزند.
حالا وقتش رسیده بود. آبی آسمان به بنفشی خوشرنگ مبدل شده بود. ذره‌ای نفت و بعد کشیدن کبریت. باید می‌پریدیم و همان جمله‌ای را که یادمان داده بودند، می‌گفتیم، زردی من از تو ... سرخی تو از من ... می‌گفتم و به یاد می‌سپردیم این که می‌گفتیم یعنی که زردرنگی به نشانه بیماری و رخوت را به آتش که نماد پاکی دهنده بود و می‌سپردیم و سرخی هیجان و زندگی و تکاپو را از آتش می‌گرفتیم.
هر کداممان که 2 یا 3 بار از روی آن 3 تا 4 دسته چوبهای شعله‌ور می‌پریدیم. دیگر رمق چوبها در گداختن رفته بود. وقت پایان آتش بازی بود. گاهی شیطنت می‌کردیم و بعد از انبردست دو سر آن را محکم می‌کردیم. آنها را به درون آتش می‌انداختیم. دقایقی بعد می‌ترکیدند...
کار آتش‌بازی که تمام می‌شد، پدر دوستم با آب، آتش را خاموش می‌کرد، حالا نوبت به جذابترین بخش کار می‌رسید.
جذابترین بخش این مراسم «قاشق زنی» بود.
هر چند نفرمان، همه آنها که یا دوست بودیم یا همکلاسی چادری از مادر قرض می‌گرفتیم. قاشقی با یک کاسه که البته آن قدر محکم باشد که با زدن قاشق به آن بدنه آن بلایی بر سرش نیاید. یک کیف یا پلاستیک دسته دار هم با خود می‌بردیم.
تنها شبی بود که اجازه داشتیم که دیرتر به خانه باز گردیم.
هوا که خوب تاریک می شد دیگر از آتش خبری نبود. حالا وقت قاشق‌زنی بود.
قاشق می‌زدیم، که یار بیاید... می‌رفتیم و با هم قرار می‌گذاشتیم که آخر شب هر چه نصیبمان شده را به نسبت تقسیم کنیم.
می‌رفتیم و زنگ خانه‌ها را به صدا در می‌آوردیم، بعد قاشق به کاسه می‌کوبیدیم تا صاحبخانه بیاید ... لحظه‌ شیرینی بود. صاحبخانه یا آجیل چهارشنبه سوری می‌داد یا اسکناس یا سکه.
گاهی شیرینی، گاهی بیسکویت، چقدر شیرین و جذاب بود اگر آن شب نقشه می‌کشیدیم برویم در خانه خانم معلم و ببینیم او ما را که زیر چادر مخفی بودیم و چهره‌هایمان ناپیدا، بود چگونه در می‌یافت.
آخر شب جایی دور از چشم همه می‌نشستیم و آنچه جمع کرده بودیم را تقسیم می‌کردیم، گاهی پول خرید یک کادوی عید از این قاشق‌زنی تامین می‌شد.
نه صدایی بود، نه مزاحمتی، گاهی صاحبخانه‌ها به شوخی می‌گفتند، «آب جوش» بیاور. کمتر کسی چنین می‌کرد. همه با هم چه آنها که در خانه بودند، چه آنها که در خانه‌ها آمده بودند. با هم شادی‌هایشان را بدون جیغ و داد، بدون صداهای گوشخراش تقسیم می‌کردند.
آن روزها، روزهای صداهای گوشخراش بود، اما مردم می‌دانستند که صدای گوشخراش را فقط باید به دشمن حواله داد.
آرامش و سکوت و صداهای زیبای تقسیم شادی مخصوص هموطنان بود. چقدر شیرین بود روزهای کودکی که نقشه می‌کشیدیم به سراغ خانه همسایه برویم. همان همسایه‌ای که همیشه شیرینی خانگی می‌‌پخت و می‌دانستیم چهارشنبه سوری منتظرمان است با شیرینی تازه‌اش. چقدر حاضرید بپردازید که د باره آن صلح میان ما در زمان جنگ بازگردد و به جای آن که در جشنمان ترقه‌هایی شبیه نارنجک دستی. به هم هدیه بدهیم، بیسکویت، شکلات و شیرینی، سکه و اسکناس و... در کاسه بگذاریم. چقدر حاضرید بپردازید تا به آن روزها بازگردید که نه اکلیل سرنجی بود و نه ترقه‌های چینی؟
دلم عجیب هوای آن شیرینی‌های خانم همسایه‌مان را کرده، اما می‌ترسم زنگ خانه‌شان را بزنم و پسرش به جای شیرینی یک ترقه درون کاسه‌ام بیندازد؟
آن روزها را مرور می‌کردم که در اوج سالهای جنگ ما در صلح بودیم. داشتیم مرور می‌کردم که چقدر آرام و بی‌صدا شادی می‌کردیم که از تلویزیون صدایی شنیدیم. صدایی که اخبار تلخی می‌داد.
او دکتر «فرزاد پناهی» رئیس مرکز حوادث و فوریتهای پزشکی بود که از خارج شدن برگزاری مراسم چهارشنبه سوری از حالت عادی به جوی ناامن خبر می‌داد.
می‌گفت در سال گذشته یک هزار و 622 نفر مصدوم شدند. گروه اول بچه‌های 16 تا 19 ساله و گروه دوم 8 تا 15 ساله‌ها. همه در شامگاه آخرین سه شنبه سال صدمه دیده بودند.
هیچ خبری از قاشق و کاسه و چادری که از مادر قرض می‌گرفتیم، نبود. دکتر پناهی بود که می‌گفت پارسال در مراسم چهارشنبه آخر سال مصدومیتها با 33 درصد رشد مواجه بوده است، 23 درصد چشم و بعد صورت، پا و گوش به ثبت رسیده است.
دیگر جایی برای مرور خاطراتم نبود. ای کاش همه دارایی‌ام را می‌پرداختم. مبادا دوباره چنین اخباری را می‌شنیدم. ای کاش به شامگاه آخرین سه شنبه سال 1363 تا 1364 باز می‌گشتم و 15 درصد در حین عبور و مابقی حین تماشای این جنگ عجیب در خیابانهای شهر مصدوم شده‌اند.
نه این که آن موقع کسی مصدوم نمی‌شد، نه، آن موقع کسی با کسی سر جنگ نداشت!
عددش دیگر از دستم خارج شده است. مرکز فوریت‌های پلیسی مرتب خبر می‌دهد که چقدر ترقه و مواد محترقه و منفجره غیر قانونی کشف و ضبط شده است.
نام سرهنگ البرز عالی‌پور برایم آشناست که می‌گوید هر واحد صنفی که اکلیل سرنج به بچه‌ها و سازندگان نارنجک‌های دستی بفروشد پلمب و بسته می‌شود.
سر هر چهارراهی که لحظه‌ای توقف کنی می‌بینی فشفشه و ترقه‌ها در دست فروشندگان دوره‌گرد. هر کدام تبلیغ می‌کنند و صدایی بمبی که آنها می‌فروشند بلندتر یا به اصطلاح «خفن‌تر» است. هیچ کس اما دیگر نه قاشق می‌فروشد و نه کاسه. انگار دیگر قاشق‌زنی کند! چادر به دور خود بگیرد تا کسی او را نشناسد و نشناخته و ندیده همه با هم شادی تقسیم کنند.
چرا؟ چرا هیچ کس دیگر نمی‌خواهد آن آهنگ ناموزون کوبیدن قاشق بر کاسه را در شامگاه آخرین سه‌شنبه سال بشنود!
دکتر ناصر قاسمزاد، استاد دانشگاه و مشاور بود که پاسخ‌هایی برای این سوال داشت.
او می‌گفت: « ما می‌گوییم 70 درصد افراد جامعه‌مان زیر 29 سال سن دارند، قشری که علاقمند، پویا و خلاقند ولی یکسری انرژی‌های ارضا نشده و همین خواسته‌ها را به خشم مبدل کرده است. فرصت بیرون ریختن درست این خشم را به همان جوان‌ها نداده‌ایم. بعد هم می‌گوییم صبور باش، آرام باش تا بعد. اما بعدی در کار نیست. نتیجه‌اش می‌شود افزایش میزان اضطراب و خشم در جوان و در مواقع می‌شود همان که امروز می‌بینیم.»
رئیس مرکز مشاوره بهاران روزهایی را یادآوری می‌کرد که دو تیم طرفدار فوتبال بازی داشتند. یکی با برنده یا یکی بازنده از شرکت واحد در راه بازگشت تماشاگران تخریب می‌شد. جنگی علیه اموال عمومی!
دکتر قاسمزاد می‌گفت: «ما تجربه عزاداری دسته جمعی را داریم و خیلی خوب از آن بهره‌برداری می‌کنیم، اما تجربه‌ شادی دسته جمعی و تخلیه انرژی‌هایمان را در شادی نداریم و نه تنها هیچ استفاده‌ای از مراسم جشن و شادی نمی‌بریم بلکه حادثه نیز می‌آفرینیم.
راست می‌گفت: دکتر قاسمزاد. جوانی که تحت فشار است. جوانی که در طول سال بارها مورد عتاب قرار گرفته است، جوانی که مشکلاتی در زندگی دارد، جوانی که از ناتوانی حل مشکلات و رفع پیش رویش خشمگین است چگونه خود را تخلیه می‌کند.
این استاد دانشگاه نکته‌هایی دیگری برای پاسخ به همان سوال اول می‌گفت: او تاکید می‌کرد: «وقتی جوانی نیازهای ارضا نشده‌اش را با خود یدک می‌کشد به نوعی یک تنش و ا‌ضطراب را در خود زنده نگاه می‌دارد. بعد این تنش و اضطراب تلنبار می‌شوند و خشمی از آن بر می‌انگیزد. کافی است این خمیر مایه در فرد به وجود بیاید آن وقت با ساده‌ترین اختلاف‌ها، با وقوع یک نزاع خیابانی، با یک حادثه کوچک جرقه انفجار این انبار باروت هم می‌خورد« و بعد...
دکتر قاسمزاد گفت: بازی فوتبال یادتان هست 18 خردادماه 84 را. خیلی از آن نگذشته است. همان روزی که تیم ملی فوتبال ایران با پیروزی بر بحرین به جام جهانی راه یافت؟
هنوز باخت تیم ملی به بحرین را در زمین آن کشور از یاد نبرده بودیم. فقط به یک پیروزی نیاز داشتیم تا به جام جهانی 2006 آلمان راه پیدا کنیم. گویی همه چیز فراهم بود تا هم یک انتقام درست و حسابی از تیم بحرین بگیریم و هم این شادی را پس از چند سال تقسیم کنیم!
تقسیم این شادی منجر به بسیج عمومی 10 هزار پلیس و آماده باش 84 کلانتری پایتخت از صبح 18 خرداد 84 تا بامداد 19 خرداد 84 بود.
حتی با یک مساوی هم کارساز بود تا مردم ایران بتوانند پس از گذران 2 هزار و 541 روز از پیروزی تیم ملی فوتبال ایران بر آمریکا در جام جهانی 1998 دوباره به خیابانها بیایند و شادی کنند. همه چیز آماده بود. فرمانده پلیس پایتخت ضمن اعلام آمادگی برای برقراری کامل نظم و امنیت تاکید می‌کرد «دوستداران تیم ملی به درستی شادی کنند، راه عبور مرور را مسدود نکنند و باعث سلب آسایش نشوند.»
بازی که با پیروزی تیم ملی فوتبال ایران به پایان رسید پیش‌بینی تکرار 31 خرداد 1377 به حقیقت پیوست و به جرات می‌توان گفت میلیون‌ها تهرانی به خیابانها ریختند تا پیوستن به تیم‌های مسابقه دهنده در جام جهانی 2006 آلمان را پایکوبی کنند.
گرچه آن بعدازظهر میدانهای هفت حوض نارمک و محسنی میرداماد پر ازدحام‌ترین نقاط تهران بودند اما سردار مرتضی طلایی فرمانده پلیس پایتخت درباره این شادی مردم گفت: «انصافا شاهد حضور فعال آحاد مردم در جشن پیروزی تیم ملی بودیم. این حضور شکوهمند در نوع خود جای تشکر دارد. اما بعضی ایرادات به چشم می‌خورد یکی مسدود کردن خیابانها و دیگر سلب آسایش دیگران، ولی به هرحال در مقایسه با موارد قبلی و سالهای قبل رضایتبخش بود.»
با این همه مصطفی نوپا مدیرعامل اتوبوسرانی تهران به ایلنا گفت: در حاشیه جشن پیروزی تیم ملی فوتبال در راهیابی به جام جهانی 2006 آلمان 40 میلیون تومان به اتوبوسهای این شرکت شامل 375 دستگاه خسارت وارد شده است.
دوستم می‌گفت: من حاضرم حقوقم را بدهم. همه چیز بدهم اصلا یک روز مرخصی سالیانه‌ام را برای این کار صرف کنم تا فقط خاطره شامگاه آخرین سه شنبه سال 83 را به یاد نیاورم. خودروام را با خود آورده بودم تا زودتر از محل کار بازگردم و در کمال ناباوری دیدم که چگونه یکی از همان نارنجک‌های دستی (اکلیل سرنج) بر سقف ماشینم فرود آمد و... و تمام نوروز مرا خراب کرد...!
حالا دست کم 5 روز دیگر باقی است تا شامگاه آخرین سه‌شنبه سال را تجربه کنیم. سردار مرتضی طلایی گفته است قصد پلیس مخالفت و ایجاد اختلال در مراسم شادی مردم نیست ولی فروشندگان، تولید کنندگان و توزیع کنندگان مواد محترقه و منفجره پرخطر بدانند اگر پلیس آنها را حین فعالیت ببیند حداقل تا پایان تعطیلات نوروز مهمان زندان و بازداشتگاه خواهند بود.»
فرمانده پلیس پایتخت همین هشدار را به پرتاب کنندگان نارنجک‌ها و دیوارها، تابلوها و دیگر مناطق شهری داد. آیا می‌شنوند تا مثل 18 خرداد 84 شبی شاد اما نسبتا آرام سپری کنیم؟
«تق، تق، تق، تق...
ضرباهنگی منظم و نامنظم. صدایی از کوبیده شدن جسمی فلزی به جسم غیرفلزی.
دنگ، دنگ ،دنگ، دنگ، دنگ،...
آهنگی خوشایند اما ناموزون. نوایی از برخورد فلزی با «ملامین». آوایی از کوبیدن بر ورقه‌ای از آهن. اول زنگ خانه به صدا درآمد...
حالا شروع شد... رهبر ارکستری در کار نیست. موزیسین هم در کار نیست. آلتی از آلات موسیقی هم به در خانه نیاورده‌اند قاشق است و کاسه و ریتمی معنادار که می‌گوید شادیهایمان را با هم تقسیم کنیم.»
دکتر قاسمزاد بود که می‌گفت باید رسم چهارشنبه سوری را به درستی احیا کنیم. شاید به جای آن که به سالهای کودکی بازگردیم بتوانیم در همین مراسم چهارشنبه سوری امسال به جای هدیه دادن ترقه و صداهای نفرت انگیز انفجار به همدیگر، قاشق بزنیم و شادیهایمان را تقسیم کنیم.
دکتر قاسم‌زاد که مشاور و متخصص علوم رفتاری است تاکید می‌کرد: «باید واقعیتی را بپذیریم که جوانان خواسته‌هایی دارند و اگر ما شرایطی را با حفظ اصول برایشان فراهم نکنیم آنها خود به طریق درست یا نادرست فراهم می‌کنند.
و در آن شرایط کار به همین جا می‌رسد که وضع از حالت معمولی خود خارج شده و رنگ و روی خشنی به خود گرفته است.»
این استاد دانشگاه درست می‌گفت نمی‌شود انتظار داشت یک‌شنبه این رسم یخ زده دوباره آب بشود و شور و حرارت واقعی خود را نشان دهد.
دکتر ناصر قاسم‌زاد به لندن و هاید پارک آن اشاره می‌کرد که یکشنبه‌ها هر کسی می‌تواند به آن مکان بیاید و در آنجا هر اعتراضی دارد با صدای بلند اعلامش کند. او می‌گفت: «اگر بتوانیم فرهنگ برون‌ریزی صحیح خشم را در خانواده‌ها پایه‌گذاری کنیم. اگر بتوانیم به افراد جامعه یاد بدهیم که چگونه عاطفه را ترمیم کنند تا دچار آسیب نشوند می‌توانیم به احیای رسمی کهنسال همچون چهارشنبه سوری (از وضعیت اسفناک فعلی به وضعیت و جایگاه واقعی‌اش) هم امیدوار باشیم.»
شاید پیشقدم شدن شهرداری در زمستان 1382 و تلاش نیروی انتظامی در سالهای اخیر برای کاهش خشونت و افزایش یکدستگی و همپارچگی در شادی جمعی طلسم سالهای خشن برگزاری چهارشنبه سوری را شکسته باشد.
شاید اگر محلهایی که برای برگزاری مراسم چهارشنبه سوری تعیین می‌شود جذاب‌تر و پرهیجان‌تر باشد دیگر کسی هیجان را در انفجار اکلیل سرنج جست و جو نکند.
راستی بر سر آرزوی سالهای کودکی‌مان چه آمده؟ چه کنیم؟ همه چیزمان را بپردازیم بلکه دوباره آن ارکستر ناموزون را بشنویم؟
قاشق‌زنی به جای ترقه‌زنی آرزویی است که شاید نیازی به بازگشت تاریخ نداشته باشد.

نظرات بینندگان
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات