صفحه نخست >>  عمومی >> آخرین اخبار
تاریخ انتشار : ۱۱ بهمن ۱۳۸۵ - ۱۰:۱۸  ، 
کد خبر : ۵۳۶۳

ویژه نامه محرم/از عاشورا درس بگیریم یا عبرت؟(۴)

عاشورا درس مى‏دهد که در ماجراى دفاع از دین، از همه چیزبیشتر، براى انسان، بصیرت لازم است. بى‏بصیرتها فریب مى‏خورند. بى‏بصیرتهادرجبهه باطل قرار مى‏گیرند؛ بدون این‏که خود بدانند. همچنان که در جبهه ابن‏زیاد، کسانى بودند که از فسّاق و فجّار نبودند، ولى از بى‏بصیرتها بودند. زینب کبرى سلام‏اللَّه‏علیها در بازار کوفه، آن خطبه عظیم را اساساً بر همین محور ایراد کرد:شما مثل زنى هستید که پشمها یا پنبه‏ها را با مغزل نخ مى‏کند؛ بعد از آن که این نخها آماده شد، دوباره شروع مى‏کند نخها را از نو باز کردن و پنبه نمودن! شما در حقیقت نخهاى رشته خود را پنبه کردید. این، همان برگشت است. این، عبرت است. هر جامعه اسلامى، در معرض همین خطر هست. 


بصیرت:گزیده ای از بیانات مقام معظم رهبری حضرت آیت الله خامنه ای در مورد درسها وعبرتهای عاشورا که در سالهای گذشته به مناسبتهای مختلف بیان شده است در ذیل می آید

 

نترسیدن از عظمت پوشالى دشمن

این، یک عبرت عجیب در تاریخ است: آن‏جا که بزرگان مى‏ترسند، آن‏جا که دشمن چهره بسیار خشنى را از خود نشان مى‏دهد، آن‏جا که همه احساس مى‏کنند اگر وارد میدان شوند میدان غریبانه‏اى آنها را در خود خواهد گرفت؛ آن‏جاست که جوهرها و باطن افراد شناخته مى‏شود. در تمام دنیاى اسلامى آن روز - که دنیاى بزرگى بود و کشورهاى اسلامى زیادى که امروز مستقل و جدا هستند، آن روز یک کشور بودند - با جمعیت بسیار زیاد، کسى که این تصمیم، عزم و جرأت را داشت که در مقابل دشمن بایستد، حسین‏بن‏على علیه‏السّلام بود. بدیهى بود که وقتى مثل امام حسینى حرکت و قیام کند، عدّه‏اى از مردم هم دور او را خواهند گرفت و گرفتند. اگر چه آنها هم، وقتى معلوم شد که کار چقدر سخت است و چقدر شدت عمل وجود دارد، یکى‏یکى از دور آن حضرت پراکنده شدند، و از هزار و اندى آدمى که با امام حسین علیه‏السّلام، از مکه به راه افتاده، یا در بین راه به حضرت پیوسته بودند، در شب عاشورا تعدا اندکى ماندند که با مجموع آنچه که روز عاشورا خودشان را به حضرت رساندند، هفتاد و دو نفر شدند!
این، مظلومیت است. این مظلومیت، به معناى کوچکى و ذلّت نیست. امام حسین علیه السّلام، عظیمترین مبارز و مجاهد تاریخ اسلام است؛ چون او در چنین میدانى ایستاد و نترسید و مجاهدت کرد. اما این انسان بزرگ، به قدر عظمتش، مظلومیت دارد. همان‏قدر که بزرگ است، همان قدر هم مظلوم است؛ و با غربت هم به شهادت رسید. فرق است بین آن سرباز فداکار و انسان پرشورى که به میدان نبرد مى‏رود؛ مردم به نام او شعار مى‏دهند و از او تمجید مى‏کنند؛ میدان اطراف او را انسانهاى پرشورى مثل خود او گرفته‏اند؛ مى‏داند که اگر مجروح یا شهید شود، مردم با او چگونه با شور برخورد خواهند کرد، و آن انسانى که در چنان غربتى، در چنان ظلمتى، تنها، بدون یاور، بدون هیچ‏گونه امید کمکى از طرف مردم، با وسعت تبلیغات دشمن، مى‏ایستد و مبارزه مى‏کند و تن به قضاى الهى مى‏سپارد و آماده کشته شدن در راه خدا مى‏شود. عظمت شهداى کربلا به این است! یعنى براى احساس تکلیف، که همان جهاد در راه خدا و دین بود، از عظمت دشمن نترسیدند؛ از تنهایى خود، احساس وحشت نکردند؛ کم بودن عدّه خود را مجوزّى براى گریختن از مقابل دشمن قرار ندادند. این است که یک آدم را، یک رهبر را، یک ملت را عظمت مى‏بخشد: نترسیدن از عظمت پوشالى دشمن.
سیدالشهدا علیه‏الصّلاةوالسّلام، مى‏دانست که بعد از شهادت او، دشمن تمام فضاى جامعه و دنیاى آن روز را از تبلیغات بر ضدّ او پر خواهد کرد. امام حسین علیه السّلام، کسى نبود که زمان و دشمن را نشناسد. مى دانست دشمن چه خباثتهایى خواهد کرد. درعین حال، این ایمان و امید را داشت که همین حرکت مظلومانه و غریبانه او، بالأخره دشمن را هم در کوتاه مدّت و هم در بلند مدّت شکست خواهد داد. و همین‏طور هم شد. خطاست اگر کسى خیال کند که امام حسین علیه السّلام، شکست خورد. کشته شدن، شکست خوردن نیست. در جبهه جنگ آن کس که کشته مى‏شود شکست نخورده است. آن کس که به هدف خود نمى‏رسد، شکست خورده است. هدف دشمنان امام حسین علیه السّلام، این بود که اسلام و یادگارهاى نبوّت را از زمین براندازند. اینها شکست خوردند. چون این‏طور نشد. هدف امام حسین علیه‏السّلام این بود که در برنامه یکپارچه دشمنان اسلام، که همه‏جا را به رنگ دلخواه خودشان در آورده بودند یا قصد داشتند درآوردند، رخنه ایجاد شود؛ اسلام و نداى مظلومیت و حقانیّت آن در همه جا سر داده شود و بالأخره دشمن اسلام، مغلوب شود. و این، شد. هم در کوتاه مدّت امام حسین علیه‏السّلام پیروز شد و هم در بلند مدّت. در کوتاه مدّت به این ترتیب که، خودِ این قیام و شهادت مظلومانه و اسارت خاندان آن بزرگوار، نظام حکومت بنى‏امیّه را متزلزل کرد. بعد از همین حادثه بود که در دنیاى اسلام - در مدینه و در مکه - پى‏درپى حوادثى پیش آمد و بالأخره منجر به نابودى سلسله آل ابى‏سفیان شد. به فاصله سه، چهار سال، سلسله آل ابى‏سفیان به کلّى برافتاد و از بین رفت. چه کسى خیال مى‏کرد این دشمنى که امام حسین علیه السّلام را مظلومانه در کربلا به شهادت رسانده بود، آن‏طور مغلوب انعکاس فریاد آن امام شود؛ آن هم در سه یا چهار سال؟! در دراز مدّت هم امام حسین علیه‏السّلام پیروز شد. شما به تاریخ اسلام نگاه کنید و ببینید چقدر دین در دنیا رشد کرد! چقدر اسلام ریشه‏دار شد! چگونه ملتهاى اسلامى پدیدار شدند و رشد کردند! علوم اسلامى پیشرفت کرد، فقه اسلامى پیشرفت کرد و بالأخره بعد از گذشت قرنها، امروز، پرچم اسلام بر فراز بلندترین بامهاى دنیا، در اهتزاز است. آیا یزید و خانواده یزید به این‏که اسلام این‏طور، روزبه‏روز رشد کند راضى بودند؟ آنها مى‏خواستند ریشه اسلام را بکَنند؛ مى‏خواستند از قرآن و پیغمبر اسلام، اسمى باقى نگذارند. اما مى‏بینیم که درست به عکس شد. پس، آن مبارز و مجاهد فى‏سبیل‏اللَّه که آن‏طور مظلومانه در مقابل دنیا ایستاد و خونش ریخته شد و خاندانش به اسارت رفتند، از همه جهت، بر دشمن خود پیروز شد. این، براى ملتها یک درس است. لذاست که از رهبران بزرگ دنیاى معاصر - حتى آنهایى که مسلمان هم نیستند - نقل مى‏کنند که گفته‏اند: «ما راه مبارزه را، از حسین‏بن‏على علیه السّلام یاد گرفتیم.» انقلاب خودِ ما هم یکى از همین مثالهاست. مردم ما هم از حسین‏بن‏على علیه السّلام یاد گرفتند. فهمیدند که کشته شدن، دلیل مغلوب شدن نیست. فهمیدند که در مقابل دشمنِ على‏الظّاهر مسلّط، عقب نشینى کردن، موجب بدبختى و روسیاهى است. دشمن هر چه با عظمت باشد، اگر جناح مؤمن و فئه مؤمنه، باتوکّل به خدا در مقابل او مجاهدت کند ، بالأخره شکست با دشمن و پیروزى با فئه مؤمنه است. این راملت ما هم فهمیدند.

در دیدار قشرهای مختلف مردم به مناسبت فرارسیدن ماه محرم 10/4/1371

 

 

جبهه ابن‏زیاد از بى‏بصیرتها بودند.

عاشوراپیامها و درسهایى‏دارد. عاشورا درس مى‏دهد که براى حفظ دین، باید فداکارى کرد. درس مى‏دهد که در راه قرآن، از همه چیز باید گذشت. درس مى‏دهد که در میدان نبرد حقّ و باطل، کوچک وبزرگ، زن ومرد، پیر و جوان، شریف و وضیع و امام و رعیّت، با هم‏در یک صف قرار مى‏گیرند. درس مى‏دهد که جبهه دشمن با همه تواناییهاى ظاهرى، بسیار آسیب پذیر است. (همچنان که جبهه بنى‏امیه، به‏وسیله کاروان اسیران عاشورا، در کوفه آسیب دید، در شام آسیب دید، در مدینه آسیب دید، و بالأخره هم این ماجرا، به فناى جبهه سفیانى منتهى شد.) درس مى‏دهد که در ماجراى دفاع از دین، از همه چیزبیشتر، براى انسان، بصیرت لازم است. بى‏بصیرتها فریب مى‏خورند. بى‏بصیرتهادرجبهه باطل قرار مى‏گیرند؛ بدون این‏که خود بدانند. همچنان که در جبهه ابن‏زیاد، کسانى بودند که از فسّاق و فجّار نبودند، ولى از بى‏بصیرتها بودند.
اینها درسهاى عاشوراست. البته همین درسها کافى است که یک ملت را، از ذلّت به عزّت برساند. همین درسها مى‏تواند جبهه کفر و استکبار را شکست دهد. درسهاى زندگى سازى است.

در دیدار قشرهای مختلف مردم به مناسبت فرارسیدن ماه محرم 10/4/1371

 

بیمارى عمومی جامعه  قبل از عاشورا

«عبرتهاى عاشورا» : عاشورا یک صحنه عبرت است. انسان باید به این صحنه نگاه کند، تا عبرت بگیرد. یعنى چه، عبرت بگیرد؟ یعنى خود رابا آن وضعیت مقایسه کند و بفهمد در چه حال و در چه وضعیتى است؛ چه چیزى او را تهدید مى‏کند؛ چه چیزى براى او لازم است؟ این را مى‏گویند «عبرت». شما اگر از جاده‏اى عبور کردید و اتومبیلى را دیدید که واژگون شده یا تصادف کرده و آسیب دیده؛ مچاله شده و سرنشینانش نابود شده‏اند، مى‏ایستید و نگاه مى‏کنید، براى این‏که عبرت بگیرید. معلوم شود که چطور سرعتى، چطور حرکتى و چگونه رانندگى‏اى، به این وضعیت منتهى مى‏شود. این هم‏نوع دیگرى از درس است؛ اما درس از راه عبرت گیرى است. این را قدرى بررسى کنیم.
اوّلین عبرتى که در قضیه عاشورا ما را به خود متوجّه مى‏کند، این است که ببینیم چه شد که پنجاه سال بعد از درگذشت پیغمبر صلوات‏اللَّه و سلامه علیه، جامعه اسلامى به آن حدّى رسید که کسى مثل امام حسین علیه‏السّلام، ناچار شد براى نجات جامعه اسلامى، چنین فداکارى‏اى بکند؟ این فداکارى حسین بن على علیه‏السّلام، یک وقت بعد از هزار سال از صدراسلام است؛ یک وقت درقلب کشورها و ملتهاى مخالف و معاند بااسلام است؛ این یک حرفى است. اما حسین‏بن‏على علیه‏السّلام، در مرکزاسلام، در مدینه و مکه - مرکز وحى نبوى - وضعیتى دید که هر چه نگاه کرد چاره‏اى جز فداکارى نداشت؛ آن هم چنین فداکارى خونینِ با عظمتى! مگر چه وضعى بود که حسین‏بن‏على علیه‏السّلام، احساس کرد که اسلام فقط با فداکارى او زنده خواهد ماند، والّا از دست رفته است؟! عبرت این‏جاست. روزگارى رهبر و پیغمبر جامعه اسلامى، از همان مکه و مدینه پرچمها را مى‏بست، به دست مسلمانها مى‏داد و آنها تا اقصى‏ نقاط جزیزةالعرب و تا مرزهاى شام مى‏رفتند؛ امپراتورى روم را تهدید مى‏کردند؛ آنها از مقابلشان مى‏گریختند و و لشکریان اسلام پیروزمندانه برمى‏گشتند؛ که در این خصوص مى‏توان به ماجراى «تبوک» اشاره کرد. روزگارى در مسجد و معبر جامعه اسلامى، صوت و تلاوت قرآن بلند بود و پیغمبر با آن لحن و آن نَفَس، آیات خدا را بر مردم مى‏خواند و مردم را موعظه مى‏کرد وآنها را در جاده هدایت با سرعت پیش مى‏برد. ولى چه شد که همین جامعه، همین کشور و همین شهرها، کارشان به جایى رسد و آن‏قدر از اسلام دور شدند که کسى مثل یزید برآنها حکومت مى‏کرد؟! وضعى پیش آمد که کسى مثل حسین بن‏على علیه‏السّلام، دید که چاره‏اى جزاین فداکارى عظیم ندارد! این فداکارى، در تاریخ بى‏نظیراست. چه شد که به چنین مرحله‏اى رسیدند؟ این، آن عبرت است. ما باید این را امروز مورد توجّه دقیق قرار دهیم.
ما امروز یک جامعه‏اسلامى هستیم. باید ببینیم آن جامعه‏اسلامى، چه آفتى پیدا کرد که کارش به یزید رسید؟ چه شد که بیست سال بعد از شهادت امیرالمؤمنین علیه‏الصّلاةوالسّلام، در همان شهرى که او حکومت مى‏کرد، سرهاى پسرانش را بر نیزه کردند و در آن شهر گرداندند؟! کوفه یک نقطه بیگانه از دین نبود! کوفه همان جایى بود که امیرالمؤمنین علیه‏السّلام در بازارهاى آن راه مى‏رفت؛ تازیانه بر دوش مى‏انداخت؛ مردم را امر به معروف و نهى از منکر مى‏کرد؛ فریاد تلاوت قرآن در «آناءاللیل و اطراف النهار» ازآن مسجد و آن تشکیلات بلند بود. این، همان شهر بود که پس از گذشت سالهایى نه چندان طولانى در بازارش دختران و حرم امیرالمؤمنین علیه‏السّلام را، با اسارت مى‏گرداندند. در ظرف بیست سال چه شد که به آن‏جا رسیدند؟ اگر بیمارى‏اى وجود دارد که مى‏تواند جامعه‏اى را که در رأسش کسانى مثل پیغمبراسلام و امیرالمؤمنین علیهما السّلام بوده‏اند، در ظرف چند ده سال به آن وضعیت برساند، این بیمارى، بیمارى خطرناکى است و ما هم باید از آن بترسیم. امام بزرگوارما، اگر خودرا شاگردى از شاگردان پیغمبر اکرم صلوات‏اللَّه و سلامه علیه محسوب مى‏کرد، سرِ فخر به آسمان مى‏سود. امام، افتخارش به این بود که بتواند احکام پیغمبر را درک، عمل و تبلیغ کند. امام ما کجا، پیغمبر کجا؟! آن جامعه را پیغمبر ساخته بود و بعد از چند سال به آن وضع دچار شد. این جامعه ما خیلى باید مواظب باشد که به آن بیمارى دچار نشود. عبرت، این‏جاست! ما باید آن بیمارى را بشناسیم؛ آن را یک خطر بزرگ بدانیم و از آن اجتناب کنیم.
به‏نظر من این پیام عاشورا، از درسها و پیامهاى دیگر عاشورا براى ما امروز فورى‏تر است. ما باید بفهمیم چه بلایى بر سر آن جامعه آمد که حسین‏بن‏على علیه‏السّلام، آقازاده اوّلِ دنیاى اسلام و پسر خلیفه مسلمین، پسر على‏بن‏ابى‏طالب علیه‏الصّلاةوالسّلام، در همان شهرى که پدر بزرگوارش بر مسند خلافت مى‏نشست، سر بریده‏اش گردانده شد و آب از آب تکان نخورد! از همان شهر آدمهایى به کربلا آمدند، او و اصحاب او را با لب تشنه به شهادت رسانند و حرم امیرالمؤمنین علیه‏السّلام را به اسارت گرفتند!
حرف دراین زمینه، زیاد است. من یک آیه از قرآن را در پاسخ به این سؤال مطرح مى‏کنم. قرآن جواب ما را داده است. قرآن، آن درد را به مسلمین معرفى مى‏کند. آن آیه این است که مى‏فرماید: «فخلف من بعدهم خلف اضاعوا الصّلاة واتبعوا الشهوات فسوف یلقون غیّا.» دو عامل، عامل اصلى این گمراهى و انحراف عمومى است: یکى دورشدن از ذکر خدا که مظهر آن نماز است. فراموش کردن خدا و معنویّت؛ حساب معنویّت را از زندگى جدا کردن و توجّه و ذکر و دعا و توسّل و طلب از خداى متعال و توکّل به خدا و محاسبات خدایى را از زندگى کنار گذاشتن. دوم «واتّبعوا الشهوات»؛ دنبال شهوترانیها رفتن؛ دنبال هوسها رفتن و در یک جمله: دنیاطلبى. به فکر جمع‏آورى ثروت، جمع‏آورى‏مال و التذاذ به شهوات دنیا افتادن. اینهارا اصل دانستن و آرمانها را فراموش کردن. این، درد اساسى وبزرگ است. ما هم ممکن است به این درد دچار شویم. اگر در جامعه‏اسلامى، آن حالت آرمانخواهى از بین برود یا ضعیف شود؛ هر کس به فکراین باشد که کلاهش را از معرکه در ببرد و از دیگران در دنیا عقب نیفتد؛ این‏که «دیگرى جمع کرده است، ما هم برویم جمع کنیم و خلاصه خود و مصالح خود را بر مصالح جامعه ترجیح دهیم»، معلوم است که به این درد دچار خواهیم شد.
نظام اسلامى، با ایمانها، با همّتهاى بلند، با مطرح شدن آرمانها و با اهمیت دادن و زنده نگه‏داشتنِ شعارها به وجود مى‏آید و حفظ مى شود و پیش مى‏رود. شعارها را کم رنگ کردن؛ اصول اسلام وانقلاب را مورد بى‏اعتنایى قراردادن و همه چیز را با محاسبات مادّى مطرح کردن و فهمیدن، جامعه رابه آن‏جا خواهد برد که به چنان وضعى برسد.
آنها به آن وضع دچار شدند.روزگارى براى مسلمین، پیشرفت اسلام مطرح بود؛ رضاى خدا مطرح بود؛ تعلیم دین و معارف اسلامى مطرح بود؛ آشنایى با قرآن و معارف قرآن مطرح بود؛ دستگاه حکومت، دستگاه اداره کشور، دستگاه زهد و تقوا وبى‏اعتنایى به زخارف دنیا و شهوات شخصى بود و نتیجه‏اش آن حرکت عظیمى شد که مردم به سمت خدا کردند. در چنان وضعیتى، شخصیّتى مثل على‏بن‏ابیطالب علیه‏السّلام، خلیفه شد. کسى مثل حسین بن على علیه‏السّلام شخصیت برجسته شد. معیارها در اینها، بیش از همه هست. وقتى معیار خدا باشد، تقوا باشد، بى‏اعتنایى به دنیا باشد، مجاهدت در راه خداباشد؛ آدمهایى که‏این معیارها را دارند، در صحنه عمل مى‏آیند و سر رشته کارها رابه دست مى‏گیرند و جامعه، جامعه‏اسلامى مى‏شود. اما وقتى‏که معیارهاى خدایى عوض شود، هر کس که دنیا طلب‏تراست، هر کس که شهوترانتراست، هر کس که براى به دست آوردن منافع شخصى زرنگتراست، هر کس که با صدق و راستى بیگانه‏تر است، بر سرِ کار مى‏آید. آن وقت نتیجه این مى‏شود که امثال عمربن‏سعد و شمر و عبیداللَّه‏بن‏زیاد به ریاست مى‏رسند و کسى مثل حسین‏بن‏على علیه‏السّلام، به مذبح مى‏رود، و در کربلا به شهادت مى‏رسد! این، یک حساب دو دو تا چهارتاست. باید کسانى که دلسوزند، نگذارند معیارهاى الهى در جامعه عوض شود. اگر معیارِ تقوا در جامعه عوض شد، معلوم است که انسان با تقوایى مثل حسین بن على علیه‏السّلام، باید خونش ریخته شود. اگر زرنگى و دست و پادارى در کار دنیا و پشت هم اندازى و دروغگویى و بى‏اعتنایى به ارزشهاى اسلامى ملاک قرار گرفت، معلوم‏است که کسى مثل یزید باید در رأس کار قرار گیرد و کسى مثل عبیداللَّه، شخص اوّل کشور عراق شود. همه کار اسلام این بود که این معیارهاى باطل را عوض کند. همه کار انقلاب ما هم این بود که در مقابل معیارهاى باطل و غلط مادّىِ جهانى بایستد و آنها را عوض کند.
دنیاى امروز، دنیاى دروغ، دنیاى زور، دنیاى شهوترانى و دنیاى ترجیح ارزشهاى مادّى برارزشهاى معنوى است. این دنیاست! مخصوص امروز هم نیست. قرنهاست که معنویّت در دنیا روبه افول و ضعف بوده است. پول‏پرستها و سرمایه‏دارها تلاش کرده‏اند که معنویّت را از بین ببرند. صاحبان قدرت، یک نظام و بساط مادّى‏اى در دنیا چیده‏اند که در رأسش قدرتى از همه دروغگوتر، فریبکارتر، بى‏اعتناتر به‏فضایل انسانى و نسبت به انسانها بیرحم‏تر مثل قدرت امریکاست. این مى‏آید در رأس و همین طور، مى‏آیند تا مراتبِ پایین‏تر. این، وضع دنیاست. انقلاب اسلامى، یعنى زنده کردن دوباره اسلام؛ زنده‏کردن «انّ اکرمکم عنداللَّه اتقیکم». این انقلاب آمد تا این بساط جهانى را، این ترتیب غلط جهانى را بشکند و ترتیب جدیدى درست کند. اگر آن ترتیبِ مادّىِ جهانى باشد، معلوم است که شهوترانهاىِ فاسدِ رو سیاه و گمراهى مثل محمّدرضا باید در رأس کار باشند و انسانِ با فضیلتِ منوّرى مثل امام باید در زندان یا درتبعید باشد! در چنان وضعیتى، جاى امام در جامعه نیست. وقتى زور حاکم است، وقتى فساد حاکم است، وقتى دروغ حاکم است و وقتى بى‏فضیلتى حاکم است، کسى که داراى فضیلت است، داراى صدق است، داراى نور است، داراى عرفان است و داراى توجّه به خداست، جایش در زندانها یادر مقتل ومذبح یا در گودال قتلگاههاست. وقتى مثل امامى برسرکارآمد، یعنى ورق برگشت؛ شهوترانى و دنیاطلبى به انزوا رفت، وابستگى و فساد به انزوا رفت، تقوى‏ بالاى کار آمد، زهد روى کار آمد، صفا و نورانیّت آمد، جهاد آمد، دلسوزى براى انسانها آمد، رحم و مروّت و برادرى و ایثار و از خودگذشتگى آمد. امام که بر سرِ کار مى‏آید، یعنى این خصلتها مى‏آید؛ یعنى این فضیلتها مى‏آید؛ یعنى این ارزشها مطرح مى‏شود. اگراین ارزشها را نگه داشتید، نظام امامت باقى مى‏ماند. آن وقت امثال حسین‏بن‏على علیه‏الصّلاة والسّلام، دیگربه مذبح برده نمى‏شوند. اما اگر اینها را از دست دادیم چه؟ اگر روحیه بسیجى را ازدست دادیم چه؟ اگربه جاى توجّه به تکلیف و وظیفه وآرمان الهى، به فکر تجمّلات شخصى خودمان افتادیم چه؟ اگر جوان بسیجى را، جوان مؤمن را، جوان بااخلاص را - که هیچ چیزنمى‏خواهد جز این‏که میدانى باشد که در راه خدا مجاهدت کند - درانزوا انداختیم و آن آدم‏پرروىِ افزون‏خواهِ پرتوقّعِ بى‏صفاىِ بى‏معنویّت را مسلّط کردیم چه؟ آن وقت همه چیز دگرگون خواهد شد. اگر در صدر اسلام فاصله بین رحلت نبىّ‏اکرم صلوات‏اللَّه‏وسلامه‏علیه و شهادت جگرگوشه‏اش پنجاه سال شد، در روزگار ما، این فاصله، خیلى کوتاهتر ممکن است بشود و زودتر از این حرفها، فضیلتها و صاحبان فضایل ما به مذبح بروند. باید نگذاریم. باید در مقابل انحرافى که‏ممکن است دشمن بر ما تحمیل کند، بایستیم.
پس، عبرت‏گیرى از عاشورا این است که نگذاریم روح انقلاب در جامعه منزوى و فرزند انقلاب گوشه‏گیر شود. عدّه‏اى مسائل را اشتباه گرفته‏اند. امروز بحمداللَّه مسؤولین دلسوز و علاقه‏مند و رئیس‏جمهور انقلابى و مؤمن بر سرِ کارند، و کشور را مى‏خواهند بسازند. اما عدّه‏اى، سازندگى را با مادّیگرایى، اشتباه گرفته‏اند. سازندگى چیزى است، مادّیگرى چیز دیگرى است. سازندگى یعنى کشور آباد شود، و طبقات محروم به نوایى برسند.
سالهاى سال، این کشور را ویران کرده‏اند. بعد از انقلاب هم، به وسیله مهاجمین خارجى، هشت سال، همان کار را ادامه دادند. این کشور، باید ساخته شود. این سازندگى، تلاش لازم دارد. از پایان جنگ تاامروز، هنوز سه سال و اندى مى‏گذرد.زمان زیادى از پایان جنگ تا امروز نگذشته است. یک بمب در یک‏جا بیفتد، یک لحظه ویرانگرى است؛ اما ساختن همان ویرانه، چقدر طول مى‏کشد؟! فرض کنید ساختمانى، خانه‏اى، عمارت دو، سه طبقه‏اى، دریک لحظه منفجر مى‏شود؛ اما دریک لحظه، ساخته نمى‏شود. یک کشور را هشت سال ویران کردند. مگر شوخى است!؟ قبل از این، خاندان منحوس پهلوى - که لعنت خدا برآنها و برکارگزاران و دستیارانشان، و لعنت خدا بر خانواده قاجار و دستیارانشان‏باد - این مملکت را ویران کردند. بعد که انقلاب شد تا آن را بسازد، مگر دشمنان توانستند تحمّل کنند!؟ امروز اسناد همکارى امریکا با عراق در جنگ تحمیلى علیه ما، در حال روشدن است. ما آن روز مى‏گفتیم؛ ما آن روز قاطعانه مى‏گفتیم که شرق و غرب از عراق حمایت مى‏کنند. اما یک عدّه کوته فکرهاى داخلى، انکار مى‏کردند و مى‏گفتند به چه دلیل؟ بفرمایید؛ این هم دلیل! امروز اسناد خود امریکاییها را امریکاییها رو مى‏کنند و معلوم مى‏شود که دراین چند سال، چه کمکهاى عظیمى به عراق کردند. شرق و غرب با یکدیگر همدست شدند؛ این جنگ را به‏راه انداختند و مملکت را ویران کردند. بعد از سالها ویرانگرىِ حکّام فاسد پهلوى و قاجار وبعد از چند سال ویرانگرىِ جنگ، اکنون دولت جمهورى اسلامى، به کمک مردم و کارگزاران و متخصّصین و کاردانهایش، مى‏خواهد این کشور را بسازد. این، کارِ یک روز و دو روز نیست؛ کار یک سال و دو سال هم نیست. این همه مراکز مادىّ از بین‏رفته،این همه امکان اشتغال نابود شده...! اینها چیزى نیست که ظرف مدت کوتاهى برگردد. این را مى‏گویند «سازندگى». این، یک مجاهدت است، یک جهاد فى سبیل‏اللَّه است. هر کس که در این مجاهدت شرکت کند، جهاد کرده است. کسى که در راه اداره و حفظ جامعه اسلامى - که یک واجب بزرگ است - گامى برداشته، خیلى با ارزش است. اما آن طرف قضیه، مادّیگرى است، مادّه‏پرستى است، دنیاطلبى است. آن، یک حرفِ دیگر است.
سازندگى، کارى بود که على‏بن‏ابى‏طالب علیه‏السّلام داشت؛ که حتّى شاید در دوران خلافت هم - که حالا من این را تردید دارم. اما تا قبل از خلافت، قطعى است - با دست خود نخلستان آباد مى‏کرد؛ زمین احیا مى‏کرد؛ درخت مى‏کاشت؛ چاه مى‏کند و آبیارى مى‏کرد. این، سازندگى است! دنیاطلبى و مادّى‏طلبى، کارى است که عبیداللَّه زیاد و یزید مى‏کردند. آنها چه وقت چیزى را به وجود مى‏آوردند و مى‏ساختند؟! آنها فانى مى‏کردند؛ آنها مى‏خوردند؛ آنها تجمّلات را زیاد مى‏کردند. این دو را با هم اشتباه نباید کرد. امروز عدّه‏اى به اسم سازندگى خودشان را غرق در پول و دنیا و مادّه‏پرستى مى‏کنند. این سازندگى است؟! آنچه که جامعه ما را فاسد مى‏کند، غرق‏شدن در شهوات است؛ از دست‏دادن روح تقوا و فداکارى است؛ یعنى همان روحیه‏اى که در بسیجیهاست. بسیجى باید در وسط میدان باشد تا فضیلتهاى اصلى انقلاب زنده بماند.
دشمن از راه اشاعه فرهنگ غلط - فرهنگ فساد و فحشا - سعى مى‏کند جوانهاى ما را از مابگیرد. کارى که دشمن از لحاظ فرهنگى مى‏کند، یک "تهاجم‏فرهنگى" بلکه باید گفت یک «شبیخون فرهنگى» یک «غارت فرهنگى» و یک «قتل عام فرهنگى» است. امروز دشمن این کار را با ما مى‏کند. چه‏کسى مى‏تواند ازاین فضیلتها دفاع کند؟ آن جوان مؤمنى که دل به دنیا نبسته، دل به منافع شخصى نبسته و مى‏تواند بایستد و از فضیلتها دفاع کند. کسى که خودش آلوده و گرفتاراست که نمى‏تواند از فضیلتها دفاع کند! این جوان بااخلاص مى‏تواند دفاع کند. این جوان، از انقلاب، از اسلام، از فضایل و ارزشهاى‏اسلامى مى‏تواند دفاع کند.لذا، چندى پیش گفتم: «همه امربه معروف و نهى از منکر کنند.» الآن هم عرض مى‏کنم: نهى از منکر کنید. این، واجب است.این، مسؤولیت شرعى شماست. امروز مسؤولیت انقلابى و سیاسى شما هم هست.
به من نامه مى‏نویسند؛ بعضى هم تلفن مى‏کنند و مى‏گویند: «مانهى از منکر مى‏کنیم. اما مأمورین رسمى، طرف ما را نمى‏گیرند. طرف مقابل را مى‏گیرند!» من عرض مى‏کنم که مأمورین رسمى - چه مأمورین انتظامى و چه مأمورین قضایى - حق ندارند از مجرم دفاع کنند. باید از آمر و ناهى شرعى دفاع کنند. همه دستگاه حکومت ماباید ازآمربه معروف وناهى از منکر دفاع کند.این، وظیفه است.اگر کسى نماز بخواند و کس دیگرى به نمازگزار حمله کند، دستگاههاى ما از کدامیک باید دفاع کنند؟ از نمازگزار یااز آن کسى که سجّاده رااز زیر پاى نمازگزار مى‏کشد؟ امر به معروف و نهى از منکر نیز همین‏طور است. امر به معروف هم مثل یعنى امر به معروف ونهى از منکر، در مقیاس وسیع و عمومى خود، حتى از جهاد بالاتراست؛ چون پایه دین رامحکم مى‏کند. اساس جهاد راامربه معروف ونهى‏ازمنکراستوار مى‏کند. مگر مأمورین و مسؤولین ما مى‏توانند آمربه معروف وناهى از منکر را بادیگران مساوى قرار دهند؛ چه رسد به این‏که نقطه مقابل‏او را تأیید کنند!؟ البته جوان حزب‏اللّهى هم باید باهوش باشد. باید چشمهایش رابازکند و نگذارد کسى در صفوف او رخنه کند و به‏نام امربه معروف ونهى‏ازمنکر، فسادى ایجاد نماید که چهره حزب‏اللَّه را خراب کند. باید مواظب باشید. این، به عهده خودتان است. من یقین دارم - و تجربه‏هاى این چندسال هم نشان داده - تانیروهاى مؤمن وحزب‏الّلهى براى انجامِ کارى به میدان مى‏آیند، یک عدّه عناصر بدلى و دروغین، با نام اینها در گوشه‏اى فسادى ایجاد مى‏کنند تا ذهن مسؤولین را نسبت به نیروهاى مؤمن و حزب‏الّلهى و مردمى چرکین کنند. مواظب باشید. مسأله امر به معروف و نهى‏ازمنکر، مثل مسأله نمازاست. یادگرفتنى است. باید بروید یاد بگیرید. مسأله دارد که کجا و چگونه باید امر به معروف ونهى‏از منکر کرد؟ البته من عرض مى‏کنم - قبلاً هم گفته‏ام - در جامعه‏اسلامى، تکلیف عامه مردم، امربه معروف ونهى‏از منکر با لسان است؛ با زبان. اگر کار به برخورد بکشد، آن دیگر تکلیف مسؤولین است. آنها باید وارد شوند. اما امر به معروف و نهى از منکر زبانى، مهمتر است. عاملى که جامعه رااصلاح مى‏کند، همین نهى از منکر زبانى است. به آن آدم بدکار، به آن آدم خلافکار، به آن آدمى که اشاعه فحشا مى‏کند، به آن آدمى که مى‏خواهد قبح گناه را از جامعه ببرد، مردم باید بگویند. ده‏نفر، صدنفر، هزارنفر! افکارعمومى روى وجود و ذهن او باید سنگینى کند. این، شکننده‏ترین چیزهاست. همین نیروهاى مؤمن و بسیجى و حزب‏الّلهى؛ یعنى همین عامه مردم مؤمن؛ یعنى همین اکثریّت عظیم کشور عزیز ما؛ همینهایى که جنگ را اداره کردند؛ همینهایى که از اوّل انقلاب تا به حال با همه حوادث مقابله کردند، در این مورد مهمترین نقش را مى‏توانند داشته باشند. همین نیروهاى مردمى، که اگر نبودند - این بسیج اگر نبود، این نیروى عظیم حزب اللَّه اگر نبود - در جنگ هم شکست مى‏خوردیم؛ در مقابل دشمنان گوناگون هم دراین چندسال شکست مى‏خوردیم و آسیب‏پذیر بودیم. کارخانه ما را مى‏خواستند به تعطیلى بکشانند؛ نیروى حزب‏الّلهى از داخل کارخانه مى‏زد به سینه‏شان. مزرعه ما را در اوایل انقلاب مى‏خواستند آتش بزنند؛ نیروى حزب‏الّلهى از همان وسط بیابانها و روستاها و مزارع، مى‏زد توى دهانشان. خیابانها را مى‏خواستند به اغتشاش بکشند؛ نیروى حزب‏الّلهى مى‏آمد سینه سپرمى‏کرد و در مقابلشان مى‏ایستاد. جنگ هم که معلوم است! این، آن نیروى اصلى کشوراست. نظام اسلامى متّکى به این نیروست. اگر مردم؛ یعنى همین نیروهاى‏مؤمن و حزب‏اللّهى، با نظام باشند، با دولت باشند - که هستند بحمداللَّه - اگراین نیروى عظیم و این نیروى بزرگ شکست ناپذیر مردمى در کنار مسؤولین و پشت سر مسؤولین باشد - که بحمداللَّه هست هیچ قدرتى نمى‏تواند با جمهورى‏اسلامى مقابله کند.
دشمنان ما، ازاین مى‏ترسند. در تبلیغات جهانى، بلندگوهاى امریکایى و صهیونیستى، الان مدتى است که جمهورى اسلامى‏ایران رابه نظامیگرى وافزایش سلاح متّهم مى‏کنند! مى‏گویند: «ایران سلاحهاى کشتار جمعى دارد! اینها سلاحهاى اتمى درست مى‏کنند! از فلان جا کلاهک اتمى آورده‏اند!» حرفهایى که هرعاقلى در دنیا، اگر تأمّل کند، مى‏فهمد دروغ است.بمب‏اتم چیزى است که بشودبى سرو صدا از یک کشور به کشورى منتقلش کرد؟! مى‏فهمند دروغ است؛ مى‏دانند دروغ است؛ شایعه درست مى‏کنند. براى این‏که از نظام‏اسلامى چهره‏اى بسازند که گویى با صلح و استقرار صلح در دنیا مخالف است. یکى از تلاشهاى خباثت آمیز امریکا و صهیونیستها علیه جمهورى‏اسلامى، این است. من مى‏گویم: شما اشتباه کرده‏اید. شما اشتباه کرده‏اید که خیال کرده‏اید قدرت جمهورى‏اسلامى دراین‏است که در داخل، بمب اتمى فراهم کند یابسازد. اینهانیست. اگر این بود که جمهورى‏اسلامى حالا بخواهد مثلاً یک بمب اتمى درست کند، صدهایش راکشورهاى‏بزرگ دارند. اگرکسى بابمب اتم مى‏توانست بر کسى پیروز شود، امریکا و شوروى سابق وبقیه قدرتهاى خبیث دنیا، تا به حال صد بار جمهورى‏اسلامى رااز بین برده بودند. چیزى که به یک نظام قدرت مى‏دهد، بمب‏اتم نیست. قدرت نظام‏اسلامى - که امریکا و شوروى سابق و بقیه قدرتهاى ریز و درشت عالم تا امروزنتوانسته‏اند ونخواهند توانست با آن مقابله کنند - قدرت ایمان نیروهاى حزب‏اللَّه است.
جمهورى‏اسلامى باید این نیرو را حفظ کند.این قدرت عظیم راباید حفظ کند.شما جوانها باید دائم در صحنه باشید. باید دائم نشان دهید که جمهورى‏اسلامى آسیب‏ناپذیراست. نیروى‏مؤمنِ بسیج و نیروهاى حزب‏الّلهى در سرتاسرکشور و آحاد مؤمن دراین کشور، باید کارى کنند که امید امریکا و صهیونیستها وبقیه قدرتهاى دشمن از جمهورى‏اسلامى به کلّى قطع شود.

در دیدار فرماندهان و دسته‏هاى عاشوراى‏ نیروهاى مقاومت بسیج ، در سالروز شهادت امام سجّاد(ع)22/4/1371

 

از عاشورا درس بگیریم یا عبرت؟

من، یک وقت درباره عبرتهاى ماجراى امام حسین صحبتهایى کردم و گفتم که ما از این حادثه، غیر از درسهایى که مى‏آموزیم؛ عبرتهایى نیز مى‏گیریم. «درسها» به ما مى‏گویند که چه باید بکنیم؛ ولى «عبرتها» به ما مى‏گویند که چه حادثه‏اى اتّفاق افتاده و چه واقعه‏اى ممکن است اتّفاق بیفتد.
عبرت ماجراى امام حسین این است که انسان فکر کند در تاریخ و جامعه اسلامى؛ آن هم جامعه‏اى که در رأس آن، شخصى مثل پیامبر خدا - نه یک بشر معمولى - قرار دارد و این پیامبر، ده سال با آن قدرت فوق تصوّر بشرى و با اتّصال به اقیانوس لایزال وحى الهى و با حکمت بى‏انتها و بى‏مثالى که از آن برخوردار بود، در جامعه حکومت کرده است و بعد باز در فاصله‏اى، حکومت على بن ابى‏طالب بر همین جامعه جریان داشته است و مدینه و کوفه، به نوبت پایگاه این حکومت عظیم قرار گرفته‏اند؛ چه حادثه‏اى اتّفاق افتاده و چه میکروبى وارد کالبد این جامعه شده است که بعد از گذشت نیم قرن از وفات پیامبر و بیست سال از شهادت امیرالمؤمنین علیهما السّلام، در همین جامعه و بین همین مردم، کسى مثل حسین بن على را با آن وضع به شهادت مى‏رسانند؟!
چه اتّفاقى افتاد و چطور چنین واقعه‏اى ممکن است رخ دهد؟ آن هم نه یک پسر بى نام و نشان؛ بل کودکى که پیامبر اکرم، او را در آغوش خود مى‏گرفت، با او روى منبر مى‏رفت و براى مردم صحبت مى‏کرد. او پسرى بود که پیامبر درباره‏اش فرمود: «حسین منّى و انا من حسین». رابطه بین این پدر و پسر، این گونه مستحکم بوده است. آن پسرى که در زمان حکومت امیرالمؤمنین، یکى از ارکان حکومت در جنگ و صلح بود و در سیاست مثل خورشیدى مى‏درخشید. آن وقت، کار آن جامعه به جایى برسد که همین انسان بارز و فرزند پیامبر، با آن عمل و تقوا و شخصیت فاخر و عزّت و با آن حلقه درس در مدینه و آن همه اصحاب و یاران علاقه مند و ارادتمند و آن همه شیعیان در نقاط مختلف دنیاى اسلام را با آن وضعیت فجیع محاصره کنند و تشنه نگه دارند و بکشند و نه فقط خودش، بلکه همه مردانش و حتّى بچه ششماهه را قتل عام کنند و بعد هم زن و بچه اینها را مثل اسراى جنگى اسیر کنند و شهر به شهر بگردانند. قضیه چیست و چه اتّفاقى افتاده بود؟ این، آن عبرت است.

در جمع فرماندهان، مسؤولان و پرسنل سپاه پاسداران انقلاب اسلامى‏و نیروى انتظامى
و جمعى از جانبازان انقلاب اسلامى‏ به مناسبت روز پاسدار 5/10/74

 

درس های عاشورا  وعبرتهای آن

‏ در مباحث مربوط به عاشورا، سه بحثِ عمده وجود دارد:
یکى بحث علل و انگیزه‏هاى قیام امام حسین علیه‏السّلام است، که چرا امام حسین قیام کرد؛ یعنى تحلیل دینى و علمى و سیاسى این قیام. در این زمینه، ما قبلاً تفصیلاً عرایضى عرض کرده‏ایم؛ فضلا و بزرگان هم بحثهاى خوبى کرده‏اند. امروز وارد آن بحث نمى‏شویم.
بحث دوم، بحث درسهاى عاشوراست که یک بحث زنده و جاودانه و همیشگى است و مخصوص زمان معیّنى نیست. درس عاشورا، درس فداکارى و دیندارى و شجاعت و مواسات و درس قیام للَّه و درس محبّت و عشق است. یکى از درسهاى عاشورا، همین انقلاب عظیم و کبیرى است که شما ملت ایران پشت سر حسین زمان و فرزند ابى‏عبداللَّه الحسین علیه‏السّلام انجام دادید. خود این، یکى از درسهاى عاشورا بود. در این زمینه هم من امروز هیچ بحثى نمى‏کنم.
بحث سوم، درباره‏ى عبرتهاى عاشوراست که چند سال قبل از این، ما این مسأله را مطرح کردیم که عاشورا غیر از درسها، عبرتهایى هم دارد. بحث عبرتهاى عاشورا مخصوص زمانى است که اسلام حاکمیت داشته باشد. حداقل این است که بگوییم عمده این بحث، مخصوص به این زمان است؛ یعنى زمان ما و کشور ما، که عبرت بگیریم.
ما قضیه را این‏گونه طرح کردیم که چطور شد جامعه اسلامى به محوریّت پیامبر عظیم‏الشّأن، آن عشق مردم به او، آن ایمان عمیق مردم به او، آن جامعه سرتاپا حماسه و شور دینى و آن احکامى که بعداً مقدارى درباره آن عرض خواهم کرد، همین جامعه ساخته و پرداخته، همان مردم، حتّى بعضى همان کسانى که دوره‏هاى نزدیک به پیامبر را دیده بودند، بعد از پنجاه سال کارشان به آن‏جا رسید که جمع شدند، فرزند همین پیامبر را با فجیعترین وضعى کشتند؟! انحراف، عقبگرد، برگشتن به پشت سر، از این بیشتر چه مى‏شود؟!
زینب کبرى سلام‏اللَّه‏علیها در بازار کوفه، آن خطبه عظیم را اساساً بر همین محور ایراد کرد: «یا اهل الکوفه، یا اهل الختل و الغدر، أتبکون؟!». مردم کوفه وقتى که سرِ مبارک امام حسین را بر روى نیزه مشاهده کردند و دختر على را اسیر دیدند و فاجعه را از نزدیک لمس کردند، بنا به ضجّه و گریه کردند. فرمود: «أتبکون؟!»؛ گریه مى‏کنید؟! «فلا رقات الدمعه ولاهدئت الرنه»؛ گریه‏تان تمامى نداشته باشد. بعد فرمود: «انّما مثلکم کمثل التى نقضت غزلها من بعد قوة انکاثا تتّخذون ایمانکم دخلاً بینکم». این، همان برگشت است؛ برگشت به قهقرا و عقبگرد. شما مثل زنى هستید که پشمها یا پنبه‏ها را با مغزل نخ مى‏کند؛ بعد از آن که این نخها آماده شد، دوباره شروع مى‏کند نخها را از نو باز کردن و پنبه نمودن! شما در حقیقت نخهاى رشته خود را پنبه کردید. این، همان برگشت است. این، عبرت است. هر جامعه اسلامى، در معرض همین خطر هست.
امام خمینىِ عزیز بزرگ ما، افتخار بزرگش این بود که یک امّت بتواند عامل به سخن آن پیامبر باشد. شخصیت انسانهاى غیر پیامبر و غیر معصوم، مگر با آن شخصیت عظیم قابل مقایسه است؟ او، آن جامعه را به وجود آورد و آن سرانجام دنبالش آمد. آیا هر جامعه اسلامى، همین عاقبت را دارد؟ اگر عبرت بگیرند، نه؛ اگر عبرت نگیرند، بله. عبرتهاى عاشورا این‏جاست.
ما مردم این زمان، بحمداللَّه به فضل پروردگار، این توفیق را پیدا کرده‏ایم که آن راه را مجدّداً برویم و اسم اسلام را در دنیا زنده کنیم و پرچم اسلام و قرآن را برافراشته نماییم. در دنیا این افتخار نصیب شما ملت شد. این ملت تا امروز هم که تقریباً بیست سال از انقلابش گذشته است، قرص و محکم در این راه ایستاده و رفته است. اما اگر دقّت نکنید، اگر مواظب نباشیم، اگر خودمان را آن‏چنان که باید و شاید، در این راه نگه نداریم، ممکن است آن سرنوشت پیش بیاید. عبرت عاشورا، این‏جاست.
حال من مى‏خواهم مقدارى درباره موضوعى که چند سال پیش آن را مطرح کردم و بحمداللَّه دیدم فضلا درباره آن بحث کردند، تحقیق کردند، سخنرانى کردند و مطلب نوشتند، با توسّع صحبت کنم. البته بحث کامل در این مورد، بحث نمازجمعه نیست؛ چون طولانى است و ان‏شاءاللَّه اگر عمرى داشته باشم و توفیقى پیدا کنم، در جلسه‏اى غیر نمازجمعه، این موضوع را مفصّل با خصوصیّاتش بحث خواهم کرد. امروز مى‏خواهم یک گذر اجمالى به این مسأله بکنم و اگر خدا توفیق دهد، در واقع یک کتاب را در قالب یک خطبه بریزم و به شما عرض کنم.
اوّلاً حادثه را باید فهمید که چقدر بزرگ است، تا دنبال عللش بگردیم. کسى نگوید که حادثه عاشورا، بالاخره کشتارى بود و چند نفر را کشتند. همان‏طور که همه ما در زیارت عاشورا مى‏خوانیم: «لقد عظمت الرّزیّه و جلّت و عظمت المصیبة»(5)، مصیبت، خیلى بزرگ است. رزیّه، یعنى حادثه بسیار بزرگ. این حادثه، خیلى عظیم است. فاجعه، خیلى تکان دهنده و بى‏نظیر است.
براى این که قدرى معلوم شود که این حادثه چقدر عظیم است، من سه دوره کوتاه را از دوره‏هاى زندگى حضرت ابى‏عبداللَّه‏الحسین علیه‏السّلام اجمالاً مطرح مى‏کنم. شما ببینید این شخصیتى که انسان در این سه دوره مى‏شناسد، آیا مى‏توان حدس زد که کارش به آن‏جا برسد که در روز عاشورا یک عده از امّت جدّش او را محاصره کنند و با این وضعیت فجیع، او و همه یاران و اصحاب و اهل بیتش را قتل‏عام کنند و زنانشان را اسیر بگیرند؟
این سه دوره، یکى دوران حیات پیامبر اکرم است. دوم، دوران جوانى آن حضرت، یعنى دوران بیست‏وپنجساله تا حکومت امیرالمؤمنین است. سوم، دوران فترت بیست ساله بعد از شهادت امیرالمؤمنین تا حادثه کربلاست.
در دوران حیات پیامبر اکرم، امام حسین عبارت است از کودک نور دیده سوگلى پیامبر. پیامبر اکرم دخترى به نام فاطمه دارد که همه مردم مسلمان در آن روز مى‏دانند که پیامبر فرمود: «انّ اللَّه لیغضب لغضب فاطمة»؛ اگر کسى فاطمه را خشمگین کند، خدا را خشمگین کرده است. «و یرضى لرضاها»؛ اگر کسى او را خشنود کند، خدا را خشنود کرده است. ببینید، این دختر چقدر عظیم‏المنزله است که پیامبر اکرم در مقابل مردم و در ملأ عام، راجع به او این‏گونه حرف مى‏زند. این مسأله‏اى عادّى نیست.
پیامبر اکرم این دختر را در جامعه اسلامى به کسى داده است که از لحاظ افتخارات، در درجه اعلاست؛ یعنى على‏بن‏ابى‏طالب علیه‏السّلام. او، جوان، شجاع، شریف، از همه مؤمنتر، از همه باسابقه‏تر، از همه شجاعتر و در همه میدانها حاضر است. کسى است که اسلام به شمشیر او مى‏گردد؛ هر جایى که همه در مى‏مانند، این جوان جلو مى‏آید، گره‏ها را باز مى‏کند و بن‏بستها را مى‏شکند. این داماد محبوب عزیزى که محبوبیت او نه به خاطر خویشاوندى، بلکه به خاطر عظمت شخصیت اوست، همسر نودیده پیامبر است. کودکى از اینها متولّد شده است و او حسین‏بن‏على است.
البته همه این حرفها درباره امام حسن علیه‏السّلام هم هست؛ اما من حالا بحثم راجع به امام حسین علیه‏السّلام است؛ عزیزترین عزیزان پیامبر؛ کسى که رئیس دنیاى اسلام، حاکم جامعه اسلامى و محبوب دل همه مردم، او را در آغوش مى‏گیرد و به مسجد مى‏برد. همه مى‏دانند که این کودک، محبوب دلِ این محبوبِ همه است. او روى منبر مشغول خطبه خواندن است که این کودک، پایش به مانعى مى‏گیرد و به زمین مى‏افتد. پیامبر از منبر پایین مى‏آید، او را در بغل مى‏گیرد و آرامش مى‏کند. ببینید؛ مسأله این است.
پیامبر درباره امام حسن و امام حسینِ شش، هفت ساله فرمود: «سیّدى شباب اهل الجنّه»؛ اینها سرور جوانان بهشتند. اینها که هنوز کودکند، جوان نیستند؛ اما پیامبر مى‏فرماید سرور جوانان اهل بهشتند. یعنى در دوران شش، هفت سالگى هم در حدّ یک جوان است؛ مى‏فهمد، درک مى‏کند، عمل مى‏کند، اقدام مى‏کند، ادب مى‏ورزد و شرافت در همه وجودش موج مى‏زند. اگر آن روز کسى مى‏گفت که این کودک به دست امّت همین پیامبر، بدون هیچ‏گونه جرم و تخلّفى به قتل خواهد رسید، براى مردم غیرقابل باور بود؛ همچنان که پیامبر فرمود و گریه کرد و همه تعجّب کردند که یعنى چه؛ مگر مى‏شود؟!
دوره دوم، دوره بیست‏وپنجساله بعد از وفات پیامبر تا حکومت امیرالمؤمنین است. حسینِ جوان، بالنده، عالم و شجاع است. در جنگها شرکت مى‏جوید، در کارهاى بزرگ دخالت مى‏کند، همه او را به عظمت مى‏شناسند؛ نام بخشندگان که مى‏آید، همه چشمها به سوى او برمى‏گردد. در هر فضیلتى، در میان مسلمانان مدینه و مکه، هر جایى که موج اسلام رفته است، مثل خورشیدى مى‏درخشد. همه براى او احترام قائلند. خلفاى زمان، براى او و برادرش احترام قائلند و در مقابل او، تعظیم و تجلیل و تبجیل و تجلیل مى‏کنند و نامش را به عظمت مى‏آورند. جوان نمونه دوران، و محترم پیش همه. اگر آن روز کسى مى‏گفت که همین جوان، به دست همین مردم کشته خواهد شد، هیچ کس باور نمى‏کرد.
دوره سوم، دوره بعد از شهادت امیرالمؤمنین است؛ یعنى دوره غربت اهل بیت. امام حسن و امام حسین علیهماالسّلام باز در مدینه‏اند. امام حسین، بیست سال بعد از این مدت، به صورت امام معنوى همه مسلمان، مفتى بزرگ همه مسلمانان، مورد احترام همه مسلمانان، محل ورود و تحصیل علم همه، محل تمسّک و توسّل همه کسانى که مى‏خواهند به اهل بیت اظهار ارادتى بکنند، در مدینه زندگى کرده است. شخصیت محبوب، بزرگ، شریف، نجیب، اصیل و عالم. او به معاویه نامه مى‏نویسد؛ نامه‏اى که اگر هر کسى به هر حاکمى بنویسد، جزایش کشته شدن است. معاویه باعظمتِ تمام این نامه را مى‏گیرد، مى‏خواند، تحمّل مى‏کند و چیزى نمى‏گوید. اگر در همان اوقات هم کسى مى‏گفت که در آینده نزدیکى، این مرد محترم شریفِ عزیزِ نجیب - که مجسّم‏کننده اسلام و قرآن در نظر هر بیننده است - ممکن است به دست همین امّت قرآن و اسلام کشته شود - آن هم با آن وضع - هیچ‏کس تصوّر هم نمى‏کرد؛ اما همین حادثه باورنکردنى، همین حادثه عجیب و حیرت‏انگیز، اتّفاق افتاد. چه کسانى کردند؟ همانهایى که به خدمتش مى‏آمدند و سلام و عرض اخلاص هم مى‏کردند. این یعنى چه؟ معنایش این است که جامعه اسلامى در طول این پنجاه سال، از معنویت و حقیقت اسلام تهى شده است. ظاهرش اسلامى است؛ اما باطنش پوک شده است. خطر این‏جاست. نمازها برقرار است، نماز جماعت برقرار است، مردم هم اسمشان مسلمان است و عدّه‏اى هم طرفدار اهل‏بیتند!
البته من به شما بگویم که در همه عالم اسلام، اهل بیت را قبول داشتند؛ امروز هم قبول دارند و هیچ کس در آن تردید ندارد. حبّ اهل بیت در همه عالم اسلام، عمومى است؛ الان هم همین‏طور است. الان هم هر جاى دنیاى اسلام بروید، اهل بیت را دوست مى‏دارند. آن مسجدى که منتسب به امام حسین علیه‏السّلام است و مسجد دیگرى که در قاهره منتسب به حضرت زینب است، ولوله زوّار و جمعیت است. مردم مى‏روند قبر را زیارت مى‏کنند، مى‏بوسند و توسّل مى‏جویند.
همین یکى، دو سال قبل از این، کتابى جدید - نه قدیمى؛ چون در کتابهاى قدیمى خیلى هست - براى من آوردند، که این کتاب درباره معناى اهل بیت نوشته شده است. یکى از نویسندگان فعلى حجاز تحقیق کرده و در این کتاب اثبات مى‏کند که اهل بیت، یعنى على، فاطمه، حسن و حسین. حالا ما شیعیان که این حرفها جزو جانمان است؛ اما آن برادر مسلمان غیرشیعه این را نوشته و نشر کرده است.این کتاب هم هست، من هم آن را دارم و لابد هزاران نسخه از آن چاپ شده و پخش گردیده است.
بنابراین، اهل‏بیت محترمند؛ آن روز هم در نهایت احترام بودند؛ اما در عین حال وقتى جامعه تهى و پوک شد، این اتّفاق مى‏افتد. حالا عبرت کجاست؟ عبرت این‏جاست که چه کار کنیم جامعه آن‏گونه نشود. ما باید بفهمیم که آن‏جا چه شد که جامعه به این‏جا رسید. این، آن بحث مشروح و مفصّلى است که من مختصرش را مى‏خواهم عرض کنم.
اوّل به عنوان مقدّمه عرض کنم: پیامبر اکرم نظامى را به وجود آورد که خطوط اصلى آن چند چیز بود. من درمیان این خطوط اصلى، چهار چیز را عمده یافتم: اوّل، معرفت شفّاف و بى‏ابهام؛ معرفت نسبت به دین، معرفت نسبت به احکام، معرفت نسبت به جامعه، معرفت نسبت به تکلیف، معرفت نسبت به خدا، معرفت نسبت به پیامبر، معرفت نسبت به طبیعت. همین معرفت بود که به علم و علم اندوزى منتهى شد و جامعه اسلامى را در قرن چهارم هجرى به اوج تمدّن علمى رساند. پیامبر نمى‏گذاشت ابهام باشد. در این زمینه، آیات عجیبى از قرآن هست که مجال نیست الان عرض کنم. در هر جایى که ابهامى به وجود مى‏آمد، یک آیه نازل مى‏شد تا ابهام را برطرف کند.
خطّ اصلى دوم، عدالت مطلق و بى‏اغماض بود. عدالت در قضاوت، عدالت در برخورداریهاى عمومى و نه خصوصى - امکاناتى که متعلّق به همه مردم است و باید بین آنها باعدالت تقسیم شود - عدالت در اجراى حدود الهى، عدالت در مناصب و مسوؤلیت‏دهى و مسؤولیت پذیرى. البته عدالت، غیر از مساوات است؛ اشتباه نشود. گاهى مساوات، ظلم است. عدالت، یعنى هر چیزى را به جاى خود گذاشتن و به هر کسى حقّ او را دادن. آن عدل مطلق و بى‏اغماض بود. در زمان پیامبر، هیچ کس در جامعه اسلامى از چارچوب عدالت خارج نبود.
سوم، عبودیّت کامل و بى‏شریک در مقابل پروردگار؛ یعنى عبودیّت خدا در کار و عمل فردى، عبودیّت در نماز که باید قصد قربت داشته باشد، تا عبودیّت در ساخت جامعه، در نظام حکومت، نظام زندگى مردم و مناسبات اجتماعى میان مردم بر مبناى عبودیّت خدا که این هم تفصیل و شرح فراوانى دارد.
چهارم، عشق و عاطفه جوشان. این هم از خصوصیّات اصلى جامعه اسلامى است؛ عشق به خدا، عشق خدا به مردم؛ «یحبّهم و یحبّونه»، «ان اللَّه یحبّ التّوابین و یحبّ المتطهّرین»، «قل ان کنتم تحبّون اللَّه فاتّبعونى یحببکم اللَّه». محبت، عشق، محبت به همسر، محبّت به فرزند، که مستحبّ است فرزند را ببوسى؛ مستحّب است که به فرزند محبّت کنى؛ مستحبّ است که به همسرت عشق بورزى و محبّت کنى؛ مستحبّ است که به برادران مسلمان محبّت کنى و محبّت داشته باشى؛ محبّت به پیامبر، محبّت به اهل بیت؛ «الاّ المودّة فى القربى».
پیامبر این خطوط را ترسیم کرد و جامعه را بر اساس این خطوط بنا نمود. پیامبر حکومت را ده سال همین‏طور کشاند. البته پیداست که تربیت انسانها کار تدریجى است؛ کار دفعى نیست. پیامبر در تمام این ده سال تلاش مى‏کرد که این پایه‏ها استوار و محکم شود و ریشه بدواند؛ اما این ده سال، براى این که بتواند مردمى را که درست برضدّ این خصوصیّات بار آمدند، متحوّل کند، زمان خیلى کمى است. جامعه جاهلى، در همه چیزش عکس این چهار مورد بود؛ مردم معرفتى نداشتند، در حیرت و جهالت زندگى مى‏کردند، عبودیّت هم نداشتند؛ طاغوت بود، طغیان بود، عدالتى هم وجود نداشت؛ همه‏اش ظلم بود، همه‏اش تبعیض بود - که امیرالمؤمنین در نهج‏البلاغه در تصویر ظلم و تبعیض دوران جاهلیت، بیانات عجیب و شیوایى دارد، که واقعاً یک تابلوِ هنرى است؛ «فى فتن داستهم باخفافها و وطئتهم باظلافها» - محبّت هم نبود، دختران خود را زیر خاک مى‏کردند، کسى را از فلان قبیله بدون جرم مى‏کشتند - «تو از قبیله ما یکى را کشتى، ما هم باید از قبیله شما یکى را بکشیم!» - حالا قاتل باشد، یا نباشد؛ بى‏گناه باشد، یا بى‏خبر باشد؛ جفاى مطلق، بى‏رحمى مطلق، بى‏محبّتى و بى‏عاطفگى مطلق.
مردمى را که در آن جوّ بار آمدند، مى‏شود در طول ده سال تربیت کرد، آنها را انسان کرد، آنها را مسلمان کرد؛ اما نمى‏شود این را در اعماق جان آنها نفوذ داد؛ بخصوص آن‏چنان نفوذ داد که بتوانند به نوبه خود در دیگران هم همین تأثیر را بگذارند.
مردم پى‏درپى مسلمان مى‏شدند. مردمى بودند که پیامبر را ندیده بودند. مردمى بودند که آن ده سال را درک نکرده بودند. این مسأله «وصایت»ى که شیعه به آن معتقد است، در این‏جا شکل مى‏گیرد. وصایت، جانشینى و نصب الهى، سرمنشأش این‏جاست؛ براى تداوم آن تربیت است، والّا معلوم است که این وصایت، از قبیل وصایتهایى که در دنیا معمول است، نیست، که هر کسى مى‏میرد، براى پسر خودش وصیت مى‏کند. قضیه این است که بعد از پیامبر، برنامه‏هاى او باید ادامه پیدا کند.
حالا نمى‏خواهیم وارد بحثهاى کلامى شویم. من مى‏خواهم تاریخ را بگویم و کمى تاریخ را تحلیل کنم، و بیشترش را شما تحلیل کنید. این بحث هم متعلّق به همه است؛ صرفاً مخصوص شیعه نیست. این بحث، متعلّق به شیعه و سنّى و همه فِرَق اسلامى است. همه باید به این بحث توجّه کنند؛ چون این بحث براى همه مهم است.
و اما ماجراهاى بعد از رحلت پیامبر. چه شد که در این پنجاه سال، جامعه اسلامى از آن حالت به این حالت برگشت؟ این اصل قضیه است، که متن تاریخ را هم بایستى در این‏جا نگاه کرد. البته بنایى که پیامبر گذاشته بود، بنایى نبود که به زودى خراب شود؛ لذا در اوایلِ بعد از رحلت پیامبر که شما نگاه مى‏کنید، همه چیز - غیر از همان مسأله وصایت - سرجاى خودش است: عدالتِ خوبى هست، ذکْرِ خوبى هست، عبودیّت خوبى هست. اگر کسى به ترکیب کلى جامعه اسلامى در آن سالهاى اوّل نگاه کند، مى‏بیند که على‏الظّاهر چیزى به قهقرا نرفته است. البته گاهى چیزهایى پیش مى‏آمد؛ اما ظواهر، همان پایه‏گذارى و شالوده‏ریزى پیامبر را نشان مى‏دهد. ولى این وضع باقى نمى‏ماند. هر چه بگذرد، جامعه اسلامى بتدریج به طرف ضعف و تهى‏شدن پیش مى‏رود.
ببینید، نکته‏اى در سوره مبارکه حمد هست که من مکرّر در جلسات مختلف آن را عرض کرده‏ام. وقتى که انسان به پروردگار عالم عرض مى‏کند «اهدنا الصّراط المستقیم»- ما را به راه راست و صراط مستقیم هدایت کن - بعد این صراط مستقیم را معنا مى‏کند: «صراط الّذین انعمت علیهم»؛ راه کسانى که به آنها نعمت دادى. خدا به خیلیها نعمت داده است؛ به بنى اسرائیل هم نعمت داده است: «یا بنى‏اسرائیل اذکروا نعمتى الّتى انعمت علیکم». نعمت الهى که مخصوص انبیا و صلحا و شهدا نیست: «فاولئک مع الّذین انعم‏اللَّه علیهم من النّبیّین والصّدّیقین والشّهداء والصّالحین». آنها هم نعمت داده شده‏اند؛ اما بنى‏اسرائیل هم نعمت داده شده‏اند.
کسانى که نعمت داده شده‏اند، دوگونه‏اند:
یک عدّه کسانى که وقتى نعمت الهى را دریافت کردند، نمى‏گذارند که خداى متعال بر آنها غضب کند و نمى‏گذارند گمراه شوند. اینها همانهایى هستند که شما مى‏گویید خدایا راه اینها را به ما هدایت کن. «غیرالمغضوب علیهم»، با تعبیر علمى و ادبیش، براى «الّذین انعمت علیهم» صفت است؛ که صفت «الّذین»، این است که «غیرالمغضوب علیهم و لاالضّالّین»؛ آن کسانى که مورد نعمت قرار گرفتند، اما دیگر مورد غضب قرار نگرفتند؛ «و لاالضّالّین»، گمراه هم نشدند.
یک دسته هم کسانى هستند که خدا به آنها نعمت داد، اما نعمت خدا را تبدیل کردند و خراب نمودند. لذا مورد غضب قرار گرفتند؛ یا دنبال آنها راه افتادند، گمراه شدند. البته در روایات ما دارد که «المغضوب علیهم»، مراد یهودند، که این، بیان مصداق است؛ چون یهود تا زمان حضرت عیسى، با حضرت موسى و جانشینانش، عالماً و عامداً مبارزه کردند. «ضالّین»، نصارى‏ هستند؛ چون نصارى‏ گمراه شدند. وضع مسیحیّت این‏گونه بود که از اوّل گمراه شدند - یا لااقل اکثریتشان این‏طور بودند - اما مردم مسلمان نعمت پیدا کردند. این نعمت، به سمت «المغضوب علیهم» و «الضالّین» مى‏رفت؛ لذا وقتى که امام حسین علیه‏السّلام به شهادت رسید، در روایتى از امام صادق علیه‏السّلام نقل شده است که فرمود: «فلما ان قتل الحسین صلوات‏اللَّه‏علیه اشتدّ غضب اللَّه تعالى على اهل الارض»؛ وقتى که حسین علیه‏السّلام کشته شد، غضب خدا درباره مردم شدید شد. معصوم است دیگر. بنابراین، جامعه مورد نعمت الهى، به سمت غضب سیر مى‏کند؛ این سیر را باید دید. خیلى مهمّ است، خیلى سخت است، خیلى دقّت نظر لازم دارد.
من حالا فقط چند مثال بیاورم. خواص و عوام، هر کدام وضعى پیدا کردند. حالا خواصى که گمراه شدند، شاید «مغضوب علیهم» باشند؛ عوام شاید «ضالّین» باشند. البته در کتابهاى تاریخ، پُر از مثال است. من از این‏جا به بعد، از تاریخ «ابن‏اثیر» نقل مى‏کنم؛ هیچ از مدارک شیعه نقل نمى‏کنم؛ حتى از مدارک مورّخان اهل سنّتى که روایتشان در نظر خود اهل سنّت، مورد تردید است - مثل ابن‏قتیبه - هم نقل نمى‏کنم. «ابن‏قتیبه دینورى» در کتاب «الامامة والسیّاسة»، چیزهاى عجیبى نقل مى‏کند که من همه آنها را کنار مى‏گذارم.
وقتى آدم به کتاب «کامل التواریخ» ابن‏اثیر مى‏نگرد، حس مى‏کند که کتاب او داراى عصبیّت اموى و عثمانى است. البته احتمال مى‏دهم که به جهتى ملاحظه مى‏کرده است. در قضایاى «یوم الدّار»که جناب «عثمان» را مردم مصر و کوفه و بصره و مدینه و غیره کشتند، بعد از نقل روایات مختلف، مى‏گوید علّت این حادثه چیزهایى بود که من آنها را ذکر نمى‏کنم: «لعلل»؛ علّتهایى دارد که نمى‏خواهم بگویم. وقتى قضیه جناب «ابى‏ذر» را نقل مى‏کند و مى‏گوید معاویه جناب ابى‏ذر را سوار آن شتر بدون جهاز کرد و آن‏طور او را تا مدینه فرستاد و بعد هم به «ربذه» تبعید شد، مى‏نویسد چیزهایى اتّفاق افتاده است که من نمى‏توانم بنویسم. حالا یا این است که او واقعاً - به قول امروز ما - خودسانسورى داشته و یا این‏که تعصّب داشته است. بالاخره او نه شیعه است و نه هواى تشیّع دارد؛ فردى است که احتمالاً هواى اموى و عثمانى هم دارد. همه آنچه که من از حالا به بعد نقل مى‏کنم، از ابن‏اثیر است.
چند مثال از خواص: خواص در این پنجاه سال چگونه شدند که کار به این‏جا رسید؟ من دقّت که مى‏کنم، مى‏بینم همه آن چهار چیز تکان خورد: هم عبودیّت، هم معرفت، هم عدالت، هم محبّت. این چند مثال را عرض مى‏کنم که عین تاریخ است.
«سعیدبن عاص» یکى از بنى‏امیّه و قوم و خویش عثمان بود. بعد از «ولیدبن‏عقبةبن‏ابى‏معیط» - همان کسى که شما فیلمش را در سریال امام على دیدید؛ همان ماجراى کشتن جادوگر در حضور او - «سعیدبن عاص» روى کار آمد، تا کارهاى او را اصلاح کند. در مجلس او، فردى گفت که «مااجود طلحة؟»؛ «طلحةبن‏عبداللَّه»، چقدر جواد و بخشنده است؟ لابد پولى به کسى داده بود، یا به کسانى محبّتى کرده بود که او دانسته بود. «فقال سعید ان من له مثل النشاستج لحقیق ان یکون جوادا». یک مزرعه خیلى بزرگ به نام «نشاستج» در نزدیکى کوفه بوده است - شاید همین نشاسته خودمان هم از همین کلمه باشد - در نزدیکى کوفه، سرزمینهاى آباد و حاصلخیزى وجود داشته است که این مزرعه بزرگ کوفه، ملک طلحه صحابى پیامبر در مدینه بوده است. سعیدبن عاص گفت: کسى که چنین ملکى دارد، باید هم بخشنده باشد! «واللَّه لو ان لى مثله» - اگر من مثل نشاستج را داشتم - «لاعاشکم اللَّه به عیشا رغداً»، گشایش مهمى در زندگى شما پدید مى‏آوردم؛ چیزى نیست که مى‏گویید او جواد است! حال شما این را با زهد زمان پیامبر و زهد اوایل بعد از رحلت پیامبر مقایسه کنید و ببینید که بزرگان و امرا و صحابه در آن چند سال، چگونه زندگى‏اى داشتند و به دنیا با چه چشمى نگاه مى‏کردند. حالا بعد از گذشت ده، پانزده سال، وضع به این‏جا رسیده است.
نمونه بعدى، جناب «ابوموسى اشعرى» حاکم بصره بود؛ همین ابوموساى معروف حکمیّت. مردم مى‏خواستند به جهاد بروند، او بالاى منبر رفت و مردم را به جهاد تحریض کرد. در فضیلت جهاد و فداکارى، سخنها گفت. خیلى از مردم اسب نداشتند که سوار شوند بروند؛ هر کسى باید سوار اسب خودش مى‏شد و مى‏رفت. براى این‏که پیاده‏ها هم بروند، مبالغى هم درباره‏ى فضیلت جهادِ پیاده گفت؛ که آقا جهادِ پیاده چقدر فضیلت دارد، چقدر چنین است، چنان است! آن‏قدر دهان و نفسش در این سخن گرم بود که یک عدّه از آنهایى که اسب هم داشتند، گفتند ما هم پیاده مى‏رویم؛ اسب چیست! «فحملوا الى فرسهم»؛ به اسبهایشان حمله کردند، آنها را راندند و گفتند بروید، شما اسبها ما را از ثواب زیادى محروم مى‏کنید؛ ما مى‏خواهیم پیاده برویم بجنگیم تا به این ثوابها برسیم! عدّه‏اى هم بودند که یک خرده اهل تأمّل بیشترى بودند؛ گفتند صبر کنیم، عجله نکنیم، ببینیم حاکمى که این‏طور درباره جهاد پیاده حرف زد، خودش چگونه بیرون مى‏آید؟ ببینیم آیا در عمل هم مثل قولش هست، یا نه؛ بعد تصمیم مى‏گیریم که پیاده برویم یا سواره. این عین عبارت ابن‏اثیر است. او مى‏گوید: وقتى که ابوموسى از قصرش خارج شد، «اخرج ثقله من قصره على اربعین بغلاً»؛ اشیاى قیمتى که با خود داشت، سوار بر چهل استر با خودش خارج کرد و به طرف میدان جهاد رفت! آن روز بانک نبود و حکومتها هم اعتبارى نداشت. یک وقت دیدید که در وسط میدان جنگ، از خلیفه خبر رسید که شما از حکومت بصره عزل شده‏اید. این همه اشیاى قیمتى را که دیگر نمى‏تواند بیاید و از داخل قصر بردارد؛ راهش نمى‏دهند. هر جا مى‏رود، مجبور است با خودش ببرد. چهل استر، اشیاى قیمتى او بود، که سوار کرد و با خودش از قصر بیرون آورد و به طرف میدان جهاد برد! «فلمّا خرج تتعله بعنانه»؛ آنهایى که پیاده شده بودند، آمدند و زمام اسب جناب ابوموسى را گرفتند. «و قالو احملنا على بعض هذا الفضول»؛ ما را هم سوار همین زیادیها کن! اینها چیست که با خودت به میدان جنگ مى‏برى؟ ما پیاده مى‏رویم؛ ما را هم سوار کن. «وارغب فى المشى کما رغبتنا»؛ همان گونه که به ما گفتى پیاده راه بیفتید، خودت هم قدرى پیاده شو و پیاده راه برو. «فضرب القوم بسوطه»؛ تازیانه‏اش را کشید و به سر و صورت آنها زد و گفت بروید، بیخودى حرف مى‏زنید! «فترکوا دابة فمضى»، از اطرافش پراکنده و متفرّق شدند؛ اما البته تحمّل نکردند. به مدینه پیش جناب عثمان آمدند و شکایت کردند؛ او هم ابوموسى را عزل کرد. اما ابوموسى یکى از اصحاب پیامبر و یکى از خواص و یکى از بزرگان است؛ این وضع اوست!
مثال سوم: «سعدبن ابى‏وقّاص» حاکم کوفه شد. او از بیت‏المال قرض کرد. در آن وقت، بیت‏المال دست حاکم نبود. یک نفر را براى حکومت و اداره امور مردم مى‏گذاشتند، یک نفر را هم رئیس دارایى مى‏گذاشتند که او مستقیم به خودِ خلیفه جواب مى‏داد. در کوفه، حاکم «سعدبن ابى‏وقّاص» بود؛ رئیس بیت‏المال، «عبداللَّه‏بن مسعود» که از صحابه خیلى بزرگ و عالى مقام محسوب مى‏شد. او از بیت‏المال مقدارى قرض کرد - حالا چند هزار دینار، نمى‏دانم - بعد هم ادا نکرد و نداد. «عبداللَّه‏بن‏مسعود» آمد مطالبه کرد؛ گفت پول بیت‏المال را بده. «سعدبن ابى‏وقّاص» گفت ندارم. بینشان حرف شد؛ بنا کردند با هم جار و جنجال کردن. جناب «هاشم‏بن عتبةبن‏ابى‏وقّاص» - که از اصحاب امیرالمؤمنین علیه‏السّلام و مرد خیلى بزرگوارى بود - جلو آمد و گفت بد است، شما هر دو از اصحاب پیامبرید، مردم به شما نگاه مى‏کنند. جنجال نکنید؛ بروید قضیه را به گونه‏اى حل کنید. «عبداللَّه مسعود» که دید نشد، بیرون آمد. او به هر حال مرد امینى است. رفت عدّه‏اى از مردم را دید و گفت بروید این اموال را از داخل خانه‏اش بیرون بکشید - معلوم مى‏شود که اموال بوده است - به «سعد» خبر دادند؛ او هم یک عدّه دیگر را فرستاد و گفت بروید و نگذارید. به خاطر این که «سعدبن‏ابى‏وقّاص»، قرض خودش به بیت‏المال را نمى‏داد، جنجال بزرگى به وجود آمد. حالا «سعدبن ابى‏وقّاص» از اصحاب شوراست؛ در شوراى شش نفره، یکى از آنهاست؛ بعد از چند سال، کارش به این‏جا رسید. ابن‏اثیر مى‏گوید: «فکان اول مانزغ به بین اهل الکوفه»؛ این اوّل حادثه‏اى بود که در آن، بین مردم کوفه اختلاف شد؛ به خاطر این‏که یکى از خواص، در دنیاطلبى این‏طور پیش رفته است و از خود بى‏اختیارى نشان مى‏دهد!
ماجراى دیگر: مسلمانان رفتند، افریقیه - یعنى همین منطقه تونس و مغرب - را فتح کردند و غنایم را بین مردم و نظامیان تقسیم نمودند. خمس غنایم را باید به مدینه بفرستند. در تاریخ ابن‏اثیر دارد که خمس زیادى بوده است. البته در این‏جایى که این را نقل مى‏کند، آن نیست؛ اما در جاى دیگرى که داستان همین فتح را مى‏گوید، خمس مفصلى بوده که به مدینه فرستاده‏اند. خمس که به مدینه رسید، «مروان بن حکم» آمد و گفت همه‏اش را به پانصدهزار درهم مى‏خرم؛ به او فروختند!پانصدهزار درهم، پول کمى نبود؛ ولى آن اموال، خیلى بیش از اینها ارزش داشت. یکى از مواردى که بعدها به خلیفه ایراد مى‏گرفتند، همین حادثه بود. البته خلیفه عذر مى‏آورد و مى‏گفت این رَحِم من است؛ من «صله رَحِم» مى‏کنم و چون وضع زندگیش هم خوب نیست، مى‏خواهم به او کمک کنم! بنابراین، خواص در مادیّات غرق شدند.
ماجراى بعدى: «استعمل الولید بن عقبةبن‏ابى‏معیط على الکوفه»؛ «ولیدبن عقبة» را - همان ولیدى که باز شما او مى‏شناسیدش که حاکم کوفه بود - بعد از «سعدبن ابى وقّاص» به حکومت کوفه گذاشت. او هم از بنى‏امیّه و از خویشاوندان خلیفه بود. وقتى که وارد شد، همه تعجّب کردند؛ یعنى چه؟ آخر این آدم، آدمى است که حکومت به او بدهند؟! چون ولید، هم به حماقت معروف بود، هم به فساد! این ولید، همان کسى است که آیه‏ى شریفه «ان جاءکم فاسق بنبأ فتبیّنوا» درباره اوست. قرآن اسم او را «فاسق» گذاشته است؛ چون خبرى آورد و عدّه‏اى در خطر افتادند و بعد آیه آمد که «ان جاءکم فاسق بنبأ فتبیّنوا»؛ اگر فاسقى خبرى آورد، بروید به تحقیق بپردازید؛ به حرفش گوش نکنید. آن فاسق، همین «ولید» بود. این، متعلّق به زمان پیامبر است. معیارها و ارزشها و جابه‏جایى آدمها را ببینید! این آدمى که در زمان پیامبر، در قرآن به نام «فاسق» آمده بود و همان قرآن را هم مردم هر روز مى‏خواندند، در کوفه حاکم شده است! هم «سعدبن ابى وقّاص» و هم «عبداللَّه بن مسعود». هر دو تعجّب کردند! «عبداللَّه‏بن مسعود» وقتى چشمش به او افتاد، گفت من نمى‏دانم تو بعد از این که ما از مدینه آمدیم، آدم صالحى شدى یا نه! عبارتش این است: «ماادرى اصلحت بعدنا ام فسد النّاس»؛ تو صالح نشدى، مردم فاسد شدند که مثل تویى را به عنوان امیر به شهرى فرستادند! «سعدبن‏ابى‏وقّاص» هم تعجّب کرد؛ منتها از بُعد دیگرى. گفت: «اکست بعدنا ام حمقنا بعدک»؛ تو که آدم احمقى بودى، حالا آدم باهوشى شده‏اى، یا ما این‏قدر احمق شده‏ایم که تو بر ما ترجیح پیدا کرده‏اى؟! ولید در جوابش برگشت گفت: «لاتجز عنّ ابااسحق»؛ ناراحت نشو «سعدبن ابى وقّاص»، «کل ذلک لم یکن»؛ نه ما زیرک شده‏ایم، نه تو احمق شده‏اى؛ «وانّما هوالملک»؛ مسأله، مسأله پادشاهى است! - تبدیل حکومت الهى، خلافت و ولایت به پادشاهى، خودش داستان عجیبى است - «یتغدّاه قوم و یتعشاه اخرون»؛ یکى امروز متعلّق به اوست، یکى فردا متعلّق به اوست؛ دست به دست مى‏گردد. «سعدبن‏ابى‏وقّاص»، بالأخره صحابى پیامبر بود. این حرف براى او خیلى گوشخراش بود که مسأله، پادشاهى است. «فقال سعد: اراکم جعلتموها ملکاً»؛ گفت: مى‏بینیم که شما قضیه خلافت را به پادشاهى تبدیل کرده‏اید!
یک وقت جناب عمر، به جناب سلمان گفت: «أملک انا ام خلیفه؟»؛ به نظر تو، من پادشاهم یا خلیفه؟ سلمان، شخص بزرگ و بسیار معتبرى بود؛ از صحابه عالى‏مقام بود؛ نظر و قضاوت او خیلى مهم بود. لذا عمر در زمان خلافت، به او این حرف را گفت. «قال له سلمان»، سلمان در جواب گفت: «ان انت جبیت من ارض المسلمین درهماً او اقلّ او اکثر»؛ اگر تو از اموال مردم یک درهم، یا کمتر از یک درهم، یا بیشتر از یک درهم بردارى، «و وضعته فى غیر حقّه»؛ نه این‏که براى خودت بردارى؛ در جایى که حقّ آن نیست، آن را بگذارى، «فانت ملک لا خلیفة»، در آن صورت تو پادشاه خواهى بود و دیگر خلیفه نیستى. او معیار را بیان کرد. در روایت «ابن اثیر» دارد که «فبکا عمر»؛ عمر گریه کرد. موعظه عجیبى است. مسأله، مسأله خلافت است. ولایت، یعنى حکومتى که همراه با محبّت، همراه با پیوستگى با مردم است، همراه با عاطفه نسبت به آحاد مردم است، فقط فرمانروایى و حکمرانى نیست؛ اما پادشاهى معنایش این نیست و به مردم کارى ندارد. پادشاه، یعنى حاکم و فرمانروا؛ هر کار خودش بخواهد، مى‏کند.
اینها مال خواص بود. خواص در مدّت این چند سال، کارشان به این‏جا رسید. البته این مربوط به زمان «خلفاى راشدین» است که مواظب بودند، مقیّد بودند، اهمیت مى‏دادند، پیامبر را سالهاى متمادى درک کرده بودند، فریاد پیامبر هنوز در مدینه طنین‏انداز بود و کسى مثل على‏بن‏ابى‏طالب در آن جامعه حاضر بود. بعد که قضیه به شام منتقل شد، مسأله از این حرفها بسیار گذشت. این نمونه‏هاى کوچکى از خواص است. البته اگر کسى در همین تاریخ «ابن اثیر»، یا در بقیه تواریخِ معتبر در نزد همه برادران مسلمان ما جستجو کند، نه صدها نمونه که هزاران نمونه از این قبیل هست.
طبیعى است که وقتى عدالت نباشد، وقتى عبودیّت خدا نباشد، جامعه پوک مى‏شود؛ آن وقت ذهنها هم خراب مى‏شود. یعنى در آن جامعه‏اى که مسأله ثروت‏اندوزى و گرایش به مال دنیا و دل بستن به حُطام دنیا به این‏جاها مى‏رسد، در آن جامعه کسى هم که براى مردم معارف مى‏گوید «کعب الاحبار» است؛ یهودى تازه مسلمانى که پیامبر را هم ندیده است! او در زمان پیامبر مسلمان نشده است، زمان ابى‏بکر هم مسلمان نشده است؛ زمان عمر مسلمان شد، و زمان عثمان هم از دنیا رفت! بعضى «کعب الاخبار» تلفّظ مى‏کنند که غلط است؛ «کعب الاحبار» درست است. احبار، جمع حبر است. حبر، یعنى عالمِ یهود. این کعب، قطب علماى یهود بود، که آمد مسلمان شد؛ بعد بنا کرد راجع به مسائل اسلامى حرف زدن! او در مجلس جناب عثمان نشسته بود که جناب ابى‏ذر وارد شد؛ چیزى گفت که ابى‏ذر عصبانى شد و گفت که تو حالا دارى براى ما از اسلام و احکام اسلامى سخن مى‏گویى؟! ما این احکام را خودمان از پیامبر شنیده‏ایم.
وقتى معیارها از دست رفت، وقتى ارزشها ضعیف شد، وقتى ظواهر پوک شد، وقتى دنیاطلبى و مال‏دوستى بر انسانهایى حاکم شد که عمرى را با عظمت گذرانده و سالهایى را بى‏اعتنا به زخارف دنیا سپرى کرده بودند و توانسته بودند آن پرچم عظیم را بلند کنند، آن وقت در عالم فرهنگ و معارف هم چنین کسى سررشته‏دار امور معارف الهى و اسلامى مى‏شود؛ کسى که تازه مسلمان است و هرچه خودش بفهمد، مى‏گوید؛ نه آنچه که اسلام گفته است؛ آن وقت بعضى مى‏خواهند حرف او را بر حرف مسلمانان سابقه‏دار مقدّم کنند!
این مربوط به خواص است. آن وقت عوام هم که دنباله‏رو خواصند، وقتى خواص به سَمتى رفتند، دنبال آنها حرکت مى‏کنند. بزرگترین گناه انسانهاى ممتاز و برجسته، اگر انحرافى از آنها سر بزند، این است که انحرافشان موجب انحراف بسیارى از مردم مى‏شود. وقتى دیدند سدها شکست، وقتى دیدند کارها برخلاف آنچه که زبانها مى‏گویند، جریان دارد و برخلاف آنچه که از پیامبر نقل مى‏شود، رفتار مى‏گردد، آنها هم آن طرف حرکت مى‏کنند.
و اما یک ماجرا هم از عامّه مردم: حاکم بصره به خلیفه در مدینه نامه نوشت مالیاتى که از شهرهاى مفتوح مى‏گیریم، بین مردم خودمان تقسیم مى‏کنیم؛ اما در بصره کم است، مردم زیاد شده‏اند؛ اجازه مى‏دهید که دو شهر اضافه کنیم؟ مردم کوفه که شنیدند حاکم بصره براى مردم خودش خراج دو شهر را از خلیفه گرفته است، سراغ حاکمشان آمدند. حاکمشان که بود؟ «عمّار بن یاسر»؛ مرد ارزشى، آن‏که مثل کوه، استوار ایستاده بود. البته از این قبیل هم بودند - کسانى که تکان نخورند - اما زیاد نبودند. پیش عمّار یاسر آمدند و گفتند تو هم براى ما این‏طور بخواه و دو شهر هم تو براى ما بگیر. عمّار گفت: من این کار را نمى‏کنم. بنا کردند به عمّار حمله کردن و بدگویى کردن. نامه نوشتند، بالاخره خلیفه او را عزل کرد.
شبیه این ماجرا براى ابى‏ذر و دیگران هم اتّفاق افتاد. شاید خود «عبداللَّه‏بن‏مسعود» یکى از همین افراد بود. وقتى که رعایت این سررشته‏ها نشود، جامعه از لحاظ ارزشها پوک مى‏شود. عبرت، این‏جاست.
عزیزان من! انسان این تحوّلات اجتماعى را دیر مى‏فهمد؛ باید مراقب بود. تقوا یعنى این. تقوا یعنى آن کسانى که حوزه حاکمیتشان شخص خودشان است، مواظب خودشان باشند. آن کسانى هم که حوزه حاکمیتشان از شخص خودشان وسیعتر است، هم مواظب خودشان باشند، هم مواظب دیگران باشند. آن کسانى که در رأسند، هم مواظب خودشان باشند، هم مواظب کلّ جامعه باشند که به سمت دنیاطلبى، به سمت دل بستن به زخارف دنیا و به سمت خودخواهى نروند. این معنایش آباد نکردن جامعه نیست؛ جامعه را آباد کنند و ثروتهاى فراوان به وجود آورند؛ اما براى شخص خودشان نخواهند؛ این بد است. هر کس بتواند جامعه اسلامى را ثروتمند کند و کارهاى بزرگى انجام دهد، ثواب بزرگى کرده است. این کسانى که بحمداللَّه توانستند در این چند سال کشور را بسازند، پرچم سازندگى را در این کشور بلند کنند، کارهاى بزرگى را انجام دهند، اینها کارهاى خیلى خوبى کرده‏اند؛ اینها دنیاطلبى نیست. دنیاطلبى آن است که کسى براى خود بخواهد؛ براى خود حرکت کند؛ از بیت‏المال یا غیر بیت‏المال، به فکر جمع کردن براى خود بیفتد؛ این بد است. باید مراقب باشیم. همه باید مراقب باشند که این‏طور نشود. اگر مراقبت نباشد، آن وقت جامعه همین‏طور بتدریج از ارزشها تهیدست مى‏شود و به نقطه‏اى مى‏رسد که فقط یک پوسته ظاهرى باقى مى‏ماند. ناگهان یک امتحان بزرگ پیش مى‏آید - امتحان قیام ابى‏عبداللَّه - آن وقت این جامعه در این امتحان مردود مى‏شود!
گفتند به تو حکومت رى را مى‏خواهیم بدهیم. رىِ آن وقت، یک شهر بسیار بزرگ پُرفایده بود. حاکمیت هم مثل استاندارى امروز نبود. امروز استانداران ما یک مأمور ادارى هستند؛ حقوقى مى‏گیرند و همه‏اش زحمت مى‏کشند. آن زمان این‏گونه نبود. کسى که مى‏آمد حاکم شهرى مى‏شد، یعنى تمام منابع درآمد آن شهر در اختیارش بود؛ یک مقدار هم باید براى مرکز بفرستد، بقیه‏اش هم در اختیار خودش بود؛ هر کار مى‏خواست، مى‏توانست بکند؛ لذا خیلى برایشان اهمیت داشت. بعد گفتند اگر به جنگ حسین‏بن‏على نروى، از حاکمیت رى خبرى نیست. این‏جا یک آدم ارزشى، یک لحظه فکر نمى‏کند؛ مى‏گوید مرده‏شوى رى را ببرند؛ رى چیست؟ همه دنیا را هم به من بدهید، من به حسین‏بن‏على اخم هم نمى‏کنم؛ من به عزیز زهرا، چهره هم درهم نمى‏کشم؛ من بروم حسین‏بن‏على و فرزندانش را بکشم که مى‏خواهید به من رى بدهید؟! آدمى که ارزشى باشد، این‏طور است؛ اما وقتى که درون تهى است، وقتى که جامعه، جامعه دور از ارزشهاست، وقتى که آن خطوط اصلى در جامعه ضعیف شده است، دست و پا مى‏لغزد؛ حالا حدّاکثر یک شب هم فکر مى‏کند؛ خیلى حِدّت کردند، یک شب تا صبح مهلت گرفتند که فکر کنند! اگر یک سال هم فکر کرده بود، باز هم این تصمیم را گرفته بود. این، فکر کردنش ارزشى نداشت. یک شب فکر کرد، بالاخره گفت بله، من ملک رى را مى‏خواهم! البته خداى متعال همان را هم به او نداد. آن وقت عزیزان من! فاجعه کربلا پیش مى‏آید.
در این‏جا یک کلمه راجع به تحلیل حادثه عاشورا بگویم و فقط اشاره‏اى بکنم. کسى مثل حسین‏بن‏على علیه‏السّلام که خودش تجسّم ارزشهاست، قیام مى‏کند، براى این‏که جلوِ این انحطاط را بگیرد؛ چون این انحطاط مى‏رفت تا به آن‏جا برسد که هیچ چیز باقى نماند؛ که اگر یک وقت مردمى هم خواستند خوب زندگى کنند و مسلمان زندگى کنند، چیزى در دستشان نباشد. امام حسین مى‏ایستد، قیام مى‏کند، حرکت مى‏کند و یک‏تنه در مقابل این سرعت سراشیب سقوط قرار مى‏گیرد. البته در این زمینه، جان خودش را، جان عزیزانش را، جان على اصغرش را، جان على اکبرش را و جان عباسش را فدا مى‏کند؛ اما نتیجه مى‏گیرد.
«و انا من حسین»؛ یعنى دین پیامبر، زنده شده حسین‏بن‏على است. آن روى قضیه، این بود؛ این روى سکه، حادثه عظیم و حماسه پُرشور و ماجراى عاشقانه عاشوراست که واقعاً جز با منطق عشق و با چشم عاشقانه، نمى‏شود قضایاى کربلا را فهمید. باید با چشم عاشقانه نگاه کرد تا فهمید حسین‏بن‏على در این تقریباً یک شب و نصف روز، یا حدود یک شبانه‏روز - از عصر تاسوعا تا عصر عاشورا - چه کرده و چه عظمتى آفریده است! لذاست که در دنیا باقى مانده و تا ابد هم خواهد ماند. خیلى تلاش کردند که حادثه عاشورا را به فراموشى بسپارند؛ اما نتوانستند.

در خطبه‏هاى نمازجمعه تهران 18/2/1377

 

برچسب ها: عاشورا
نظرات بینندگان
پربیننده ترین
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات