
بصیرت:گزیده ای از بیانات مقام معظم رهبری حضرت آیت الله خامنه ای در مورد درسها وعبرتهای عاشورا که در سالهای گذشته به مناسبتهای مختلف بیان شده است در ذیل می آید
نترسیدن از عظمت پوشالى دشمن
این، یک عبرت عجیب در تاریخ است: آنجا که بزرگان مىترسند، آنجا که دشمن چهره بسیار خشنى را از خود نشان مىدهد، آنجا که همه احساس مىکنند اگر وارد میدان شوند میدان غریبانهاى آنها را در خود خواهد گرفت؛ آنجاست که جوهرها و باطن افراد شناخته مىشود. در تمام دنیاى اسلامى آن روز - که دنیاى بزرگى بود و کشورهاى اسلامى زیادى که امروز مستقل و جدا هستند، آن روز یک کشور بودند - با جمعیت بسیار زیاد، کسى که این تصمیم، عزم و جرأت را داشت که در مقابل دشمن بایستد، حسینبنعلى علیهالسّلام بود. بدیهى بود که وقتى مثل امام حسینى حرکت و قیام کند، عدّهاى از مردم هم دور او را خواهند گرفت و گرفتند. اگر چه آنها هم، وقتى معلوم شد که کار چقدر سخت است و چقدر شدت عمل وجود دارد، یکىیکى از دور آن حضرت پراکنده شدند، و از هزار و اندى آدمى که با امام حسین علیهالسّلام، از مکه به راه افتاده، یا در بین راه به حضرت پیوسته بودند، در شب عاشورا تعدا اندکى ماندند که با مجموع آنچه که روز عاشورا خودشان را به حضرت رساندند، هفتاد و دو نفر شدند!
این، مظلومیت است. این مظلومیت، به معناى کوچکى و ذلّت نیست. امام حسین علیه السّلام، عظیمترین مبارز و مجاهد تاریخ اسلام است؛ چون او در چنین میدانى ایستاد و نترسید و مجاهدت کرد. اما این انسان بزرگ، به قدر عظمتش، مظلومیت دارد. همانقدر که بزرگ است، همان قدر هم مظلوم است؛ و با غربت هم به شهادت رسید. فرق است بین آن سرباز فداکار و انسان پرشورى که به میدان نبرد مىرود؛ مردم به نام او شعار مىدهند و از او تمجید مىکنند؛ میدان اطراف او را انسانهاى پرشورى مثل خود او گرفتهاند؛ مىداند که اگر مجروح یا شهید شود، مردم با او چگونه با شور برخورد خواهند کرد، و آن انسانى که در چنان غربتى، در چنان ظلمتى، تنها، بدون یاور، بدون هیچگونه امید کمکى از طرف مردم، با وسعت تبلیغات دشمن، مىایستد و مبارزه مىکند و تن به قضاى الهى مىسپارد و آماده کشته شدن در راه خدا مىشود. عظمت شهداى کربلا به این است! یعنى براى احساس تکلیف، که همان جهاد در راه خدا و دین بود، از عظمت دشمن نترسیدند؛ از تنهایى خود، احساس وحشت نکردند؛ کم بودن عدّه خود را مجوزّى براى گریختن از مقابل دشمن قرار ندادند. این است که یک آدم را، یک رهبر را، یک ملت را عظمت مىبخشد: نترسیدن از عظمت پوشالى دشمن.
سیدالشهدا علیهالصّلاةوالسّلام، مىدانست که بعد از شهادت او، دشمن تمام فضاى جامعه و دنیاى آن روز را از تبلیغات بر ضدّ او پر خواهد کرد. امام حسین علیه السّلام، کسى نبود که زمان و دشمن را نشناسد. مى دانست دشمن چه خباثتهایى خواهد کرد. درعین حال، این ایمان و امید را داشت که همین حرکت مظلومانه و غریبانه او، بالأخره دشمن را هم در کوتاه مدّت و هم در بلند مدّت شکست خواهد داد. و همینطور هم شد. خطاست اگر کسى خیال کند که امام حسین علیه السّلام، شکست خورد. کشته شدن، شکست خوردن نیست. در جبهه جنگ آن کس که کشته مىشود شکست نخورده است. آن کس که به هدف خود نمىرسد، شکست خورده است. هدف دشمنان امام حسین علیه السّلام، این بود که اسلام و یادگارهاى نبوّت را از زمین براندازند. اینها شکست خوردند. چون اینطور نشد. هدف امام حسین علیهالسّلام این بود که در برنامه یکپارچه دشمنان اسلام، که همهجا را به رنگ دلخواه خودشان در آورده بودند یا قصد داشتند درآوردند، رخنه ایجاد شود؛ اسلام و نداى مظلومیت و حقانیّت آن در همه جا سر داده شود و بالأخره دشمن اسلام، مغلوب شود. و این، شد. هم در کوتاه مدّت امام حسین علیهالسّلام پیروز شد و هم در بلند مدّت. در کوتاه مدّت به این ترتیب که، خودِ این قیام و شهادت مظلومانه و اسارت خاندان آن بزرگوار، نظام حکومت بنىامیّه را متزلزل کرد. بعد از همین حادثه بود که در دنیاى اسلام - در مدینه و در مکه - پىدرپى حوادثى پیش آمد و بالأخره منجر به نابودى سلسله آل ابىسفیان شد. به فاصله سه، چهار سال، سلسله آل ابىسفیان به کلّى برافتاد و از بین رفت. چه کسى خیال مىکرد این دشمنى که امام حسین علیه السّلام را مظلومانه در کربلا به شهادت رسانده بود، آنطور مغلوب انعکاس فریاد آن امام شود؛ آن هم در سه یا چهار سال؟! در دراز مدّت هم امام حسین علیهالسّلام پیروز شد. شما به تاریخ اسلام نگاه کنید و ببینید چقدر دین در دنیا رشد کرد! چقدر اسلام ریشهدار شد! چگونه ملتهاى اسلامى پدیدار شدند و رشد کردند! علوم اسلامى پیشرفت کرد، فقه اسلامى پیشرفت کرد و بالأخره بعد از گذشت قرنها، امروز، پرچم اسلام بر فراز بلندترین بامهاى دنیا، در اهتزاز است. آیا یزید و خانواده یزید به اینکه اسلام اینطور، روزبهروز رشد کند راضى بودند؟ آنها مىخواستند ریشه اسلام را بکَنند؛ مىخواستند از قرآن و پیغمبر اسلام، اسمى باقى نگذارند. اما مىبینیم که درست به عکس شد. پس، آن مبارز و مجاهد فىسبیلاللَّه که آنطور مظلومانه در مقابل دنیا ایستاد و خونش ریخته شد و خاندانش به اسارت رفتند، از همه جهت، بر دشمن خود پیروز شد. این، براى ملتها یک درس است. لذاست که از رهبران بزرگ دنیاى معاصر - حتى آنهایى که مسلمان هم نیستند - نقل مىکنند که گفتهاند: «ما راه مبارزه را، از حسینبنعلى علیه السّلام یاد گرفتیم.» انقلاب خودِ ما هم یکى از همین مثالهاست. مردم ما هم از حسینبنعلى علیه السّلام یاد گرفتند. فهمیدند که کشته شدن، دلیل مغلوب شدن نیست. فهمیدند که در مقابل دشمنِ علىالظّاهر مسلّط، عقب نشینى کردن، موجب بدبختى و روسیاهى است. دشمن هر چه با عظمت باشد، اگر جناح مؤمن و فئه مؤمنه، باتوکّل به خدا در مقابل او مجاهدت کند ، بالأخره شکست با دشمن و پیروزى با فئه مؤمنه است. این راملت ما هم فهمیدند.
در دیدار قشرهای مختلف مردم به مناسبت فرارسیدن ماه محرم 10/4/1371
جبهه ابنزیاد از بىبصیرتها بودند.
عاشوراپیامها و درسهایىدارد. عاشورا درس مىدهد که براى حفظ دین، باید فداکارى کرد. درس مىدهد که در راه قرآن، از همه چیز باید گذشت. درس مىدهد که در میدان نبرد حقّ و باطل، کوچک وبزرگ، زن ومرد، پیر و جوان، شریف و وضیع و امام و رعیّت، با همدر یک صف قرار مىگیرند. درس مىدهد که جبهه دشمن با همه تواناییهاى ظاهرى، بسیار آسیب پذیر است. (همچنان که جبهه بنىامیه، بهوسیله کاروان اسیران عاشورا، در کوفه آسیب دید، در شام آسیب دید، در مدینه آسیب دید، و بالأخره هم این ماجرا، به فناى جبهه سفیانى منتهى شد.) درس مىدهد که در ماجراى دفاع از دین، از همه چیزبیشتر، براى انسان، بصیرت لازم است. بىبصیرتها فریب مىخورند. بىبصیرتهادرجبهه باطل قرار مىگیرند؛ بدون اینکه خود بدانند. همچنان که در جبهه ابنزیاد، کسانى بودند که از فسّاق و فجّار نبودند، ولى از بىبصیرتها بودند.
اینها درسهاى عاشوراست. البته همین درسها کافى است که یک ملت را، از ذلّت به عزّت برساند. همین درسها مىتواند جبهه کفر و استکبار را شکست دهد. درسهاى زندگى سازى است.
در دیدار قشرهای مختلف مردم به مناسبت فرارسیدن ماه محرم 10/4/1371
بیمارى عمومی جامعه قبل از عاشورا
«عبرتهاى عاشورا» : عاشورا یک صحنه عبرت است. انسان باید به این صحنه نگاه کند، تا عبرت بگیرد. یعنى چه، عبرت بگیرد؟ یعنى خود رابا آن وضعیت مقایسه کند و بفهمد در چه حال و در چه وضعیتى است؛ چه چیزى او را تهدید مىکند؛ چه چیزى براى او لازم است؟ این را مىگویند «عبرت». شما اگر از جادهاى عبور کردید و اتومبیلى را دیدید که واژگون شده یا تصادف کرده و آسیب دیده؛ مچاله شده و سرنشینانش نابود شدهاند، مىایستید و نگاه مىکنید، براى اینکه عبرت بگیرید. معلوم شود که چطور سرعتى، چطور حرکتى و چگونه رانندگىاى، به این وضعیت منتهى مىشود. این همنوع دیگرى از درس است؛ اما درس از راه عبرت گیرى است. این را قدرى بررسى کنیم.
اوّلین عبرتى که در قضیه عاشورا ما را به خود متوجّه مىکند، این است که ببینیم چه شد که پنجاه سال بعد از درگذشت پیغمبر صلواتاللَّه و سلامه علیه، جامعه اسلامى به آن حدّى رسید که کسى مثل امام حسین علیهالسّلام، ناچار شد براى نجات جامعه اسلامى، چنین فداکارىاى بکند؟ این فداکارى حسین بن على علیهالسّلام، یک وقت بعد از هزار سال از صدراسلام است؛ یک وقت درقلب کشورها و ملتهاى مخالف و معاند بااسلام است؛ این یک حرفى است. اما حسینبنعلى علیهالسّلام، در مرکزاسلام، در مدینه و مکه - مرکز وحى نبوى - وضعیتى دید که هر چه نگاه کرد چارهاى جز فداکارى نداشت؛ آن هم چنین فداکارى خونینِ با عظمتى! مگر چه وضعى بود که حسینبنعلى علیهالسّلام، احساس کرد که اسلام فقط با فداکارى او زنده خواهد ماند، والّا از دست رفته است؟! عبرت اینجاست. روزگارى رهبر و پیغمبر جامعه اسلامى، از همان مکه و مدینه پرچمها را مىبست، به دست مسلمانها مىداد و آنها تا اقصى نقاط جزیزةالعرب و تا مرزهاى شام مىرفتند؛ امپراتورى روم را تهدید مىکردند؛ آنها از مقابلشان مىگریختند و و لشکریان اسلام پیروزمندانه برمىگشتند؛ که در این خصوص مىتوان به ماجراى «تبوک» اشاره کرد. روزگارى در مسجد و معبر جامعه اسلامى، صوت و تلاوت قرآن بلند بود و پیغمبر با آن لحن و آن نَفَس، آیات خدا را بر مردم مىخواند و مردم را موعظه مىکرد وآنها را در جاده هدایت با سرعت پیش مىبرد. ولى چه شد که همین جامعه، همین کشور و همین شهرها، کارشان به جایى رسد و آنقدر از اسلام دور شدند که کسى مثل یزید برآنها حکومت مىکرد؟! وضعى پیش آمد که کسى مثل حسین بنعلى علیهالسّلام، دید که چارهاى جزاین فداکارى عظیم ندارد! این فداکارى، در تاریخ بىنظیراست. چه شد که به چنین مرحلهاى رسیدند؟ این، آن عبرت است. ما باید این را امروز مورد توجّه دقیق قرار دهیم.
ما امروز یک جامعهاسلامى هستیم. باید ببینیم آن جامعهاسلامى، چه آفتى پیدا کرد که کارش به یزید رسید؟ چه شد که بیست سال بعد از شهادت امیرالمؤمنین علیهالصّلاةوالسّلام، در همان شهرى که او حکومت مىکرد، سرهاى پسرانش را بر نیزه کردند و در آن شهر گرداندند؟! کوفه یک نقطه بیگانه از دین نبود! کوفه همان جایى بود که امیرالمؤمنین علیهالسّلام در بازارهاى آن راه مىرفت؛ تازیانه بر دوش مىانداخت؛ مردم را امر به معروف و نهى از منکر مىکرد؛ فریاد تلاوت قرآن در «آناءاللیل و اطراف النهار» ازآن مسجد و آن تشکیلات بلند بود. این، همان شهر بود که پس از گذشت سالهایى نه چندان طولانى در بازارش دختران و حرم امیرالمؤمنین علیهالسّلام را، با اسارت مىگرداندند. در ظرف بیست سال چه شد که به آنجا رسیدند؟ اگر بیمارىاى وجود دارد که مىتواند جامعهاى را که در رأسش کسانى مثل پیغمبراسلام و امیرالمؤمنین علیهما السّلام بودهاند، در ظرف چند ده سال به آن وضعیت برساند، این بیمارى، بیمارى خطرناکى است و ما هم باید از آن بترسیم. امام بزرگوارما، اگر خودرا شاگردى از شاگردان پیغمبر اکرم صلواتاللَّه و سلامه علیه محسوب مىکرد، سرِ فخر به آسمان مىسود. امام، افتخارش به این بود که بتواند احکام پیغمبر را درک، عمل و تبلیغ کند. امام ما کجا، پیغمبر کجا؟! آن جامعه را پیغمبر ساخته بود و بعد از چند سال به آن وضع دچار شد. این جامعه ما خیلى باید مواظب باشد که به آن بیمارى دچار نشود. عبرت، اینجاست! ما باید آن بیمارى را بشناسیم؛ آن را یک خطر بزرگ بدانیم و از آن اجتناب کنیم.
بهنظر من این پیام عاشورا، از درسها و پیامهاى دیگر عاشورا براى ما امروز فورىتر است. ما باید بفهمیم چه بلایى بر سر آن جامعه آمد که حسینبنعلى علیهالسّلام، آقازاده اوّلِ دنیاى اسلام و پسر خلیفه مسلمین، پسر علىبنابىطالب علیهالصّلاةوالسّلام، در همان شهرى که پدر بزرگوارش بر مسند خلافت مىنشست، سر بریدهاش گردانده شد و آب از آب تکان نخورد! از همان شهر آدمهایى به کربلا آمدند، او و اصحاب او را با لب تشنه به شهادت رسانند و حرم امیرالمؤمنین علیهالسّلام را به اسارت گرفتند!
حرف دراین زمینه، زیاد است. من یک آیه از قرآن را در پاسخ به این سؤال مطرح مىکنم. قرآن جواب ما را داده است. قرآن، آن درد را به مسلمین معرفى مىکند. آن آیه این است که مىفرماید: «فخلف من بعدهم خلف اضاعوا الصّلاة واتبعوا الشهوات فسوف یلقون غیّا.» دو عامل، عامل اصلى این گمراهى و انحراف عمومى است: یکى دورشدن از ذکر خدا که مظهر آن نماز است. فراموش کردن خدا و معنویّت؛ حساب معنویّت را از زندگى جدا کردن و توجّه و ذکر و دعا و توسّل و طلب از خداى متعال و توکّل به خدا و محاسبات خدایى را از زندگى کنار گذاشتن. دوم «واتّبعوا الشهوات»؛ دنبال شهوترانیها رفتن؛ دنبال هوسها رفتن و در یک جمله: دنیاطلبى. به فکر جمعآورى ثروت، جمعآورىمال و التذاذ به شهوات دنیا افتادن. اینهارا اصل دانستن و آرمانها را فراموش کردن. این، درد اساسى وبزرگ است. ما هم ممکن است به این درد دچار شویم. اگر در جامعهاسلامى، آن حالت آرمانخواهى از بین برود یا ضعیف شود؛ هر کس به فکراین باشد که کلاهش را از معرکه در ببرد و از دیگران در دنیا عقب نیفتد؛ اینکه «دیگرى جمع کرده است، ما هم برویم جمع کنیم و خلاصه خود و مصالح خود را بر مصالح جامعه ترجیح دهیم»، معلوم است که به این درد دچار خواهیم شد.
نظام اسلامى، با ایمانها، با همّتهاى بلند، با مطرح شدن آرمانها و با اهمیت دادن و زنده نگهداشتنِ شعارها به وجود مىآید و حفظ مى شود و پیش مىرود. شعارها را کم رنگ کردن؛ اصول اسلام وانقلاب را مورد بىاعتنایى قراردادن و همه چیز را با محاسبات مادّى مطرح کردن و فهمیدن، جامعه رابه آنجا خواهد برد که به چنان وضعى برسد.
آنها به آن وضع دچار شدند.روزگارى براى مسلمین، پیشرفت اسلام مطرح بود؛ رضاى خدا مطرح بود؛ تعلیم دین و معارف اسلامى مطرح بود؛ آشنایى با قرآن و معارف قرآن مطرح بود؛ دستگاه حکومت، دستگاه اداره کشور، دستگاه زهد و تقوا وبىاعتنایى به زخارف دنیا و شهوات شخصى بود و نتیجهاش آن حرکت عظیمى شد که مردم به سمت خدا کردند. در چنان وضعیتى، شخصیّتى مثل علىبنابیطالب علیهالسّلام، خلیفه شد. کسى مثل حسین بن على علیهالسّلام شخصیت برجسته شد. معیارها در اینها، بیش از همه هست. وقتى معیار خدا باشد، تقوا باشد، بىاعتنایى به دنیا باشد، مجاهدت در راه خداباشد؛ آدمهایى کهاین معیارها را دارند، در صحنه عمل مىآیند و سر رشته کارها رابه دست مىگیرند و جامعه، جامعهاسلامى مىشود. اما وقتىکه معیارهاى خدایى عوض شود، هر کس که دنیا طلبتراست، هر کس که شهوترانتراست، هر کس که براى به دست آوردن منافع شخصى زرنگتراست، هر کس که با صدق و راستى بیگانهتر است، بر سرِ کار مىآید. آن وقت نتیجه این مىشود که امثال عمربنسعد و شمر و عبیداللَّهبنزیاد به ریاست مىرسند و کسى مثل حسینبنعلى علیهالسّلام، به مذبح مىرود، و در کربلا به شهادت مىرسد! این، یک حساب دو دو تا چهارتاست. باید کسانى که دلسوزند، نگذارند معیارهاى الهى در جامعه عوض شود. اگر معیارِ تقوا در جامعه عوض شد، معلوم است که انسان با تقوایى مثل حسین بن على علیهالسّلام، باید خونش ریخته شود. اگر زرنگى و دست و پادارى در کار دنیا و پشت هم اندازى و دروغگویى و بىاعتنایى به ارزشهاى اسلامى ملاک قرار گرفت، معلوماست که کسى مثل یزید باید در رأس کار قرار گیرد و کسى مثل عبیداللَّه، شخص اوّل کشور عراق شود. همه کار اسلام این بود که این معیارهاى باطل را عوض کند. همه کار انقلاب ما هم این بود که در مقابل معیارهاى باطل و غلط مادّىِ جهانى بایستد و آنها را عوض کند.
دنیاى امروز، دنیاى دروغ، دنیاى زور، دنیاى شهوترانى و دنیاى ترجیح ارزشهاى مادّى برارزشهاى معنوى است. این دنیاست! مخصوص امروز هم نیست. قرنهاست که معنویّت در دنیا روبه افول و ضعف بوده است. پولپرستها و سرمایهدارها تلاش کردهاند که معنویّت را از بین ببرند. صاحبان قدرت، یک نظام و بساط مادّىاى در دنیا چیدهاند که در رأسش قدرتى از همه دروغگوتر، فریبکارتر، بىاعتناتر بهفضایل انسانى و نسبت به انسانها بیرحمتر مثل قدرت امریکاست. این مىآید در رأس و همین طور، مىآیند تا مراتبِ پایینتر. این، وضع دنیاست. انقلاب اسلامى، یعنى زنده کردن دوباره اسلام؛ زندهکردن «انّ اکرمکم عنداللَّه اتقیکم». این انقلاب آمد تا این بساط جهانى را، این ترتیب غلط جهانى را بشکند و ترتیب جدیدى درست کند. اگر آن ترتیبِ مادّىِ جهانى باشد، معلوم است که شهوترانهاىِ فاسدِ رو سیاه و گمراهى مثل محمّدرضا باید در رأس کار باشند و انسانِ با فضیلتِ منوّرى مثل امام باید در زندان یا درتبعید باشد! در چنان وضعیتى، جاى امام در جامعه نیست. وقتى زور حاکم است، وقتى فساد حاکم است، وقتى دروغ حاکم است و وقتى بىفضیلتى حاکم است، کسى که داراى فضیلت است، داراى صدق است، داراى نور است، داراى عرفان است و داراى توجّه به خداست، جایش در زندانها یادر مقتل ومذبح یا در گودال قتلگاههاست. وقتى مثل امامى برسرکارآمد، یعنى ورق برگشت؛ شهوترانى و دنیاطلبى به انزوا رفت، وابستگى و فساد به انزوا رفت، تقوى بالاى کار آمد، زهد روى کار آمد، صفا و نورانیّت آمد، جهاد آمد، دلسوزى براى انسانها آمد، رحم و مروّت و برادرى و ایثار و از خودگذشتگى آمد. امام که بر سرِ کار مىآید، یعنى این خصلتها مىآید؛ یعنى این فضیلتها مىآید؛ یعنى این ارزشها مطرح مىشود. اگراین ارزشها را نگه داشتید، نظام امامت باقى مىماند. آن وقت امثال حسینبنعلى علیهالصّلاة والسّلام، دیگربه مذبح برده نمىشوند. اما اگر اینها را از دست دادیم چه؟ اگر روحیه بسیجى را ازدست دادیم چه؟ اگربه جاى توجّه به تکلیف و وظیفه وآرمان الهى، به فکر تجمّلات شخصى خودمان افتادیم چه؟ اگر جوان بسیجى را، جوان مؤمن را، جوان بااخلاص را - که هیچ چیزنمىخواهد جز اینکه میدانى باشد که در راه خدا مجاهدت کند - درانزوا انداختیم و آن آدمپرروىِ افزونخواهِ پرتوقّعِ بىصفاىِ بىمعنویّت را مسلّط کردیم چه؟ آن وقت همه چیز دگرگون خواهد شد. اگر در صدر اسلام فاصله بین رحلت نبىّاکرم صلواتاللَّهوسلامهعلیه و شهادت جگرگوشهاش پنجاه سال شد، در روزگار ما، این فاصله، خیلى کوتاهتر ممکن است بشود و زودتر از این حرفها، فضیلتها و صاحبان فضایل ما به مذبح بروند. باید نگذاریم. باید در مقابل انحرافى کهممکن است دشمن بر ما تحمیل کند، بایستیم.
پس، عبرتگیرى از عاشورا این است که نگذاریم روح انقلاب در جامعه منزوى و فرزند انقلاب گوشهگیر شود. عدّهاى مسائل را اشتباه گرفتهاند. امروز بحمداللَّه مسؤولین دلسوز و علاقهمند و رئیسجمهور انقلابى و مؤمن بر سرِ کارند، و کشور را مىخواهند بسازند. اما عدّهاى، سازندگى را با مادّیگرایى، اشتباه گرفتهاند. سازندگى چیزى است، مادّیگرى چیز دیگرى است. سازندگى یعنى کشور آباد شود، و طبقات محروم به نوایى برسند.
سالهاى سال، این کشور را ویران کردهاند. بعد از انقلاب هم، به وسیله مهاجمین خارجى، هشت سال، همان کار را ادامه دادند. این کشور، باید ساخته شود. این سازندگى، تلاش لازم دارد. از پایان جنگ تاامروز، هنوز سه سال و اندى مىگذرد.زمان زیادى از پایان جنگ تا امروز نگذشته است. یک بمب در یکجا بیفتد، یک لحظه ویرانگرى است؛ اما ساختن همان ویرانه، چقدر طول مىکشد؟! فرض کنید ساختمانى، خانهاى، عمارت دو، سه طبقهاى، دریک لحظه منفجر مىشود؛ اما دریک لحظه، ساخته نمىشود. یک کشور را هشت سال ویران کردند. مگر شوخى است!؟ قبل از این، خاندان منحوس پهلوى - که لعنت خدا برآنها و برکارگزاران و دستیارانشان، و لعنت خدا بر خانواده قاجار و دستیارانشانباد - این مملکت را ویران کردند. بعد که انقلاب شد تا آن را بسازد، مگر دشمنان توانستند تحمّل کنند!؟ امروز اسناد همکارى امریکا با عراق در جنگ تحمیلى علیه ما، در حال روشدن است. ما آن روز مىگفتیم؛ ما آن روز قاطعانه مىگفتیم که شرق و غرب از عراق حمایت مىکنند. اما یک عدّه کوته فکرهاى داخلى، انکار مىکردند و مىگفتند به چه دلیل؟ بفرمایید؛ این هم دلیل! امروز اسناد خود امریکاییها را امریکاییها رو مىکنند و معلوم مىشود که دراین چند سال، چه کمکهاى عظیمى به عراق کردند. شرق و غرب با یکدیگر همدست شدند؛ این جنگ را بهراه انداختند و مملکت را ویران کردند. بعد از سالها ویرانگرىِ حکّام فاسد پهلوى و قاجار وبعد از چند سال ویرانگرىِ جنگ، اکنون دولت جمهورى اسلامى، به کمک مردم و کارگزاران و متخصّصین و کاردانهایش، مىخواهد این کشور را بسازد. این، کارِ یک روز و دو روز نیست؛ کار یک سال و دو سال هم نیست. این همه مراکز مادىّ از بینرفته،این همه امکان اشتغال نابود شده...! اینها چیزى نیست که ظرف مدت کوتاهى برگردد. این را مىگویند «سازندگى». این، یک مجاهدت است، یک جهاد فى سبیلاللَّه است. هر کس که در این مجاهدت شرکت کند، جهاد کرده است. کسى که در راه اداره و حفظ جامعه اسلامى - که یک واجب بزرگ است - گامى برداشته، خیلى با ارزش است. اما آن طرف قضیه، مادّیگرى است، مادّهپرستى است، دنیاطلبى است. آن، یک حرفِ دیگر است.
سازندگى، کارى بود که علىبنابىطالب علیهالسّلام داشت؛ که حتّى شاید در دوران خلافت هم - که حالا من این را تردید دارم. اما تا قبل از خلافت، قطعى است - با دست خود نخلستان آباد مىکرد؛ زمین احیا مىکرد؛ درخت مىکاشت؛ چاه مىکند و آبیارى مىکرد. این، سازندگى است! دنیاطلبى و مادّىطلبى، کارى است که عبیداللَّه زیاد و یزید مىکردند. آنها چه وقت چیزى را به وجود مىآوردند و مىساختند؟! آنها فانى مىکردند؛ آنها مىخوردند؛ آنها تجمّلات را زیاد مىکردند. این دو را با هم اشتباه نباید کرد. امروز عدّهاى به اسم سازندگى خودشان را غرق در پول و دنیا و مادّهپرستى مىکنند. این سازندگى است؟! آنچه که جامعه ما را فاسد مىکند، غرقشدن در شهوات است؛ از دستدادن روح تقوا و فداکارى است؛ یعنى همان روحیهاى که در بسیجیهاست. بسیجى باید در وسط میدان باشد تا فضیلتهاى اصلى انقلاب زنده بماند.
دشمن از راه اشاعه فرهنگ غلط - فرهنگ فساد و فحشا - سعى مىکند جوانهاى ما را از مابگیرد. کارى که دشمن از لحاظ فرهنگى مىکند، یک "تهاجمفرهنگى" بلکه باید گفت یک «شبیخون فرهنگى» یک «غارت فرهنگى» و یک «قتل عام فرهنگى» است. امروز دشمن این کار را با ما مىکند. چهکسى مىتواند ازاین فضیلتها دفاع کند؟ آن جوان مؤمنى که دل به دنیا نبسته، دل به منافع شخصى نبسته و مىتواند بایستد و از فضیلتها دفاع کند. کسى که خودش آلوده و گرفتاراست که نمىتواند از فضیلتها دفاع کند! این جوان بااخلاص مىتواند دفاع کند. این جوان، از انقلاب، از اسلام، از فضایل و ارزشهاىاسلامى مىتواند دفاع کند.لذا، چندى پیش گفتم: «همه امربه معروف و نهى از منکر کنند.» الآن هم عرض مىکنم: نهى از منکر کنید. این، واجب است.این، مسؤولیت شرعى شماست. امروز مسؤولیت انقلابى و سیاسى شما هم هست.
به من نامه مىنویسند؛ بعضى هم تلفن مىکنند و مىگویند: «مانهى از منکر مىکنیم. اما مأمورین رسمى، طرف ما را نمىگیرند. طرف مقابل را مىگیرند!» من عرض مىکنم که مأمورین رسمى - چه مأمورین انتظامى و چه مأمورین قضایى - حق ندارند از مجرم دفاع کنند. باید از آمر و ناهى شرعى دفاع کنند. همه دستگاه حکومت ماباید ازآمربه معروف وناهى از منکر دفاع کند.این، وظیفه است.اگر کسى نماز بخواند و کس دیگرى به نمازگزار حمله کند، دستگاههاى ما از کدامیک باید دفاع کنند؟ از نمازگزار یااز آن کسى که سجّاده رااز زیر پاى نمازگزار مىکشد؟ امر به معروف و نهى از منکر نیز همینطور است. امر به معروف هم مثل یعنى امر به معروف ونهى از منکر، در مقیاس وسیع و عمومى خود، حتى از جهاد بالاتراست؛ چون پایه دین رامحکم مىکند. اساس جهاد راامربه معروف ونهىازمنکراستوار مىکند. مگر مأمورین و مسؤولین ما مىتوانند آمربه معروف وناهى از منکر را بادیگران مساوى قرار دهند؛ چه رسد به اینکه نقطه مقابلاو را تأیید کنند!؟ البته جوان حزباللّهى هم باید باهوش باشد. باید چشمهایش رابازکند و نگذارد کسى در صفوف او رخنه کند و بهنام امربه معروف ونهىازمنکر، فسادى ایجاد نماید که چهره حزباللَّه را خراب کند. باید مواظب باشید. این، به عهده خودتان است. من یقین دارم - و تجربههاى این چندسال هم نشان داده - تانیروهاى مؤمن وحزبالّلهى براى انجامِ کارى به میدان مىآیند، یک عدّه عناصر بدلى و دروغین، با نام اینها در گوشهاى فسادى ایجاد مىکنند تا ذهن مسؤولین را نسبت به نیروهاى مؤمن و حزبالّلهى و مردمى چرکین کنند. مواظب باشید. مسأله امر به معروف و نهىازمنکر، مثل مسأله نمازاست. یادگرفتنى است. باید بروید یاد بگیرید. مسأله دارد که کجا و چگونه باید امر به معروف ونهىاز منکر کرد؟ البته من عرض مىکنم - قبلاً هم گفتهام - در جامعهاسلامى، تکلیف عامه مردم، امربه معروف ونهىاز منکر با لسان است؛ با زبان. اگر کار به برخورد بکشد، آن دیگر تکلیف مسؤولین است. آنها باید وارد شوند. اما امر به معروف و نهى از منکر زبانى، مهمتر است. عاملى که جامعه رااصلاح مىکند، همین نهى از منکر زبانى است. به آن آدم بدکار، به آن آدم خلافکار، به آن آدمى که اشاعه فحشا مىکند، به آن آدمى که مىخواهد قبح گناه را از جامعه ببرد، مردم باید بگویند. دهنفر، صدنفر، هزارنفر! افکارعمومى روى وجود و ذهن او باید سنگینى کند. این، شکنندهترین چیزهاست. همین نیروهاى مؤمن و بسیجى و حزبالّلهى؛ یعنى همین عامه مردم مؤمن؛ یعنى همین اکثریّت عظیم کشور عزیز ما؛ همینهایى که جنگ را اداره کردند؛ همینهایى که از اوّل انقلاب تا به حال با همه حوادث مقابله کردند، در این مورد مهمترین نقش را مىتوانند داشته باشند. همین نیروهاى مردمى، که اگر نبودند - این بسیج اگر نبود، این نیروى عظیم حزب اللَّه اگر نبود - در جنگ هم شکست مىخوردیم؛ در مقابل دشمنان گوناگون هم دراین چندسال شکست مىخوردیم و آسیبپذیر بودیم. کارخانه ما را مىخواستند به تعطیلى بکشانند؛ نیروى حزبالّلهى از داخل کارخانه مىزد به سینهشان. مزرعه ما را در اوایل انقلاب مىخواستند آتش بزنند؛ نیروى حزبالّلهى از همان وسط بیابانها و روستاها و مزارع، مىزد توى دهانشان. خیابانها را مىخواستند به اغتشاش بکشند؛ نیروى حزبالّلهى مىآمد سینه سپرمىکرد و در مقابلشان مىایستاد. جنگ هم که معلوم است! این، آن نیروى اصلى کشوراست. نظام اسلامى متّکى به این نیروست. اگر مردم؛ یعنى همین نیروهاىمؤمن و حزباللّهى، با نظام باشند، با دولت باشند - که هستند بحمداللَّه - اگراین نیروى عظیم و این نیروى بزرگ شکست ناپذیر مردمى در کنار مسؤولین و پشت سر مسؤولین باشد - که بحمداللَّه هست هیچ قدرتى نمىتواند با جمهورىاسلامى مقابله کند.
دشمنان ما، ازاین مىترسند. در تبلیغات جهانى، بلندگوهاى امریکایى و صهیونیستى، الان مدتى است که جمهورى اسلامىایران رابه نظامیگرى وافزایش سلاح متّهم مىکنند! مىگویند: «ایران سلاحهاى کشتار جمعى دارد! اینها سلاحهاى اتمى درست مىکنند! از فلان جا کلاهک اتمى آوردهاند!» حرفهایى که هرعاقلى در دنیا، اگر تأمّل کند، مىفهمد دروغ است.بمباتم چیزى است که بشودبى سرو صدا از یک کشور به کشورى منتقلش کرد؟! مىفهمند دروغ است؛ مىدانند دروغ است؛ شایعه درست مىکنند. براى اینکه از نظاماسلامى چهرهاى بسازند که گویى با صلح و استقرار صلح در دنیا مخالف است. یکى از تلاشهاى خباثت آمیز امریکا و صهیونیستها علیه جمهورىاسلامى، این است. من مىگویم: شما اشتباه کردهاید. شما اشتباه کردهاید که خیال کردهاید قدرت جمهورىاسلامى درایناست که در داخل، بمب اتمى فراهم کند یابسازد. اینهانیست. اگر این بود که جمهورىاسلامى حالا بخواهد مثلاً یک بمب اتمى درست کند، صدهایش راکشورهاىبزرگ دارند. اگرکسى بابمب اتم مىتوانست بر کسى پیروز شود، امریکا و شوروى سابق وبقیه قدرتهاى خبیث دنیا، تا به حال صد بار جمهورىاسلامى رااز بین برده بودند. چیزى که به یک نظام قدرت مىدهد، بمباتم نیست. قدرت نظاماسلامى - که امریکا و شوروى سابق و بقیه قدرتهاى ریز و درشت عالم تا امروزنتوانستهاند ونخواهند توانست با آن مقابله کنند - قدرت ایمان نیروهاى حزباللَّه است.
جمهورىاسلامى باید این نیرو را حفظ کند.این قدرت عظیم راباید حفظ کند.شما جوانها باید دائم در صحنه باشید. باید دائم نشان دهید که جمهورىاسلامى آسیبناپذیراست. نیروىمؤمنِ بسیج و نیروهاى حزبالّلهى در سرتاسرکشور و آحاد مؤمن دراین کشور، باید کارى کنند که امید امریکا و صهیونیستها وبقیه قدرتهاى دشمن از جمهورىاسلامى به کلّى قطع شود.
در دیدار فرماندهان و دستههاى عاشوراى نیروهاى مقاومت بسیج ، در سالروز شهادت امام سجّاد(ع)22/4/1371
از عاشورا درس بگیریم یا عبرت؟
من، یک وقت درباره عبرتهاى ماجراى امام حسین صحبتهایى کردم و گفتم که ما از این حادثه، غیر از درسهایى که مىآموزیم؛ عبرتهایى نیز مىگیریم. «درسها» به ما مىگویند که چه باید بکنیم؛ ولى «عبرتها» به ما مىگویند که چه حادثهاى اتّفاق افتاده و چه واقعهاى ممکن است اتّفاق بیفتد.
عبرت ماجراى امام حسین این است که انسان فکر کند در تاریخ و جامعه اسلامى؛ آن هم جامعهاى که در رأس آن، شخصى مثل پیامبر خدا - نه یک بشر معمولى - قرار دارد و این پیامبر، ده سال با آن قدرت فوق تصوّر بشرى و با اتّصال به اقیانوس لایزال وحى الهى و با حکمت بىانتها و بىمثالى که از آن برخوردار بود، در جامعه حکومت کرده است و بعد باز در فاصلهاى، حکومت على بن ابىطالب بر همین جامعه جریان داشته است و مدینه و کوفه، به نوبت پایگاه این حکومت عظیم قرار گرفتهاند؛ چه حادثهاى اتّفاق افتاده و چه میکروبى وارد کالبد این جامعه شده است که بعد از گذشت نیم قرن از وفات پیامبر و بیست سال از شهادت امیرالمؤمنین علیهما السّلام، در همین جامعه و بین همین مردم، کسى مثل حسین بن على را با آن وضع به شهادت مىرسانند؟!
چه اتّفاقى افتاد و چطور چنین واقعهاى ممکن است رخ دهد؟ آن هم نه یک پسر بى نام و نشان؛ بل کودکى که پیامبر اکرم، او را در آغوش خود مىگرفت، با او روى منبر مىرفت و براى مردم صحبت مىکرد. او پسرى بود که پیامبر دربارهاش فرمود: «حسین منّى و انا من حسین». رابطه بین این پدر و پسر، این گونه مستحکم بوده است. آن پسرى که در زمان حکومت امیرالمؤمنین، یکى از ارکان حکومت در جنگ و صلح بود و در سیاست مثل خورشیدى مىدرخشید. آن وقت، کار آن جامعه به جایى برسد که همین انسان بارز و فرزند پیامبر، با آن عمل و تقوا و شخصیت فاخر و عزّت و با آن حلقه درس در مدینه و آن همه اصحاب و یاران علاقه مند و ارادتمند و آن همه شیعیان در نقاط مختلف دنیاى اسلام را با آن وضعیت فجیع محاصره کنند و تشنه نگه دارند و بکشند و نه فقط خودش، بلکه همه مردانش و حتّى بچه ششماهه را قتل عام کنند و بعد هم زن و بچه اینها را مثل اسراى جنگى اسیر کنند و شهر به شهر بگردانند. قضیه چیست و چه اتّفاقى افتاده بود؟ این، آن عبرت است.
در جمع فرماندهان، مسؤولان و پرسنل سپاه پاسداران انقلاب اسلامىو نیروى انتظامى
و جمعى از جانبازان انقلاب اسلامى به مناسبت روز پاسدار 5/10/74
درس های عاشورا وعبرتهای آن
در مباحث مربوط به عاشورا، سه بحثِ عمده وجود دارد:
یکى بحث علل و انگیزههاى قیام امام حسین علیهالسّلام است، که چرا امام حسین قیام کرد؛ یعنى تحلیل دینى و علمى و سیاسى این قیام. در این زمینه، ما قبلاً تفصیلاً عرایضى عرض کردهایم؛ فضلا و بزرگان هم بحثهاى خوبى کردهاند. امروز وارد آن بحث نمىشویم.
بحث دوم، بحث درسهاى عاشوراست که یک بحث زنده و جاودانه و همیشگى است و مخصوص زمان معیّنى نیست. درس عاشورا، درس فداکارى و دیندارى و شجاعت و مواسات و درس قیام للَّه و درس محبّت و عشق است. یکى از درسهاى عاشورا، همین انقلاب عظیم و کبیرى است که شما ملت ایران پشت سر حسین زمان و فرزند ابىعبداللَّه الحسین علیهالسّلام انجام دادید. خود این، یکى از درسهاى عاشورا بود. در این زمینه هم من امروز هیچ بحثى نمىکنم.
بحث سوم، دربارهى عبرتهاى عاشوراست که چند سال قبل از این، ما این مسأله را مطرح کردیم که عاشورا غیر از درسها، عبرتهایى هم دارد. بحث عبرتهاى عاشورا مخصوص زمانى است که اسلام حاکمیت داشته باشد. حداقل این است که بگوییم عمده این بحث، مخصوص به این زمان است؛ یعنى زمان ما و کشور ما، که عبرت بگیریم.
ما قضیه را اینگونه طرح کردیم که چطور شد جامعه اسلامى به محوریّت پیامبر عظیمالشّأن، آن عشق مردم به او، آن ایمان عمیق مردم به او، آن جامعه سرتاپا حماسه و شور دینى و آن احکامى که بعداً مقدارى درباره آن عرض خواهم کرد، همین جامعه ساخته و پرداخته، همان مردم، حتّى بعضى همان کسانى که دورههاى نزدیک به پیامبر را دیده بودند، بعد از پنجاه سال کارشان به آنجا رسید که جمع شدند، فرزند همین پیامبر را با فجیعترین وضعى کشتند؟! انحراف، عقبگرد، برگشتن به پشت سر، از این بیشتر چه مىشود؟!
زینب کبرى سلاماللَّهعلیها در بازار کوفه، آن خطبه عظیم را اساساً بر همین محور ایراد کرد: «یا اهل الکوفه، یا اهل الختل و الغدر، أتبکون؟!». مردم کوفه وقتى که سرِ مبارک امام حسین را بر روى نیزه مشاهده کردند و دختر على را اسیر دیدند و فاجعه را از نزدیک لمس کردند، بنا به ضجّه و گریه کردند. فرمود: «أتبکون؟!»؛ گریه مىکنید؟! «فلا رقات الدمعه ولاهدئت الرنه»؛ گریهتان تمامى نداشته باشد. بعد فرمود: «انّما مثلکم کمثل التى نقضت غزلها من بعد قوة انکاثا تتّخذون ایمانکم دخلاً بینکم». این، همان برگشت است؛ برگشت به قهقرا و عقبگرد. شما مثل زنى هستید که پشمها یا پنبهها را با مغزل نخ مىکند؛ بعد از آن که این نخها آماده شد، دوباره شروع مىکند نخها را از نو باز کردن و پنبه نمودن! شما در حقیقت نخهاى رشته خود را پنبه کردید. این، همان برگشت است. این، عبرت است. هر جامعه اسلامى، در معرض همین خطر هست.
امام خمینىِ عزیز بزرگ ما، افتخار بزرگش این بود که یک امّت بتواند عامل به سخن آن پیامبر باشد. شخصیت انسانهاى غیر پیامبر و غیر معصوم، مگر با آن شخصیت عظیم قابل مقایسه است؟ او، آن جامعه را به وجود آورد و آن سرانجام دنبالش آمد. آیا هر جامعه اسلامى، همین عاقبت را دارد؟ اگر عبرت بگیرند، نه؛ اگر عبرت نگیرند، بله. عبرتهاى عاشورا اینجاست.
ما مردم این زمان، بحمداللَّه به فضل پروردگار، این توفیق را پیدا کردهایم که آن راه را مجدّداً برویم و اسم اسلام را در دنیا زنده کنیم و پرچم اسلام و قرآن را برافراشته نماییم. در دنیا این افتخار نصیب شما ملت شد. این ملت تا امروز هم که تقریباً بیست سال از انقلابش گذشته است، قرص و محکم در این راه ایستاده و رفته است. اما اگر دقّت نکنید، اگر مواظب نباشیم، اگر خودمان را آنچنان که باید و شاید، در این راه نگه نداریم، ممکن است آن سرنوشت پیش بیاید. عبرت عاشورا، اینجاست.
حال من مىخواهم مقدارى درباره موضوعى که چند سال پیش آن را مطرح کردم و بحمداللَّه دیدم فضلا درباره آن بحث کردند، تحقیق کردند، سخنرانى کردند و مطلب نوشتند، با توسّع صحبت کنم. البته بحث کامل در این مورد، بحث نمازجمعه نیست؛ چون طولانى است و انشاءاللَّه اگر عمرى داشته باشم و توفیقى پیدا کنم، در جلسهاى غیر نمازجمعه، این موضوع را مفصّل با خصوصیّاتش بحث خواهم کرد. امروز مىخواهم یک گذر اجمالى به این مسأله بکنم و اگر خدا توفیق دهد، در واقع یک کتاب را در قالب یک خطبه بریزم و به شما عرض کنم.
اوّلاً حادثه را باید فهمید که چقدر بزرگ است، تا دنبال عللش بگردیم. کسى نگوید که حادثه عاشورا، بالاخره کشتارى بود و چند نفر را کشتند. همانطور که همه ما در زیارت عاشورا مىخوانیم: «لقد عظمت الرّزیّه و جلّت و عظمت المصیبة»(5)، مصیبت، خیلى بزرگ است. رزیّه، یعنى حادثه بسیار بزرگ. این حادثه، خیلى عظیم است. فاجعه، خیلى تکان دهنده و بىنظیر است.
براى این که قدرى معلوم شود که این حادثه چقدر عظیم است، من سه دوره کوتاه را از دورههاى زندگى حضرت ابىعبداللَّهالحسین علیهالسّلام اجمالاً مطرح مىکنم. شما ببینید این شخصیتى که انسان در این سه دوره مىشناسد، آیا مىتوان حدس زد که کارش به آنجا برسد که در روز عاشورا یک عده از امّت جدّش او را محاصره کنند و با این وضعیت فجیع، او و همه یاران و اصحاب و اهل بیتش را قتلعام کنند و زنانشان را اسیر بگیرند؟
این سه دوره، یکى دوران حیات پیامبر اکرم است. دوم، دوران جوانى آن حضرت، یعنى دوران بیستوپنجساله تا حکومت امیرالمؤمنین است. سوم، دوران فترت بیست ساله بعد از شهادت امیرالمؤمنین تا حادثه کربلاست.
در دوران حیات پیامبر اکرم، امام حسین عبارت است از کودک نور دیده سوگلى پیامبر. پیامبر اکرم دخترى به نام فاطمه دارد که همه مردم مسلمان در آن روز مىدانند که پیامبر فرمود: «انّ اللَّه لیغضب لغضب فاطمة»؛ اگر کسى فاطمه را خشمگین کند، خدا را خشمگین کرده است. «و یرضى لرضاها»؛ اگر کسى او را خشنود کند، خدا را خشنود کرده است. ببینید، این دختر چقدر عظیمالمنزله است که پیامبر اکرم در مقابل مردم و در ملأ عام، راجع به او اینگونه حرف مىزند. این مسألهاى عادّى نیست.
پیامبر اکرم این دختر را در جامعه اسلامى به کسى داده است که از لحاظ افتخارات، در درجه اعلاست؛ یعنى علىبنابىطالب علیهالسّلام. او، جوان، شجاع، شریف، از همه مؤمنتر، از همه باسابقهتر، از همه شجاعتر و در همه میدانها حاضر است. کسى است که اسلام به شمشیر او مىگردد؛ هر جایى که همه در مىمانند، این جوان جلو مىآید، گرهها را باز مىکند و بنبستها را مىشکند. این داماد محبوب عزیزى که محبوبیت او نه به خاطر خویشاوندى، بلکه به خاطر عظمت شخصیت اوست، همسر نودیده پیامبر است. کودکى از اینها متولّد شده است و او حسینبنعلى است.
البته همه این حرفها درباره امام حسن علیهالسّلام هم هست؛ اما من حالا بحثم راجع به امام حسین علیهالسّلام است؛ عزیزترین عزیزان پیامبر؛ کسى که رئیس دنیاى اسلام، حاکم جامعه اسلامى و محبوب دل همه مردم، او را در آغوش مىگیرد و به مسجد مىبرد. همه مىدانند که این کودک، محبوب دلِ این محبوبِ همه است. او روى منبر مشغول خطبه خواندن است که این کودک، پایش به مانعى مىگیرد و به زمین مىافتد. پیامبر از منبر پایین مىآید، او را در بغل مىگیرد و آرامش مىکند. ببینید؛ مسأله این است.
پیامبر درباره امام حسن و امام حسینِ شش، هفت ساله فرمود: «سیّدى شباب اهل الجنّه»؛ اینها سرور جوانان بهشتند. اینها که هنوز کودکند، جوان نیستند؛ اما پیامبر مىفرماید سرور جوانان اهل بهشتند. یعنى در دوران شش، هفت سالگى هم در حدّ یک جوان است؛ مىفهمد، درک مىکند، عمل مىکند، اقدام مىکند، ادب مىورزد و شرافت در همه وجودش موج مىزند. اگر آن روز کسى مىگفت که این کودک به دست امّت همین پیامبر، بدون هیچگونه جرم و تخلّفى به قتل خواهد رسید، براى مردم غیرقابل باور بود؛ همچنان که پیامبر فرمود و گریه کرد و همه تعجّب کردند که یعنى چه؛ مگر مىشود؟!
دوره دوم، دوره بیستوپنجساله بعد از وفات پیامبر تا حکومت امیرالمؤمنین است. حسینِ جوان، بالنده، عالم و شجاع است. در جنگها شرکت مىجوید، در کارهاى بزرگ دخالت مىکند، همه او را به عظمت مىشناسند؛ نام بخشندگان که مىآید، همه چشمها به سوى او برمىگردد. در هر فضیلتى، در میان مسلمانان مدینه و مکه، هر جایى که موج اسلام رفته است، مثل خورشیدى مىدرخشد. همه براى او احترام قائلند. خلفاى زمان، براى او و برادرش احترام قائلند و در مقابل او، تعظیم و تجلیل و تبجیل و تجلیل مىکنند و نامش را به عظمت مىآورند. جوان نمونه دوران، و محترم پیش همه. اگر آن روز کسى مىگفت که همین جوان، به دست همین مردم کشته خواهد شد، هیچ کس باور نمىکرد.
دوره سوم، دوره بعد از شهادت امیرالمؤمنین است؛ یعنى دوره غربت اهل بیت. امام حسن و امام حسین علیهماالسّلام باز در مدینهاند. امام حسین، بیست سال بعد از این مدت، به صورت امام معنوى همه مسلمان، مفتى بزرگ همه مسلمانان، مورد احترام همه مسلمانان، محل ورود و تحصیل علم همه، محل تمسّک و توسّل همه کسانى که مىخواهند به اهل بیت اظهار ارادتى بکنند، در مدینه زندگى کرده است. شخصیت محبوب، بزرگ، شریف، نجیب، اصیل و عالم. او به معاویه نامه مىنویسد؛ نامهاى که اگر هر کسى به هر حاکمى بنویسد، جزایش کشته شدن است. معاویه باعظمتِ تمام این نامه را مىگیرد، مىخواند، تحمّل مىکند و چیزى نمىگوید. اگر در همان اوقات هم کسى مىگفت که در آینده نزدیکى، این مرد محترم شریفِ عزیزِ نجیب - که مجسّمکننده اسلام و قرآن در نظر هر بیننده است - ممکن است به دست همین امّت قرآن و اسلام کشته شود - آن هم با آن وضع - هیچکس تصوّر هم نمىکرد؛ اما همین حادثه باورنکردنى، همین حادثه عجیب و حیرتانگیز، اتّفاق افتاد. چه کسانى کردند؟ همانهایى که به خدمتش مىآمدند و سلام و عرض اخلاص هم مىکردند. این یعنى چه؟ معنایش این است که جامعه اسلامى در طول این پنجاه سال، از معنویت و حقیقت اسلام تهى شده است. ظاهرش اسلامى است؛ اما باطنش پوک شده است. خطر اینجاست. نمازها برقرار است، نماز جماعت برقرار است، مردم هم اسمشان مسلمان است و عدّهاى هم طرفدار اهلبیتند!
البته من به شما بگویم که در همه عالم اسلام، اهل بیت را قبول داشتند؛ امروز هم قبول دارند و هیچ کس در آن تردید ندارد. حبّ اهل بیت در همه عالم اسلام، عمومى است؛ الان هم همینطور است. الان هم هر جاى دنیاى اسلام بروید، اهل بیت را دوست مىدارند. آن مسجدى که منتسب به امام حسین علیهالسّلام است و مسجد دیگرى که در قاهره منتسب به حضرت زینب است، ولوله زوّار و جمعیت است. مردم مىروند قبر را زیارت مىکنند، مىبوسند و توسّل مىجویند.
همین یکى، دو سال قبل از این، کتابى جدید - نه قدیمى؛ چون در کتابهاى قدیمى خیلى هست - براى من آوردند، که این کتاب درباره معناى اهل بیت نوشته شده است. یکى از نویسندگان فعلى حجاز تحقیق کرده و در این کتاب اثبات مىکند که اهل بیت، یعنى على، فاطمه، حسن و حسین. حالا ما شیعیان که این حرفها جزو جانمان است؛ اما آن برادر مسلمان غیرشیعه این را نوشته و نشر کرده است.این کتاب هم هست، من هم آن را دارم و لابد هزاران نسخه از آن چاپ شده و پخش گردیده است.
بنابراین، اهلبیت محترمند؛ آن روز هم در نهایت احترام بودند؛ اما در عین حال وقتى جامعه تهى و پوک شد، این اتّفاق مىافتد. حالا عبرت کجاست؟ عبرت اینجاست که چه کار کنیم جامعه آنگونه نشود. ما باید بفهمیم که آنجا چه شد که جامعه به اینجا رسید. این، آن بحث مشروح و مفصّلى است که من مختصرش را مىخواهم عرض کنم.
اوّل به عنوان مقدّمه عرض کنم: پیامبر اکرم نظامى را به وجود آورد که خطوط اصلى آن چند چیز بود. من درمیان این خطوط اصلى، چهار چیز را عمده یافتم: اوّل، معرفت شفّاف و بىابهام؛ معرفت نسبت به دین، معرفت نسبت به احکام، معرفت نسبت به جامعه، معرفت نسبت به تکلیف، معرفت نسبت به خدا، معرفت نسبت به پیامبر، معرفت نسبت به طبیعت. همین معرفت بود که به علم و علم اندوزى منتهى شد و جامعه اسلامى را در قرن چهارم هجرى به اوج تمدّن علمى رساند. پیامبر نمىگذاشت ابهام باشد. در این زمینه، آیات عجیبى از قرآن هست که مجال نیست الان عرض کنم. در هر جایى که ابهامى به وجود مىآمد، یک آیه نازل مىشد تا ابهام را برطرف کند.
خطّ اصلى دوم، عدالت مطلق و بىاغماض بود. عدالت در قضاوت، عدالت در برخورداریهاى عمومى و نه خصوصى - امکاناتى که متعلّق به همه مردم است و باید بین آنها باعدالت تقسیم شود - عدالت در اجراى حدود الهى، عدالت در مناصب و مسوؤلیتدهى و مسؤولیت پذیرى. البته عدالت، غیر از مساوات است؛ اشتباه نشود. گاهى مساوات، ظلم است. عدالت، یعنى هر چیزى را به جاى خود گذاشتن و به هر کسى حقّ او را دادن. آن عدل مطلق و بىاغماض بود. در زمان پیامبر، هیچ کس در جامعه اسلامى از چارچوب عدالت خارج نبود.
سوم، عبودیّت کامل و بىشریک در مقابل پروردگار؛ یعنى عبودیّت خدا در کار و عمل فردى، عبودیّت در نماز که باید قصد قربت داشته باشد، تا عبودیّت در ساخت جامعه، در نظام حکومت، نظام زندگى مردم و مناسبات اجتماعى میان مردم بر مبناى عبودیّت خدا که این هم تفصیل و شرح فراوانى دارد.
چهارم، عشق و عاطفه جوشان. این هم از خصوصیّات اصلى جامعه اسلامى است؛ عشق به خدا، عشق خدا به مردم؛ «یحبّهم و یحبّونه»، «ان اللَّه یحبّ التّوابین و یحبّ المتطهّرین»، «قل ان کنتم تحبّون اللَّه فاتّبعونى یحببکم اللَّه». محبت، عشق، محبت به همسر، محبّت به فرزند، که مستحبّ است فرزند را ببوسى؛ مستحّب است که به فرزند محبّت کنى؛ مستحبّ است که به همسرت عشق بورزى و محبّت کنى؛ مستحبّ است که به برادران مسلمان محبّت کنى و محبّت داشته باشى؛ محبّت به پیامبر، محبّت به اهل بیت؛ «الاّ المودّة فى القربى».
پیامبر این خطوط را ترسیم کرد و جامعه را بر اساس این خطوط بنا نمود. پیامبر حکومت را ده سال همینطور کشاند. البته پیداست که تربیت انسانها کار تدریجى است؛ کار دفعى نیست. پیامبر در تمام این ده سال تلاش مىکرد که این پایهها استوار و محکم شود و ریشه بدواند؛ اما این ده سال، براى این که بتواند مردمى را که درست برضدّ این خصوصیّات بار آمدند، متحوّل کند، زمان خیلى کمى است. جامعه جاهلى، در همه چیزش عکس این چهار مورد بود؛ مردم معرفتى نداشتند، در حیرت و جهالت زندگى مىکردند، عبودیّت هم نداشتند؛ طاغوت بود، طغیان بود، عدالتى هم وجود نداشت؛ همهاش ظلم بود، همهاش تبعیض بود - که امیرالمؤمنین در نهجالبلاغه در تصویر ظلم و تبعیض دوران جاهلیت، بیانات عجیب و شیوایى دارد، که واقعاً یک تابلوِ هنرى است؛ «فى فتن داستهم باخفافها و وطئتهم باظلافها» - محبّت هم نبود، دختران خود را زیر خاک مىکردند، کسى را از فلان قبیله بدون جرم مىکشتند - «تو از قبیله ما یکى را کشتى، ما هم باید از قبیله شما یکى را بکشیم!» - حالا قاتل باشد، یا نباشد؛ بىگناه باشد، یا بىخبر باشد؛ جفاى مطلق، بىرحمى مطلق، بىمحبّتى و بىعاطفگى مطلق.
مردمى را که در آن جوّ بار آمدند، مىشود در طول ده سال تربیت کرد، آنها را انسان کرد، آنها را مسلمان کرد؛ اما نمىشود این را در اعماق جان آنها نفوذ داد؛ بخصوص آنچنان نفوذ داد که بتوانند به نوبه خود در دیگران هم همین تأثیر را بگذارند.
مردم پىدرپى مسلمان مىشدند. مردمى بودند که پیامبر را ندیده بودند. مردمى بودند که آن ده سال را درک نکرده بودند. این مسأله «وصایت»ى که شیعه به آن معتقد است، در اینجا شکل مىگیرد. وصایت، جانشینى و نصب الهى، سرمنشأش اینجاست؛ براى تداوم آن تربیت است، والّا معلوم است که این وصایت، از قبیل وصایتهایى که در دنیا معمول است، نیست، که هر کسى مىمیرد، براى پسر خودش وصیت مىکند. قضیه این است که بعد از پیامبر، برنامههاى او باید ادامه پیدا کند.
حالا نمىخواهیم وارد بحثهاى کلامى شویم. من مىخواهم تاریخ را بگویم و کمى تاریخ را تحلیل کنم، و بیشترش را شما تحلیل کنید. این بحث هم متعلّق به همه است؛ صرفاً مخصوص شیعه نیست. این بحث، متعلّق به شیعه و سنّى و همه فِرَق اسلامى است. همه باید به این بحث توجّه کنند؛ چون این بحث براى همه مهم است.
و اما ماجراهاى بعد از رحلت پیامبر. چه شد که در این پنجاه سال، جامعه اسلامى از آن حالت به این حالت برگشت؟ این اصل قضیه است، که متن تاریخ را هم بایستى در اینجا نگاه کرد. البته بنایى که پیامبر گذاشته بود، بنایى نبود که به زودى خراب شود؛ لذا در اوایلِ بعد از رحلت پیامبر که شما نگاه مىکنید، همه چیز - غیر از همان مسأله وصایت - سرجاى خودش است: عدالتِ خوبى هست، ذکْرِ خوبى هست، عبودیّت خوبى هست. اگر کسى به ترکیب کلى جامعه اسلامى در آن سالهاى اوّل نگاه کند، مىبیند که علىالظّاهر چیزى به قهقرا نرفته است. البته گاهى چیزهایى پیش مىآمد؛ اما ظواهر، همان پایهگذارى و شالودهریزى پیامبر را نشان مىدهد. ولى این وضع باقى نمىماند. هر چه بگذرد، جامعه اسلامى بتدریج به طرف ضعف و تهىشدن پیش مىرود.
ببینید، نکتهاى در سوره مبارکه حمد هست که من مکرّر در جلسات مختلف آن را عرض کردهام. وقتى که انسان به پروردگار عالم عرض مىکند «اهدنا الصّراط المستقیم»- ما را به راه راست و صراط مستقیم هدایت کن - بعد این صراط مستقیم را معنا مىکند: «صراط الّذین انعمت علیهم»؛ راه کسانى که به آنها نعمت دادى. خدا به خیلیها نعمت داده است؛ به بنى اسرائیل هم نعمت داده است: «یا بنىاسرائیل اذکروا نعمتى الّتى انعمت علیکم». نعمت الهى که مخصوص انبیا و صلحا و شهدا نیست: «فاولئک مع الّذین انعماللَّه علیهم من النّبیّین والصّدّیقین والشّهداء والصّالحین». آنها هم نعمت داده شدهاند؛ اما بنىاسرائیل هم نعمت داده شدهاند.
کسانى که نعمت داده شدهاند، دوگونهاند:
یک عدّه کسانى که وقتى نعمت الهى را دریافت کردند، نمىگذارند که خداى متعال بر آنها غضب کند و نمىگذارند گمراه شوند. اینها همانهایى هستند که شما مىگویید خدایا راه اینها را به ما هدایت کن. «غیرالمغضوب علیهم»، با تعبیر علمى و ادبیش، براى «الّذین انعمت علیهم» صفت است؛ که صفت «الّذین»، این است که «غیرالمغضوب علیهم و لاالضّالّین»؛ آن کسانى که مورد نعمت قرار گرفتند، اما دیگر مورد غضب قرار نگرفتند؛ «و لاالضّالّین»، گمراه هم نشدند.
یک دسته هم کسانى هستند که خدا به آنها نعمت داد، اما نعمت خدا را تبدیل کردند و خراب نمودند. لذا مورد غضب قرار گرفتند؛ یا دنبال آنها راه افتادند، گمراه شدند. البته در روایات ما دارد که «المغضوب علیهم»، مراد یهودند، که این، بیان مصداق است؛ چون یهود تا زمان حضرت عیسى، با حضرت موسى و جانشینانش، عالماً و عامداً مبارزه کردند. «ضالّین»، نصارى هستند؛ چون نصارى گمراه شدند. وضع مسیحیّت اینگونه بود که از اوّل گمراه شدند - یا لااقل اکثریتشان اینطور بودند - اما مردم مسلمان نعمت پیدا کردند. این نعمت، به سمت «المغضوب علیهم» و «الضالّین» مىرفت؛ لذا وقتى که امام حسین علیهالسّلام به شهادت رسید، در روایتى از امام صادق علیهالسّلام نقل شده است که فرمود: «فلما ان قتل الحسین صلواتاللَّهعلیه اشتدّ غضب اللَّه تعالى على اهل الارض»؛ وقتى که حسین علیهالسّلام کشته شد، غضب خدا درباره مردم شدید شد. معصوم است دیگر. بنابراین، جامعه مورد نعمت الهى، به سمت غضب سیر مىکند؛ این سیر را باید دید. خیلى مهمّ است، خیلى سخت است، خیلى دقّت نظر لازم دارد.
من حالا فقط چند مثال بیاورم. خواص و عوام، هر کدام وضعى پیدا کردند. حالا خواصى که گمراه شدند، شاید «مغضوب علیهم» باشند؛ عوام شاید «ضالّین» باشند. البته در کتابهاى تاریخ، پُر از مثال است. من از اینجا به بعد، از تاریخ «ابناثیر» نقل مىکنم؛ هیچ از مدارک شیعه نقل نمىکنم؛ حتى از مدارک مورّخان اهل سنّتى که روایتشان در نظر خود اهل سنّت، مورد تردید است - مثل ابنقتیبه - هم نقل نمىکنم. «ابنقتیبه دینورى» در کتاب «الامامة والسیّاسة»، چیزهاى عجیبى نقل مىکند که من همه آنها را کنار مىگذارم.
وقتى آدم به کتاب «کامل التواریخ» ابناثیر مىنگرد، حس مىکند که کتاب او داراى عصبیّت اموى و عثمانى است. البته احتمال مىدهم که به جهتى ملاحظه مىکرده است. در قضایاى «یوم الدّار»که جناب «عثمان» را مردم مصر و کوفه و بصره و مدینه و غیره کشتند، بعد از نقل روایات مختلف، مىگوید علّت این حادثه چیزهایى بود که من آنها را ذکر نمىکنم: «لعلل»؛ علّتهایى دارد که نمىخواهم بگویم. وقتى قضیه جناب «ابىذر» را نقل مىکند و مىگوید معاویه جناب ابىذر را سوار آن شتر بدون جهاز کرد و آنطور او را تا مدینه فرستاد و بعد هم به «ربذه» تبعید شد، مىنویسد چیزهایى اتّفاق افتاده است که من نمىتوانم بنویسم. حالا یا این است که او واقعاً - به قول امروز ما - خودسانسورى داشته و یا اینکه تعصّب داشته است. بالاخره او نه شیعه است و نه هواى تشیّع دارد؛ فردى است که احتمالاً هواى اموى و عثمانى هم دارد. همه آنچه که من از حالا به بعد نقل مىکنم، از ابناثیر است.
چند مثال از خواص: خواص در این پنجاه سال چگونه شدند که کار به اینجا رسید؟ من دقّت که مىکنم، مىبینم همه آن چهار چیز تکان خورد: هم عبودیّت، هم معرفت، هم عدالت، هم محبّت. این چند مثال را عرض مىکنم که عین تاریخ است.
«سعیدبن عاص» یکى از بنىامیّه و قوم و خویش عثمان بود. بعد از «ولیدبنعقبةبنابىمعیط» - همان کسى که شما فیلمش را در سریال امام على دیدید؛ همان ماجراى کشتن جادوگر در حضور او - «سعیدبن عاص» روى کار آمد، تا کارهاى او را اصلاح کند. در مجلس او، فردى گفت که «مااجود طلحة؟»؛ «طلحةبنعبداللَّه»، چقدر جواد و بخشنده است؟ لابد پولى به کسى داده بود، یا به کسانى محبّتى کرده بود که او دانسته بود. «فقال سعید ان من له مثل النشاستج لحقیق ان یکون جوادا». یک مزرعه خیلى بزرگ به نام «نشاستج» در نزدیکى کوفه بوده است - شاید همین نشاسته خودمان هم از همین کلمه باشد - در نزدیکى کوفه، سرزمینهاى آباد و حاصلخیزى وجود داشته است که این مزرعه بزرگ کوفه، ملک طلحه صحابى پیامبر در مدینه بوده است. سعیدبن عاص گفت: کسى که چنین ملکى دارد، باید هم بخشنده باشد! «واللَّه لو ان لى مثله» - اگر من مثل نشاستج را داشتم - «لاعاشکم اللَّه به عیشا رغداً»، گشایش مهمى در زندگى شما پدید مىآوردم؛ چیزى نیست که مىگویید او جواد است! حال شما این را با زهد زمان پیامبر و زهد اوایل بعد از رحلت پیامبر مقایسه کنید و ببینید که بزرگان و امرا و صحابه در آن چند سال، چگونه زندگىاى داشتند و به دنیا با چه چشمى نگاه مىکردند. حالا بعد از گذشت ده، پانزده سال، وضع به اینجا رسیده است.
نمونه بعدى، جناب «ابوموسى اشعرى» حاکم بصره بود؛ همین ابوموساى معروف حکمیّت. مردم مىخواستند به جهاد بروند، او بالاى منبر رفت و مردم را به جهاد تحریض کرد. در فضیلت جهاد و فداکارى، سخنها گفت. خیلى از مردم اسب نداشتند که سوار شوند بروند؛ هر کسى باید سوار اسب خودش مىشد و مىرفت. براى اینکه پیادهها هم بروند، مبالغى هم دربارهى فضیلت جهادِ پیاده گفت؛ که آقا جهادِ پیاده چقدر فضیلت دارد، چقدر چنین است، چنان است! آنقدر دهان و نفسش در این سخن گرم بود که یک عدّه از آنهایى که اسب هم داشتند، گفتند ما هم پیاده مىرویم؛ اسب چیست! «فحملوا الى فرسهم»؛ به اسبهایشان حمله کردند، آنها را راندند و گفتند بروید، شما اسبها ما را از ثواب زیادى محروم مىکنید؛ ما مىخواهیم پیاده برویم بجنگیم تا به این ثوابها برسیم! عدّهاى هم بودند که یک خرده اهل تأمّل بیشترى بودند؛ گفتند صبر کنیم، عجله نکنیم، ببینیم حاکمى که اینطور درباره جهاد پیاده حرف زد، خودش چگونه بیرون مىآید؟ ببینیم آیا در عمل هم مثل قولش هست، یا نه؛ بعد تصمیم مىگیریم که پیاده برویم یا سواره. این عین عبارت ابناثیر است. او مىگوید: وقتى که ابوموسى از قصرش خارج شد، «اخرج ثقله من قصره على اربعین بغلاً»؛ اشیاى قیمتى که با خود داشت، سوار بر چهل استر با خودش خارج کرد و به طرف میدان جهاد رفت! آن روز بانک نبود و حکومتها هم اعتبارى نداشت. یک وقت دیدید که در وسط میدان جنگ، از خلیفه خبر رسید که شما از حکومت بصره عزل شدهاید. این همه اشیاى قیمتى را که دیگر نمىتواند بیاید و از داخل قصر بردارد؛ راهش نمىدهند. هر جا مىرود، مجبور است با خودش ببرد. چهل استر، اشیاى قیمتى او بود، که سوار کرد و با خودش از قصر بیرون آورد و به طرف میدان جهاد برد! «فلمّا خرج تتعله بعنانه»؛ آنهایى که پیاده شده بودند، آمدند و زمام اسب جناب ابوموسى را گرفتند. «و قالو احملنا على بعض هذا الفضول»؛ ما را هم سوار همین زیادیها کن! اینها چیست که با خودت به میدان جنگ مىبرى؟ ما پیاده مىرویم؛ ما را هم سوار کن. «وارغب فى المشى کما رغبتنا»؛ همان گونه که به ما گفتى پیاده راه بیفتید، خودت هم قدرى پیاده شو و پیاده راه برو. «فضرب القوم بسوطه»؛ تازیانهاش را کشید و به سر و صورت آنها زد و گفت بروید، بیخودى حرف مىزنید! «فترکوا دابة فمضى»، از اطرافش پراکنده و متفرّق شدند؛ اما البته تحمّل نکردند. به مدینه پیش جناب عثمان آمدند و شکایت کردند؛ او هم ابوموسى را عزل کرد. اما ابوموسى یکى از اصحاب پیامبر و یکى از خواص و یکى از بزرگان است؛ این وضع اوست!
مثال سوم: «سعدبن ابىوقّاص» حاکم کوفه شد. او از بیتالمال قرض کرد. در آن وقت، بیتالمال دست حاکم نبود. یک نفر را براى حکومت و اداره امور مردم مىگذاشتند، یک نفر را هم رئیس دارایى مىگذاشتند که او مستقیم به خودِ خلیفه جواب مىداد. در کوفه، حاکم «سعدبن ابىوقّاص» بود؛ رئیس بیتالمال، «عبداللَّهبن مسعود» که از صحابه خیلى بزرگ و عالى مقام محسوب مىشد. او از بیتالمال مقدارى قرض کرد - حالا چند هزار دینار، نمىدانم - بعد هم ادا نکرد و نداد. «عبداللَّهبنمسعود» آمد مطالبه کرد؛ گفت پول بیتالمال را بده. «سعدبن ابىوقّاص» گفت ندارم. بینشان حرف شد؛ بنا کردند با هم جار و جنجال کردن. جناب «هاشمبن عتبةبنابىوقّاص» - که از اصحاب امیرالمؤمنین علیهالسّلام و مرد خیلى بزرگوارى بود - جلو آمد و گفت بد است، شما هر دو از اصحاب پیامبرید، مردم به شما نگاه مىکنند. جنجال نکنید؛ بروید قضیه را به گونهاى حل کنید. «عبداللَّه مسعود» که دید نشد، بیرون آمد. او به هر حال مرد امینى است. رفت عدّهاى از مردم را دید و گفت بروید این اموال را از داخل خانهاش بیرون بکشید - معلوم مىشود که اموال بوده است - به «سعد» خبر دادند؛ او هم یک عدّه دیگر را فرستاد و گفت بروید و نگذارید. به خاطر این که «سعدبنابىوقّاص»، قرض خودش به بیتالمال را نمىداد، جنجال بزرگى به وجود آمد. حالا «سعدبن ابىوقّاص» از اصحاب شوراست؛ در شوراى شش نفره، یکى از آنهاست؛ بعد از چند سال، کارش به اینجا رسید. ابناثیر مىگوید: «فکان اول مانزغ به بین اهل الکوفه»؛ این اوّل حادثهاى بود که در آن، بین مردم کوفه اختلاف شد؛ به خاطر اینکه یکى از خواص، در دنیاطلبى اینطور پیش رفته است و از خود بىاختیارى نشان مىدهد!
ماجراى دیگر: مسلمانان رفتند، افریقیه - یعنى همین منطقه تونس و مغرب - را فتح کردند و غنایم را بین مردم و نظامیان تقسیم نمودند. خمس غنایم را باید به مدینه بفرستند. در تاریخ ابناثیر دارد که خمس زیادى بوده است. البته در اینجایى که این را نقل مىکند، آن نیست؛ اما در جاى دیگرى که داستان همین فتح را مىگوید، خمس مفصلى بوده که به مدینه فرستادهاند. خمس که به مدینه رسید، «مروان بن حکم» آمد و گفت همهاش را به پانصدهزار درهم مىخرم؛ به او فروختند!پانصدهزار درهم، پول کمى نبود؛ ولى آن اموال، خیلى بیش از اینها ارزش داشت. یکى از مواردى که بعدها به خلیفه ایراد مىگرفتند، همین حادثه بود. البته خلیفه عذر مىآورد و مىگفت این رَحِم من است؛ من «صله رَحِم» مىکنم و چون وضع زندگیش هم خوب نیست، مىخواهم به او کمک کنم! بنابراین، خواص در مادیّات غرق شدند.
ماجراى بعدى: «استعمل الولید بن عقبةبنابىمعیط على الکوفه»؛ «ولیدبن عقبة» را - همان ولیدى که باز شما او مىشناسیدش که حاکم کوفه بود - بعد از «سعدبن ابى وقّاص» به حکومت کوفه گذاشت. او هم از بنىامیّه و از خویشاوندان خلیفه بود. وقتى که وارد شد، همه تعجّب کردند؛ یعنى چه؟ آخر این آدم، آدمى است که حکومت به او بدهند؟! چون ولید، هم به حماقت معروف بود، هم به فساد! این ولید، همان کسى است که آیهى شریفه «ان جاءکم فاسق بنبأ فتبیّنوا» درباره اوست. قرآن اسم او را «فاسق» گذاشته است؛ چون خبرى آورد و عدّهاى در خطر افتادند و بعد آیه آمد که «ان جاءکم فاسق بنبأ فتبیّنوا»؛ اگر فاسقى خبرى آورد، بروید به تحقیق بپردازید؛ به حرفش گوش نکنید. آن فاسق، همین «ولید» بود. این، متعلّق به زمان پیامبر است. معیارها و ارزشها و جابهجایى آدمها را ببینید! این آدمى که در زمان پیامبر، در قرآن به نام «فاسق» آمده بود و همان قرآن را هم مردم هر روز مىخواندند، در کوفه حاکم شده است! هم «سعدبن ابى وقّاص» و هم «عبداللَّه بن مسعود». هر دو تعجّب کردند! «عبداللَّهبن مسعود» وقتى چشمش به او افتاد، گفت من نمىدانم تو بعد از این که ما از مدینه آمدیم، آدم صالحى شدى یا نه! عبارتش این است: «ماادرى اصلحت بعدنا ام فسد النّاس»؛ تو صالح نشدى، مردم فاسد شدند که مثل تویى را به عنوان امیر به شهرى فرستادند! «سعدبنابىوقّاص» هم تعجّب کرد؛ منتها از بُعد دیگرى. گفت: «اکست بعدنا ام حمقنا بعدک»؛ تو که آدم احمقى بودى، حالا آدم باهوشى شدهاى، یا ما اینقدر احمق شدهایم که تو بر ما ترجیح پیدا کردهاى؟! ولید در جوابش برگشت گفت: «لاتجز عنّ ابااسحق»؛ ناراحت نشو «سعدبن ابى وقّاص»، «کل ذلک لم یکن»؛ نه ما زیرک شدهایم، نه تو احمق شدهاى؛ «وانّما هوالملک»؛ مسأله، مسأله پادشاهى است! - تبدیل حکومت الهى، خلافت و ولایت به پادشاهى، خودش داستان عجیبى است - «یتغدّاه قوم و یتعشاه اخرون»؛ یکى امروز متعلّق به اوست، یکى فردا متعلّق به اوست؛ دست به دست مىگردد. «سعدبنابىوقّاص»، بالأخره صحابى پیامبر بود. این حرف براى او خیلى گوشخراش بود که مسأله، پادشاهى است. «فقال سعد: اراکم جعلتموها ملکاً»؛ گفت: مىبینیم که شما قضیه خلافت را به پادشاهى تبدیل کردهاید!
یک وقت جناب عمر، به جناب سلمان گفت: «أملک انا ام خلیفه؟»؛ به نظر تو، من پادشاهم یا خلیفه؟ سلمان، شخص بزرگ و بسیار معتبرى بود؛ از صحابه عالىمقام بود؛ نظر و قضاوت او خیلى مهم بود. لذا عمر در زمان خلافت، به او این حرف را گفت. «قال له سلمان»، سلمان در جواب گفت: «ان انت جبیت من ارض المسلمین درهماً او اقلّ او اکثر»؛ اگر تو از اموال مردم یک درهم، یا کمتر از یک درهم، یا بیشتر از یک درهم بردارى، «و وضعته فى غیر حقّه»؛ نه اینکه براى خودت بردارى؛ در جایى که حقّ آن نیست، آن را بگذارى، «فانت ملک لا خلیفة»، در آن صورت تو پادشاه خواهى بود و دیگر خلیفه نیستى. او معیار را بیان کرد. در روایت «ابن اثیر» دارد که «فبکا عمر»؛ عمر گریه کرد. موعظه عجیبى است. مسأله، مسأله خلافت است. ولایت، یعنى حکومتى که همراه با محبّت، همراه با پیوستگى با مردم است، همراه با عاطفه نسبت به آحاد مردم است، فقط فرمانروایى و حکمرانى نیست؛ اما پادشاهى معنایش این نیست و به مردم کارى ندارد. پادشاه، یعنى حاکم و فرمانروا؛ هر کار خودش بخواهد، مىکند.
اینها مال خواص بود. خواص در مدّت این چند سال، کارشان به اینجا رسید. البته این مربوط به زمان «خلفاى راشدین» است که مواظب بودند، مقیّد بودند، اهمیت مىدادند، پیامبر را سالهاى متمادى درک کرده بودند، فریاد پیامبر هنوز در مدینه طنینانداز بود و کسى مثل علىبنابىطالب در آن جامعه حاضر بود. بعد که قضیه به شام منتقل شد، مسأله از این حرفها بسیار گذشت. این نمونههاى کوچکى از خواص است. البته اگر کسى در همین تاریخ «ابن اثیر»، یا در بقیه تواریخِ معتبر در نزد همه برادران مسلمان ما جستجو کند، نه صدها نمونه که هزاران نمونه از این قبیل هست.
طبیعى است که وقتى عدالت نباشد، وقتى عبودیّت خدا نباشد، جامعه پوک مىشود؛ آن وقت ذهنها هم خراب مىشود. یعنى در آن جامعهاى که مسأله ثروتاندوزى و گرایش به مال دنیا و دل بستن به حُطام دنیا به اینجاها مىرسد، در آن جامعه کسى هم که براى مردم معارف مىگوید «کعب الاحبار» است؛ یهودى تازه مسلمانى که پیامبر را هم ندیده است! او در زمان پیامبر مسلمان نشده است، زمان ابىبکر هم مسلمان نشده است؛ زمان عمر مسلمان شد، و زمان عثمان هم از دنیا رفت! بعضى «کعب الاخبار» تلفّظ مىکنند که غلط است؛ «کعب الاحبار» درست است. احبار، جمع حبر است. حبر، یعنى عالمِ یهود. این کعب، قطب علماى یهود بود، که آمد مسلمان شد؛ بعد بنا کرد راجع به مسائل اسلامى حرف زدن! او در مجلس جناب عثمان نشسته بود که جناب ابىذر وارد شد؛ چیزى گفت که ابىذر عصبانى شد و گفت که تو حالا دارى براى ما از اسلام و احکام اسلامى سخن مىگویى؟! ما این احکام را خودمان از پیامبر شنیدهایم.
وقتى معیارها از دست رفت، وقتى ارزشها ضعیف شد، وقتى ظواهر پوک شد، وقتى دنیاطلبى و مالدوستى بر انسانهایى حاکم شد که عمرى را با عظمت گذرانده و سالهایى را بىاعتنا به زخارف دنیا سپرى کرده بودند و توانسته بودند آن پرچم عظیم را بلند کنند، آن وقت در عالم فرهنگ و معارف هم چنین کسى سررشتهدار امور معارف الهى و اسلامى مىشود؛ کسى که تازه مسلمان است و هرچه خودش بفهمد، مىگوید؛ نه آنچه که اسلام گفته است؛ آن وقت بعضى مىخواهند حرف او را بر حرف مسلمانان سابقهدار مقدّم کنند!
این مربوط به خواص است. آن وقت عوام هم که دنبالهرو خواصند، وقتى خواص به سَمتى رفتند، دنبال آنها حرکت مىکنند. بزرگترین گناه انسانهاى ممتاز و برجسته، اگر انحرافى از آنها سر بزند، این است که انحرافشان موجب انحراف بسیارى از مردم مىشود. وقتى دیدند سدها شکست، وقتى دیدند کارها برخلاف آنچه که زبانها مىگویند، جریان دارد و برخلاف آنچه که از پیامبر نقل مىشود، رفتار مىگردد، آنها هم آن طرف حرکت مىکنند.
و اما یک ماجرا هم از عامّه مردم: حاکم بصره به خلیفه در مدینه نامه نوشت مالیاتى که از شهرهاى مفتوح مىگیریم، بین مردم خودمان تقسیم مىکنیم؛ اما در بصره کم است، مردم زیاد شدهاند؛ اجازه مىدهید که دو شهر اضافه کنیم؟ مردم کوفه که شنیدند حاکم بصره براى مردم خودش خراج دو شهر را از خلیفه گرفته است، سراغ حاکمشان آمدند. حاکمشان که بود؟ «عمّار بن یاسر»؛ مرد ارزشى، آنکه مثل کوه، استوار ایستاده بود. البته از این قبیل هم بودند - کسانى که تکان نخورند - اما زیاد نبودند. پیش عمّار یاسر آمدند و گفتند تو هم براى ما اینطور بخواه و دو شهر هم تو براى ما بگیر. عمّار گفت: من این کار را نمىکنم. بنا کردند به عمّار حمله کردن و بدگویى کردن. نامه نوشتند، بالاخره خلیفه او را عزل کرد.
شبیه این ماجرا براى ابىذر و دیگران هم اتّفاق افتاد. شاید خود «عبداللَّهبنمسعود» یکى از همین افراد بود. وقتى که رعایت این سررشتهها نشود، جامعه از لحاظ ارزشها پوک مىشود. عبرت، اینجاست.
عزیزان من! انسان این تحوّلات اجتماعى را دیر مىفهمد؛ باید مراقب بود. تقوا یعنى این. تقوا یعنى آن کسانى که حوزه حاکمیتشان شخص خودشان است، مواظب خودشان باشند. آن کسانى هم که حوزه حاکمیتشان از شخص خودشان وسیعتر است، هم مواظب خودشان باشند، هم مواظب دیگران باشند. آن کسانى که در رأسند، هم مواظب خودشان باشند، هم مواظب کلّ جامعه باشند که به سمت دنیاطلبى، به سمت دل بستن به زخارف دنیا و به سمت خودخواهى نروند. این معنایش آباد نکردن جامعه نیست؛ جامعه را آباد کنند و ثروتهاى فراوان به وجود آورند؛ اما براى شخص خودشان نخواهند؛ این بد است. هر کس بتواند جامعه اسلامى را ثروتمند کند و کارهاى بزرگى انجام دهد، ثواب بزرگى کرده است. این کسانى که بحمداللَّه توانستند در این چند سال کشور را بسازند، پرچم سازندگى را در این کشور بلند کنند، کارهاى بزرگى را انجام دهند، اینها کارهاى خیلى خوبى کردهاند؛ اینها دنیاطلبى نیست. دنیاطلبى آن است که کسى براى خود بخواهد؛ براى خود حرکت کند؛ از بیتالمال یا غیر بیتالمال، به فکر جمع کردن براى خود بیفتد؛ این بد است. باید مراقب باشیم. همه باید مراقب باشند که اینطور نشود. اگر مراقبت نباشد، آن وقت جامعه همینطور بتدریج از ارزشها تهیدست مىشود و به نقطهاى مىرسد که فقط یک پوسته ظاهرى باقى مىماند. ناگهان یک امتحان بزرگ پیش مىآید - امتحان قیام ابىعبداللَّه - آن وقت این جامعه در این امتحان مردود مىشود!
گفتند به تو حکومت رى را مىخواهیم بدهیم. رىِ آن وقت، یک شهر بسیار بزرگ پُرفایده بود. حاکمیت هم مثل استاندارى امروز نبود. امروز استانداران ما یک مأمور ادارى هستند؛ حقوقى مىگیرند و همهاش زحمت مىکشند. آن زمان اینگونه نبود. کسى که مىآمد حاکم شهرى مىشد، یعنى تمام منابع درآمد آن شهر در اختیارش بود؛ یک مقدار هم باید براى مرکز بفرستد، بقیهاش هم در اختیار خودش بود؛ هر کار مىخواست، مىتوانست بکند؛ لذا خیلى برایشان اهمیت داشت. بعد گفتند اگر به جنگ حسینبنعلى نروى، از حاکمیت رى خبرى نیست. اینجا یک آدم ارزشى، یک لحظه فکر نمىکند؛ مىگوید مردهشوى رى را ببرند؛ رى چیست؟ همه دنیا را هم به من بدهید، من به حسینبنعلى اخم هم نمىکنم؛ من به عزیز زهرا، چهره هم درهم نمىکشم؛ من بروم حسینبنعلى و فرزندانش را بکشم که مىخواهید به من رى بدهید؟! آدمى که ارزشى باشد، اینطور است؛ اما وقتى که درون تهى است، وقتى که جامعه، جامعه دور از ارزشهاست، وقتى که آن خطوط اصلى در جامعه ضعیف شده است، دست و پا مىلغزد؛ حالا حدّاکثر یک شب هم فکر مىکند؛ خیلى حِدّت کردند، یک شب تا صبح مهلت گرفتند که فکر کنند! اگر یک سال هم فکر کرده بود، باز هم این تصمیم را گرفته بود. این، فکر کردنش ارزشى نداشت. یک شب فکر کرد، بالاخره گفت بله، من ملک رى را مىخواهم! البته خداى متعال همان را هم به او نداد. آن وقت عزیزان من! فاجعه کربلا پیش مىآید.
در اینجا یک کلمه راجع به تحلیل حادثه عاشورا بگویم و فقط اشارهاى بکنم. کسى مثل حسینبنعلى علیهالسّلام که خودش تجسّم ارزشهاست، قیام مىکند، براى اینکه جلوِ این انحطاط را بگیرد؛ چون این انحطاط مىرفت تا به آنجا برسد که هیچ چیز باقى نماند؛ که اگر یک وقت مردمى هم خواستند خوب زندگى کنند و مسلمان زندگى کنند، چیزى در دستشان نباشد. امام حسین مىایستد، قیام مىکند، حرکت مىکند و یکتنه در مقابل این سرعت سراشیب سقوط قرار مىگیرد. البته در این زمینه، جان خودش را، جان عزیزانش را، جان على اصغرش را، جان على اکبرش را و جان عباسش را فدا مىکند؛ اما نتیجه مىگیرد.
«و انا من حسین»؛ یعنى دین پیامبر، زنده شده حسینبنعلى است. آن روى قضیه، این بود؛ این روى سکه، حادثه عظیم و حماسه پُرشور و ماجراى عاشقانه عاشوراست که واقعاً جز با منطق عشق و با چشم عاشقانه، نمىشود قضایاى کربلا را فهمید. باید با چشم عاشقانه نگاه کرد تا فهمید حسینبنعلى در این تقریباً یک شب و نصف روز، یا حدود یک شبانهروز - از عصر تاسوعا تا عصر عاشورا - چه کرده و چه عظمتى آفریده است! لذاست که در دنیا باقى مانده و تا ابد هم خواهد ماند. خیلى تلاش کردند که حادثه عاشورا را به فراموشى بسپارند؛ اما نتوانستند.
در خطبههاى نمازجمعه تهران 18/2/1377