برچسب ها
کد خبر: ۳۶۷۶۳۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۸/۰۸

مرتضی درخشان/ یک/ «به خاطر درگیری فدائیان، با نیرو‌های اشغالگر محدودیت تردد یک هفته ادامه داشت. این مدت فقط با تخم‌مرغ، عدس، لوبیا و زیتون گذشت، اما خوشمزه‌ترین غذا‌هایی بود که از شروع اشغال خورده بودیم، چون همه تحت حمایت تفنگ‌های مقاومت احساس غرور می‌کردند...» این جملات از کتاب «خار و میخک» است، رمان «سنوار» که از نشر کتابستان به زودی منتشر می‌شود؛ داستان مردی که تحت اشغال به دنیا آمد، تحت اشغال زندگی کرد، اما آزاد مرد.. اینکه روی میم «مرد» چه علامتی بگذارید با شماست، من آن را به فتح میم می‌خوانم، آخر آدم آزاد که نمی‌میرد.
کد خبر: ۳۶۷۵۷۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۸/۰۸

مرتضی درخشان/ بی‌سیم را برداشت و گفت: «به فلانی بگید تو بچه تهرونی و اونجایی و ما تو محاصره گیر کردیم؟ مشتی، تو زنده باشی و آب واسه خوردن نباشه؟ پ کو اون ابالفضل ابالفضلت؟» خودش هم نگفت، این پیغام را چمران با واسطه برای فلانی فرستاد! «ابوالفضل کاظمی» تعریف می‌کرد عصر نشده توی خط افق دیدیم که خاک بلند شد و از دور یک جیپ سیمرغ پیدا شد، که زیر آتش عراقی‌ها گازکش می‌آید.
کد خبر: ۳۶۷۵۲۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۸/۰۸

مرور و معرفی کتاب؛
کتاب «خاک نشین» نوشته‌ فهیمه شاکری مهر، درباره زندگی و مبارزات شیخ عباس قمی در بستر تحولات اجتماعی و سیاسی ایران دوران پهلوی و روایتی از ایمان و مقاومت مقابل استبداد را شامل می‌شود.
کد خبر: ۳۶۷۳۱۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۸/۰۳

کد خبر: ۳۶۷۲۹۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۸/۰۲

مرتضی درخشان/ بچه که بودم، پدرم با چند کول بتنی که مثل هشتی خانه‌های قدیمی بود، توی حیاط خانه‌مان یک سنگر ساخته بود. صدای آژیر قرمز که از بلندگوهای اهواز بلند می‌شد، با مصطفی می‌دویدیم و توی سنگر خانه‌مان پناه می‌گرفتیم. مصطفی دست من را می‌گرفت و من دست مصطفی را فشار می‌دادم که توی تاریکی گمش نکنم. بزرگ‌تر که شدم، وقتی در عراق برای اولین بار جای یک انفجار را دیدم، فهمیدم که اگر موشک‌ها در خانه ما را می‌زدند، من کاری از دستم برنمی‌آمد!..
کد خبر: ۳۶۷۰۴۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۷/۲۹

کد خبر: ۳۶۶۸۸۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۷/۲۵

کد خبر: ۳۶۶۵۴۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۷/۱۷

برگه امتحان که رفت زیر دست رسول، همه سؤالات برایش آشنا بود؛ ولی جواب‌شان را نمی‌دانست. پای آخرین سؤال، نوشت: آقا معلم! من، نه مریض بودم و نه پدربزرگ و مادربزرگم برای‌شان اتفاقی افتاده؛ همه صحیح و سالم هستند، خدا را شکر. تصادف هم نکردم، خواب هم نموندم، اتفاق بدی هم نیفتاده؛ بلکه برعکس، می‌دانستم امروز، روز امتحان است؛ می‎دانستم باید پای درسم و مشقم بنشینم؛ اما چه کنم. تولد دوستم بود. ابوالفضل احمدزاده را می‌گویم. رفیقم بعد از چند ماه از جبهه برای مرخصی آمده بود؛ تولدش هم بود...
کد خبر: ۳۶۶۳۶۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۷/۱۵

کد خبر: ۳۶۶۱۵۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۷/۱۱

شهاب الدین نوروزی/ مادرم علاقه زیادی به دوره‌های موفقیت و پیشرفت دارد. برای همین، هر جمله انگیزشی را که می‎‌بیند، توی دفترچه یادداشتی می‌نویسد. خیال دارد کتابی با نام «حکمت‌های زندگی» چاپ کند. هر صبح یکی از این جملات را سمت راست یخچال می‌چسباند، امروز هم، همین کار را کرده است: «موفقیت این نیست که هرگز اشتباه نکنیم، بلکه یعنی یک اشتباه را دوباره تکرار نکنیم؛ جرج برنارد شو»....
کد خبر: ۳۶۵۸۶۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۷/۰۷

داستان
کد خبر: ۳۶۵۸۰۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۷/۰۵

شماره تماس‌ها هم می‌میرند. شبیه گل‌های باغ پدربزرگ که بعد از رفتنش تاب نیاوردند و یکی پس از دیگری رخت بستند و رفتند. از آن روز بود که فهمیدم این آدم‌ها و گیاهان نیستند که به مراقبت و پیگیری نیاز دارند؛ بلکه خیلی چیز‌های دیگر هم هست که یک روز کرکره‌شان پایین کشیده می‌شود و از بین می‌روند شبیه مغازه‌ها، خانه‌ها و همین مجید که چند روز پیش و یکی دو روز قبل‌تر از سالگردش صفحه‎اش بسته شد و به قول خود پیام‌رسان deleted account شد...
کد خبر: ۳۶۵۵۰۲   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۶/۲۹

داستان
کد خبر: ۳۶۵۴۰۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۶/۲۷

زیباترین کتک عمرم را خوردم. سال و روزش را نمی‌دانم سال‌های پیش از انقلاب بود و من به گمانم حدود ده دوازده سال داشتم. از کارم هم پشیمان نبودم. حتی به قدر ذره‌ای؛ برای همچون من که تا دیروز با دو تا لگد و دو تا حرف بی‌ربط بهم می‌ریختم و مظلومیت و ننه من غریبه‌ بازی‌ام گوش فلک را کر می‎کرد، حالا شده بودم رهبر «چگوارها»، «گاندی‌ها»، «کاسترو» و هر مبارزی که علیه اسکتبار ایستاده بود. آن هم سر مسئله‌ای که بنابر دودوتا چهارتاهای آن روز به من مربوط نمی‌شد و فقط این اخلاق بود که دست‌وپای مرا بسته‎ بود و نمی‌گذاشت به راحتی طی طریق کنم و سر کلاس بروم....
کد خبر: ۳۶۵۳۰۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۶/۲۶

داستان
کد خبر: ۳۶۵۰۹۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۶/۲۰

ماشاءالله خان زنگ را زده نزده وارد خانه شد و به همسرش گفت: «یاالله ساک و وسایل را جمع و جور کن که رفتنی هستیم.» ملیحه خانم نمی‌دانست که ماشاءالله خان چه می‌گوید!
کد خبر: ۳۶۴۸۳۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۶/۱۶

کد خبر: ۳۶۴۷۷۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۶/۱۴

کد خبر: ۳۶۴۴۲۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۶/۰۷

کد خبر: ۳۶۳۸۲۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۲۲

پربیننده ترین