صدای انقلاب شماره 431
یک بار دیگر پرده موکب را کنار زدم. خودش بود. داشت کفشهای درهم ریخته جلوی موکب را مرتب میکرد. چیزی هم زیر لب میخواند و اشک میریخت. با حسی سرشار از عصبانیت، شاید هم شرمساری نگاهش کردم. دلم نمیخواست من را ببیند و بشناسد. حتما میشناخت.
کد خبر: ۳۳۹۸۶۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۶/۲۲
صدای انقلاب شماره 430
همیشه برایم سؤال بود که چرا همسر خانمهای همسایه با اینکه همکاران همسرم بودند، زود به خانه میآیند و دیر میروند، اما مرتضی هم دیر میآید، هم زود میرود!
میگفتم: «مرتضی مگر تو با بقیه فرق داری؟ آنها دوستان تو هستند. چرا ما همیشه تنهاییم و بقیه نه؟»
کد خبر: ۳۳۹۸۶۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۶/۲۲