صفحه نخست

بین الملل

سیاسی

چند رسانه ای

اقتصادی

فرهنگی

حماسه و جهاد

آذربایجان غربی

آذربایجان شرقی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران بزرگ

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

کهگیلویه و بویراحمد

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

صبح صادق

صدای انقلاب

محرومیت زدایی

صفحات داخلی

فرهنگی >>  فرهنگی >> آخرین اخبار
تاریخ انتشار : ۲۰ شهريور ۱۴۰۲ - ۱۳:۲۷  ، 
شناسه خبر : ۳۵۰۸۰۸
خادم امام با یک شیشه آب قند و یک دسته پول که ۱۰۰ هزار تومان می‌شد آمد: «این را بدهید پدرتان بخورد این پول هم برای مخارج مداواست خبر سلامتی پدرتان را هم برای امام بیاورید.»

کتاب حوض شربت نوشته مریم قربان‌زاده روایت داستانی زندگی مشترک بتول باوقار و اسماعیل فردوسی پور است؛ خانواده‌ای که در دوران پیش از انقلاب اسلامی  به علت ممنوع المنبر شدن شیخ اسماعیل با وجود مشکلات متعدد به نجف اشرف هجرت می‌کنند و زندگی در همسایگی بیت امام خانه‌ای انتخاب می‌کنند. این کتاب روایت‌های دست اول و جالبی از ارتباط این خانواده با بیت امام و روزگار مبارزه پیش و پس از انقلاب دارد که در ادامه برش‌هایی از این کتاب را با هم می‌خوانیم:

1- اولین دیدار با بیت روح الله خمینی

اولین باری بود که بتول بعد از یک سال زندگی در نجف می‌خواست خانم و آقا را ببیند از این خانه به آن خانه شدن توفیق دیدار را از او گرفته بود عصر جمعه سر و صورت بچه‌ها را شست و لباسشان را عوض کرد. خودش هم پیراهن بلندی را که تازه با خانم موسوی دوخته بودند پوشید. زنان عرب از این پیراهن‌ها می‌پوشیدند و به آن ماکسی می‌گفتند. تا خانه آقا راهی نبود. بتول سنگین بود و با آن که سختش بود اما مجتبی را بغل گرفت محمد هم دنبال آنها راه افتاد.

خانه آقا روح الله خمینی مثل دیگر خانه‌های نجف خشتی بود، نبش کوچه آنها بود و از هر دو طرف در داشت. یکی از درها به سمت کوچه‌ای باز می‌شد که به شارع الرسول می‌رسید. این در نزدیک به کتابخانه امیرالمؤمنین و مقبره علامه امینی بود و به حیاطی کوچک باز می‌شد. در داخل کوچه راه پله داشت. خانه دو طبقه بود با یک سرداب و یک حیاط کوچک ده متری بیرونی و اندرونی خانه با یک ایوان کوچک به هم وصل می‌شدند. در و پنجره‌های چوبی خانه با دیگر خانه‌های نجف فرقی نداشت. زن‌ها در اندرونی و مردها در بیرونی می‌نشستند به جز آقا روح الله و خانم دو نفر دیگر به عنوان کمک کار و خادم در آن خانه زندگی می‌کردند. خانم با روی باز به استقبال مهمان جدیدش رفت، مسافری خراسانی که بار سفر را به جبر زمانه و ظلم رژیم بسته بود.

2- تولد نوزاد دختر و عصبانیت پزشکان!

با صدای اذان صدای دخترک بتول هم توی بیمارستان نجف پیچید و سومین فرزندش متولد شد. دکتر با دیدن نوزاد دختر بیشتر عصبانی شد و بعد از اتمام کارش رفت. برای دیگر زنان عرب هم جالب بود بدانند این عجمی که دو شبانه روز گریه کرده و درد کشیده چه دارد. وقتی فهمیدند دختر به دنیا آورده، دو دست چاق و سیاهشان را روی بتول می‌تکاندند و می‌گفتند: «تَباله»، یعنی خدا مرگت بدهد، خاک بر سرت! خانم موسوی می‌خواست حالیشان کند که این زن دو پسر هم دارد و این سومین فرزند اوست ابن ابن دارد. ثانی ابن این بنت ثالث است...... بتول به این تلاش بی ثمر او در دل خندید و آرزو کرد کاش مرضیه خانم این جا بود تا این همه از دکتر کتک نمی‌خورد و نفرین نمی‌شنید با این همه از زنده بودن خودش و سلامت دخترش خوشحال بود.

صبح روز بعد شیخ اسماعیل با کاسه کاچی که مرضیه خانم درست کرده بود برای دیدن همسر و دخترش به بیمارستان رفت.

3- سفر حج پرمخاطره طلبه‌های هوادار آیت الله خمینی

روز نهم ذی الحجه کاروان باید روانه عرفات و صحرای منا می‌شد. چادرها برپا شده بودند و هر کاروانی فضای سرپوشیده خودش را داشت. کاروان آزاد طلبه‌های هوادار آیت الله خمینی که از نجف آمده بود سهمی در اسکان نداشت. هوا گرمتر از روزهای نجف بود و به اندازه یک وجب هم سایه پیدا نمی‌شد که حداقل بچه‌ها و زنها لحظه‌ای از تیغ داغ خورشید در امان بمانند. شیخ اسماعیل دعا می‌کرد کاروان‌های دیگر به خصوص کاروان فردوسی‌ها به زن و بچه‌ها در چادرهایشان جا بدهند. اما این خواسته عملی نشد برای آنها او شیخ ممنوع المنبری بود که از دست مأموران ساواک به عراق گریخته و راه دادن و حتی سلام و احوال پرسی با او از چشم خبرچینان پنهان نمی‌ماند و در برگشت باید جواب بازجویی مأمورین رژیم را می‌دادند و غرامت کارشان را می‌پرداختند. هنگام بیتوته اجازه پخت و پز نداشتند. هر شعله گرما آتش هوا را چند برابر می‌کرد و برای چادرهای حجاج هم خطر آتش سوزی داشت. مجبور بودند همان سبزی‌های سرخ شده را که در قوطی ریخته و از نجف با خودشان آورده بودند لای نان خشک‌ها بگذارند و با دهان خشکیده و لب‌های ترک خورده به زحمت قورت بدهند.

4- ماجرای عجیب فوت حاج آقا مصطفی

دیشب آقا از آلمان مهمان داشتند 12 نفر بودند. شیرینی و تنقلات هم به عنوان سوغات آورده بودند. آقا هم که از آن شیرینی‌ها خورده بودند. نصف شب حال حال آقا بد شد. آقای دعایی را خبر کردیم. ایشان را به مستشفی برده‌اند، اما نرسیده به بیمارستان تمام کرد.

پیرزن وفادار یزدی مثل مادری دلسون دور معصوم خانم و مریم می‌گشت. معصوم خانم یک لحظه هم ساکت نمی‌شد، مدام آقا مصطفی را صدا می‌زد باورش نمی‌شد همسر مهربان و خوش اخلاقش را از دست داده باشد. یادش نمی‌آمد مهمانهای دیشب چه کسانی بودند؟ می‌دانسته آقا مهمان دارند اما چون دیر کرده بودند و سردرد شدیدی هم داشته است رفته بود بخوابد. معصوم خانم گفت: «فهمیدم، آمدند صدای پایشان را شنیدم که رفتند طبقه بالا. اما این که کی بودند و چه طوری بودند را نفهمیدم. صبح که صغری خانم رفته بود برای آقامصطفی آب ببرد دیده بود سر جانماز نشسته اما تسبیح در دست‌هایش تکان نمی‌خورد مرا صدا کرد. رفتم بالا آقا مصطفی مشتش را گره کرده بود مشت را که باز کردم قرص داشت. انگار می‌خواسته قرص بخورد که دیگر حالش بد می‌شود ...... صغری خانم ادامه داد زیر انگشتان آقا بنفش شده بود.

5- نجف، 1357

از طرف احمد آقا پیغام آمد که شیخ اسماعیل هرچه زودتر دوستان را در منزل حاج احمد جمع کند تا پیام آقا را به ایشان برساند. از وقتی منزل آقا محاصره شده بود جلسات در منزل احمدآقا تشکیل می‌شد به فاصله نیم ساعت هفده نفر از یاران صدیق امام  در خانه احمد آقا جمع شدند. حاج احمد آقا گفت آقا خدمت شما سلام رسانده‌اند و فرموده‌اند که چون شما با من کار دارید و من با شماها کار کرده‌ام و تاکنون چیزی را از شما مخفی نکرده‌ام این موضوع را هم از شما پنهان نمی‌کنم من از نجف می‌روم به کویت خواهم رفت و از آنجا به یک کشور اسلامی. دیگر ترتیب حرکت و مسافرت را هم شما بدهید.

شیخ اسماعیل می‌توانست ترتیب مسافرت را بدهد من با کویت ارتباط دارم پیگیر دعوت نامه می‌شوم و چون اقامت کویت دارم با ایشان همراه خواهم شد اسماعیل با حاج سید احمد مُهری پسر آیت الله حاج سید عباس مُهری که نماینده آقا در کویت بود تماس گرفت و از او خواست به اداره جوازات برود و دو دعوت نامه به نام روح الله فرزند مصطفی مصطفوی و احمد فرزند روح الله مصطفوی بگیرد تاکید هم کرد هیچ کس حتی پدرش از این ماجرا مطلع نشود.

6- ماجرای آب قندی که امام فرستاد

دکتر برای شیخ اسماعیل خوردن آب را قدغن کرده بود قند خونش به 750 رسیده بود و اجازه عمل داده نمی‌شد. امکان داشت بعد از عمل به هوش نیاید اول باید قند خونش را پایین می‌آوردند. محمد تشنگی و التماس پدر برای آب را می‌دید و نمی‌توانست طاقت بیاورد. گریان از اتاق بیرون می‌آمد تا شرمنده او نشود. آن روز از بیمارستان به سمت جماران خارج شد اما به خانه خودشان نرفت جلوی بیت امام ایستاد و به حاج عیسی گفت به امام سلام مرا برسان و بگو حال پدرم خوب نیست برایش کاری بکنند. این را گفت و به خانه خودشان رفت. نیم ساعت بعد خادم امام با یک شیشه آب قند و یک دسته پول که 100 هزار تومان می‌شد آمد: «این را بدهید پدرتان بخورد این پول هم برای مخارج مداواست خبر سلامتی پدرتان را هم برای امام بیاورید.»

محمد با سرعت به بیمارستان شهدا برگشت تا شیشه آب قند را به پدر برساند. شیخ اسماعیل با دیدن محمد گفت: تو که به من آب نمی‌دهی چرا دوباره به دیدنم آمدی؟! محمد شیشه را به پدرش داد و گفت: «آب آورده‌ام این را از امام برایتان گرفته‌ام» شیخ اسماعیل شیشه را به دهان گرفت. هنوز جرعه‌ای نخورده بود که دکتر طباطبایی وارد اتاق شد. با دیدن شیخ که داشت آب می‌خورد عصبانی شد و گوش محمد را گرفت و دعوایش کرد اسماعیل آب را تمام کرد و گفت« این آب را امام فرستاده...» دکتر سری تکان داد که: «آخر آبی که امام فرستاده مگر چه می‌تواند بکند؟ قند شما بالاست و باز آب قند می‌خورید...»

تست خون را دکتر خواست در کمال ناباوری قند شیخ اسماعیل به 90 رسیده بود باور کردنش سخت بود اما در نوبت دوم تست خون باز هم قند روی 90 بود دکتر با تعجب گفت نمی‌توانم باور کنم. اما حالا که این طور شد فردا بعد از نماز صبح عملت می‌کنیم. محمد درباره عمل پدرش به اهل خانه چیزی نگفت. عمل هفت ساعت طول کشید هفت ساعت جراحی بدون بیهوشی عمل موفقیت آمیز بود بعد از عمل پرستارها مسکن‌های قویبه شیخ اسماعیل تزریق کردند اما دردش کم نمی‌شد. دستش را درون موهای محمد می‌کرد و وقتی بر می‌داشت چند تار مو به دست عرق کرده‌اش چسبیده بود....

کتاب «حوض شربت» نوشته مریم قربان زاده را نشر ستاره‌ها منتشر کرده است.

نام:
ایمیل:
نظر: