تاریخ انتشار : ۱۰ مهر ۱۳۹۵ - ۱۱:۲۴  ، 
شناسه خبر : ۲۹۵۵۳۷
چكيده: بررسي جايگاه تروريسم در سياست خارجي ايالات متحدۀ آمريكا و رويكردي كه اين كشور در برخورد با پديدۀ مزبور در دستور كار خود قرار داده، موضوعي است كه اين نوشتار در صدد پژوهشي در زمينه ماهيت و سويه‌هاي كاركردي آن است. بدين منظور، بعد از طرح نكات روشي در مقدمه مقاله، ضمن تعريف مفاهيم و ماهيت متغيرهاي انضمامي آن، محورهاي اصلي موضوع، يعني اصول و اهداف سياست خارجي آمريكا و استراتژي آن دولت در مقابله با تروريسم مورد كاوش قرار گرفته و در پايان به طرح جمع‌بندي موضوعي و ارائه نتيجه‌گيري و استنتاجات پژوهشي پرداخته شده است. كليد واژگان تروريسم(1)، سياست خارجي آمريكا(2)، استراتژي آمريكا(3)، چالشهاي نامتقارن(4).
پایگاه بصیرت / عباس خلجي/ دانشجوي دوره دكتراي علوم سياسي دانشگاه تهران

(فصلنامه سياست دفاعي ـ 1382/07/15 ـ شماره 44 ـ صفحه 121)

مقدمه

1- بيان موضوع

تروريسم بنا به ادعاي آمريكا از مهمترين معضلات جهاني به شمار مي‌رود كه همه دولتها و ملتها را تهديد مي‌كند؛ اما تنها ايالات متحده آمريكا داعيۀ رهبري مبارزه با آن را دارد؛ به گونه‌اي كه "مبارزه با تروريسم" محور اصلي سياست خارجي اين كشور تلقي مي‌شود. بر اين اساس، استراتژيهاي تهاجمي و يكجانبه‌گراي آمريكا، سياست خارجي همه كشورهاي جهان را تحت تأثير قرار داده است. اين روند كه با فروپاشي بلوك شرق و تجزيه اتحاد جماهير شوروي آغاز شد، در پي حوادث 11 سپتامبر 2001 و اعلام جنگ عليه تروريسم، به اوج خود رسيد. با تأمل در مواضع و رفتارهاي دولتمردان و دستگاه سياست خارجي آمريكا، به نظر مي‌رسد مبارزه با تروريسم پوششي براي توجيه سياست تهاجمي و نظاميگرانۀ اين كشور در برابر اسلام‌گرايان سياسي است كه مهمترين چالش هژموني آمريكا تلقي مي‌شوند. آمريكا براي مبارزه با اين جريان، پديدۀ تروريسم را دستاويزي براي اتخاذ "جنگ پيشگيرانه"(5) قرار داده تا از آن به عنوان فرصتي جهت سركوب مخالفان خود بهره جويد و هژموني(6) جهاني خود را گسترش دهد.

2- سؤال پژوهش

با توجه به جهت‌گيري موضوعي اين پژوهش، سؤال اصلي نگارنده اين است كه: تروريسم چه جايگاه و تأثيري در سياست خارجي آمريكا دارد؟

در كنار سؤال اصلي مي‌توان سؤالهاي فرعي ذيل را نيز افزود:

1- آيا تروريسم در سياست خارجي آمريكا به عنوان يك پديدۀ واقعي و تهديدي جدي تلقي مي‌شود؟

2- ماهيت تروريسم چيست؟ اصول و اهداف هدايت‌كننده سياست خارجي آمريكا كدام‌اند؟

3- استراتژي و اقدامات آمريكا در مبارزه با تروريسم كدام‌اند؟

3- فرضيه پژوهش

در پاسخ به پرسش اصلي مقاله، فرضيه ذيل قابل طرح است:

مبارزه با تروريسم، توجيهي براي سياست يكجانبه‌گرايي آمريكا در نظام بين‌الملل و گسترش سلطه آن بر ديگر كشورهاست.

4- روش پژوهش

داده‌هاي تأمين‌كنندۀ محتواي اين نوشتار، حاصل كاوشهاي ذهني و مطالعات اسنادي نگارنده بوده كه در برخي موقعيتهاي علمي و دانشگاهي مورد بحث و كندوكاو قرار گرفته است. اطلاعات به كار رفته در اين مقاله با گرايش تحليل توصيفي و استنباطهاي نظري پژوهشي، سنجش و سازمان‌يافته است.

ماهيت و مختصات تروريسم

پديدۀ تروريسم طيف گسترده‌اي از تعاريف را دربرمي‌گيرد و براي تعريف دقيق، جامع و مانعي از آن، بين صاحب‌نظران توافق نظر وجود ندارد. تنوع و پيچيدگي پديدۀ تروريسم از يك سو، و برخوردهاي دوگانه دولتها و سازمانهاي بين‌المللي با آن از سوي ديگر، علل اصلي عدم اجماع نظر به شمار مي‌روند. براساس لغت‌نامه دهخدا، واژۀ تروريسم از ريشۀ لاتين "ترور" به معني احساس ترس، يك اصطلاح فرانسوي است كه در فارسي متداول شده است. از نظر لغوي، ترور به ترساندن، تروريسم به ارعاب و تهديد، و ايجاد ترس و وحشت در ميان مردم، و تروريست به طرفدار ارعاب و تهديد، و هوادار حكومت زور، معنا شده‌اند (برجي، 1381، 3). براي تعريف اصطلاحي تروريسم ـ به رغم كوشش دولتها و نهادهاي بين‌المللي ـ موفقيتي به دست نيامده و اجماع نظر عمومي حاصل نشده است. اما همگان بر اين نكته توافق دارند كه اقدامات تروريستي، ناقض حقوق بشر است (صادقي‌حقيقي، 1381، 85-83).

به طور كلي، تعاريف موجود تروريسم در سه طيف عمده جاي مي‌گيرند:

1- تعاريف فهرستي (مصداقي)؛

2- تعاريف كلي؛

3- تعاريف تركيبي.

طيف نخست به برخي موارد و مصاديق تروريسم مي‌پردازند و معمولا رسانه‌هاي غربي از اين تعريفها بيشتر استفاده مي‌كنند. طيف دوم با غفلت از جزئيات پديدۀ فهرستي تروريسم به ارائه تعريفي كلي از آن بسنده مي‌كنند. طيف سوم از تركيب تعريفهاي فهرستي و كلي حاصل مي‌شود و از تعاريف پيشين دقيق‌تر و روشن‌ترند (برجي، 1381، 7-6). بنابراين، دستيابي به يك تعريف جامع و مانع از تروريسم و ترسيم تصويري روشن، گويا و كامل از آن، مشكل به نظر مي‌رسد. زيرا، اولاً ماهيت اين پديده بسيار پيچيده و بغرنج است؛ ثانياً هر كس با توجه به نوع نگرش و منافع خويش، تعريف خاصي از آن ارايه مي‌دهد. با اين حال، همگان در تعريف خود، تقريباً بر عناصر تهديد، اجبار و خشونت براي ايجاد رعب و وحشت، به منظور نيل به اهداف غير قانوني تأكيد نموده و تروريسم را ناقض حقوق بشر و تهديدي براي صلح و امنيت بين‌المللي تلقي مي‌نمايند. بنابراين، براي حصول يك اجماع نظر عمومي دربارۀ تروريسم بايد بر اين نكات مشترك تأكيد كرد. به نظر نگارنده، تروريسم عبارت است از توسل به زور و به كارگيري برنامه‌ريزي شدۀ ابزار خشونت عليه افراد، گروهها و دولتها، به منظور ايجاد جو ترس و وحشت عمومي در ميان مردم و در نتيجه نيل به اهداف سياسي و غير قانوني.

براي تبيين ماهيت تروريسم از ديدگاه ايالات متحده آمريكا، بايد به تعريف رسمي اين دولت نظر داشت. زيرا اين تعريف در جهت‌گيري و سامان‌دهي سياست خارجي اين كشور مؤثر است. وزارت دفاع آمريكا(پنتاگون) (7)، «كاربرد يا تهديد به كاربرد غير قانوني زور يا خشونت از سوي يك سازمان انقلابي، عليه اشخاص يا اموال و به قصد مجبور ساختن يا ارعاب حكومتها يا جوامع، كه غالباً با اهداف سياسي و ايدئولوژيك باشد» را تروريسم مي‌داند (همان، 5). آمريكا با استفاده از اين تعريف، همه اقدامات انقلابي و حتي مبارزات رهايي‌بخش و ضد اشغالگرانه را نيز در فهرست اقدامات تروريستي قرار مي‌دهد.

از ديدگاه تاريخي، تروريسم اشكال متفاوتي يافته و روشهاي دستيابي به اهداف آن نيز تغيير كرده است. از ابتداي قرن بيستم، انگيزه‌ها، اهداف، استراتژيها و ابزارها و سلاحهاي تروريستي تحول يافته‌اند. در اين قرن، تروريسم دو تغيير عمده پيدا كرد: نخست، بهره‌گيري از ترور براي حمايت از شورشها و اغتشاشات انقلابي، نظير آنچه در انقلاب روسيه روي داد. دوم، حمايت برخي دولت ـ كشورها از تروريسم. در واقع، دولتهايي كه توان مقابله متعارف با دشمنان خود را نداشته‌اند، براي تضعيف آنان به اقدامات تروريستي توسل جسته‌اند (راه‌چمني، 1381، 40). اقدامات دولت عليه مردم خود نيز ـ همانند آنچه كه ژاكوبين‌ها(8) در انقلاب فرانسه عليه مخالفان خود انجام مي‌دادند ـ تروريسم دولتي ناميده مي‌شود. به طور كلي، «... تروريسم دولتي به اقدامات خشونت‌بار آن دسته از رهبران يا ملتهايي اطلاق مي‌شود كه عليه مردم خود به تروريسم متوسل شده يا از سوي برخي گروههاي تروريستي يا مردم حامي آنها به چنين جنايتي متهم مي‌شوند.» (رايش(9)، 1381، 402).

گونه‌هاي شناخته شده تروريسم: متمايز ساختن انواع مختلف تروريسم، به علت تنوع در محتوا، اهداف، ابزار و سلاحها، سير تحول تاريخي و... آسان نيست. اما به منظور تسهيل روند مطالعه و تحقيق دربارۀ پديدۀ تروريسم، به دو صورت مي‌توان آن را طبقه‌بندي كرد:

1- گونه‌شناسي تاريخي: از منظر تاريخي، سه نوع تروريسم قابل شناسايي است: الف) تروريسم كهن يا سنتي؛ ب) تروريسم مدرن؛ پ) تروريسم پست مدرن(10) (والتر، 1381، 55-53). نوع اخير پس از حوادث يازده سپتامبر و بهره‌گيري تروريستها از ابزارها و امكانات و استراتژيهاي فرامدرن براي تضعيف دشمن و نيل به اهداف سياسي خود، ظهور يافته است.

2- گونه‌شناسي سازماني: از نظر سازماني و تشكيلات تروريستي، سه نوع تروريسم وجود دارد: الف) تروريسم انقلابي(11) كه نابودي كامل نظام سياسي موجود و جايگزيني با ساختارهاي جديد، هدف آن است و شايع‌ترين ـ و معمولاً مردمي‌ترين ـ نوع تروريسم به شمار مي‌رود؛ ب) تروريسم شبه انقلابي(12) يا نيمه انقلابي كه ساقط كردن نظام سياسي موجود هدف آن نيست، بلكه بيشتر در صدد اصلاح و ايجاد تغيير و تحول در ساختار سياسي و اجتماعي است. با اين حال، زياد شايع نيست و بيشتر، احزاب و گروههاي رقيب به آن دست مي‌زنند؛ پ) تروريسم دولتي كه بسيار شايع است، ولي به علت محرمانه بودن اقدامات دولتها به آساني قابل تشخيص نيست. تروريسم دولتي براي نيل به اهداف دولتي، از سوي دولتها روي مي‌دهد يا دولتها از آن حمايت مي‌كنند. در واقع، دولتها عليه دولتهاي ديگر يا عليه بخشهايي از دولت و يا حتي عليه شهروندان خود به اقدامات تروريستي دست مي‌يازند. در اين نوع از تروريسم، همچنين بخشهايي در درون دولت، عليه شهروندان داخلي، گروههاي خارجي، و دولتهاي ديگر، عمليات تروريستي ترتيب مي‌دهند يا از سازمانها و اقدامهاي تروريستي پشتيباني مي‌كنند. نمونه عيني تروريسم دولتي، اقدامات تروريستي رژيم اشغالگر قدس است كه در داخل و خارج از سرزمينهاي اشغالي به كشتار مردم فلسطين و ترور رهبران و اعضاي گروههاي فلسطيني مبادرت مي‌ورزد. (عبده، 1381، 57-56)

هولناك‌ترين و مخرب‌ترين حالت تروريسم هنگامي رخ مي‌نمايد كه تروريسم دولتي و تروريسم پست مدرن با هم تلاقي نمايند، پديده‌اي كه جهان در آغاز هزارۀ سوم ميلادي، شاهد آن بود. با اين حال، ‌روند رو به گسترش تروريسم دولتي، آيندۀ مبهمي براي بشريت ترسيم مي‌كند. زيرا «... برخي دولتها به دليل بالا بودن هزينۀ جنگ، آن را ترجيح مي‌دهند. با پايان قرن بيستم، تروريسم جانشين جنگهاي بزرگ قرنهاي گذشته شده است.» (رايش، 1381، 54). تروريسم پست مدرن، همگام با پيشرفت و توسعه فناوري، از سلاحها و تجهيزات فوق مدرن براي ضربه زدن به دشمن بهره مي‌جويد. سلاحهاي كشتار جمعي (هسته‌اي(13)، شيميايي(14) و ميكروبي(15))، تهديدهاي جديد تروريستي به شمار مي‌روند. زيرا امروزه دسترسي به آنها آسان شده و تروريسم دولتي نيز احتمالاً تروريستها را براي دسترسي به اين سلاحها ياري مي‌دهد (كاتزمن(16)، 1381، 27).

در جوامع پيشرفته مانند آمريكا كه به شبكه‌هاي الكترونيكي متكي هستند، آسيب‌پذيري در برابر حملات تروريستي، سرقت و خرابكاري در سطح ملي مطرح است. بنابراين، تأكيد زيادي بر تروريسم اطلاعاتي و جنگ سايبرنتيك(17) صورت مي‌گيرد. به گونه‌اي كه «حتي يك مقام امنيتي آمريكا گفته است كه با يك ميليارد دلار و بيست نفر متخصص خبره رايانه مي‌تواند كل آمريكا را فلج كند. يك تروريست نيز مي‌تواند به اين توانايي دست يابد.» (رايش، 1381، 55). از اين رو، تأثير حمله به شبكه‌هاي رايانه‌اي از تأثير حملات شيميايي و ميكربي بيشتر است. علاوه بر آن، امكان بهره‌گيري از مواد شيميايي، عناصر ميكربي، تشعشعات اتمي، حملات موشكي و ربودن هواپيماهاي غول‌پيكر مسافربري براي حملات تروريستي فاجعه‌بار است. عدم توسل تروريستها به سلاحهاي هسته‌اي نيز صرفاً ناشي از مسائل فني است. زيرا از جنبه علمي و عملي، توليد، ذخيره و نگهداري، و پرتاب اين سلاحها مشكلات فني خاصي دارد و چندان آسان نيست. اگر تروريستها به اين فناوري دست يابند، آينده مبهمي براي بشريت پيش‌بيني مي‌شود.

به طور كلي، امروزه توانايي تروريسم به گونه غير قابل تصوري،‌ بنا به علل زير توسعه يافته است:

1- پيشرفت و توسعه علوم و فناوري، و عمومي شدن آن كه امكان دسترسي آسان به فناوري توليد، ذخيره، نگهداري، و به كارگيري انواع گوناگون سلاحهاي مخرب و كشتار جمعي را فراهم ساخته است؛

2- تنوع گستردۀ سلاح و تجهيزات مخرب و ميزان تأثيرگذاري بالاي آنها و امكان بهره‌گيري از سلاحهاي اتمي كوچك؛

3- پيشرفت روزافزون در سرعت حمل و نقل كه موجب سرعت اقدامات تروريستي، جابه‌جايي سريع سلاحها و ابزارهاي تروريستي و تغيير مكان فوري تروريستها مي‌شود (بري(18)، 1381، 54)

4- توسعه شبكه‌هاي ارتباطي و اطلاع‌رساني و بالا رفتن سرعت آن كه پيامدهاي آن بسيار مهم است: نخست، عوامل تخريب در شبكه‌هاي رايانه‌اي و الكترونيك بسرعت پخش مي‌شوند. دوم،‌ رعب و وحشت حاصله به سرعت منتشر مي‌شود و حتي به گونه‌اي مورد مبالغه قرار مي‌گيرد.

بر اين اساس، ترس و وحشت دولتهايي كه با سياستها و اقدامات توسعه‌طلبانۀ خود، محرك و مشوق تروريسم بوده‌اند يا به آن دامن مي‌زنند، بيشتر مي‌شود. در واقع، دولتهايي كه با استراتژي و سياستهاي داخلي و خارجي خود، زمينه‌هاي مساعدي براي رشد تروريسم فراهم مي‌سازند، به طور طبيعي هراس بيشتري از تروريسم دارند و تروريست تهديدكننده آنها تلقي مي‌شود.

اصول و اهداف سياست خارجي آمريكا

براساس قواعد علم سياست و اصول روابط بين‌الملل، براي تعيين خط‌مشي سياست خارجي، بويژه سياست خارجي ايالات متحده آمريكا، اين ملاحظات وجود دارد: نخست، سياست خارجي، ادامه سياست داخلي است؛ دوم، سياست در كشورهاي سرمايه‌داري صنعتي، برايند منافع كانونهاي ثروت است؛ سوم، مكتب فكري رئاليسم(19) و نئورئاليسم(20)، متداولترين نظريه‌هاي تبيين‌كنندۀ نظام بين‌الملل هستند. آمريكا به عنوان مظهر نظام سرمايه‌داري جهاني، پس از جنگ جهاني دوم، رهبري بلوك غرب سرمايه‌داري در برابر بلوك شرق سوسياليستي را بر عهده گرفته است. بنابراين، ارزشها، مصالح و منافع سرمايه‌دارانه جهان غرب، خطوط سياست خارجي اين كشور را تعيين مي‌كند. در واقع، اين ارزشها، مصالح و منافع راهنماي فكري آنهاست. در اين فرايند، هر حزب و جناحي، بخشي از منافع اين نظام را تأمين مي‌كند و در روند بازتوليد فكري، عملي و توليدي آن، مردم آمريكا از مزاياي اجتماعي آن مانند اشتغال، درآمد و رفاه بهره‌مند مي‌شوند. (سريع‌القلم، 1382، 22)

از سوي ديگر، مباني فكري سياست خارجي آمريكا، از ديدگاه تاريخي، در انديشه‌هاي آرمانگرايانۀ(21) وودرو ويلسون(22) ـ رئيس‌جمهور آمريكا در اوايل قرن بيستم ـ ريشه دارد. او جايگاه معنوي ويژه‌اي در جهان براي آمريكا قائل بود و بر اين باور بود كه ايالات متحده به سبب موفقيت در سيستم‌سازي از يك سو، و افزايش توان سياسي، اقتصادي و نظامي از سوي ديگر، بايد مديريت توسعه دمكراسي، خودمختاري و استقلال و كشورسازي در جهان را بر عهده گيرد. در واقع، ويلسون مديريت و رهبري جهان را وظيفه معنوي آمريكا تلقي مي‌كرد (همان). اين تفكر ايده‌آليستي، همواره در تعيين خط‌مشي سياست خارجي آمريكا نقش بسزايي ايفا كرده است. اما در عمل،‌ سياست خارجي اين كشور به يك "سياست دوگانه"(23) تبديل شده است. زيرا هدف نهايي آن، گسترش هژموني آمريكا(24) در جهان و استعمار ملتهاي فقير و استثمار ثروتهاي آنان بوده است. بدين منظور، تنها معيار و شاخص دولتمردان آمريكا، كسب، حفظ و گسترش منافع است و نه ارزشهاي اخلاقي و انساني ـ كه ظاهراً بر مبناي نظريه ويلسونيسم،‌ بايد راهنماي فكري و عملي آنان در تعيين خط‌مشي‌هاي سياست خارجي باشد.

در واقع، ارزشها نه تنها مورد سوءاستفاده (يا استفاده ابزاري) قرار مي‌گيرند، بلكه قرباني منافع جهان سرمايه‌داري مي‌شوند. تجربه تاريخي نشان مي‌دهد، ايالات متحده با روشهاي گوناگون، اين شيوه را به كار مي‌گيرد. با توجه به شرايط زمان و مكان، برخي اوقات در نقش يك كشور قلدر ظاهر شده و با ايجاد رعب و وحشت، و جنگ و ستيز ويرانگر به اهداف خود جامه عمل مي‌پوشاند و مواقع ديگر، به عنوان يك "فرشته نجات"(25) ايفاي نقش مي‌كند. اما در حقيقت، نتيجه يكي است و اين كشور با استفاده از اهرمهاي سياسي، فرهنگي ـ تبليغاتي، اقتصادي، حقوقي و نظامي، حوزه نفوذ خود را توسعه مي‌دهد (ميرلوحي، 1380، 170-169). «به عبارتي... منافع اقتصادي حكومتها [ي آمريكا] هدايت‌گر رفتار سياسي آنهاست.» (سريع‌القلم، 1382، 22). بدين منظور، ايده‌هاي اخلاقي و آرمانگرايانه ويلسون، تنها توجيه‌گر سياستهاي توسعه‌طلبانه اين كشور بوده است.

در دوران جنگ سرد، مقابله با خطر بلوك شرق و "ايدئولوژي كمونيسم"(26) هدف اصلي سياست خارجي آمريكا بود. به عبارت بهتر، پديده "كمونيسم" در كانون تفكرات و برنامه‌ريزيهاي سياست بين‌الملل اين كشور قرار داشت و خميرمايه نظري سياست خارجي‌اش را تشكيل مي‌داد. كمونيسم به عامل مفهومي و عملي سازمان‌دهندۀ روابط بين‌المللي، رقابت سياسي، ايدئولوژيك و نظامي دو "ابرقدرت"(27) مبدل شده بود و دشمني با بلوك شرق و اتحاد جماهير شوروي به سياست خارجي آمريكا معنا مي‌بخشيد. با فروپاشي اتحاد جماهير شوروي و محو پديدۀ كمونيسم از صحنه معادلات سياسي ـ ايدئولوژيك جهان، بحران نظري بر سياست خارجي آمريكا سايه افكند. با اين حال،‌ جرج بوش ايدۀ "نظم نوين جهاني"(28) به رهبري آمريكا را مطرح نمود؛ اما فرصت عملياتي كردن آن را نيافت. براي خروج از اين بحران نظري، ساموئل هانتينگتون(29)، نظريۀ "برخورد تمدنها"(30) را ارائه داد كه در آن، تمدنهاي شرقي به عنوان دشمن غرب، جايگزين كمونيسم شده بودند. در دوران رياست جمهوري بيل كلينتون(31)، با توجه به سياستهاي داخلي و خارجي وي و دولت دمكراتش، نقش جديد آمريكا در نظام جهاني تعديل شد كه موجب نارضايتي جمهوري‌خواهان و گروههاي راستگراي افراطي گشت. با آغاز هزارۀ سوم و روي كار آمدن مجدد جمهوري‌خواهان، شرايط مطلوب گروههاي راستگرا فراهم شد. آنان خواهان مداخله همه‌جانبه آمريكا در امور جهان و استمرار نظم نويني هستند كه سلطه و منافع آمريكا را به بهترين نحو تأمين كند (امينيان، 1381، 846-845). در واقع، سياست خارجي كنوني آمريكا ناشي از تحولات پس از فروپاشي نظام دوقطبي است و آمريكا به اين نتيجه رسيده كه «تسلط بر جهان حق مسلم اوست» (مجتهدزاده، 1381، 65).

بافت دولت فعلي ايالات متحده در جهت اين ارزشها و منافع شكل گرفته است. دولت آمريكا تحت كنترل گروهي راستگراي افراطي و نومحافظه‌كار قرار دارد كه خواهان سياست خارجي فعال، يك‌جانبه‌گرا و قدرتمند در عرصه جهاني هستند. آنان و حاميان روشنفكرشان و پيروان كليساي انجيلي در آمريكا، در يك اتفاق‌نظر بي‌نظير با لابي صهيونيستي بر اين باورند كه فروپاشي شوروي يك فرصت طلايي براي آمريكا فراهم نموده تا ساختار نظام بين‌الملل را در راستاي تأمين هر چه بيشتر منافع و كسب رهبري بلامنازع جهان، بويژه در منطقه حساس و مهم خاورميانه تعريف و ترسيم نمايند. همكاران جرج دبليو.بوش(32) در كاخ سفيد، وزارت امور خارجه و پنتاگون، ارزيابي ناخوشايندي از دورۀ زمامداري كلينتون ارايه مي‌دهند و آن را اتلاف وقت ـ بويژه در حوزه سياست خارجي ـ تلقي مي‌كنند.

مشاور امنيت ملي بوش، خانم كاندوليزا رايس(33)، طي مقاله‌اي كه در مجلۀ "فارين آفيرز"(34) منتشر شد، به گونۀ تحقيرآميزي، كلينتون را متهم به "اهمال و سهل‌انگاري فوق‌العاده در زمينه مسئوليتهايش به عنوان فرمانده كل قوا" كرد (لمان(35)، 1382، 292-291). بيشتر مقامات ارشد سياست خارجي بوش ـ كه در دولت بوش پدر نيز خدمت كرده‌اند ـ بر اين باورند كه آنان، اكنون پس از "هشت سال مگس‌پراني بيهوده" (همان، 292) دوباره قدرت را به دست گرفته‌اند تا كار ناتمام خود را به پايان برسانند. بيشتر آنان در دولت بوش پدر و هنگام همكاري با شركتهاي نفتي تكزاس، تجربۀ مفيدي در امور جهاني و انرژي كسب كرده‌اند. بنابراين، علايق نفتي شديدي دارند (بريزار و ديگران(36)، 1381، 16) و تسلط بر منابع انرژي جهان ـ بويژه در منطقه خاورميانه و درياي خزر ـ از يك سو، و تأمين منافع شركتهاي بزرگ نفتي آمريكا از سوي ديگر، در فهرست اهداف سياست خارجي آنان قرار دارد.

جرج دبليو. بوش، همانند ويلسون احساس "رسالت جهاني" مي‌كند و گسترش نظم آمريكايي در جهان را "وظيفه معنوي" سياستگذاران و دولتمردان آمريكا مي‌داند. اساساً ديدگاهها و ادبيات وي به ايده‌هاي ويلسون شباهت دارد. با توجه به اينكه در نظم جهاني مورد نظر آمريكا، تنها منافع صاحبان صنايع و شركتهاي بزرگ آمريكايي تأمين مي‌شود، كشورهاي اروپايي با ايده‌هاي بوش مخالفت مي‌ورزند؛ همان گونه كه نسبت به ديدگاههاي ويلسون نيز واكنش نشان دادند. سياستهاي آنان تنها در جهت تأمين منافع اتحاديه اروپا در نظام جهاني آينده، قابل تحليل است. زيرا، ايده‌هاي اخلاقي ويلسون كه از زبان بوش بيان مي‌شود، تنها توجيه‌گر سياستهاي تهاجمي آمريكا به منظور تحقق نظام تك‌قطبي ارزيابي مي‌شود. به طور كلي، سياست خارجي دولت فعلي آمريكا، در جهت منافع جناح راستگراي حزب جمهوري‌خواه، شركتهاي بزرگ نفتي، مجتمعهاي نظامي ـ صنعتي(37)، و بانكها و مؤسسات مالي نظام سرمايه‌داري آمريكا، شكل گرفته است. حفظ و گسترش منافع جهاني اين مجتمع عظيم، نيازمند توجيه سياسي، تبليغاتي و ساختاري است كه وجود حكومتهاي استبدادي منطقه خاورميانه (مانند رژيم عراق) و وقايع يازده سپتامبر آن را ميسر ساخته و تسهيل كرده است. حاكميت اين رژيمها و خطر تروريسم ـ از ديدگاه آمريكا ـ اگرچه ظاهراً هژموني آمريكا را به چالش كشيده، اما مستمسك لازم براي توجيه سياستهاي يكجانبه و برتري‌جويانه اين كشور را فراهم نموده است. از اين رو، سياست خارجي آمريكا، براساس نوعي نظاميگري، اولويت دادن به وزارت دفاع، فناوري تسليحات نظامي و مبارزه با تروريسم، سامان‌يافته است تا منافع نظام سرمايه‌داري ايالات متحده آمريكا را تأمين نمايد.

جايگاه تروريسم در سياست خارجي آمريكا

تروريسم در سياست خارجي آمريكا، به عنوان يك تهديد از ناحيۀ دشمن فرضي و به عنوان مفهومي معنابخش و جهت‌دهنده قابل تلقي است. از ديدگاه آمريكا، در محيط امنيتي جهان، دو نوع تهديد، "موقعيت" و "حيات" اين كشور را به مخاطره افكنده است:

1- مجموعه توانمنديها و استراتژيهاي برخي قدرتهاي بزرگ كه امكان "جنگ متقارن"(38) با آمريكا را دارند. اين مجموعه به دو دسته تقسيم مي‌شود: الف) تهديدات سخت‌افزاري چين و روسيه؛ ب) تهديدات نرم‌افزاري اروپا و ژاپن.

2- بازيگران دولتي و غير دولتي كه با آرمانها و ايده‌هاي آمريكا تعارض جدي دارند و امكان "جنگ نامتقارن"(39) با آمريكا را فراهم ساخته‌اند. از اين رو، به نظر پل وولفويتس، مفهوم نويني از جنگ تحقق يافته كه چشم‌انداز سابق نسبت به آن را در ميان مسئولان وزارت دفاع آمريكا متحول ساخته است. در اين چشم‌انداز، مفاهيم "بازدارندگي"(40) و "ديپلماسي"(41) ديگر نقش كارآمدي ايفا نمي‌كنند، بلكه استراتژي "پيشدستي"(42) و "پيشگيري"(43)، كارويژۀ مفهومي و عملياتي مي‌يابند. در واقع، در سطح دوم تهديدات، مثلثي از سه عنصر "تروريسم"، "دولتهاي ياغي" و "سلاحهاي كشتار جمعي و توان موشكي بالستيك"، زمينه ظهور چالشگراني را فراهم مي‌نمايد كه ايالات متحده با نيروها و تجهيزات متعارف، قادر به مهار آنها نيست. در نتيجه، توسل به استراتژي "پيشگيرانه" براي مقابله با آنها ضرورت مي‌يابد. ("رويكرد سياست خارجي آمريكا در قبال عراق"، 1382، 404-306)

عملياتي ساختن اين ارزيابي، مستلزم تمهيداتي در عرصه سياست داخلي و سياست خارجي آمريكا بود كه حوادث يازده سپتامبر زمينه‌هاي آن را مهيا ساخت. نخستين سخنراني رسمي رئيس‌جمهوري آمريكا پس از اين حادثه، در اين جهت قابل تحليل است. بيشتر ناظران سياسي، سخنراني روز بيستم سپتامبر 2001 جرج دبليو.بوش در برابر اعضاي كنگره آمريكا را با سخنراني هري ترومن(44) در روز دوازدهم مي 1947 و اعلام استراتژي سد نفوذ(45) مقايسه مي‌كنند. دكترين ترومن بيانگر قصد آمريكا براي مبارزۀ جهاني با كمونيسم و جلوگيري از گسترش نفوذ اتحاد جماهير شوروي بود. بوش نيز در سخنراني خود مهمترين مؤلفه‌هاي استراتژي كلان آمريكا را بيان نمود و نيت خود مبني بر بهره‌گيري از تمام منابع ممكن براي شكست دادن تروريسم و دولتهاي حامي و كشورهاي مأمن آنها را عيان ساخت. اين سخنراني، جهت‌گيري سياست خارجي آمريكا و استراتژي امنيتي اين كشور در آغاز هزارۀ سوم را روشن ساخت.

جايگاه تروريسم به عنوان يك دشمن فرضي و مفهومي معنابخش، در كانون آن قرار داشت. بنابراين، استراتژي مبارزه با تروريسم به عنوان يك اصل سامان‌بخش، پيامدهاي خاص خود را در سياستهاي ديگر آمريكا، مانند اشغال افغانستان و عراق، نشان مي‌دهد (استينبرگ(46)، 1381، 15). جالب اينكه، محور حركت دشمن فرضي جديد آمريكا، در جهان سوم و بويژه در منطقه خاورميانه جست‌وجو مي‌شود (فولر(47)، 1382، 307). چارلز كراتامر(48)، روزنامه‌نگار آمريكايي، در همايش بررسي پيامدهاي بلندمدت حملات تروريستي يازده سپتامبر بر سياستهاي آمريكا، كه از سوي مركز مطالعات منافع ملي و با همكاري مركز نيكسون برگزار شده بود ـ آشكارا اين رويكرد را تبيين مي‌كند.

... در ده سال گذشته، آمريكاييان از نظر تاريخي در تعطيلات به سر برده‌اند. سردرگمي در مسير سياست خارجي آمريكا كه پس از پايان جنگ سرد به وجود آمده بود، امروزه به پايان رسيده و جاي خود را به يك "اصل سازمان‌دهنده"، يعني "جنگ با تروريسم" داده است. اسلام بنيادگرا، جانشين فاشيسم و كمونيسم و تهديدي عليه آمريكا شده است. امروزه آمريكا مي‌تواند پس از پايان جنگ سرد، دوستان و دشمنان خود را بر مبناي حمايت يا عدم حمايت آنان از اين مبارزۀ جديد بازشناسد. ("جنگ آمريكا با تروريسم"، 1381، 148-147)

وي با ارائۀ يك تعريف خودبنياد از تروريسم، آن را كوششي براي از ميان بردن اصول صلح و ثبات جهاني تلقي مي‌كند كه مستلزم واكنش قدرتمندانۀ آمريكا است. زيرا قدرت‌نمايي آمريكا از طريق مبارزۀ موفقيت‌آميز عليه تروريسم حاصل مي‌شود. بدين منظور، او تغييرات اساسي در رويكرد سياست خارجي آمريكا را پيشنهاد مي‌كند (همان، 149-148). گراهام فولر(49) نيز با مرتبط دانستن تروريسم و اسلام‌ سياسي در منطقه وسيعي از جهان ـ از شمال آفريقا تا جنوب شرقي آسيا ـ به دولتمردان آمريكايي توصيه مي‌كند كه پا را از مرحله نخست، يعني جنگ با تروريسم ـ كه در آن كساني كه مستقيماً مسئول حملات تروريستي هستند، تنبيه مي‌شوند ـ فراتر نهد و به منابع عميق‌تر خشونت و ترور سياسي در جهان اسلام بپردازد (فولر، 1382، 307). در خلال چند سال اخير، توجه دولتمردان و سياستگذاران آمريكايي، به اين توصيه‌ها و پيشنهادات معطوف شده است. به عبارت ديگر، منافع نظام سرمايه‌داري آمريكا از يك سو، و توصيه‌هاي روشنفكران راستگراي اين كشور ـ كه توجيه‌گر اين منافع است ـ از سويي ديگر، مبارزه با تروريسم مورد نظر آمريكا را در كانون سياست خارجي اين كشور قرار داده و آن را به عنوان تهديد اصلي آمريكا به افكار عمومي معرفي كرده است. اين، در حالي است كه انديشمندان و محافل غربي در صدد برقراري رابطه ميان علت و معلول برنمي‌آيند تا ريشه‌هاي اصلي تروريسم را دريابند. آنان نمي‌توانند بي‌عدالتيهاي سياسي و اقتصادي و اجتماعي ريشه‌داري را درك كنند كه گروهي از مخالفان آمريكا را ـ در داخل و خارج از اين كشور ـ از فرط استيصال و نوميدي به انجام اعمال خشونت‌آميز وامي‌دارد (احمد، 1380، 213).

به طور كلي، پديدۀ تروريسم و بويژه تروريسم اسلامي ـ نامي كه آمريكاييان بر آن مي‌نهند ـ در سياست خارجي آمريكا جايگاه برجسته‌اي يافته و محور حركت تهاجمي و يكجانبه‌گراي آن قرار گرفته است. در اين راستا، تلاش مي‌شود كه جهان مسيحيت و يهوديت در مقابل جهان اسلام قرار داده شود. به عبارت بهتر، جهان اسلام به عنوان يك "غير"(50)، ماهيت جديد غرب مسيحي و يهودي را تعريف مي‌كند. اين امر خاطرۀ جنگهاي صليبي را در اذهان مسلمانان زنده مي‌سازد و يادآور نظريۀ "برخورد تمدنها"ي هانتينگتون است كه با "نظريه گفت‌وگوي تمدنها" به محاق فراموشي سپرده شده بود و اكنون با شدت بيشتري در دستور كار سياست خارجي آمريكا قرار گرفته است.

اين تلقي آمريكاييان از پديدۀ تروريسم اسلام‌گرايانه حاصل احساس متضادي است كه در ديگر سوي اين معادله مردم و حاكميت كشورهاي اسلامي قرار دارند كه آنان نيز تلقي همانندي از تهديدات تروريستي ناشي از آمريكا عليه خود داشته و تروريسم مورد ادعاي آمريكا را ابزاري توجهي در جهت دستيابي به اهداف توسعه‌طلبانۀ اين كشور مي‌دانند. «همان گونه كه غربيان از جانب اسلام احساس خطر مي‌كنند، اكثر مردم جهان اسلام نيز احساسي مي‌كنند كه توسط غرب محاصره شده‌اند، واقعيتي كه در ايالات متحده به خوبي درك نشده است.» (فولر، 1382، 312). مسلمانان جهان نظم بين‌المللي(51) كنوني را عليه منافع خود ارزيابي مي‌كنند و جنگ عليه تروريسم را نيز مانند جنگهاي صليبي، جنگ بر ضد اسلام تلقي مي‌نمايند. جنگي كه تنها به بهانه حوادث يازده سپتامبر به راه افتاده و شركت مسلمانان در آن هرگز به اثبات نرسيده است.

علاوه بر اين، امكان هدايت اين رويدادها توسط خود آمريكاييها و حتي مداخله گروههاي معارض داخلي آمريكا را به عنوان نشانه ظهور جنبشهاي اجتماعي جديد، نمي‌توان ناديده گرفت. همچنان كه نمونه آن در انفجار ساختمان فرمانداري اوكلاهما(52) روي داد. اگر جريان مذكور از سوي خود دولتمردان آمريكا و يا لابي صهيونيستي برنامه‌ريزي شده باشد، با هدف زمينه‌سازي براي اجراي استراتژي تهاجمي و يكجانبه‌گراي جديد ايالات متحده در جهان صورت گرفته است؛ و اگر گروههاي مخالف داخلي و به عنوان اعتراض به سياستهاي دولت محافظه‌كار و راستگراي بوش به اين حملات دست زده باشند، دولت آمريكا براي فرافكني مشكلات خود از يك سو، و بهره‌گيري از اين تهديد(53) به عنوان يك فرصت(54) از سوي ديگر، آن را به گروههاي تروريستي مسلمان، مانند گروه القاعده نسبت داده و برخي كشورهاي منطقه خاورميانه را به حمايت از اين گروه متهم مي‌سازد تا به اهداف تهاجمي خود جامۀ عمل بپوشاند. بر اين اساس، بوش اعلام مي‌كند: «آمريكا جهان را در مبارزه با تروريسم رهبري مي‌كند.» (درويش، 1381، 44) و اين مبارزه را تا پيروزي نهايي ادامه خواهد داد.

تأثير تروريسم بر سياست خارجي آمريكا

از ديدگاه سياستگذاران آمريكايي، پديدۀ تروريسم در ميان مثلث تهديدات عليه آمريكا، از اهميت بيشتري برخوردار است. زيرا حساس‌ترين نوع تهديدات نامتقارن تلقي مي‌شود. «در ادبيات امروزين آمريكايي، تهديدات نامتقارن به تهديداتي گفته مي‌شود كه فرهنگ سياسي، استراتژيك و نظامي آنها را غير معمول و خارق‌العاده تلقي مي‌كند.» (گري، 1381، 180). اين گونه تهديدات داراي عناصر غير قابل پيش‌بيني است كه امكان واكنش متعارف از سازمانهاي نظامي ـ امنيتي آمريكا را سلب مي‌نمايد. اين عناصر را مي‌توان به ترتيب زير برشمرد: 1- عدم شفافيت تهديد؛ 2- سيال بودن صحنه نبرد؛ 3- مشخص نبودن كارگزاران جنگ؛ 4- متنوع بودن ابزارهاي به كارگيري شده؛ 5- احاطه‌ناپذير شدن محدودۀ جنگ؛ 6- نامتناسب بودن ابزارها، امكانات و سلاحهاي طرفين درگيري. ("رويكرد سياست خارجي آمريكا در قبال عراق"، 1382، 411) همه اين عناصر در يك عمليات تروريستي، بويژه از نوع پست مدرن آن به عنوان يك تهديد نامتقارن وجود دارد. بنابراين، آثار عميق و گسترده‌اي بر كشور هدف مي‌نهد و مسئولان سياسي و امنيتي را از تفكر عقلاني و اصولي بازمي‌دارد. پل برمر(55)، نماينده وقت وزارت امور خارجه آمريكا در بخش ضد تروريسم، در اين باره مي‌گويد:

... زماني كه عمليات ضد تروريستي آغاز مي‌شود، مقامات مسئول از انديشيدن دربارۀ "علت" تروريسم بازمي‌مانند و چون فراغتي براي نظريه‌پردازي ندارند، به كارهاي حدسي و دروني خود رجوع مي‌كنند. اشكالي كه به سبب غفلت از بهره‌گيري عملي از نظريه بروز مي‌نمايد اين است كه شم سياستگذاران بر پايه يك رشته ارزشها و تصورات تلويحي در باب علل و فرايندهاي تروريسم استوار مي‌گردد. (رايش، 1381، 351)

بنابراين، سياستگذاران آمريكايي به جاي تفكر عقلاني و منطقي در برابر تروريسم كه مستلزم عطف نظر به انگيزه‌ها، ريشه‌هاي اساسي و علل اصل تروريسم در ابعاد سياسي، اقتصادي و اجتماعي و فرهنگي است، به واكنش احساسي و عاطفي دست مي‌زنند كه ناشي از تصورات سطحي از تروريسم و فاقد مباني علمي و عقلاني است. به عبارت ديگر، طرز تلقي آنان از پديدۀ تروريسم بر مبناي محكمي قرار ندارد و اساساً نادرست است. زيرا در ادبيات سياسي ـ امنيتي غالب در ميان سياستگذاران آمريكايي، مفهوم تروريسم به اقدامات خشونت‌آميز گروههاي بنيادگراي اسلامي اطلاق مي‌گردد و پديدۀ تروريسم و جريان اسلام سياسي، مترادف انگاشته مي‌شود. اين پيش‌فرض نادرست تأثير زيادي بر تصورات آنها و جهت‌گيري سياست خارجي آمريكا گذاشته است.

با اين حال، تفاسير موجود از تروريسم خود به دو دسته تقسيم مي‌شوند: از ديدگاه اول، اسلام‌گرايان سياسي تهديدي عليه آمريكا تلقي نمي‌شوند كه دلايل زيادي براي آن اقامه مي‌شود. نخست، دقت عمل سيستمهاي اطلاعاتي و امنيتي آمريكا بسيار بالاست. دوم، هيچ يك از گروههاي اسلام‌گرا چنين ظرفيت و امكاناتي در اختيار ندارند. سوم، تروريسم به طور ماهوي تعارض‌گر اصلي در برابر هژموني آمريكا نيست. چهارم، برخي از گروههايي كه تروريست ناميده مي‌شوند، اساساً ساخته و پرداخته خود آمريكا هستند. پنجم، پديده تروريسم يك پديدۀ موقتي است و چالش پايداري براي هژموني آمريكا تلقي نمي‌شود. طرفداران اين نظريه، نحوه برخورد آمريكا با تروريسم را تبليغاتي، صوري و فرعي ارزيابي مي‌كنند كه با بزرگ‌نمايي از آن سوءاستفاده مي‌نمايد و اهداف پنهاني و خارج از حوزۀ تعريف شده را پيگيري مي‌كند. از ديدگاه دوم، اسلام‌ سياسي در منطقه خاورميانه از چالشگران(56) اصلي هژموني آمريكا به حساب مي‌آيد. براساس ايدۀ مذكور، تعريف و حوزه جديدي از نبرد شكل گرفته كه ايالات متحده حفظ و گسترش هژموني خود را در گرو پيروزي در آن ارزيابي مي‌نمايد. در نتيجه، تقابل اسلام سياسي و آمريكا از عوامل و عناصر مؤثر در سامان‌دهي و توزيع قدرت بين‌المللي در آينده نزديك تلقي مي‌شود. تأملات نظري كساني چون هانتينگتون و مؤسساتي مانند كميسيون منافع ملي آمريكا، مركز مطالعات استراتژيك، گزارش شوراي آتلانتيك و سخنرانيهاي مقامات دولت بوش، پشتوانه نظري استدلالهاي اين ديدگاه معتبر و رايج فراهم مي‌آورد. ("رويكرد سياست خارجي آمريكا در قبال عراق"، پيشين؛ 411-409)

در گزارش گروه مطالعات رياست جمهوري آمريكا، وابسته به مؤسسه واشنگتن كه به تأييد كميته سياستگذاري اين مؤسسه نيز رسيده و در واقع توصيه‌نامه نخبگان و متخصصان امور خاورميانه به جرج دبليو.بوش تلقي مي‌شود، منطقه "خاورميانه به مثابه يك منطقه آشوب‌زاده" توصيف شده و چالش اصلي آمريكا ارزيابي مي‌گردد:

بنابراين، جرج بوش و دستيارانش بايد بدانند كه كشورهاي خاورميانه در قرن بيست و يكم داراي ويژگيهاي خاصي است. اين منطقه از اقيانوس اطلس تا خليج فارس با رهبراني ناآزموده، اقتصادهايي عموماً راكد (كه محصولي جز نفت براي عرضه به بازار جهاني ندارد) و جنگ‌افزارهاي پيشرفته با فناوري بالا كه مي‌تواند چالشهاي سرزميني را تا كرانه‌هاي آمريكا بكشاند، همراه است. ("سياستهاي آمريكا در خاورميانه"، 1381، 19)

بيشتر كارشناسان مسائل خاورميانه در دانشگاههاي آمريكا، مانند برنارد لوئيس(57) و فواد عجمي(58) نيز بر اين باورند كه منطقه خاورميانه، نيازمند اصلاحات فوري است و ايالات متحده بايد سياستهايش را در اين جهت تنظيم نمايد (لمان، 1382، 302). بنابراين، منطقه خاورميانه، بويژه حوزه خليج فارس و درياي خزر ـ كه منابع عظيم نفت و گاز جهان را دربرگرفته‌اند ـ از اهميت فوق‌العاده‌اي در سياست خارجي آمريكا برخوردارند. از ديدگاه آمريكا، اين منطقه از دو زاويه، نقشي حساس و كليدي در تحقق اهداف استراتژيك ايفا مي‌كند: نخست، شكل‌گيري چالشهاي نامتقارن كه تهديد اصلي آمريكا ارزيابي مي‌شود؛ دوم، موقعيت حساس ژئوپليتيك(59) و ژئواستراتژيك(60) با توجه به منازعه اعراب و اسرائيل، استقلال كشورهاي آسياي ميانه و قفقاز از اتحاد جماهير شوروي سابق، و شكل‌گيري جريان اسلام سياسي و... .

در مركز منطقه خاورميانه، عدم هماهنگي و نامتجانس بودن دو مؤلفۀ اندازۀ جغرافيايي و ميزان جمعيت در ميان بازيگران منطقه‌اي، دو كشور ايران و عراق را از موقعيت ذاتي برتر و مهمي برخوردار ساخته است. امري كه قابليت تبديل ثروت به قدرت را در اين دو كشور بيشتر از سايرين مي‌سازد ("رويكرد سياست خارجي آمريكا در قبال عراق"، 1382، 407). از اين رو، كنترل و مديريت اين دو بازيگر مهم، نقش بسزايي در نمايش قدرت آمريكا ايفا مي‌نمايد و ترتيبات امنيتي مطلوب اين كشور در منطقه را به همراه خواهد داشت. تهاجم به عراق و اشغال آن كشور از يك سو، و گسترش فشار سياسي و تبليغاتي روزافزون عليه ايران به بهانۀ حمايت از تروريسم، توليد و تكثير سلاحهاي كشتار جمعي و مخالفت با روند صلح خاورميانه، در اين جهت قابل تحليل است. بنابراين، از ديدگاه سياستگذاران آمريكايي، شكل‌گيري چالشهاي نامتقارن در منطقه خاورميانه و گسترش آن در سطح جهان، تأثير عميق و پايداري بر سياست خارجي آمريكا نهاده و جهت‌گيري آن را متحول ساخته است. زيرا اين چالشها از يك سو، ظرفيت تهديد آمريكا را از سطح ايران و منطقه خاورميانه فراتر برده و در سطح گسترده‌تري به آن عمق بخشيده است؛ از سوي ديگر، عدم كارآيي سلاحها و ابزارهاي متعارف براي نابودي و دست‌كم ناكارآمدسازي توان گروههاي نامتقارن را عيان نموده است ("نيروهاي نامتقارن و استراتژي آمريكا پس از 11 سپتامبر"، 1381، 43).

به نظر كارشناسان، سياستهاي توسعه‌طلبانه آمريكا ـ كه خود زمينه‌ساز، مشوق و يا محرك اقدامات خشونت‌آميز (و تروريسم از ديدگاه آمريكاييها) است ـ از يك سو، و بدفهمي و درك نادرست آنان از پديدۀ تروريسم، از سوي ديگر، (علمداري، 1381، 24-12)، اين پديده را تا حد جدي‌ترين تهديد عليه آمريكا، جلوه‌گر ساخته است. آنان اگرچه از عواقب تروريسم و به مخاطره افتادن منافع آمريكا هراسناك به نظر مي‌رسند و تروريسم را دغدغه خاطر اصلي خويش تلقي مي‌كنند؛ اما فرصت‌طلبانه در صدد بهره‌جويي از اين تهديد خودساخته برآمده‌اند. بر اين اساس، يكي از صاحب‌نظران آمريكايي مي‌گويد: «آمريكا با قرار دادن مبارزه عليه تروريسم در چارچوب سياست كلي تأمين منافع ملي خود مي‌تواند كاهش تهديدات درازمدت تروريستها را موجب شود و حتي از چالشهاي امنيتي و اقتصادي آنها عليه خود رهايي يابد.» (استينبرگ، 1381، 19). بدين سالن، ايالات متحده با تأثيرپذيري از پديدۀ تروريسم، سياست خارجي خود را برنامه‌ريزي، و استراتژي هزارۀ سوم خود را تدوين مي‌كند.

استراتژي آمريكا براي مقابله با تروريسم

اكنون كه ايالات متحده، تروريسم را به عنوان مهمترين چالش پيش روي خود تلقي مي‌كند، چه واكنشي در برابر آن نشان داده و خواهد داد؟ به طور كلي، ديدگاه آمريكا نسبت به مسائل امنيتي جهان، به طور سنتي بر امنيت نظامي استوار است و شيوۀ حل و فصل قهرآميز اختلافات را بر ساير روشها مقدم مي‌داند. زيرا به زعم آنان، آمريكا بزرگترين قدرت نظامي دنياست. اگرچه آمريكا در ساير عناصر قدرت نيز بر كشورهاي ديگر برتري دارد،‌ اما برتري برجستۀ آن در سطح بين‌الملل، مبتني بر قدرت نظامي است. در نتيجه، آمريكا مايل است از اين برتري، بيشترين بهره‌برداري را به عمل آورد. ضمن آنكه همواره از ابزارهاي سياسي، اقتصادي، فرهنگي و حقوقي خود، به فراخور موقعيت و با توجه به ارزيابي استراتژيك خود از رقبايش، سود مي‌جويد. از سوي ديگر، اكنون جناح ستيزه‌جو و يكجانبه‌گراي حزب جمهوري‌خواه در كاخ سفيد بر مسند قدرت تكيه زده كه با ديدگاهي كاملاً امنيتي و نظامي‌گرايانه، در صدد تحميل سياستهاي خويش بر رقباي داخلي از يك سو و نظام بين‌الملل و كشورهاي جهان از سوي ديگر است (رمضان‌زاده، 1381، 9). هنري كيسنجر(61)، به عنوان منتقد اين وضعيت، سه عامل بازدارندۀ سياست خارجي آمريكا پس از جنگ سرد را به ترتيب زير برمي‌شمارد:

نخست، گروه ليبرال و چپ افراطي كه معتقدند آمريكا بايد سياست خارجي خود را براساس بسط حقوق بشر طراحي كند. در حالي كه به نظر كيسينجر، آمريكا نبايد در پي يكسان‌سازي جهان باشد. دوم، گروه محافظه‌كاران راستگراي افراطي كه به دنبال عملكردي يكجانبه‌گرا، هژموني جهاني و نظام بين‌المللي "تمام آمريكايي" هستند. به زعم كيسينجر، اين گروه توان فهم حدود و ثغور قدرت آمريكا را ندارد. زيرا هنگامي كه آمريكا مي‌تواند از طريق سازمانهاي بين‌المللي و منطقه‌اي منافع خود را تأمين كند، نبايد به قدرت نظامي متوسل شود. او هر دو گروه مذكور را به عدم درك واقعيتهاي جهاني متهم نموده و بر اين باور است كه آنان با سياستهاي يكجانبه‌گراي خود موقعيت آمريكا را تضعيف مي‌نمايند. گروه سوم، جامعه بي‌تفاوت آمريكاست. از ديدگاه كيسينجر، بي‌علاقگي شديد مردم به سياست و سياست خارجي و كاهش مشاركت سياسي مردم، عاملي بازدارنده در پيشبرد اهداف سياست خارجي آمريكا به شمار مي‌روند. (سريع‌القلم، 1382، 22-21)

به رغم اين انتقادات، زمامداران يكجانبه‌گراي آمريكا، مصرانه در حال اجراي برنامه‌ها و سياستهاي افراطي خود در عرصه داخلي و خارجي هستند. شدت اين امر به گونه‌اي است كه حتي افراد ميانه‌رو حلقۀ بوش نيز مواضع تندروانه‌اي اتخاذ كرده‌اند. ريچارد هاس(62) در زمرۀ اين افراد است كه زماني از پل ولفوويتس بسيار ميانه‌رو‌تر بود، اما بتدريج نظراتش به تندي گراييد. وي دكترين جديد آمريكا را در حد دكترين سد نفوذ جرج كنان(63) تلقي مي‌كند. دكتريني كه اصل حاكميت دولتهاي ديگر را با اتهامات واهي مانند نقض حقوق بشر و يا حمايت از تروريسم، نقض و محدود مي‌كند و به ساير دولتها و در واقع آمريكا حق مداخله مي‌دهد. او حتي دربارۀ پديدۀ تروريسم، به حق دفاع "پيشگيرانه" يا "پيشدستانه" متوسل مي‌شود و مي‌گويد: «شما اساساً مي‌توانيد در صورتي كه دلايلي در اختيار داشته باشيد كه زماني مورد حمله قرار خواهيد گرفت، دست به اقدام بزنيد.» (لمان، 1382، 298). براساس اين نقل قول، ايالات متحده همواره مي‌توان براي اقدامات تهاجمي خود دليل‌تراشي كند. بنابراين، به نظر مي‌رسد، مبارزه با تروريسم، استراتژي هزارۀ سوم ايالات متحده را شكل داده كه محور اساسي اين سياست تهاجمي، تفوق كامل بر جهان است. (دهشيار، 1381، 83)

نوام چامسكي، روشنفكر منتقد آمريكايي، در ارزيابي خويش اين استراتژي سلطه‌جويانه را به چالش مي‌كشد و مي‌گويد:

براي اولين بار در تاريخ پس از جنگ جهاني دوم يك دولت قدرتمند با صداي بلند و به وضوح اعلام كرده بود كه قصد دارد با استفاده از زور براي هميشه بر جهان حكومت كند و هر گونه مخالفت بالقوه را به شدت درهم كوبد. در مطبوعات به اين استراتژي، دكترين "جنگ پيشدستانه" اطلاق مي‌شود، اما اين اصطلاح اساساً غلط است زيرا بسيار فراتر از پيشدستي و پيشگيري است. گاهي اوقات نيز آن را دكترين "جنگ بازدارنده" مي‌نامند. اما اين اصطلاح هم به درستي ماهيت استراتژي را توضيح نمي‌دهد. طبق اين استراتژي مي‌توان تهديداتي را به ميل خود اختراع كرد و اين تهديدات ممكن است چيزي جز "نافرماني" در برابر آمريكا نباشد. (چامسكي، 1382، 22)

آمريكا براي جدي نشان دادن اين استراتژي، به بهانه مبارزه با تروريسم، ابتدا به پايگاههاي گروه القاعده و نيروهاي طالبان در افغانستان حمله نمود و اين كشور را اشغال كرد. آمريكا سپس به بهانه وجود سلاحهاي كشتار جمعي در عراق، و به رغم موج گسترده مخالفت جهاني، به اين كشور يورش برد و آن را به اشغال نظامي درآورد. جنگ اخير داراي ويژگيهاي خاصي بود: هدف، كشوري بي‌دفاع و در عين حال مهم به شمار مي‌رفت. به عبارت بهتر، اهميت آن بديهي و ضعف آن آشكار بود. شواهد و قرائن نشان مي‌دهد با تداوم حاكميت حزب جمهوري‌خواه در ايالات متحده، سياست تهاجمي اين كشور تا استيلاي كامل بر جهان پيگيري خواهد شد. بوش يادآور مي‌شود كه «جنگ ما با تروريسم، با القاعده شروع مي‌شود اما پايان نخواهد يافت تا زماني كه تمام گروههاي تروريستي با قابليت جهاني، مشخص، متوقف و نابود شوند.» (دهشيار، پيشين، 83).

بنابراين، استراتژي كلان آمريكا براي مبارزه با تروريسم ـ البته با هدف تفوق بر جهان ـ داراي ويژگيهاي زير است: نخست اينكه ابعاد مختلفي دارد و به شش استراتژي خرد قابل تقسيم است: 1- استراتژي مالي؛ 2- استراتژي سياسي ـ ديپلماتيك؛ 3- استراتژي حقوقي؛ 4- استراتژي امنيت سرزميني؛ 5- استراتژي اطلاعاتي؛ و 6- استراتژي نظامي. دوم اينكه جبهه‌هاي مختلفي را دربرمي‌گيرد و ائتلافهاي نويني را طلب مي‌كند. سوم اينكه اين استراتژي براي بلندمدت طراحي شده است و نتيجه آن استقرار نظمي نوين و به عبارتي آمريكايي در جهان خواهد بود. چهارم اينكه اين استراتژي، پويا، متغير و انعطاف‌پذير است و بويژه در بعد نظامي، به صورت گام به گام اجرا خواهد شد (سنبلي، 1380، 10-9). به طور خلاصه، در استراتژي كلان سياست خارجي آمريكا، يكجانبه‌گرايي با محوريت قدرت نظامي بر چندجانبه‌گرايي و همكاري بين‌المللي با محوريت قدرت اقتصادي و تجاري، غلبه كرده است. در واقع، الگوي جديدي از طرح‌ريزي سياست خارجي آمريكا ابداع شده است كه با اندكي تساهل و تسامح، مدل اقتدارگرايانه ـ در سطح جهاني ـ ناميده مي‌شود (مختاري، 1381، 3-2). به عبارت ساده‌تر، سياست خارجي آمريكا، از مدل واقع‌گرايي(64) در عرصه جهاني، به مدل اقتدارگرايي(65) بين‌المللي، تحول يافته است. زيرا در مدل واقع‌گرايي، هژموني كامل آمريكا بر جهان برآورده نمي‌شود.

اكنون بايد به ارزيابي تناسب ميان اقدامات تروريستي و واكنش ايالات متحده به آن پرداخت. اگر حوادث يازده سپتامبر به عنوان حملات تروريستي به نمادهاي قدرت سياسي، اقتصادي و نظامي آمريكا پذيرفته شود، واكنشهاي بعدي اين كشور هيچ تناسبي با اين حملات نداشته است. زيرا نخست بايد عاملان اين حوادث و حاميان سياسي و مالي آنها شناسايي، شده و سپس نسبت به محاكمه و مجازات آنان اقدام شود. در حالي كه ايالات متحده، بدون تحقيقات لازم و كافي و با پيش‌داوريهاي جهت‌دار، گروهي از بنيادگرايان اسلامي را به دست داشتن در حوادث يازده سپتامبر متهم نمود و سپس به پايگاههاي آنان (القاعده) حمله‌ور شد. آمريكا به اين امر بسنده نكرد و جهان را به دو قطب مخالف و موافق تروريسم تقسيم نمود و با اين مرزبندي، همه كشورهاي مخالف خود را در جبهه تروريستها قرار داد. بوش با اين پيش‌فرض كه «در جنگ با تروريسم بي‌طرفي معني ندارد» (سنبلي، 1380،14)، برخي از كشورها را "ياغي" يا "محور شيطاني" ناميد تا بدين وسيله آنها را وادار به تسليم سازد و يا بهانه لازم براي تهاجم به آنها را داشته باشد (مجتهدزاده، 1381، 66). ديويد پرلموتر(66) با لحن تهديدآميزي مي‌نويسد: «اگر اين دولتها به خواست واشنگتن تن در ندهند، بايد براي تخريب سيستماتيك نيروگاههاي توليد برق، پالايشگاهها، خطوط لوله و به طور كلي فروپاشي كل اقتصاد و حكومت خود براي يك نسل آماده شوند.» (Israel and Others, 2001).

بنابراين، در استراتژي كلان آمريكا به بهانه مبارزه با تروريسم، به صورت تك‌روانه و اقتدارگرايانه‌اي، برتري مطلق نظامي آمريكا به عنوان يك واقعيت در نظر گرفته مي‌شود كه به آن كشور اجازه مي‌دهد، به طور گزينشي به كشورهاي آسيايي و اروپايي نزديك شود و با استفاده از نيروهاي نظامي بي‌رقيب خود ـ كه نه به سازمان ملل متحد و نه نيروهاي متحد وابسته است ـ مخالفان خود را سركوب كند و بر سياستهاي جهاني مسلط گردد (ايكنبري، 1381، 46). اين فرايند در جهت استراتژي مبارزه جهاني با تروريسم توجيه مي‌گردد.

فرانسيس تايلور(67)، هماهنگ‌كنندۀ اقدامات ضد تروريستي، مراحل مختلف استراتژي سياسي و ديپلماتيك آمريكا در اين مبارزه را به ترتيب زير برمي‌شمارد و نيات آمريكا را آشكارا بيان مي‌كند: 1- بيرون كشيدن تروريستها از مخفيگاههايشان؛ 2- خشكاندن مردابهايي كه آنان جا خوش كرده‌اند؛ 3- فشار به دولتهاي حامي تروريسم براي توقف حمايتشان؛ 4- جلوگيري از حملات تروريستي برنامه‌ريزي شده؛ و 5- ارتقاي توانايي و ظرفيت متحدين خود در مبارزه با تروريسم (سنبلي، 1380، 11-10). به طور كلي، استراتژي آمريكا براي مبارزه با تروريسم صرفاً پوششي براي نيل به اهداف توسعه‌طلبانه سياست خارجي اين كشور ارزيابي مي‌شود. علاوه بر آن، اقدامات مقابله‌جويانه آمريكا تناسبي با حملات تروريستي ندارد و اين اقدامات حاكميت همه كشورهاي مخالف آمريكا را ـ به بهانه حمايت از تروريسم ـ نقض مي‌كند. بنابراين، آمريكا از چالش تروريسم به عنوان فرصتي طلايي براي تحقق اهداف سياست خارجي خود سود مي‌جويد. اين كشور با دستاويز قرار دادن "مبارزۀ قاطع و همه‌جانبه با تروريسم جهاني، دولتهاي رقيب خود را به مبارزه طلبيده تا با آنها تسويه حساب كند» (اسدي، 1381، 51). در اين جهت‌گيري كه براساس تبديل يك تهديد به فرصت تنظيم شده است، آمريكا ضمن تضعيف كشورهاي مخالف از شكل‌گيري قدرتهاي رقيب نيز جلوگيري مي‌نمايد. كشورهاي مذكور تحت فشار سياسي، اقتصادي و نظامي آمريكا مجبور به رعايت قواعد مورد نظر اين ابرقدرت فرصت‌طلب و سلطه‌جو مي‌شوند.

نتيجه‌گيري

1- جمع‌بندي

اين مقاله به بررسي رابطۀ تروريسم و سياست خارجي آمريكا مي‌پردازد. پرسش اصلي مقاله اين بود كه تروريسم چه جايگاه و تأثيري در خطوط اصلي سياست خارجي آمريكا دارد؟ براي پاسخگويي به اين پرسش سؤالات فرعي ديگري نيز طرح شد و براساس آنها ساختار مقاله سامان يافت. ابتدا ماهيت تروريسم به عنوان يك پديدۀ متنوع تبيين شد. پديده‌اي چندوجهي و گوناگون كه تعريف جامع و مانعي از آن وجود ندارد و هر كس به فراخور نگرش، نياز و منافع خويش، آن را تفسير مي‌كند. بنابراين، براي ارائه يك تعريف قابل قبول بايد بر نقاط مشترك تعاريف تأكيد شود. در مقابل، سياست خارجي آمريكا برآيند منافع جناح راستگراي حزب جمهوري‌خواه، شركتهاي بزرگ نفتي، مجتمعهاي نظامي ـ صنعتي و بخش مالي نظام سرمايه‌داري آمريكا ارزيابي شد كه امروزه براساس نوعي نظاميگري و اولويت مسائل دفاعي و امنيتي، فناوري تسليحات نظامي و مبارزه با تروريسم شكل گرفته است تا منافع جهاني آمريكا را تأمين نمايد.

2- استنتاجات نظري پژوهش

پديدۀ تروريسم به عنوان مفهومي براي معنابخشي و عنصري جهت‌دهنده به سياست خارجي، جايگزين پديدۀ كمونيسم شده است و مقامات آمريكايي آن را با پديده بنيادگرايي اسلامي مترادف مي‌انگارند. در واقع، از اين ديدگاه، جهان اسلام نقش "غيريتي» را ايفا مي‌كند كه به سياست خارجي آمريكا هويت مي‌بخشد و خلأ دشمن فرضي براي غرب را برطرف مي‌سازد. ايالات متحده، تروريسم را از تهديدات اصلي عليه منافع و امنيت ملي خود تلقي مي‌كند كه موقعيت و منافع جهاني اين كشور را به چالش كشيده است. زيرا، تروريسم به عنوان يك چالش نامتقارن، امكان واكنش مناسب و دفاع متعارف را از مقامات آمريكايي سلب كرده و حوزه نويني از تهديد و نبرد را پيش روي استراتژيستهاي آمريكايي گشوده است كه با روشهاي متعارف، قابل پاسخگويي و كنترل نيست.

رويارويي با اين چالشها مستلزم طراحي استراتژي جديدي تلقي مي‌شود كه ضمن تأمين امنيت ملي آمريكا، منافع جهاني و هژموني آمريكا را نيز تأمين و تضمين نمايد. در واقع، در سايه اين استراتژي، مي‌بايست نظم نوين جهاني با الگوي تك‌قطبي و به رهبري ايالات متحده تحقق يابد. در حالي كه به عقيدۀ كارشناسان، اسلام سياسي يا بنيادگرايان اسلامي تهديدي عليه آمريكا محسوب نمي‌شوند. زيرا در مقابل دقت عمل سيستمهاي اطلاعاتي و امنيتي آمريكا، اسلام‌گرايان از چنين ظرفيت و امكاناتي برخوردار نيستند. تروريسم نيز پديدۀ موقتي است كه چالش پايداري براي آمريكا و هژموني جهاني آن به شمار نمي‌رود. از سوي ديگر، برخي از گروههايي كه به تروريسم متهم مي‌شوند، ساخته و پرداخته سياستهاي آمريكا هستند. زمينه‌هاي سياسي و اجتماعي در برخي از كشورهاي خاورميانه از يك طرف و سيستمهاي تبعيض‌آميز و سركوبگرانۀ آمريكا نسبت به جنبشهاي سياسي و اجتماعي منطقه از سوي ديگر، انگيزه‌هاي لازم براي گسترش خشونت را فراهم كرده است. واقعيتي كه آمريكا به ديده اغماض به آنها مي‌نگرد. همچنين امكان دخالت نيروهاي داخلي آمريكا، از جمله جناح تندرو و حامي اسرائيل يا جنبشهاي سياسي و اجتماعي نوظهور اين كشور در حوادث تروريستي يازده سپتامبر وجود دارد.

برنامه‌ريزي و اجراي دقيق و مؤثر اين رويداد اين حدس و گمان را تقويت مي‌كند؛ زيرا بدون دسترسي به داده‌ها و اطلاعات سري و ابزارهاي الكترونيك دقيق و شبكه‌هاي رايانهاي كه تحت كنترل نيروهاي نظامي و امنيتي آمريكايي هستند، اين حملات امكان‌پذير نبود. اما ايالات متحده بدون تحقيقات لازم و كافي، با هدف فرافكني مشكلات داخلي يا اجراي سناريوي از قبل طراحي شده، گروههاي بنيادگراي اسلامي مانند القاعده را متهم ساخته و برخي كشورهاي منطقه را به عنوان حاميان آن، مورد تهاجم نظامي و فشارهاي سياسي و اقتصادي قرار داده است تا بدين طريق جريان اسلام سياسي و كشورهاي مخالف را سركوب نمايد.

3- پيشنهادات علمي پژوهشي

به نظر مي‌رسد، بدون توجه به ريشه‌هاي اصلي تروريسم و تجديدنظر در سياستهايي كه به طور مستقيم و غير مستقيم به تروريسم مي‌انجامد، فرايند فعلي مبارزه با تروريسم كه آمريكا داعيۀ آن را دارد، به نتيجۀ مثبتي نخواهد رسيد. زيرا رويكرد آمريكا در برابر تروريسم، يك حركت تبليغاتي و توجيهي است. آمريكا با بزرگنمايي يك رويداد داخلي يا بهره‌گيري از يك طرح برنامه‌ريزي شده، در صدد سوء استفاده و نيل به اهداف پنهاني خويش است كه خارجي از حوزه تعريف شده سياست خارجي آمريكا قرار دارد. بنابراين، مبارزه با تروريسم صرفاً پوششي براي توجيه سياست تهاجمي و نظاميگرايانه آمريكا در برابر اسلام‌گرايان سياسي از يك سو، و گسترش سلطه اين كشور بر جهان، از سوي ديگر است.

براي عملياتي شدن اين استراتژي تهاجمي و يكجانبه‌گرا، سياست خارجي آمريكا از مدل واقعگرايي دهه نود، به مدل اقتدارگرايي بين‌المللي تحول يافته است. در اين راهبرد، آمريكا با ترسيم يك الگوي فرضي، كشورهاي جهان را به دو گروه موافق يا مخالف با تروريسم تقسيم نموده و همه كشورهاي مخالف خود را در صف تروريسم قرار داده و بدون اثبات اتهام يا كسب مجوزهاي بين‌المللي، آنان را تحت فشار سياسي و اقتصادي يا نظامي و امنيتي قرار داده است. به طور كلي، ايالات متحده با تأثيرپذيري از پديدۀ تروريسم ـ كه از شرايط سياسي و اجتماعي برخي كشورهاي منطقه و سياستهاي تبعيض‌آميز آمريكا ناشي مي‌شود ـ استراتژي مبارزه با تروريسم را اتخاذ كرده و به جنگ پيشگيرانه توسل جسته است. اين كشور با نقض حاكميت كشورهاي مستقل جهان كه در اردوگاه آمريكا حضور ندارند و اعمال فشارهاي گوناگون و غير قانوني به آنها، از چالش تروريسم به عنوان يك فرصت بهره‌برداري مي‌كند. در اين فرايند، آمريكا علاوه بر تضعيف كشورهاي مخالف، از شكل‌گيري قدرتهاي رقيب (احتمالي) جلوگيري مي‌كند. بدين ترتيب، مبارزه با تروريسم در جهت‌گيري سياست خارجي آمريكا، نقش پوشش و توجيه اهداف پنهان و توسعه‌‌طلبانۀ ايالات متحده را ايفا مي‌كند. بنابراين، كشورهاي ديگر جهان، بايستي با استفاده از ظرفيتهاي سياسي و ديپلماتيك خود، مانند تشكيل ائتلافهاي منطقه‌اي و بين‌المللي و تقويت سازمانهاي بين‌المللي همچون سازمان ملل متحد و... از تحقق اهداف توسعه‌طلبانه آمريكا، تحت پوشش مبارزه با تروريسم جلوگيري نمايند.

منابع فارسي

1- احمد، اكبر ص. (1380)، پست مدرنيسم و اسلام، ترجمۀ فرهاد فرهمندفر، تهران: نشر ثالث با همكاري مركز بين‌المللي گفتگوي تمدنها.

2- استينبرگ، جيمز (آبان 1381)، "آيا مبارزه با تروريسم يك اصل سازمان‌دهنده براي امنيت آمريكاست؟، گروه ترجمۀ ماهنامۀ نگاه، نگاه، سال سوم، شمارۀ 28، صص 19-15.

3- اسدي، بيژن (پاييز 1381)، "حادثه يازده سپتامبر و آثار آن بر موقعيت سياسي خليج فارس"، فصلنامۀ مطالعات خاورميانه، سال نهم، شمارۀ 3، صص 60-41

4- امينيان، بهادر (پاييز 1381)، "پي افكندن نظم نوين جهاني: تبيين رفتار آمريكا پس از 11 سپتامبر"، فصلنامه سياست خارجي، سال شانزدهم، شمارۀ 3، صص 862-845.

5- ايكنبري، جان (شهريور 1381)، "استراتژي كلان آمريكا در عصر ترور"، گزيدۀ تحولات جهان 7، تهران: انتشارات مؤسسه فرهنگي مطالعات و تحقيقات بين‌المللي ابرار معاصر تهران، صص 60-31.

6- برجي، يعقوبعلي (پاييز و زمستان 1381)، "تروريسم از نگاه فقه"، فصلنامۀ طلوع، سال اول، شماره سوم و چهارم، صص 25-2.

7- بريزار،‌ ژان شارل و گيوم داسكيه (1381)، بن لادن؛ حقيقت ممنوع، ترجمۀ عبدالحسين نيك‌گهر، تهران: نشر آگه.

8- پري، ويليام (مهر 1381)، "آمادگي آمريكا براي مقابله با تهديدات آينده"، ترجمۀ صفرعلي محمودي، ماهنامۀ نگاه، سال سوم، شمارۀ 27، صص 60-51.

9- "جنگ آمريكا با تروريسم" (شهريور 1381)، گزيدۀ تحولات جهان 7، پيشين، صص 160-147.

10- چامسكي، نوام (ارديبهشت 1382)، "دكترين جديد"، گفتگو با نوام چامسكي پيرامون عمليات در عراق، ترجمۀ غلامرضا رضايي‌نصير، روزنامه همشهري، روز شنبه 13 ارديبهشت 1382، ص 22 (به نقل از: ZNET).

11- درويش، رضاداد (اسفند 1381)، "تأملي بر سياست خارجي آمريكا در سخنراني سالانه بوش"، گزيدۀ تحولات جهان 11، تهران: انتشارات مؤسسه فرهنگي مطالعات و تحقيقات بين‌المللي ابرار معاصر تهران، صص 61-43.

12- دهشيار، حسين (شهريور 1381)، "11 سپتامبر، استراتژي بزرگ آمريكا"، گزيدۀ تحولات جهان 7، پيشين، صص 90-61.

13- راه‌چمني، ابوالقاسم، گردآورنده و مترجم (تابستان 1381)، "چكيده‌ كتاب شكست دادن تروريسم، تحليل مسائل استراتژيك"، گزيدۀ پژوهشهاي جهان 2، تهران: انتشارات مؤسسه فرهنگي مطالعات و تحقيقات بين‌المللي ابرار معار تهران، صص 43-40.

14- رايش، والتر (1381)، ريشه‌هاي تروريسم، ترجمۀ سيدحسين محمدي‌نجم، تهران: دورۀ عالي جنگ، دانشكده فرماندهي و ستاد سپاه.

15- رمضان‌زاده، اكبر (مهر 1381)، "تئوري جنگهاي آينده، استراتژي و وضعيت نظامي آمريكا در قرن 21"، ماهنامه نگاه، سال سوم، شمارۀ 27، صص 10-4.

16- "رويكرد سياست خارجي آمريكا در قبال عراق" (بهار 1382)، دستامد يك رشته نشست كارشناسي در حوزۀ معاونت سياسي ـ خارجي و روابط بين‌المللي، فصلنامه راهبرد، شمارۀ 27، صص 411-401.

17- سريع‌القلم، محمود (ارديبهشت 1382)، "ويلسونيسم در چكمه"، مبناي نظري سياست خارجي دولت بوش، روزنامۀ همشهري، روز سه‌شنبه 9 ارديبهشت 1382، صص 22-21.

18- سنبلي، نبي (بهمن 1380)، "استراتژي آمريكا در جنگ عليه تروريسم"، ماهنامۀ نگاه، سال دوم، شمارۀ 19، صص 15-9.

19- سياستهاي آمريكا در خاورميانه، 2005-2001، گزارشي از گروه مطالعات رياست جمهوري آمريكا (1381)، ترجمه گروه مترجمان به سرپرستي ابوالقاسم راه‌چمني، تهران: انتشارات مؤسسۀ فرهنگي مطالعات و تحقيقات بين‌المللي ابرار معاصر تهران.

20- صادقي‌حقيقي، ديدخت (آذر و دي 1381)، "مروري بر اقدامات مجمع عمومي و شوراي امنيت و مقابله با تروريسم بين‌المللي"، اطلاعات سياسي ـ اقتصادي، سال هفدهم، شمارۀ سوم و چهارم، شمارۀ مسلسل 184-183، صص 93-82.

21- عبده، يونس (تير 1381)، "تروريسم اسرائيلي؛ حقايق و مدارك"، گروه ترجمۀ ماهنامۀ نگاه، نگاه، سال سوم، شمارۀ 24، صص 57-56.

22- علمداري، كاظم (1381)، بحران جهاني و نقدي بر نظريه برخورد تمدنها و نظريه گفت‌وگوي تمدنها، تهران: نشر توسعه.

23- فولر، گراهام (بهار 1382)، "آينده اسلام سياسي"، برگردان پيروز ايزدي، فصلنامۀ راهبرد، شمارۀ 27، صص 318-306.

24- كاتزمن، كنت (آبان 1381)، "مسائل پيش روي استراتژي آمريكا در خليج فارس"، گروه ترجمۀ ماهنامه نگاه، نگاه، سال سوم، شمارۀ 27، صص 32-15.

25- كيوان‌حسيني، سيداصغر (پاييز و زمستان 1381)، "مقابله با تروريسم: سامان‌بخشي به سياست خارجي آمريكا"، مجله سياست دفاعي، سال دهم و يازدهم، شمارۀ 1 و 4، شمارۀ پياپي41-40، صص 27-5.

26- گري، كالين اس. (پاييز و زمستان 1381)، "تهديد نامتقارن از نگاه آمريكا"، ترجمه محمود فيروزي، مجله سياست دفاعي، همان، ص 196-179.

27- لمان، نيكلاس (بهار 1382)، "نظم آينده جهان، در پرتو دكترين نوين سياست خارجي آمريكا"، فصلنامۀ راهبرد، شمارۀ 27، صص 305-291.

28- مجتهدزاده، پيروزي (دي 1381)، "تحليل بحران آمريكا ـ عراق"، مصاحبه با دكتر پيروز مجتهدزاده، گفت‌وگو: حسين قرباني، ماهنامۀ نگاه، سال سوم، شماره 30، صص 73-65.

29- مختاري، مجيد (مهر 1381)، "يكجانبه‌گرايي آمريكا در نظام بين‌الملل"، ماهنامۀ نگاه، سال سوم، شمارۀ 27، صص 3-2.

30- ميرلوحي، سيدهاشم (1380)، آمريكا بدون نقاب، تهران: انتشارات كيهان.

31- "نيروهاي نامتقارن و استراتژي آمريكا پس از يازده سپتامبر" (بهار 1381)، فصلنامۀ مطالعات سياسي روز، سال اول، شمارۀ سوم، صص 51-41.

32- والتر، لاكوئر (تير 1381)، "تروريسم پست مدرن"، آسيب‌پذيري قدرتهاي بزرگ، گروه ترجمۀ ماهنامۀ نگاه، نگاه، سال سوم، شمارۀ 24، صص 55-51.

ش.د820623ف