سياست زمان و زمان سياست
بارانه عماديان / پژوهشگر فلسفه
بحران ماركسيسم پس از مرگ ماركس تا حد زيادي نتيجه تلاش براي علمي جلوه دادن و شبيه ساختن آن به علوم طبيعي دترمينيستي نظير فيزيك نيوتني بود. اما اين تلاش براي علمي كردن سويه انقلابي ماركسيسم را هم تضعيف ميكرد، به نحوي كه احزاب چپ عضو بينالملل دوم هرگز نتوانستند از حد سوسيال دموكراسي پارلماني و رفورميستي فراتر بروند. اين نومحافظهكاري تدريجي كه به نظر واقع گرايانه ميرسيد، نهايتا پس از شروع جنگ جهاني اول و راي دادن بيشتر حزبهاي سوسيال دموكرات به بودجههاي نظامي و ناسيوناليستي و جنگي چهره ارتجاعي و فاجعهبارش را آشكار ساخت. اين دگرديسي پيچيده و طولاني جريانهاي ماركسيستي از انقلابي انترناسيوناليستي به ارتجاع ناسيوناليستي دلايل گوناگوني دارد.
تا آنجا كه به بنيانهاي فلسفي و هستيشناختي بحث مربوط ميشود، نكته اصلي چيزي جز زمان نيست. انقلابها غالبا با دگرگون كردن و زمانمند ساختن اصول و باورهاي نظام قديم پيش ميروند و درست به همين دليل تبديل خود زمان به يك اصل ثابت بهترين راه خنثي كردن يا استحاله ماركسيسم انقلابي است. برخلاف تصوير در مطالعات فرهنگي- فلسفي امروزي اين فقط والتر بنيامين نبود كه چرخش به راست سوسيال دموكراسي و پيروزي فاشيسم را به ايدئولوژي پيشرفت و زمان خطي نسبت ميداد. شمار بسياري از متفكران انقلابي و غيرانقلابي از برگسون و كسلك تا بلوخ جملگي پيوستار زمان خطي نيوتني را به نحوي با انتزاعي شدن جوامع مرتبط ميدانستند.
زمان؛ يگانه راه فهم جهان امروز
اما در ميان خود ماركسيستها شكل ديگري از واكنش به اين دترمينيسم خطي رواج يافت. اين شكل تحتتاثير ساخت گرايي، پساساخت گرايي و مكاتبي چون تاريخ نگاري آنال كه فرناند برودل چهره برجسته آن است، خواهان تحليلهاي وجهي و عليتهاي غيرخطي بود. به همين سبب نيز مكان را به عوض زمان به عنوان اصل هستيشناختي خودش برگزيد. مثلا از هانري له فور تا ديويد هاروي اين گرايش را ميتوان ديد. بهاي اين انتخاب چيزي بيش از ناديده گرفتن مساله استثمار و خريد زمان كار بود. چون گردش پول و كالا و سرمايه بر اساس تغيير زمان كار اجتماعا لازم براي توليد تنظيم ميشود. از همه مهمتر تاكيد نهادن بر زمان و تكثر زمانمنديهاي گوناگوني كه با سرعتها و در جهات متفاوت حركت ميكردند، يگانه راه فهم جهان امروز ما بود. جهان كشورها، اتحاديهها، شركتهاي بينالمللي، بانكها و... كه جملگي با مساله پايانناپذير همساز كردن زمانهاي ناهمساز مواجه بودند.
بحران سال ٢٠٠٨ نشان داد كه درك سرمايه به عنوان پديدهاي تاريخي و فهم روابط آن با پديدههاي ديگري مثل دولت، جامعه مدني، جنگ، انواع بحرانها و... مستلزم جدي گرفتن شبكه تودرتوي زمانها و زمانمنديهاست. در ميان متفكران ماركسيست امروزي ماكسيميليانو تومبا و دنيل بن سعيد دو متفكري هستند كه آثارشان تلاش براي پاسخگويي به اين سوالات است. به همين دليل در دنباله بحث، به آراي اين دو متفكر ميپردازم. البته بن سعيد در سال ٢٠١٠ در سن ٦٣ سالگي در گذشت. اما يكي از عواملي كه سبب شد اين دو متفكر را براي بحث از مقوله زمان و زمانبندي در ماركسيسم انتخاب كنم، اين بود كه چنان كه تومبا اشاره ميكند، او و بن سعيد هر دو بدون اطلاع از نوشتههاي يكديگر در مورد يك مساله تامل كردهاند.
زمان دموكراسي ليبرال به سر رسيده است
جناحهاي مختلف به اين مساله اشاره كردهاند كه دموكراسي در دنياي امروز دچار بحران است ولي به قول تومبا اين بحران بدين معنا نيست كه گويي دوران طلايي دموكراسي زماني وجود داشته و حالا سپري شده است، بلكه به سادگي ميتوان سمپتومهايي را رديابي كرد كه دموكراسي ديگر قادر نيست به خودش مشروعيت ببخشد يا مشروعيت خودش را ثابت كند. وقتي ما اين معضل را در پس زمينه فلسفه تاريخ قرار ميدهيم، ميتوان گفت كه بحران ٢٠٠٨ نشان ميدهد زمان دموكراسي ليبرال به سر رسيده است. براي ديدگاهي كه بحران را هميشگي ميبيند، عملكرد اين بحران اين است كه زمانهاي متفاوت را كه با هم تنش ايجاد كردهاند، به زور از نو همزمان يا همساز كند. تومبا معتقد است اين جهاني شدن نيست كه دموكراسي را دستانداز انداخته، بلكه برخورد زمانهاي سياسي، اقتصادي و قانوني است كه فرم دموكراسي سياسي را كه در غرب ظهور پيدا كرده بود، مختل كرده است.
دو پاسخ به اين معضل داده شده است. نخستين پاسخ به بازگشت به گذشتهاي دموكراتيك دل بسته است و دومي به نوعي شتاب گرايي به سوي آينده. اما چنان كه تومبا تصريح ميكند، هيچ كدام پاسخي به اين مشكل نيست بلكه مكانيزم همزمان يا همساز كردن زمانهاي ناهمساز و امكانات نهفته در شكلهاي جديد روابط اجتماعي است كه ماهيت بحران را بر ملا ميكند. بنابراين نبض مساله فرآيند همزمانسازي آميخته با زور است. از يكسو اقتصاد (سرمايه) سرعت و شتاب اعمال ميكند و از سوي ديگر دولت و فرآيند تصميمگيري جمعي تصميم خاص خودش يعني زمان آهستهتري دارد.
زمان كشدار تصميمگيريهاي پارلماني و فرآيند وفاق با زمان شتابزده سرمايه در تنش است. آنچه اين دو زمانمندي ناهمساز را به زور همساز ميكند، انقلاب از بالا يا محافظهكار يا انقلاب منفعل به تعبير گرامشي است. نحوه عملكرد اين انقلاب حكومتي يا از بالا را ميتوان در استراتژيهاي رياضتي پس از ٢٠٠٨ در غرب و قلع و قمع كردن دولت رفاهي ببينيم. اين انقلاب محافظهكار تلاش ميكند حاكميت سياسي را از نو قوام ببخشد.
مبارزات عليه وضع موجود تنها مبارزات رهاييبخش نيستند
زمانهاي ناهمساز از يك سو به زمان پرزرق و برق سرمايه مالي و در تقابل با آن زمان جنبشهاي سياسي چپ و راست كه با تزريق پول به بانكها مخالفت ميكنند، اشاره دارد. همچنين اشاره دارد به خشونت حكومتهاي غربي كه ميكوشند با استراتژيهاي رياضتي به زور زمانها را همساز و همگون كنند و در اين مسير به زور اقتصاد و فرااقتصادي متوسل ميشوند، در مقابل مبارزات ضدرياضتي كه همزمانسازي دولتها را به هم ميريزند. بدينترتيب انقلاب محافظهكار تلاش ميكند دستاوردهاي همه مبارزات طبقه كارگر در طول نيمه دوم قرن بيستم را از بين ببرد و در اين كار موفق هم شده است. پس از سركوب مبارزات طبقه كارگر وارد مرحله نئوليبراليسم ميشويم كه مشخصه آن خصوصيسازيهاي بيپايان، سلب مالكيت، استثمار روزافزون طبيعتي و فروكاستن زندگي روزمره به نوعي زمانمندي روز به روز، متزلزل و بيآينده است. مبارزات جهاني عليه نيروهاي افسارگسيخته سرمايهداري در دهه آخر قرن بيستم آغاز شدند؛ از مبارزات ضدجهاني شدن و محيط زيستي گرفته تا مبارزات اخير عليه نظامهاي رياضتي پس از بحران.
اما به هر حال بايد به خاطر داشت كه مبارزات عليه وضع موجود تنها مبارزات انقلابي و رهايي بخش نيستند، بلكه ميتوانند در هيات جريانهاي افراطي دستراستي و فاشيستي ظاهر شوند كه در كشورهاي غربي بيشتر هم شدهاند، مثل اسلامستيزي افراطي اخير در كشورهاي غربي. در واقع صورتبنديهاي فاشيستي و نژادپرستانه واكنشي به خلأ زندگي اجتماعي و نبود علايق جمعي هستند و بر اين باورند كه مهاجران امكانات اجتماعي و منابع غربيان را از چنگ آنها در ميآورند. در عمل و نهايتا حركتهاي دست راستي با وجود مخالفتشان با سرمايهداري نئوليبرال همزمانسازي حكومتها را تشديد ميكنند و تفاوت اصليشان با جنبشهاي رهايي بخش در اين است.
دموكراسي بايد به آزمون گذاشته شود
پس از بحران ٢٠٠٨ طبقه متوسط دچار هراس شد و از آنجايي كه نميتواند از اين چرخه معيوب خلاص شود به شكل ديگري از خلاصي به واسطه انواع و اقسام مدهاي برگرفته از new age و كلاسهاي يوگاي استعلايي و مكاتب بازگشت به طبيعت (mother earth) و... پناه ميبرد. همين جاست كه مفهوم اوهام و خيالات اجتماعي (phantasmagoria) برجسته ميشود، يعني ما با دنيايي از كالاها و مصرفكنندگان مواجه ميشويم كه هيچ خاطرهاي از توليدشان ندارند. همه نشانههاي توليد و منبع ارزش از پيكر كالاها محو و زدوده شده است. مثلا كارخانهها يا منابع توليد و كار به كشورهاي غيرپيشرفته يا حاشيهاي انتقال پيدا كرده است و چنان كه ماركس به خوبي پيشبيني كرد به تدريج در تخيل غربي نيز ديگر جايي ندارند.
در نظر تومبا عدالت زماني معنادار است كه بتواند اشكال جديد از «با هم بودن» را تحقق ببخشد. بنابراين اعتراضات مردمي تنها عليه اتميزه شدن انسانها و تيره و تار بودن آينده نسل جوان نبايد صورت بگيرد، بلكه علاوه بر آن بايد اعتراضي عليه ساعات كاري درازتر در سرمايهداري متاخر و پايين آمدن كيفيت زندگي باشد. دموكراسي اصلا معنايي نميتواند داشته باشد، وقتي تودههاي بيشمار انساني بيشتر اوقات زندگيشان را در محيطهاي ناسالم سپري ميكنند. حتي بدتر از اين بخش بزرگي از تودههاي انساني رسما به زباله بدل شدهاند. توجه كنيم كه با وجود افزايش اتوماسيون ميزان كار حتي در كشورهاي خيلي پيشرفته نسبت به صد سال پيش نهتنها كم نشده، بلكه افزايش نيز يافته است. آمار تجربي نشان ميدهد مردم الان از ١٠٠ سال پيش خيلي بيشتر كار ميكنند و از كارشان ناراضيترند.
فراموش نشود كه سرمايه تنها نيروي كار را نميخرد، بلكه زندگي كارگر را نيز ميخرد. اما بر عكس خريد نيروي كار كه تابع حد و اندازه معيني است، سلطه سرمايه بر زندگي كارگر تمام و كمال و بدون هيچ تعادلي است. اين عدم تعادل ريشه در روابط مالكيت دارد. به همين دليل است كه به هيچوجه نميتواند در چارچوب ساختار كنوني اصلاح شود. يعني كل ساختار بايد تغيير كند. دستمزد براي ساعات مشخصي از انرژي جسمي و رواني كه صرف كار ميشود، پرداخت ميشود. در حالي كه چيزي براي تباه شدن و تخريب كلي بدنها در زير كار خردكننده به كارگران پرداخت نميشود. به همين ترتيب دانش و مهارتهايي كه از كارگران گرفته شده حتي عليه آنها به كار گرفته ميشود و نهايتا جذب ثابت ميشود و پولي هم بابت اين به آنها پرداخت نميشود. بنابراين دقيقا در اين عرصه هست كه دموكراسي بايد به آزمون گذاشته شود.
كشيدن ترمز قطار تاريخ هيچ فايدهاي ندارد
دموكراسي علاوه بر پرسشهاي مربوط به حقوق و آزاديهاي فردي و جمعي بايد با اين پرسشها نيز مواجه شود: ما بايد چه چيزي توليد كنيم؟ به چه مقاديري از توليدات نياز داريم؟ به چه قيمتي اين كالاها را توليد ميكنيم؟ در رابطه با استعاره والتر بنيامين درباره كشيدن ترمز قطار تاريخ و متوقف ساختن اين قطار تومبا تصريح ميكند كه كشيدن ترمز قطار تاريخ هيچ فايدهاي ندارد، چنانچه اين ترمز نتواند پيوستار تاريخي سرمايهداري مدرن را متوقف كند. يگانه شكلي از عدالت كه بيش از يك ايده توخالي است، عدالتي است كه بتواند گسستي در سيستم معيوب روابط دستمزدي كه بر دنياي ما حاكم است، ايجاد كند. تنها در اين صورت است كه جريان پيوسته جنگ داخلي ميان طبقات يا تقابل ميان ظالم و مظلوم ميتواند متوقف شود. به قول ماركس اگر دانته زنده بود، متوجه ميشد كه موحشترين صحنههاي دوزخ او و حتي بدتر از آن در دوره مانوفكتور توليد سرمايهداري عينيت يافته است.
اما اگر از اين آستانه دوزخي يعني دوره اوليه پس از انقلاب صنعتي بگذريم و وارد ساحت جديدي از زمان شويم، ميبينيم كه در اين ساحت نوعي قدرت سرمايه در مقام يك خونآشام جلوهگر ميشود. زيرا با تداوم ساعات كار براي استخراج ارزش اضافه به وراي حد طبيعي غروب خورشيد مواجه ميشويم كه به همين دليل است كه ماركس استعاره خونآشام را به كار ميبرد، زيرا آن چند ساعت اضافه هم تا اندازهاي ميل خونآشامانه سرمايه به تصاحب كار زنده را ارضا ميكند. براي ارضاي مطلق يا بيحد و حصر اين ميل سرمايه روز ٢٤ ساعته را تداوم ميبخشد و آن را به ٣٠ ساعت يا ٤٠ ساعت كار اجتماعا لازم بدل ميكند و بدينسان است كه سرمايه از هر حدي فراتر ميرود و خودش را به عنوان نخستين وجه توليدي معين ميكند كه هيچ ملاك و معياري ندارد، مثل دراكولايي كه حياتش را با مكيدن خون زندگان فراتر از محدوده مرگ تداوم ميبخشد.
بنابراين به طور كلي گسست در مناسبات اجتماعي موجود و تحقق شكلهاي ديگري از جامعه بشري مستلزم اين است كه كنش يا پراكسيس سياسي چيزي بيش از يك وسيله صرف باشد. در عوض رسيدن به نوعي هدف مقدس، روابط اجتماعي جديد بايد بتوانند به عوض دنبالهروي از منطق وسيله- هدف زمانمندي اين عليت خطي را متوقف كنند و شكل ديگري از زمانمندي را برقرار كنند كه ميتواند متكي بر برداشت فرانس روزنسوايك از مفهوم «پيشبيني» (anticipation) باشد. (روزنسوايك اين مفهوم را در تقابل با مفهوم expectaition به كار ميبرد) . زمان پيشبيني نه فقط قدرگرايانه نيست، بلكه نقطه مقابل انفعال و سكون است. پيشبيني نيرويي در دل زمان براي فشار آوردن و به جلو انداختن لحظه موعود است.
مواجهه با شكل جديدي از تئولوژي سياسي
بر اساس تفسير تومبا از تئولوژي روزنسوايك پيشبيني يا انتظار فعال شكلي از كنش است كه لحظه حال را ابدي ميسازد و به روابط و مناسبات از نظر كيفي متفاوت جامعه آينده پيوند ميزند و درك ديگري از تاريخ و زمانمندي را ممكن ميكند كه دقيقا نقطه مقابل تصور كانتي از لحظه گسست به عنوان يك ايده تنظيمي است در حالي كه ايده تنظيمي كانتي شبيه ماجراي آشيل و لاكپشت است كه اين دو همواره به هم نزديك ميشوند، اما هرگز به هم نميرسند. اما پيشبيني يا انتظار فعال مخالف اين شكل از پيشرفت پايانناپذير است و بيانگر اين امكان است كه هدف ايدهآل ميتواند و بايد از دل همين لحظهاي كه فرا ميرسد، بيرون بزند يا حتي چه بسا از دل همين لحظه اكنون. به همين سبب نوعي انتظار بيپايان كانتي براي ايدهآلي ناممكن كه نهايتا سياست را براي ما به انتخاب ميان بد و بدتر محدود ميكند، با شكل جديدي از تئولوژي سياسي مواجه ميشويم كه برايش هر زماني بالقوه زمان سياست است.
اگر به نقد ايدئولوژي پيشرفت خطي باز گرديم، ميتوان گفت يكي از نتايج كنار گذاشتن ايده زمان پيوستار و خطي زوال سنتي بود كه سياست را امري فرعي و صرفا انعكاس مبارزه جوهري طبقات در عرصه اقتصاد ميدانست. بنابراين تعجبي نداشت كه با تداوم بحران ماركسيسم سنتي و بورژوايي شدن هر چه بيشتر طبقه كارگر در كشورهاي پيشرفته، مساله خودآيين بودن سياست و تقليلناپذيري سياست به اقتصاد جدي گرفته بشود. آنچه امروز سياست ژاكوبني ناميده ميشود، نامي بيش از حد كلي و نامناسب براي شكلهاي گوناگون كنش و تفكر سياسي خودآيين جهت ايجاد تغيير ساختاري در جوامع كنوني است.
مفاهيمي چون گسست و رخداد كه در اين دوره مطرح شدند، زمينه فلسفي پيچيده خاص خودشان را دارند. نقد اين مفاهيم غالبا يكسو بوده است، مثلا نقدهايي كه به مفهوم رخداد آلن بديو صورت گرفته، اكثرا يكسويه است. اما گذشته از اين نميتوان ترديد كرد پيوند اين نظريهها (مثل رخداد و گسست) با نقد اقتصاد سياسي و سياست ماركسيستي آن طور كه بايد جدي گرفته نشده است. در حالي كه بحران سال ٢٠٠٨ و بهار عربي به خوبي نشان داد كه ايدههاي ماركس در ارتباط با بحران سرمايهداري تا چه حد براي تدوين هر گونه سياست انقلابي ضروري است.
تحليل دگرگونيهاي زمانمنديهاي سياست، تاريخ و سرمايه
دنيل بن سعيد مبارز و متفكري ماركسيست بود كه كوشيد با مطرح كردن ضرورت اتخاذ رهيافتي استراتژيك در مبارزه عليه نظام سرمايهداري جهاني بر اين شكاف غلبه كند و به گفته خودش «ما بايد هم جوياي فهم منطق تاريخ باشيم و هم آماده براي غافلگيري رخداد». پرسش اصلي استراتژيك براي بن سعيد تحليل دگرگونيهاي زمانمنديهاي سياست، تاريخ و سرمايه است. زمانهاي سرمايه، سياست و محيط زيست با هم نسبتي متناقض دارند. از اين روست كه امروزه ناسازگاري زمانها ضرورتا بايد مبناي هر تفكر استراتژيك باشد. چنين تفكري بايد تاريخ را بر اساس تقابل با زمان و نامعاصر بودن زمان بخواند، يعني با توجه به ناموزون بودن نسبت رشدها در حوزههاي متفاوت جامعه.
بن سعيد از حضور اين زمانهاي نامعاصر و ناسازگار در انديشه ماركس آگاه بود. براي مثال از نوشتههاي ماركس درباره روس، نامهنگاريهايي كه ماركس با پوپوليستهاي روس در اواخر عمر ميكرد و نامهها و گفتوگويي كه ورازلوسليچ داشت، شاهد ميآورد.
اما بن سعيد كمبودهاي در اين زمينه را ناشي از ضعف استراتژيك انديشه ماركس ميدانست. بن سعيد متفكري ماركسيست است كه از طريق تامل در مورد تاريخ و زمانمندي با مساله پيچيده زمان انقلاب درگير ميشود. مضمون مركزي تفكر او بسط نوعي درك استراتژيك از زمان است. البته مفهوم استراتژي در اين جا هم معطوف به ساختار دروني حركت تاريخ است و هم متكي بر پذيرش امكان بروز گسست انقلابي و ظهور امر ناممكن. در مقام متفكري كه درگيرياش با فلسفه از كنش و فعاليت انقلابي جدايي ناپذير بوده است، بن سعيد جزو رهبران جنبش ١٩٦٨ فرانسه بود. آراي بن سعيد انباشته از شكلهاي گوناگون تجربه تاريخي قيام و شكست است. از نظر او درك استراتژيك دورههاي طولاني شكست نظير وضعيت امروزي ما در وراي مقاومت صرف مستلزم حفاري در لايههاي رسوب كرده تاريخ است. رها ساختن زمان انقلابي از زندان تاريخ تكراري جامعه بورژوايي به دركي پيچيده از سياست زمان نياز دارد.
شرطهاي لازم برخوردي انقلابي با فلسفه زمان
تصور قديمي چپگرايان قرن نوزدهم از زمان به مثابه حركت فاتحانه نيروهاي پيشرفت و ترقي همانقدر سادهلوحانه و يكسويه است كه حس امروزي سقوط اجتناب ناپذير به درون توحش يا به قول بنيامين ماخولياي چپ گرا. يادآوري سوگوارانه و استقامت لجوجانه هر دو شرطهاي لازم برخوردي انقلابي با فلسفه زمان هستند. وفاداري به انقلاب متضمن پافشاري بر اين حقيقت است كه زمان مسيانيك معادل نوعي گسست ناگهاني است. به گفته بن سعيد «انقلاب كه همواره نازمانمند، بيموقع و بيجاست، در فاصله ميان نه ديگر و نه هنوز از راه ميرسد» اما جهشهاي انقلابي در آن واحد هم غيرخطي و هم مشروط هستند. اين جهشها اگرچه به طور ناگهاني زمان خطي را متوقف و پاره ميكنند، اما در عين حال زمان تاريخي بروز آنها همان عرصهاي است كه در آن زمانمنديهاي گوناگون با هم برخورد ميكنند و شتاب ميگيرند. اينها همان زمانمنديهاي متفاوت سرمايهاند كه به قول ماركس با ايجاد نوعي پويش زمانمند ميتوانند نابودي خود سرمايه را ممكن بسازند.
به گفته بن سعيد «شتاب گرفتن تاريخ به معناي شتاب گرفتن زمان سرمست از سرعت نيست، بلكه ناشي از حركت پرخروش دور بازگشت سرمايه است». بدون فهم عميق پيچيدگي بيحد و حصر رژيمهاي ارزش در جامعه سرمايه داري مدرن تاكيد صرف بر زمان رستگاري يا حتي زمان فلسفي به سادگي به نوعي آرمانگرايي افسارگسيخته بدل ميشود. مقاومت در برابر اين نوع آرمان گرايي در عين گوش سپردن به فراخوان تاريخي يك يوتوپيايي مشخص و انضمامي خصيصه بارز ماركسيسم انقلابي است. توصيف ماركس از سرمايه در واقع توصيفي است از انبوه زمانها، چرخهها، سرعتها، شتابها در عرصههاي گوناگون توليد و مبادله و مصرف. اما براي درك زمانمنديهاي متنوع سرمايه و ارزش ضرورتا بايد ساختار نيوتني زمان و مكان انتزاعي را پشت سر گذاشت و دريافت كه چگونه سرمايه با وحدت بخشيدن به اين زمانمنديهاي متكثر در قالب يك چرخه پيچيده خودش را به لحاظ مادي از نو و از نو بازتوليد ميكند.
تحليل رابطه زمان و سرمايه در انديشه ماركس
ماركس رابطه زمان و سرمايه را چنين توصيف ميكند كه در وجه توليد سرمايهداري زمان همهچيز است و انسان هيچ. انسان حداكثر جسد مرده زمان است. از طريق همين تحليل رابطه زمان و سرمايه است كه ماركس سلطه كار انتزاعي و كمي شده بر كار انضمامي و جوهر كيفي آن را در جلد اول سرمايه توضيح ميدهد. اگر ارزش چيزي نيست جز زمان كار اجتماعا لازم، پس ميتوان گفت در فرآيند توليد اين زمان سرمايه است كه بر تن كارگر نوشته ميشود. همان طور كه در فرآيند مبادله نيز در نهايت زمان همان يگانه چيزي است كه مكررا دست به دست و مبادله ميشود. تحليل استراتژيك بن سعيد از سياست زمان انقلابي ميكوشد امكان بروز گسست را بر اساس تحليل كلي ماركس از زمانمنديهاي سرمايه توضيح دهد. تحليل ماركس از زمان در مقايسه با درك عملي آن دوره بسي پيشرفتهتر بود و مفاهيم انتزاعي و مكانيكي اين عمل نظير عليت خطي را نقض ميكرد. بن سعيد با مراجعه به تحليل زمان در سه جلد سرمايه مفاهيم لازم براي پيشبرد يك سياست زمان انقلابي را ميسازد.
جالب است اين بحثي كه بن سعيد چند سال پيش به زبان فرانسه داشته و منتشر نكرده چند سال بعد در كتاب تومبا يعني «زمانمنديهاي ماركس» مطرح شده است. نكته مركزي بحث اين است كه زمان حاكم بر جلد اول سرمايه ظاهرا همان زمان توليد يا خطي است، يعني زماني يكنواخت و انتزاعي و در عين حال قابل اندازهگيري. اما زمان جلد دوم حلقوي يا چرخهاي است و از گردش سرمايه سخن ميرود. زمان جلد سوم نيز زمان ارگانيك است، يعني وحدت زمان توليد (جلد يك) و زمان چرخه اي (جلد دو) است. اما حتي زمان جلد اول نيز ظاهرا خطي است، اما اگر به آنچه ماركس تحت عنوان بيارزش شدن اخلاقي عناصر سرمايه ثابت توجه كنيم، ميبينيم كه اين زمان خطي در جلد اول و عليت خطي مبتني بر آن كاملا زير سوال ميرود.
اگر به حكم ماركس بپذيريم كه ارزش يك كالا همان ارزش اجتماعا لازم براي توليد آن كالاست (socially necessary labour)، بنابراين بديهي است، كه در مورد كالاهاي ديرمصرف يعني ماشين آلات توليد و عناصر سازنده سرمايه ثابت با نوعي شكاف زماني مواجهيم. يعني زمان اجتماعا لازم بر اساس تكنولوژي زمان حال سنجيده ميشود، بنابراين يك دستگاه پرس يا ماشين بافندگي كه ١٠ سال پيش ساخته شده، بخشي از ارزش خودش را به واسطه رشد تكنولوژي در اين ١٠ سال از دست ميدهد. به عبارت ديگر ارزش اين كالاها از حال به گذشته و بر اساس نوعي دترمينيسم يا موجبيت معكوس (returial determinism) تعيين ميشود كه به روشني گوياي عليت غيرخطي است كه ماركس در نظر داشت و در اين عليت غيرخطي پديدههاي متاخر در زنجيره زمان كرونولوژيك پديدههاي اوليه را به طور رو به پس تعيين ميكنند.
توصيف هگل از فرآيند تماميتساز رشد و انكشاف حقيقت
به همين ترتيب در جلد دوم سرمايه نيز با نوعي گسست يا شكاف ميان زمانمنديهاي متفاوت روبهرو هستيم. اگر مضمون اصلي جلد اول توليد سرمايهداري است، مضمون اصلي اين جلد توصيف مفهومي و دقيق چگونگي بازتوليد اجتماعي نظام سرمايهداري است. حركت در مدارهاي سرمايه متضمن تركيب بيشماري از زمانمنديها و جريانهاست. جريانهايي از مواد طبيعي، تكنولوژي، پول و اعتبار، كالاها و نيز آدميان است. ماركس ميدانست امتزاج زمانمنديهاي گوناگون در هيات يك فرآيند اجتماعي واحد يعني فرآيند بازتوليد سرمايه ذاتا جرياني نامنسجم و آميخته با بحرانهاي گوناگون است.
براي توصيف بازتوليد اجتماعي يك جامعه سرمايهداري يعني جامعهاي كه فرض بگيريم صرفا متشكل از سرمايه داران و كارگران است، ماركس كل اقتصاد را به دو بخش توليد كالاهاي مصرفي و توليد كالاهاي سرمايهاي تقسيم ميكند. كالاهاي سرمايهاي ماشين آلاتي هستند كه از پيش ساخته شدهاند و سرمايهدار بايد اين ماشين آلات را بخرد تا بتواند كالاهاي مصرفي توليد كند. توليد كالاهاي مصرفي از يكسو و توليد كالاهاي سرمايهاي از سوي ديگر، توليد و مصرف و بازتوليد كالاها در اين دو بخش به روشني تابع دو نظم زماني كاملا متفاوت هستند.
همان طور كه از اين مثال برميآيد، به هيچوجه نميتوان تفاوت كيفي ميان زمانمندي حاكم بر اين دو بخش را از طريق محاسبات خطي و رياضياتي محاسبه كرد يا بر اساس دادههاي موجود آن را پيشبيني كرد. بن سعيد پيچيدگي ناشي از زمانمنديهاي طبيعت را نيز به بحث ماركس اضافه ميكند. بدينترتيب ما به طور كامل چرخههاي يك ساله قبلي را پشت سر ميگذاريم و به دركي از جريانهاي متكثر و پيچيده زماني ميرسيم. اگر زمان حاكم بر جلد سوم يعني زمان رقابت يا درگيري ديالكتيكي ميان امر جزيي و امر كلي يا ميان سرمايه در كل و سرمايههاي بسيار را نيز به آنچه مختصرا گفته شد، اضافه كنيم، آنگاه روشن ميشود توصيف فلسفي رسا از اين شبكه پيچيده زمانمنديهاي گوناگون را تنها ميتوان در انديشه هگل جستوجو كرد، به ويژه در ارتباط با توصيف هگل از فرآيند تماميت ساز رشد و انكشاف حقيقت.
سويه ديگري ماركسيسم بن سعيد وامدار انديشههاي مسيانيك تا حدي متكي بر آراي والتر بنيامين و ارنست بلوخ است. برخي نظريه پردازان انديشه بن سعيد را ماركسيسم كايروتيك ناميدهاند. زيرا زمان استراتژيك بن سعيد اساسا مبتني بر مفهوم كايروس است. كايروس به معناي لحظه درست يا زمان و فرصت مناسب براي تحقق رخدادهاي خاص. البته بايد توجه داشت كه طبق گفته رولان بوئر در يونان باستان كايروس به زمان و مكان مناسبت و حضور در زمان و مكان مناسب به مثابه هماهنگي و نظم اشاره ميكند، نه به مثابه آشوب و اختلال. بنابراين بر خلاف تصور رايج حتي ميان بسياري از فيلسوفان متضاد كايروس، كرونوس نيست، بلكه اكاريوس است. اكاريوس يعني بودن در مكان نادرست و زمان بيموقع. بنابراين ميتوان ديد كاربرد كايروس نزد حتي متفكران بزرگي مثل آگامبن و نگري حاوي نوعي سوءتعبير است.
نجات سياسي ايده بنيادين انقلاب
به هر حال به نظر ميرسد به عوض رهيافت لغتشناسانه و سراپا غيراستراتژيك و غيرسياسي تصحيح خطاي فيلولوژيك و اتيمولوژيك و گذاشتن اكايروس به جاي كايروس، راه درست براي متفكران ماركسيستي چون بن سعيد تكيه بر اين واقعيت است كه سياست استراتژيك هميشه بايد آماده باشد تا لحظه و جاي نامناسب انقلاب به ناگهان به جا و لحظهاي مناسب بدل شود. ويژگي اصلي اين استراتژي تكيه زدن به دركي باز از تاريخ و شبكهاي متكثر از زمانهاي درون آن است و در همان حال انگشت نهادن بر مركزيت آن فرصت يا لحظه مناسبت. بن سعيد تنها به شكار لحظهها دل نبسته است و مقاومت در شرايط عادي را نيز بيهوده نميداند و از اين نظر ضد شتابگرايان است. چنان كه به گفته خودش او «از طريق مقاومت در برابر امر مقاومتناپذير است كه آدمي، فردي انقلابي ميشود بيآنكه بدان آگاه باشد.»
بن سعيد ميكوشد ايده انقلاب را كه براي عصر جديد واقعا بنيادين است، به لحاظ سياسي نجات ببخشد. به همين منظور مفهوم انقلاب نامقدس را پيش ميكشد، انقلابي رهاشده از هرگونه آرايه فتيشيستي. او انقلاب را بر اساس دست كم سه بعد اصلي بررسي ميكند: بعد نمادين كه به اميد براي تغيير ريشهاي اشاره دارد؛ بعد اجتماعي كه حول مساله مالكيت تبلور مييابد و نمود تاريخياش جنبش كارگري قرن نوزده است و سوم بعد استراتژيك انقلاب است كه تحت تاثير انقلاب روسيه اين بعد استراتژيك ظاهر شد و مساله كسب قدرت و به دست آوردن ابزار سياسي و نظامي را دوباره مطرح ساخت.
بنابراين ميتوان نتيجه گرفت كه بن سعيد از معدود متفكران ماركسيست زمانه ما بود كه با تكيه بر خودآييني سياست و استقلال منطق سياست از امر اقتصادي و امر اجتماعي هر دو، قدر گسستهاي ناگهاني و فرصتهاي مناسب را ميدانست، او در عين حال سرمايهداري جهاني را برابر با مجموعهاي از زمانمنديهاي گوناگون و شبكهاي نيروهاي پيچيده ميدانست كه فهم و نقد آنها متضمن اتخاذ سياستي استراتژيك است كه از حد فرصت طلبي يا نشستن به انتظار معجزه بسي فراتر ميرود. چنين به نظر ميرسد كه فقط در متن حركتهاي سريع و پيچ در پيچ سرمايه، نيروي كار و طبيعت است كه ميتوان به انتظار لحظه انقلاب نشست و با تكيه به آمادگي قبلي آن را شكار كرد.
تاملاتي درباره زمان رهايي
مراد فرهادپور / پژوهشگر و مترجم فلسفه
بحث من به اين بازميگردد كه زمان انقلابي را با تكيه بر مباحثي كه لوكاچ و لنين در رابطه با فعليت انقلاب مطرح كرده بودند، تاكيد كنم. امروزه فرض بر اين گرفته ميشود كه واژههايي مثل انقلاب و زمان انقلاب بي معنا و منسوخ شدهاند. بحث بارانه عماديان درباره متفكران و مبارزاني كه در اين زمينه كار ميكنند، نشاندهنده اين است كه ماجرا به هيچوجه اينگونه نيست و انقلاب فعليت تاريخي خودش را حفظ كرده است. براي فهم اين سخن لازم نيست كه بحثهاي پيچيدهاي كنيم، اگر به دنياي اطراف بنگريم، در مييابيم كه آنچه نظام سرمايهداري تحت عنوان توسعه به همه جوامع تحميل كرده و آن را معيار خوشبختي و پيشرفت معرفي ميكند، عملا چيزي نيست جز از يكسو حركت مستقيم به فاجعه در شكل نابود كردن تنها سيارهاي است انسانها در آن زندگي ميكنند و از سوي ديگر بردن حيات اجتماعي به سمت موحشترين شكل نابرابري و آميختن سرمايهداري افسارگسيخته با بدترين شكلهاي استبداد، به صورتي كه ابزاري شده كه خود سياستمداران و ابزار قدرت نيز از تعابير ٩٩ درصد و يك درصد و مشابه آن استفاده ميكنند.
اين امر نشان ميدهد كه در تجربه واقعي مردم اين نابرابري آن قدر مشهود است كه ميتوان از آن به عنوان يك حربه تبليغاتي استفاده كرد. بنابراين روشن است كه پرسش روبهروي ما هنوز همان مساله رزا لوكزامبورگ يعني سوسياليسم يا بربريت يا سرمايهداري در تركيب با بربريت است، زيرا همه اين روندهاي زماني كه توضيح داده شد، در نهايت باز ما را به يك نقطه نهايي پايان همهچيز و همه كس نميبرد، بلكه به نقطهاي ميبرد كه الان در آن هستيم، زندگي در دوزخ براي ميلياردها نفر و در كنارش فضاهاي كوچكي از سلامت طبيعي و سلامت اجتماعي براي اقليتهاي كوچك.
بر اين اساس فكر ميكنم بايد بر معنادار بودن انقلاب و زمان انقلاب تاكيد گذاشت و حتي جلوتر رفت و تشخيص داد كه نه فقط پرسش، همان پرسش است بلكه اجزا و گامهاي اوليه پاسخ دادن به آن نيز همان هستند. اين اجزا چيزي جز سازماندهي توده مردم در قالب يك سياسي نيستند كه بتواند از طريق مبارزه سياسي قدرت تصميمگيري را در دستان خودش بگيرد و از طريق اين قدرت تصميمگيري روابط مالكيت را دگرگون كند و شكل ديگري از اقتصاد را ممكن بسازد و جوابي به پرسشهايي بدهد كه امثال بنسعيد طرح كرده بود.
داشتن قدرت ايجاد تغيير در روابط مالكيت امري واضح است
اين مساله عجيب و غريبي نيست و با چاپ صدها مقاله از كساني چون ريچارد رورتي و هانا آرنت و مدام صحبت كردن راجع به جنايات استالين نميتوان اين مسائل را پنهان كرد. يعني ميتوان از مساله قدرت گرفتن براي تصرف در اقتصاد به ويژه در مناسبات توليد و حقوق مالكيت دفاع كرد، در عين حال استالينيزم را نقد و محكوم كرد. تا جايي كه من سراغ دارم، تنها نمونهاي كه تجربه اتحاد شوروي را به طور جدي نقد ميكند و بحثش اين نيست كه لنين خودش آدم خوبي بود و اطرافيانش بد بودند، يك ماركسيست آلماني به نام بارو است و پيش از سقوط شوروي در آلمان شرقي كتاب نوشت و به همين خاطر نيز ٨ سال زنداني كشيد. كتاب او به خوبي تجربه شوروي را به شيوه ماترياليسم تاريخي تحليل كند.
اما به همين شكل ما ميبينيم كه اگر كمي انصاف و واقع گرايي وجود داشته باشد، ديگر نميتوانند با اين ترفندها قضايا را پنهان كنند يا اجازه ندهند كه واقعيت آن چنان كه هست آشكار شود. در مقابل كارگراني كه ٦ ماه حقوق كاري كه كردهاند را نگرفتهاند، آوردن كارشناسان اقتصادي كه از واژههايي چون «كارآفريني» حرف بزنند، نهايت پررويي است، زيرا اتفاقا در همين زمينه سرمايهداري ميتوان نشان داد كه ٥-٤ شركت بزرگ جهان مانند گوگل و فيسبوك و اپل كموبيش يك تريليون دلار مانند پنج برابر كل بودجه سالانه كشور ما ارزش دارند و رويهمرفته ميتوانند كل اقتصاد روسيه را بيش از يك بار بخرند. بعضي از اين شركتها هيچ كدام نه كارآفرين محسوب ميشوند و نه چيزي توليد ميكنند.
گوگل و فيس بوك و آمازون حتي يك ميخ هم توليد نميكنند و به همين علت به كارگري احتياج ندارند كه بخواهند كارآفريني داشته باشند، در حالي كه بودجهشان سهبرابر كل كشورهاي آفريقايي است. كار آنها اجاره گرفتن است، يعني حتي مثل ما نيستند كه نفت را اكتشاف و استخراج كنند و از آن رانت بگيرند، بلكه مثل كسي كه به هر دليلي به او ارث رسيده، رانت ميگيرند، به خاطر فرصتي كه هر كس ديگري در هر زماني اگر جاي آنها بود، ميتوانست به اين نتيجه برسد و اين گجتهاي مسخره اينترنتي را بسازد و هيچ چيز عجيب و غريب خاصي ندارد.
آقايي مثل بيل گيتس طوري رفتار ميكند كه چون يك برنامه كامپيوتري براي يك بار نوشته و ذرهاي هم بعد از آن كار و كارگري در مورد آن نبوده، متوقع است، اين را ميتوان مساوي دانست با كسي كه ميگويد من صاحب زبان فارسي هستم، چون دستور زبان را زماني نوشتهام و از حالا به بعد هر كس كه يك جمله فارسي ميگويد، بايد يك قران به من بدهد! اين دقيقا كاري است كه نرمافزار «ورد» در ويندوز بيل گيتس انجام ميدهد، كاري هم كه گوگل و آمازون ميكنند، همين است. اينها از چيزي كه اصلا توليد نكردهاند و ذرهاي هم ربطي به توليد ندارد، رانت ميگيرند. به همين خاطر است كه ميگويم داشتن قدرت ايجاد تغيير در روابط مالكيت كه نه طبيعي و نه ابدي و نه مقدس هستند، امري واضح و پيش روست و اين نيازي به سر و كله زدن در مورد نظريه ارزش كار يا درستي و غلطي تئوري بحران ماركس و كارايي يا ناكارايي اقتصاد دولتي ندارد.
اينها مربوط به بازيهاي تبليغاتي پس از جنگ سرد است كه برنده جنگ سرد از آنها براي كوباندن نيروهاي مقاومت در درون خودش و در سراسر جهان براي ساختن نظم نوين جهاني استفاده كرد، نظم نوين جهاني كه امروز شاهديم چه معضلاتي در سراسر جهان پديد آورده است. به عبارت ديگر اگر تبليغات جنگ سردي را كنار بزنيم، ميبينيم كه در خيلي از عرصههاي اقتصادي حركتهاي جمعي و تصميمگيريهاي جمعي واقعيتي ساده است و اگر كسي منفعتش در گروي نفي اين قضيه نباشد، مجبور است آن را تصديق كند. وضعيت ٥ شركت ليست بورس نيويورك آشكار است.
تحليل سوءتعبيرها يا ابهامات انقلاب و زمان آن
گذشته از اين بحث كه تا حدي مربوط ميشد به اينكه هنوز بحث زمان انقلاب معنادار است، بحثي كه ميخواستم پيش ببرم اين است كه به صورت سلبي بتوانم به سوءتعبيرها يا ابهاماتي كه حول و حوش انقلاب و زمان انقلاب هست، بپردازم. زيرا همانطور كه ديديم يك حركت استراتژيك در ساختن نظريه يا حتي يك جريان سياسي كه بتواند به اين پيچيدگي شبكههاي زماني و زمان منديهاي گوناگون و منطقهاي گوناگون سرمايه و دولت و كار و كالا جواب بدهد، كار سادهاي نيست. ما نيز تنها نتايج مبارزات و تاملات طولاني كساني كه در اين زمينه كار كردهاند را به صورت خلاصه مطرح ميكنيم. بنابراين فكر ميكنم بهتر است جنبه سلبي قضيه را پيش ببرم و سوءتعبيرهايي كه در اين زمينه هست را باز كنم. اكثر آنها نيز با مفهوم روز بعد گره خوردهاند. ما يك حال يا روز انقلاب داريم و بعد روز بعد كه نوعي حالگيري است، زيرا اين حال تمام ميشود و همه بي حال ميشوند!
مساله حال و بي حالي است. آن روز بعد كي ميآيد؟ نمونههاي تاريخي آن بسيار زياد است، روز بعد ميتواند به غافلگيريهاي تراژيك نيز بينجامد. براي مثال در مه ١٩٦٨ فرانسه كه دانشجويان و كارگران پاريس و شهرهاي فرانسه قيام كردند و به لحاظ تاريخي آخرين نمونه يك قيام گسترده در اروپا در كشورهاي پيشرفته سرمايهداري است كه بخش اعظم طبقه كارگر، جوانان، دانشجويان در آن همراه بودند و كاملا دولت و نظام اقتصادي را متزلزل كردند و يك لحظه گسست بود. در پي اين گسست نظام و سيستم بر اساس روابط قدرت و سيستم بازتوليد خودش انتخابات برگزار كرد و جالب است كه ارتجاعيترين و دست راستيترين مجلس از دل اين انتخابات بيرون آمد. يعني درست در شرايطي كه ميدانهاي پاريس در اشغال كارگران و دانشجويان است، ميبينيم كه انتخابات عملا به يك حربه خنثي كردن انقلاب بدل ميشود. چيزي نظير اين را در انقلابهاي عربي ديديم.
٩-٨ ماهي كه در قاهره و تونس و جاهاي ديگر باز هم كارگران، زنان، جوان و دانشجويان مبارزه كردند ولي بعد نتيجه انتخابات پيروزي اخوان بود كه با يك واسطه خواه ناخواه نيروهاي انقلابي را در برابر هم گذاشت و نوعي استبدادگرايي بنيادگرا را براي جدا شدن مردن از حكومت انقلابي فراهم كرد و نهايتا از طريق دخالت امريكا و ارتش نوعي كودتاي نظامي صورت گرفت كه باز خودش را از طريق انتخابات توجيه ميكرد. السيسي با صورت انتخابات رييسجمهور شد و نهايتا ديكتاتور سابق يعني مبارك كه قرار بود محاكمه شود، آزاد شد و به خانهاش برگشت و فضا حتي از دوره مبارك هم استبداديتر شد.
اين نمونهاي است كه نشان ميدهد چگونه انتخابات پس از لحظه گسست به عكسش منجر ميشود. البته مثالهاي معكوس هم هست كه چگونه از دل يك انتخابات يك جنبش سياسي راديكال سر بر ميآورد. مساله اما در واقع اين است كه ما سر اينكه اين روز بد چيست و كي و چگونه آغاز ميشود، پرسش داريم و يك بخش وسيعي از دعواهاي سياسي سر اين است كه دلخوش كردن به يك حال كوتاه و پرشور و رمانتيك كافي نيست و مساله اين است كه روز بعدش كه قرار است زندگي از نو آغاز شود و روابط بازسازي شود و ما كار و فعاليت عادي سر و كار داريم، چه اتفاقي ميافتد.
هيچ انقلابي انقلاب همه نيست
شكي نيست كه در همين زمينه باز نداشتن ديد استراتژيك لازم است، زيرا خود سرمايهداري يكشبه نيامده و به هزار شكل مختلف در طول چند صد سال از قرن سيزدهم تا قرن شانزدهم تجربههاي مختلفي بوده كه يكياش در انگليس بيشتر جلو رفت و با انقلاب صنعتي برخورد كرد و از طريق پيوند اشراف انگليس با دولت مطلقه و ساخته شدن امپراتوري بريتانيا آن زمينه اوليه سلب مالكيت و غارت همه جهان را داريم كه نقطه شروع انباشت اوليه سرمايه يك مورد آن است. البته هزار شكل ديگر نيز اين قضيه داشته است. به هر حال فراتر رفتن از سرمايهداري چيزي نيست كه به سادگي بتوان آن را يك ريخت و يك بار و در زمان كوتاه متصور شد. آنچه كه شايد بشود به طور خلاصه مطرح كرد اين است كه تصوري هست كه چون انقلاب يك زمان دارد و اين زمان هم به دلايلي واحد است و به عنوان يك زمان يك دست و يك حال به هم پيوسته تجربه ميشود، در نتيجه از مردم به عنوان فاعل انقلاب و صاحب اين حال سخن گفته ميشود.
در حالي كه اگر به شكل تاريخي نگاه كنيم، ميبينيم كه اين مردم هيچوقت مساوي با همه نيستند و هميشه يك اقليت كوچكي كار را شروع ميكند و ممكن است اكثريت داخل اين زمان حال نباشد. به همين علت است كه در انتخابات يك واكنش كاملا ضد اين لحظه حال نشان ميدهد. اما اگر حتي چنين باشد، باز اينكه آنها نيز در اين حال ادغام شوند، يك فرآيند زماني طولاني است. در دورانهاي گذشته كه اصلا تكنولوژي اين اجازه را نميداده كه بشود يك حال مشترك همگاني داشت. اين يك واقعيت ساده است كه هيچ انقلابي انقلاب همه نيست. انقلابها همه انقلابهاي مردمي هستند و توسط مردم عادي شروع ميشوند، اما همواره توسط يك اقليت شروع ميشوند و به همين علت نيز تبديل اين اقليت به اكثريت يك فرآيند پيچيده پر از افت و خيز است. بنابراين نبايد فكر كرد اين اقليت را ميتوان با واژههايي مثل ملت يا مردم در كل مساوي با همه دانست. البته اين مساله هم هست كه اكثريت همواره بايد اين توانايي را داشته باشد كه ميخواهد دنبالهرو اين اقليت باشد يا خير و ميخواهد راهش را عوض كند و اقليت ديگري را دنبال كند.
به هر حال واژههايي چون «مردم»، «همه» و «اكثريت» هميشه گنگيهايي دارند كه نبايد به سادگي به آنها تن داد. به همين علت است كه گاهي اوقات مردم سراغ يكي كردن اين لحظه حال به صورت ساختاري ميروند به اين طريق كه يك اسم براي آن انتخاب كنند، مثل اينكه انقلاب را انقلاب بورژوايي ميخوانند يا انقلاب بورژوا-دموكراتيك را به كار ميبرند. چنين چيزي در تاريخ جهان وجود داشته است. انقلابها البته همگي مردمي هستند و تعبير انقلاب بورژوايي تلاشي است براي اينكه از طريق نوعي دترمينيسم اقتصادي بشود محدودهاي براي اين حال پيدا كرد و تكليف زمان حال انقلاب را مشخص كرد و گفت كه مثلا زمان اين انقلاب اين است، زمان ساختن دموكراسي است.
به همين علت است كه تعابيري چون دولت بورژوايي و دموكراسي بورژوايي پشت سر تعبير انقلاب بورژوايي ساخته ميشود و همه اينها خطوطي ميگذارند كه بعد از آن نبايد از آن رد شد و حال انقلاب و زمان انقلاب در داخل اين خطوط تعريف ميشود. در واقع تا حدي به اين خاطر كه اين تحميل انتزاعي و ساختاري است، از يك انقلاب بورژوازي سخن گفته ميشود، شايد به اين خاطر كه املاي انگليسي بورژوايي و بورژوازي در لاتين خيلي به هم نزديك است و در فارسي ديدهام كه غالبا مترجمان عزيز همواره بورژوايي را بورژازي مينويسند و هميشه اشتباه ميكنند زيرا اختلافشان در يكي در انتهاست. اما شايد مساله تنها اشتباه در املا نيست. به قول نيچه ما هميشه براي يك فعل يك فاعل نياز داريم و براي يك كنش يك كنشگر نياز داريم. بنابراين چيزي به عنوان انقلاب بورژوايي بايد فاعل و كنشگري به نام بورژوازي داشته باشد.
بورژوازي؛ ترسوترين و محافظهكارترين طبقه كل تاريخ
اما باز يك سوء تعبير تاريخي كه ميتوان به آن اشاره كرد، اين است كه من سراغ ندارم در تاريخ انقلابي را كه در آن بورژوازي شركت كرده باشد. يعني بورژوازي طبقهاي است كه از قضا ترسوترين و محافظهكارترين طبقه كل تاريخ است، يعني اشراف بارها و بارها براي امتيازات فئودالي خودشان بارها جنگيدهاند، اما بورژوازي به خيابان نميآيد و اتفاقا اگر به آن چيزي كه به عنوان انقلاب بورژوايي ميشناسيم، همين است، يعني مردم و فرودستان و كارگران به اضافه دهقانها و سربازان و زنان هستند. هيچوقت بورژوازي را در انقلاب نميبينيم. بورژوازي از نتايج اين قضيه بهرهمند ميشود. فاعل واقعي نيز دولت مطلقه است، يعني انقلاب انفعالي. در تمام اين موارد اين دولت بوده است كه از بالا به شيوه اصلاحات ارضي در ايران عملا قدرت ماوراي اقتصادي را به كار گرفته تا زمينه را براي بخور بخور بورژوازي فراهم كند و بورژوازي خودش در اين قضيه نقشي نداشته است.
خود مفهوم انقلاب بورژوايي را هم نميتوان به صورت يك دترمينيسم اقتصادي توضيح داد. در تمام جنبشهايي كه در عصر جديد رخ دادهاند، شاهد جرياناتي بوديم كه خواهان چيزي غير از سرمايهداري بودند، يعني در همه اين انقلابها مثل انقلاب كرامول و انقلاب فرانسه گروههايي چون ژاكوبنها را داشتيم يا حتي در مواردي مثل كمون پاريس اين نيروها توانستند پيروز شوند. ولي در ٩٩ درصد موارد در حالت جنيني قبل از اينكه صدايشان به گوش مردم برسد، خفه شدهاند. پارسال به مبارزات زنان در زمان اضمحلال فئوداليسم از طريق تحليلهاي سيلويا فدريچي اشاره شد. يعني اتفاقا اين حركت، حركتي بود كه در جهت ساختن آيندهاي غير از سرمايهداري بود. به عبارت ديگر چنين نبود كه بر اساس يك نوع دترمينيسم تاريخي و رشد نيروهاي مولده و قوانين تاريخي فرضا انقلاب كرامول بايد به اين شكل پيش ميرفت. بر عكس ميبينيم كه اين جنبشها و سركوب اين جنبشها پيششرط شكلگيري سرمايه است، نه اينكه چون سرمايهداري وجود دارد و شكل گرفته است، جنبههاي ضدسرمايهدارانهاي كه در اين انقلابها حضور دارد را از بين ميبرد. اما چرا اين نيروها از بين ميروند؟
دقيقا به آن دليل كه در يك استثنا خاصي كه طبق معمول مويد قاعده است، از بين رفتهاند. يعني در كمون پاريس بر اساس توازن نيرو اين اتفاق افتاد. اين جنبشها، جنبشهايي هستند كه ميخواهند نظمي بري از خشونت و زور و سلطه و نابرابري بسازند. مسلم است كه در دنيايي كه در آن قانون جنگل حاكم است، دوام پيدا نميكنند. مسلم است كه به همه انقلابها حمله ميشود. مسلم است كه همه جا زور دولتها و ابرقدرتها و قدرتهاي منطقهاي انقلابها را ويران ميكند. در منطقه خودمان در ١٠ سال اخير چندين مورد را ميتوان مثال زد. مساله اصلي دقيقا اين است كه چطور ميشود در دنيايي كه بر اساس خشونت و ترس حركت ميكند، به سمت نظمي غير از نظم سلطه حركت كرد.
تعريف لحظه حال دشوار است
به همين خاطر است كه فكر ميكنم بدون پيوندي بين مبارزاتي ضد جنگ در كشورهاي پيشرفته و مبارزات ضد فقر و استثمار در كشورهاي آسيايي و آفريقايي واقعا آيندهاي پيشرو نخواهيم داشت. امروزه همه شاهد آن هستيم كه نه فقط ابرقدرتها بلكه دولتهاي عادي نيز به صورت آشكار و پنهان دخالت نظامي ميكنند و با زور عملا هر امكاني را كه مردم برايش جنگيده باشند، در نطفه خفه ميكنند و با هزار و يك جور بمباران شيميايي و موشكهاي كروز و... از بين ميبرند. اين مواردي است كه نشان ميدهد تعريف لحظه حال چقدر دشوار است. از اين جهت اين حال، ذاتا يك حال همگاني و يونيورسال است، زيرا حقيقتش با همگاني بودن پيوند خورده است. به همين خاطر است كه به قول آدورنو، انقلاب هميشه انقلاب عليه ترس است زيرا ترس است كه مردم را از هم جدا ميكند و به همين علت است كه نازيسم نمونه عجيب و غريبي است كه با متمركز كردن ترس در يك گوشه خاص در ارتباط با يهوديان و كمونيستها و كوليها عملا يك وحدت متكي بر نفرت ساخت.
اما در شكل واقعي حال انقلابي، حالي است كه در آن واحد هم يك دست است و هم چند پاره. ما از يكسو نوعي مشاركت در يك زماني را داريم كه در آن گذشته و آينده و پس و پيش معنايي ندارند. اما از سوي ديگر اين زمان، در عين حال زمان بروز تعارضها و اختلافها و تفاوتها نيز هست. به اين فكر نكنيد كه اعتراضها و تفاوتها به روز بعد اختصاص دارد كه آن وحدت از بين ميرود. اين تعارضها و تفاوتها هميشه از قبل هستند. اين حال، حالي است كه از يكسو بايد آن را بايد به عنوان يك امر يكدست در نظر گرفت و از سوي ديگر به عنوان يك امر كاملا چند پاره. به صورت ديالكتيكي بايد اين هر دو را با هم فهميد. شايد براي اين منظور بهترين كار اتفاقا رفتن به سمت يك مقايسه تئولوژيك باشد. همچنان كه تعبير «پيشبيني» نيز اشارهاي به نگرش تئولوژيك از زاويه روزنتسوايك ميكرد و مربوط به ساخته شدن يك حال ميشد و نشان ميداد كه چطور يك لحظه ابدي ميشود، يعني از طريق پيشبيني دروني ميشود و نوعي انتظار فعالانه را پديد ميآورد.
من فكر ميكنم شايد شكل ديگر توضيح اين را بتوان از طريق حركت به سمت مفهوم كنش فهميد. اين هم قسمت ديگري از نزديكي انقلاب به مفاهيم تئولوژيك به ويژه در اديان ابراهيمي است. بسياري از مقولات ديگر مثل رستگاري و نجات و كليسا و مبارزه عليه شر و... نيز از طريق همين سنت تئولوژيك اديان ابراهيمي در مفهوم سياست مدرن و درك امروز ما از آن تاثير گذاشتهاند. يكي از اين نكات تئولوژيك در اديان ابراهيمي اين است كه در اين اديان مساله اين نيست كه وجود را بر اساس زمان ميشناسيم. يعني بر خلاف اين نگرش هايدگري است كه وجود يعني وجود داشتن در زمان. اگزيستانس در هايدگر يعني نوعي حضور داشتن و نوعي قرار گرفتن در يك زمان و مكان خاص نمايان و ظاهر بودن.
در اين جا زمان اصل است و حضور ما در آن زمان به معناي وجود ميشود و همهچيز حول آن ميچرخد و بقيه چيزها فرعي است. اتفاقا در ديدن اديان ابراهيمي اصل با كنش است و نه زمان. به همين خاطر نيز خداي اديان ابراهيمي را نميتوان ديد و از طريق كنشش يعني تاريخ حضور دارد و ما او را از طريق حضورش درك نميكنيم و به همين خاطر نيازي به تصوير ندارد. ما او را به شكل غيرمستقيم از طريق كنشش حس ميكنيم. اين كنش، يك كنش قدرتمند است كه ميتواند در همه زمان تصرف كند. اتفاقا چون اين كنش، كنش الهي است، كل تاريخ برايش يك حال واحد است. گذشته و آينده همه برايش يكي است، زيرا هم ميتواند در گذشته دخالت كند و هم در آينده. بنابراين گذشته و آينده همه به لحظه حال بدل ميشود.
ميتوانيم گذشته را عوض كنيم
اين را ما در پديدارشناسي كنش نيز ميتوانيم بفهميم. فرض كنيد در يك تصادف رانندگي لحظه حال سه ثانيه است، زيرا در سه ثانيه فرد ميتواند تاثيرگذار باشد. حال تنها سه ثانيه است. در تنظيم اقتصاد يك مملكت حال تنها يك سال است. در يك مسابقه فوتبال حال نود دقيقه است. بر همين اساس است كه مفهوم زمان تابع مفهوم كنش ميشود، تابع تصرفي كه ميتوان در زمان كرد. زمان حال انقلابي به نظر من از زاويه اينكه در آن تغيير گذشته و آينده به طور همزمان ممكن است، يعني حالي است كه بدون اينكه احتياجي به فاعل واحد داشته باشد، در عين حفظ تعارضها و تفاوتها ميتواند همه نيروها را به شكلي گرد هم جمع كند كه اتفاقا آن نظم بدون خشونت ممكن ميشود. دقيقا به اين خاطر كه گذشته آن سنگيني بار زمان مردهاي كه حكم داده و عملي انجام شده و پيامدهايش خواه ناخواه ما را درگير نوعي انتقام و تلافي ميكند، نيست.
ما ميتوانيم گذشته را عوض كنيم. در آن حال انقلابي همهچيزها قابل تغيير هستند، به همين علت اين حال انقلابي فقط نوعي سرمستي نيست. حال انقلابي زماني تمام نميشود كه انقلاب شروع به عمل كردن و قانون ساختن و نهاد ساختن، ميكند. اتفاقا در روز بعد و زندگي واقعي است كه بايد ديد چگونه اين حال عمل ميكند. مساله گسترش اين حال به شكلي است كه مثل مثال تئولوژيكي كه گفتم، بشود در آن تصرف كرد و درك دقيقا اين تصرف است كه مهم است. اينكه واقعا در چه لحظهاي ما نميتوانيم از يك حال صحبت كنيم و بلكه درگير يك عليت شدهايم. اين را به صورت بازگشت فعالانه (retroactive) ميتوان فهميد. در آينده است كه ما ميتوانيم برگرديم و بگوييم فلان حادثه و فلان روز پايان حال انقلاب بود و بعد از آن يك چيزي تمام شد و باز به دو دوتا چارتا و عليت عادي بازگشتيم.
اما آيا اين را ميتوان در مورد نقطه شروع نيز گفت؟ به نظر من علت آنكه رخداد يا گسست اوليه حالت معجزهوار و نامعين دارد، اين است كه هيچوقت نقطه شروع را نميتوان فهميد. پايان را ميتوان فهميد و ميتوانيم بفهميم آن حال كجا تمام شده است، يعني جايي كه ديالكتيك وحدت و كثرت ديگر در آن حضور ندارد و يك سلسله مراتب ساخته شده است. اين جا حال تمام شده است. اما اينكه كجا اين حال شروع شد و ما از يك نظم قبلي وارد فضايي شديم كه در آن ديگر زمان جهت نداشت و گذشته و حال و آينده با هم در يك حال آميخته بود؟ يك حال سياسي كه مردم كه ميدانم بيان كردن آن به اين شكل و با اين استعاره تئولوژيك ماجرا را رمانتيك جلوه ميدهد و بيشتر جنبه روانشناسانه به قضيه بدهد.
اما در عين حال به نظرم ميآيد براي اينكه تجربه سياسي معناي استراتژيك پيدا كند، براي اينكه ما هم زمينه شبكه نيروها و زمانمنديها و حركتهايي را كه كلا به آنها سرمايهداري ميگوييم را بشناسيم و تحليل كنيم و بدانيم كه فرضا در دهه دوم هزاره سوم ما دقيقا به لطف خانم تاچر و آقاي ريگان با گسترش فزاينده فقر در خاورميانه و انبوه شدن ثروت در خليج فارس بر اساس منطق انباشت اوليه مواجه هستيم، بر اساس اين منطق دقيقا ميتوان نشان داد كه چرا تهيدستان شهري ساخته ميشوند، چرا انقلاب تونس را نه حتي يك كارگر كه يك دستفروش كه چرخ دستي دارد، شروع ميكند.
تمام اين زمينه را بايد در بستر كل آفريقا، مصر و نقشي كه عربستان سعودي و امارات و شيخنشينهايي كه روي چاههاي نفتي نشستهاند، بايد ديد. اينها را بايد دانست تا قدر آن لحظه گسست تاريخي در تونس را كه آن دستفروش پيوستار تاريخ را منفجر كرد، فهميد. براي اينكه هر دوي اينها را داشته باشيم، بايد شكلي از برخورد به حال لازم است كه دقيقا از دل همين استعاره تئولوژيك بيرون ميآيد. البته اينجا صرفا به صورت سلبي و نامنسجم و تكه پاره در اين زمينه بحث كردم.
http://etemadnewspaper.ir/?News_Id=83142
ش.د9601653