این جمهوریخواهان به همان قواعد و فرمولهایی رجعت کردهاند که نتیجه دو انتخابات قبلی ریاست جمهوری امریکا را به ضرر آنها ساخته است. در زمانهای دور (اواسط قرن نوزدهم) یعنی زمانی که امریکا تازه بخش عمدهای از خاک مکزیک را براساس تفاهمنامه موسوم به گوادالوپ هیدالگو تصاحب کرده بود، بین ایالات شمالی و جنوبی امریکا بر سر مسائل بردهداری اختلاف نظر و جنگ جریان داشت. همان طور که هیتر کاکس ریچاردسون، استاد تاریخ دانشگاه بوستون و نویسنده کتاب «آزاد کردن مردان» استدلال کرده است، اگر بردهداری بسط مییافت، قطعاً باعث از بین رفتن هرچه بیشتر تجارت آزاد در امریکای آن زمان میشد.
او میگوید: اگر بساط به همان شکل پیش میرفت که در تاریخ آمده است، امریکا توسط فقط یک درصد از کل جمعیت این کشور که همان اقلیت سفیدپوست و مرفه و تحصیلکرده این کشور بودند و ثروت زیادی هم داشتند، اداره میشد. البته این طبقه، مطرح و همچنان در قدرت ماند اما مقاومت بخشی از همین گروه از استیلای کامل این قشر بر جامعه جلوگیری کرد. چنان فضایی سبب شد لینکلن و همتاهایش حزب جمهوریخواه را بهوجود آورند ولی این مسأله سبب نشد بردهداری کاهش یابد و برعکس ایالات جنوبی بیش از پیش به اینکار مشغول شدند. تنها چهار سال بعد از آن نماینده حزب یعنی لینکلن با فتح انتخابات امریکا به ریاست
جمهوری رسید.
فقط سفیدپوستان
مدتی طولانی نگذشت که 11 ایالت امریکا با جدا شدن از تفاهمنامه کلی کشور (تحت عنوان Union) پایه جنگ داخلی امریکا را گذاشتند. این جنگ 4 سال (1861 تا 1865) طول کشید و براثر آن بسیاری از عمارات و ساختار ایالات جنوبی که طرفدار تبعیض نژادی بودند، از بین رفت. لینکلن توانست امریکا را از میانه آن جنگ مهلک عبور بدهد. او در ایالات شمالی مورد تحسین بود زیرا توانست بساط بردهداری را برچیند. اندرو جانسون معاون لینکلن دموکراتی از ایالت تنسی بود. او برخلاف رئیس خود، از سیاهپوستان نفرت داشت و با جمهوریخواهان هم خوب نبود، ریچاردسون اینک میگوید: جانسون فقط به سفید پوستان فکر میکرد و اینکه بر کل امریکا حکم برانند. او در عین حال میکوشید در بوروکراسی حاصله خیلی چیزها از بین نرود و مسأله مالیاتها جا بیفتد و جمهوریخواهان در حکومت برکشور زیاده روی نکنند. تحت نظر و اختیار وی سیاهان فقط به اینکار میآمدند که پول قابل توجهی بگیرند ودر عوض آرای لازم را به کسانی بدهند که سفید پوستان میخواستند و در غیر اینصورت باید برده و اسیر میشدند.
وقتی روزولت آمد
دولت لینکلن و بهتر بگوییم حزب جمهوریخواه زیر نظر وی نه تنها سیاهپوستان آفریقایی تبار را بهطور قانونی- و نه عملی!- از بردگی رهایی بخشید بلکه با ترمیم بندهای 13 تا 15 قانون اساسی امریکا به سیاهپوستان حق قانون- ولی نه چندان عملی!- شرکت در انتخابات سیاسی را ارزانی داشت. این در حالی بود که حزب دموکرات همچنان مشغول حمایت از کسانی بود که تبعیضنژادی را تبلیغ میکردند و سیاهان را آزار میدادند و به هیچ روی به برابری نژادها معتقد نبودند. در دهه 1920 برخی مسائل رو به تغییر نهادند و دموکراتها و سفیدپوستان در یافتند اگر به سیاهان نزدیکتر شوند، میتوانند پستهای سیاسی و اجتماعی بیشتر و بهتری را تصاحب کنند. در سال 1932 در شرایطی که دوران رکود شدید اقتصادی و کسادی کسب و کار (موسوم به دیپرشن) جامعه امریکا را در نوردیده بود، فرانکلین دی روزولت که عضو حزب دموکرات بود به کاخ سفید راه یافت و قواعد جدیدی را باب کرد.
حمایت از کسب و کارهای بزرگ
دموکراتها هنوز وابسته به افراد طرفدار تبعیض نژادی توصیف میشدند و در نتیجه روزولت در روزهای جریان داشتن انتخابات بشدت تحت انتقاد و مورد بدبینی قاطبه مردم امریکا و بخصوص سیاهپوستان این کشور قرار داشت. با این حال بعد از اتمام دوره اول ریاست جمهوری وی تغییراتی در رفتار و کردار او پدید آمد و «لیا رایت ریگور» کمک استاد مدرسه عالی هاروارد اینک میگوید: سیاهان بتدریج از برخی بهرهها در دوران ریاست جمهوری روزولت برخوردار شدند و حرفهای آزادیخواهانه النور روزولت، همسر رئیس جمهوری امریکا نیز قدمهایی در راه کمک به سیاهان بود.
شاید جمهوریخواهان نیز میخواستند در پارهای موارد از روزولت پشتیبانی کنند اما وضع قواعدی تازه از سوی روزولت شرایط را تغییر داد و فرآیند فوق را تسهیل نساخت. مشکل جمهوریخواهان این بود که هم شماری از بندهای قواعد جدید اجتماعی روزولت را میپسندیدند و هم نمیتوانستند هویت سیاسی او را به طور کامل تأیید کنند. این حالت بینابینی و تنشهای حاصله از آن مدت یک ربع قرن باقی ماند ولی محافظهکاران و آنهایی که میخواستند هر دو سوی ماجرا را داشته باشند، به لحاظ عددی بر سایرین چربیدند. خواسته آنها این بود که امریکا به دهه 1920 برگردد. عصری که در آن حمایت از کسب و کارهای بزرگ جزو وظایف دولت بود.
حقوق شهروندی یا...؟
روابط حزب جمهوریخواه امریکا و جامعه سیاهپوستان این کشور در سال 1964 با روی کار آمدن لیندون بی جانسون در کاخ سفید متشنجتر شد. این امر زمانی رایجتر شد که جانسون لایحه موسوم به حقوق شهروندی را تصویب کرد. هر چند که به نظر میرسید در اصل فقط «حقوق برخی شهروندها» باشد. اکثر جمهوریخواهان و اعضای حزب دموکرات با این قواعد و راهبردهای تازه موافق بودند اما ایالات جنوبی امریکا که محل تجمع سیاهان هستند، آن را نمیپسندیدند.
ریگور در فاصله کمی تا شروع سال 2017 میگوید: حزب جمهوریخواه از قواعد موسوم به حقوق شهروندان مصوب 1964 حمایت میکرد ولی در همان حال مهرههایی را در دامان خود میپروراند که ضد این قواعد بودند و میخواستند با مؤلفههای دیگری حرکت کنند. این مسأله سبب شد روابطی عجیب و لرزان بین سیاهپوستان و حزب جمهوریخواه دایر شود. در همان زمان بود که بری گولدواتر برای رسیدن به پست ریاست جمهوری امریکا خیز برداشت اما جانسون او را مغلوب و عنوانش را حفظ کرد. نتیجه این فرآیندها این بود که حزب جمهوریخواه تبدیل به حزب حاکم در ایالات جنوبی امریکا شد. این تغییر آشکار در قیاس با شرایط و مشخصههای قبلی این ایالت بود.
دو جامعه همزمان
هر چه بود در اواسط دهه 1960 برخوردهای درونشهری بین سیاهان و سفیدها و بهتر بگوییم جناحهای سیاسی هواداران آنها شدت گرفت و شهرهای زیادی آماج این حوادث شد و از آن دست بودند کمبریج و بیرمنگام در 1963، روچستر، نیویورک، فیلادلفیا، نیوجرسی و شیکاگو در 1964 و واتس در 1965 و تازه یکی دو سال بعد از آن بود که هیأتی حقیقتیاب از سوی رئیسجمهوری مسئول بررسی در این خصوص و ارائه گزارشی در این زمینه شد. این هیأت که سرکردگی آن با اوتو کرنر فرماندار ایالت ایلینویز امریکا بود، این رأی را صادر کرد: کشور ما به سوی تبدیل شدن به دو جامعه همزمان حرکت میکند، یکی تشکیل شده از سیاهپوستان و دیگری از سفیدها و البته بین آنها برابری و سنخیتی نیست.
ناآرامیهای تابستان سال پیش بر این دلالت دارد که لایههای اجتماعی همچنان ناآرام و تفاوت بین طبقات و نژادهای مختلف در حال افزایش و شدت گرفتن است. با این وجود وقتی ریچارد نیکسون در انتخابات سال 1968 امریکا شرکت کرد، یافتههای کمیته تحت هدایت کرنر از سوی این مرد جمهوریخواه و همراهانش نادیده گرفته شد. او از لزوم به کارگیری نظم و قانون سخن میگفت اما مشخص بود که خواسته و هدف اصلیاش سرکوب سیاهان و محدود کردن این قشر بود. ریچاردسون میگوید: نیکسون موج «ضدسیاه» محسوس و نامحسوس را در اظهاراتش به راه انداخت که بر نسلهای بعدی جمهوریخواهان هم اثر گذاشت و مظاهر تندرویهای بعدی آنان را نیز ساخت که رونالد ریگان رئیسجمهوری سالهای 1980 تا 1988 امریکا و دونالد ترامپ کاندیدای امسال این عنوان و البته جورج بوش پدر و پسر از آن قبیل بودهاند.
اندیشهای دیگر
ریگان با استفاده از واژه محافظهکار بر لزوم تغییرات سیاسی در کاخ سفید پای فشرده حال آنکه خودش قصد تغییر و طرفدار سرکوب گروههای مخالف بود. اگر امریکاییها از حرکات ریگان و واژه محافظهکار هراس داشتند در پایان دوران سرشار از لغزش ریاست جمهوری جیمی کارتر در سال 1980 اندیشهای دیگر در سر داشتند و در عمل حاضر به پذیرش نوع پنهانی و تازهای از محافظهکاران شده بودند و این قشر و عنوان آن بیشتر نشانه تغییر صورت ظاهر جمهوریخواهان بود وگرنه مبادی کار دو قشر تفاوتهای زیادی داشت و نمیشد آنها را «هم خانواده» نامید.
ریگور که پیشتر هم نامش آمد، میگوید: ریگان و گروه مشاورانش این را برای مردم امریکا جا انداختند که محافظهکاری لزوماً به یک معنای منفی نیست و فقط کافی است، اصول همیشگی زندگی اجتماعی را با قواعد روز همسو ساخت. آنها به وضوح اسم نمیآوردند اما همه چیزشان برای گروههای سفید و برای سفیدپوستان بود. طبق فرضیهها تنها چیزی که در آن زمان جلوی ریگان ایستاد و مانند سایر موارد مغلوب شد، حضور و کوشش احزاب حامی حقوق سیاهان بود. با اینکه ظاهراً به تنشهای دوران مارتین لوترکینگ و اجحافهای دهه 1960 پایان داده شده بود اما فضا همان فضا بود و فقط زندگیها پیشرفتهتر و ماشینها مدل بالاتر شده بودند.
تندرو اما معاملهگر
به نظر ریچاردسون هر چند ریگان به لحاظ ایدئولوژیک تندرو بود اما نوع حرکت سیاسیاش فرق میکرد و برخلاف صحبتهایش از معامله کردن با کشورها و جناحهای سیاسی مخالف ابایی نداشت. او البته در صورت حضور در جمع فعلی جمهوریخواهان دچار مشکل میشد زیرا تندرویها در این حزب حتی از دوران او هم شدیدتر شده است. به قول ریچاردسون ایدئولوگهای حزب جمهوریخواه حالا بیش از پیش تبلیغکننده این ایده هستند که هیچ چیز مهمتر از حفظ شرایط شغلی طبقات بالادست جامعه، تقویت ارتش و سرکوب حرکات مخالفان به بهانه حفظ امنیت جامعه نیست و بجز اینها هیچ رسالت و وظیفه عمدهای برای دولت وجود ندارد.
این امر سبب شده معیشت طبقه متوسط و مردم معمولی امریکا به مشکل برخورد کند و شرایط تحصیلی و امنیت پزشکی آنها دستخوش تردیدها و تغییرات دائمی شود. ریچاردسون میگوید: با این اوصاف و بعد از جنگافروزیهای وسیع جورج بوش و سپس پسرش جورج دبلیو بوش در نقاط مختلف دنیا جای تعجب ندارد که چرا سرکرده جمهوریخواهان در انتخابات 2016 موجودی مثل ترامپ است. او هم نماد تجارت و صنعت چندسویه امریکا است که فقط غولهای اقتصادی را به جلو میراند و هم نمونه آدمهایی که چون در صنعت موفق بودهاند حق دخالت در امور سیاسی را نیز برای خود قائلاند.
تکلیف چیست؟
با این اوصاف تکلیف ترامپ و حزب جمهوریخواه در آینده سیاست امریکا چیست؟ اگر ترامپ ببازد، سران این حزب باید در نشستی تازه خط مشی مدرنتری را برای آینده خود ترسیم کنند. این کار بعد از باخت قاطع میت رامنی در انتخابات 2012 مقابل باراک اوباما هم صورت پذیرفت اما شماری از راهکارهای سیاسی اتخاذ شده همچون افزایش توجه جمهوریخواهان به سیاهان و لاتینتبارهای مستقر در امریکا هنوز باعث محبوبیت حزبشان در این کشور نشده است. ترامپ سر و صدای زیادی به راه انداخت اما پشت هیاهوهای او یک موجودیت سیاست مستحکم برای جمهوریخواهان در آینده مشاهده نمیشود و اگر این «هیاهو»ی بزرگ هم منجر به شکست هیلاری کلینتون نشود، باید در سیاستهای خود به طرزی اساسیتر تجدیدنظر کنند زیرا «سیاست»های آنان نیز کارآمد نبوده و دلیل رویکردشان به هیاهو، همین مسأله بوده است.
آغازی بر یک پایان
برخی میگویند سیر تحولی جمهوریخواهان قاعدتاً باید به نقطه پایانش رسیده باشد زیرا بعد از موجودات مجهولی مثل ریگان و ترامپ، دیگر نمیتواند ادامهای بر یک روند اجتماعی و جریان سیاسی متصور باشد و رد کردن این فرضیه کار بسیار سختی است. جمهوریخواهان در نقطهای در تاریخ ایستادهاند که شاید تدوین یک اساسنامه جدید مفید حتی سختتر از پذیرش ترامپ به عنوان رئیسجمهوری احتمالی آینده باشد.
http://www.iran-newspaper.com/newspaper/BlockPrint/157461
ش.د9504658