تند تند میز کارم را جمع و جور میکنم که ساعت پنج نشده از محل کار بزنم بیرون، خیابان قرنی را گوله میکنم سمت پایین و، چون یک ساعتی وقت دارم، ترجیح میدهم در این هوای خنک نیمه ابری مسیر را تا میدان امام خمینی (ره) پیاده طی کنم. همینطور که از مسیر لذت میبرم، یاد همه این سالهایی میافتم که این راه را با ماشین و پیاده، با اتوبوس و مترو، با هر چیزی که دم دستمان بود، به پلاک آشنای خیابان بهشت میرساندیم. عزیزترین خاطرات کاریم در همین رفت و آمدها رقم خورده است، دلم را خوش میکنم به قسمت و سرنوشت که اگر من هم بخواهم دستم را از دست شهدا جدا کنم، گویا راضی به جداییم از شهدا نیست که نیست.
جای خالی سیدمرتضی
زیر لب با خودم چند شعر عربی را زمزمه میکنم، یکی از شعرهای «نزار قبانی» را هم همینطور، حس میکنم با خواندنش به فضای حاکم بر خاورمیانه نزدیکتر میشوم، به این غم احاطه کرده که دیگر با منطقه زندگی ما عجین شده است؛ هرچند این تنها فکر من است، نه همه واقعیتها. خاورمیانه در این یک سال اتفاقات عجیبی به خود دیده و جنگ در فلسطین که دامنهاش به لبنان و کشورهای دیگر کشیده، اگرچه در ظاهر خانمانبرانداز و جگرسوز است، اما چشمهای معتقد، آن را مقدمه یک اتفاق بزرگتر میبینند! این حکم قطعی خداست که پیروزی از آن مؤمنان است و دیر یا زود «نماز نصر» در مسجدالاقصی خوانده میشود. حس میکنم در برههای از تاریخ ایستادهایم که وقایع به سرعت نور در حرکت است، به سمت کجا؟ نمیدانم، فقط میدانم این همه جانهای پاک به خون غلتیده مسیر تاریخ را عوض خواهد کرد. واقعیت آن است که اگرچه شعرهای نزار قبانی، شاعر سوریهای را دوست دارم و اشعار او را بیشتر به دلیل نگاه زیبایش به زن میستایم، خصوصاً آنجا که گفته است «هر بار که ترانهای سرودم، قومم بر من تاختند که چرا برای میهن شعری نمیسرایی و آیا زن، چیزی جز وطن است؟!»، اما حالا در این برهه سخت و سرنوشتساز،ای کاش کسی، چون آوینی قلم و دوربینش را دست میگرفت و برایمان از شهدا میخواند که «ای شهید،ای آنکه بر کرانه ازلی و ابدی وجود بر نشستهای، دستی برآر و ما قبرستاننشینان عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون کش.» جای سیدمرتضی خالی است که با زبان شاعرانه و حماسی از ویرانههای لبنان درس مقاومت بگوید.
شهادت در اوج زنانگی
میدان امام خمینی (ره)، چند لحظه میایستم و تاریخ معاصر میدان را کمی نگاه میکنم. آن طرف ساختمان بلدیه تهران در حال مرمت و بازسازی، آن طرف ساختمان سپه، طرف دیگر ساختمان بزرگ و قدیمی شرکت زیرساخت، سمت دیگر بازارچه خیابان باب همایون، مردم در رفت و آمدند و زندگی در جریان است و انگار همه شهر بی خبر از جنگ و جنایت در گوشهای از خاورمیانه، زندگی خود را دنبال میکنند. با آنکه میدانند کمی آن طرفتر ماشین جنگی رژیم صهیونیستی یک «زن ایرانی» را به شهادت رسانده است.
همه این ۱۰ سالی که از شهید تازه تفحص شده دفاع مقدس تا شهدای مدافع حرم و مبارزه در راه قدس و ... را برای وداع به معراج شهدا آوردند و من به واسطه کارم به این گوشه از خیابان بهشت تهران آمدم، هیچ چیز تکراریای ندیدم. هر شهیدی گلی بود و هر گلی بویی داشت که به تصویر روشن در نظرم زنده ماندهاند. حضور این بار هم با همه دفعات پیش فرق دارد، آرزوی نزیسته ما زنها در مبارزه با رژیم صهیونی، آن هم در خط مقدم جبهه مقاومت، جایی که بیخ گوش صهیونیستها باشد، شاید آرزوی خیلی از زنهای انقلابی است که «معصومه کرباسی» آن را زیست. مبارزهای که نه در حرف و عمل و نه با خروج از هویت زنانه، بلکه با حفظ زنانگی و با پرورش پنج فرزند و در جهادی حتی مقدستر از حضور در میدان نظامی، بلکه با حضور در میدان علمی رقم خورد.
خواندم که معصومه کرباسی خود نیز از نخبههای علمی حوزه کامپیوتر بود و اصلاً همین موضوع موجب شد که اشغالگران به دنبال از بین بردن او و همسرش با هم باشند. او و همسرش «رضا عواضه» دانشجوی رشته کامپیوتر در دانشگاه شیراز با یکدیگر آشنا شدند و پیمان ازدواج بستند. رضا عواضه یکی از مهندسان نخبه کامپیوتر در حوزه لینوکس و از استادان مطرح این رشته بود. او کارشناسی ارشد خود را در سال ١٣٨٩ از دانشگاه آمریکایی علوم و فناوری در بیروت دریافت کرد و در پروژه روتر ملی در دانشگاه تهران به مدت سه سال فعالیت کرد و بخش مهمی از این پروژه را توسعه داد. در روز شهادت، پهپادهای رژیم صهیونیستی یک بار خودروی این دو شهید را مورد اصابت قرار دادند که شهید عواضه با مطلع شدن از قصد پهپادها برای ترور مستقیم، خودرو را متوقف کرده و به همراه همسرش برای پناه بردن به سمت دیگری از اتوبان در حال دویدن بودند که شلیک مستقیم پهپادها او و همسرش را به شهادت رساند.
این بار نوبت خانمهاست
پایم را که داخل حیاط معراج میگذارم، دیگر مخمل سیاه شب روی آسمان کشیده شده و آقایان در حیاط مشغول خواندن نماز جماعت هستند. چند دقیقهای جلوی دری که به سمت اتاق وداع خصوصی است، میایستم تا شاید اجازه دهند من هم از دیدار خصوصی چیزی نصیبم شود. یکی از مسئولان معراج را پیدا میکنم و حرفم را میزنم «شهدای قبلی آقا بودن، این بار که شهید خانم هست، اجازه بدید در وداع خصوصیاش باشیم.» کسی به حرفم توجهی ندارد، برای من این وداع با همه وداعهای قبلی فرق دارد، آن هم به دلیل هم جنس بودن شهید، اما برای آدمهای معراج که هر روز شهید میبینند، شهید امروز هم مثل هزاران شهیدی است که دیدهاند، پروتکلها هم فرقی نمیکند، درستش هم همین است. چند دقیقه بعد دوستان عکاس هم از راه میرسند. ایستادهایم کنار صفوف نماز که چشمم به پدر شهید میخورد، به بچههای عکاس نشانش میدهم، با چه طمأنینهای ایستاده و نماز میخواند. انگار نه انگار که برای وداع با دخترش آمده است، صبرش بیشک رنگی از ایمان دارد، بدون درک این حقیقت که شهدا جایشان بهتر از ماست، دوام آوردن و بیتابی نکردن در این شرایط سختتر از هر کاری است. نماز که تمام میشود، با پدر شهید سلام و احوالپرسی میکنیم، همچنان آرام است، پاسخمان را میدهد و از حضورمان تشکر میکند.
میایستم یک گوشه حسینیه تا جمعیت کم کم محوطه را پر کند. حسینیه همان است، دکور و زیارتگاه شهدا هم همینطور، تنها چیزی که فرق میکند، شهید است که حالا باید شهیده نامیدش. خلاف همیشه که آقایان در انتظار ورود پیکر شهید میشوند، اینبار زنها سالن اصلی حسینیه را پر کردهاند. در بین جمعیت همسر شهید «فتحینژاد» را میبینم و چند نفر از فعالان فرهنگی که این چند ساله در رفت و آمد به لبنان بودهاند. از یکیشان میخواهم کمی درباره شهید صحبت کند، از میان حرفهایشان میفهمم شهید ضمن تبحرش در برنامهنویسی، فعال فرهنگی هم بوده است. به نظر میرسد، این ازدواج که قطعاً به دلیل شرایط ویژه شهید عواضه و ارتباطش با حزبالله سختیهای فراوانی داشته، خودش کار فرهنگی بود. حضور یک دختر ایرانی در لبنان، پرورش پنج فرزند، همهاش کار فرهنگی و جهادگرانه است.
مسئولان کجا هستند؟
چشم میچرخانم و منتظر میشوم تا حداقل یک خانم مسئول را در جمعیت ببینم، نیستند که نیستند. عجب که جایشان خالی است. باز هم به معرفت «خانم خزعلی» که در وداع با پیکر شهید «فاطمه اسدی» که چند سال پیش، پس از سالها از شهادتش به دست کومله پیکرش کشف شده بود، در مراسم حضور داشت. امروز، اما هیچ بانوی مسئولی نیامده تا باز این جمله تکراری را بگوییم که مردم پای کارتر از مسئولان هستند. یک ساعتی میایستم تا آخر خسته میشوم و مینشینم، چند لحظه بعد خبر میدهند که بایستید، پیکر در حال انتقال به حسینیه است. شهید را در تابوتی مزین شده به پرچم سه رنگ ایران، روی دوش مردها تا ابتدای حسینیه میآورند، چه شکوهی! بعد تابوت را خانمها روی دوش میگیرند و به محل اصلی روی سکویی منتقل میکنند. حالا روضه خواندن برای حضرت زهرا (س) مناسبت دارد، آن هم در آستانه شهادت خانم. حالا روضه خواندن از وداع حضرت علی (ع) و حضرت زهرا (س) موضوعیت پیدا میکند.
شهیدی در پی شهید دیگر
دقایقی بعد پیکر را به حیاط معراج منتقل میکنند تا مراسم ادامه پیدا کند. خودم را میرسانم به نزدیکی تابوت، دست میگذارم روی صفحه چوبی و زیر لب حرفهایی به معصومه شهید میزنم. میدانم که صدایم را میشنود و میدانم که اگر بخواهد، دستش برای برآورده شدن هر خواسته ما باز است. از راهی که آمدهام برمیگردم سمت میدان امام خمینی (ره). توی راه نگاهی به گوشیام میاندازم که این روزها هر یک ساعتی که اخبار را چک نکنیم، حجم انبوهی از هزاران خبر ناخوانده روی دستمان میگذارد. توی خبرها میخوانم که رژیم صهیونی آمبولانسی را در منطقه «جونیه» زده است و یک دکتر ایرانی هم شهید شده است. گوشی را میبندم و میگذارم توی کیفم، نام شهید «حیدری» توی مغزم رژه میرود، چقدر این نام آشناست. حس میکنم دکتر را میشناسم، گوشی را دوباره باز میکنم، بله، میشناسم، با همسر شهید حیدری سالهاست که دوست هستم، نام دکتر حیدری را در سالهای جنگ سوریه زیاد شنیده بودم و رزمندگان مقاومت بارها از خدماتش گفته بودند. آهی میکشم و توی دلم میگویم خوش به حالت دکتر، چه زندگی سعادتمندانهای نصیبت شد و چه پایان زیبایی را برای خودت بعد از سالها مجاهدت در دفاع مقدس و دفاع از حرم و حالا مبارزه با اشغالگران رقم زدی. اگرچه دلم میخواهد تماسی با همسرش بگیرم، اما پشیمان میشوم. خوش به حال همسرش، او هم یک عمر است مجاهدانه در کار فرهنگی و دینی فعالیت کرده و میکند، آنها خانوادههای بهشتی روی زمین هستند، درست مثل شهید عواضه و همسرش!