صبح صادق >>  جبهه >> آخرین اخبار
تاریخ انتشار : ۰۶ آذر ۱۴۰۳ - ۱۵:۱۶  ، 
شناسه خبر : ۳۶۹۰۳۰
پایگاه بصیرت / جواد صحرایی رستمی

جنگ تمام شد و پنج نفرشان برگشتند سر خانه و زندگی، ولی با زخم‌هایی که با خود از جنگ، سوغات آورده بودند.
در این بین، «حسین مایلی» و «فرامرز فرحی» و «میررحمان لطیفی» افزون بر زخم جنگ، حالا داغ برادر هم به دل داشتند.
«رمضان حقگو» و «اسماعیل حسامی» هم حالا باید خاطرات تلخ و شیرین کنار فرمانده اسودی، صحرایی و دیگر همرزمان را مرور می‌کردند.
شب میزبانی از جوان‌های رزمنده رستمکلایی که حالا گَردِ سپیدِ میانسالی روی مو‌ها و صورت‌شان نشسته بود، به خاطره‎ گویی گذشت.
با بذله‎گویی که از فرامرز سراغ داشتم، بغض یواشکی‌اش موقع خاطره گفتن، من را یاد ترانه محمد اصفهانی انداخت:
پشت این چهره خندون/ اون همیشه غصه داره
فرامرز گریه‌اش را پنهان کرد تا ضیافت آن شب ما، رنگ غم نگیرد.
فرامرز از تلاشش برای نجات دو اسیر عراقی گفت که دو رزمنده اصفهانی بنا داشتند دخل جفت‎شان را به خاطر جنایت‌های‎شان دربیاورند؛ اما پادرمیانی فرامرز، زندگی دوباره‌ای را به آن دو عراقی که از ترس داشتند زهره ترک می‌شدند، بخشید.
حسین هم از دلتنگی برای دیدن نامزدش گفت و از فرمانده صمد که شرط مرخصی و رفتن به رستمکلا را گذاشته بود، بیدارشدن حسین رأس ساعت ۴ صبح. 
حسین از شوق وصال «سکینه» که فقط چند ماهی از عقدشان گذشته بود، دو ساعت زودتر از ۴ بیدار شد تا بهانه دست فرمانده ندهد. 
رمضان، اسماعیل و میررحمان هم هر از گاه، وسط چرخاندن سیخ‌های کباب سر می‌رسیدند و از این سو و آن سوی جنگ می‌گفتند. 
رمضان در حجم دود کباب که چشم، چشم را نمی‌دید، از فرمانده صمد گفت و از بساط سیگار کشیدن‎هایش که بیشتر وقت‎ها، دور از چشم فرمانده پهن بود. 
رمضان گفت:
«یک روز از بخت بدم، سایه صمد را با آن قد بلندش، نزدیک خودم احساس کردم. در پلک به‎هم‎زدنی، سیگار روشن را توی جیب لباسم فرو کردم. سرخی سیگار، لباس و پوست تنم را سوزاند.»
سیگار، تن رمضان را سوزاند، اما نگذاشت خط و خش به حرمت و اقتدار فرمانده صمد بیفتد.
جنگ تمام شد و چند درصد جانبازی، سهم آنها از جنگ شد؛ عوض همه جوانی که پای خاک و مردم رفته بود.
جنگ تمام شد و پُشته پُشته انتظار از آنها که قد یک وجب هم نباید پای‎شان را از راه و مرام جبهه بیرون بگذارند و اگر گذاشتند، تاوان آن، انگشت ملامتی است که به سوی‎شان نشانه می‌رود.
جنگ تمام شد و پیری زود جای جوانی‌‎‎شان نشست.
جنگ تمام شد و خوره فراموشی افتاد به جان حافظه آدم‌های جنگ برگشته و جنگ نرفته که جنگ را فقط از قاب تلویزیون دیدند و شنیدند؛ فراموشی روز‌هایی که این پنج نفر و پنج نفر‌های دیگر این مرز و بوم، از عافیت، خوشی زندگی و لذت یک عاشقانه آرام گذشتند تا ما.