صبح صادق >>  جبهه >> اخبار ویژه
تاریخ انتشار : ۳۰ آبان ۱۴۰۳ - ۱۸:۴۹  ، 
کد خبر : ۳۶۸۷۳۷

پناه مستضعفان کرمانی

۱۸ آبان ۱۳۴۵، «علی شفیعی» در شهر کرمان و در خانواده‎ای فقیر متولد شد. دوران ابتدایی و راهنمایی را با موفقیت پشت سر گذاشت و در نوجوانی بود که پدرش را به دلیل ابتلا به سرطان از دست داد. سال ۱۳۵۶ که یازده سال داشت، کم و بیش در فعالیت‎های انقلابی علیه رژیم، مانند پخش اعلامیه، نوار و کتاب‎های امام در مسجد جامع حضور می‎‌یافت. 

سال ۱۳۵۷ به دلیل شلوغی اوضاع کشور ترک تحصیل کرد و فعالیت‌های خود را با ورود به بسیج مسجد گسترش داد. با شروع جنگ تحمیلی پا به جهاد گذاشت و کم کم با رزمندگان اسلام در جبهه حضور پیدا کرد. در سال ۱۳۶۲ وارد سپاه شد و افزون بر حضور در عرصه جنگ، در فعالیت‎های سیاسی ـ مذهبی شهر کرمان نیز شرکت می‎کرد. 

با حضور در جنگ، با آن سن کم و بروز خصلت‎های بارزی، چون مدیریت، تدبیر، اخلاص و عاشق بودن، شجاعت و روحیه دادن به بچه‎های رزمنده، نفوذ کلام، جذابیت و بسیاری از خصلت‎های دیگر توانست خیلی زود جزء فرماندهان فعال جبهه جنگ شود. 

او سرانجام در عملیات کربلای ۴، ۵ دی ماه سال ۱۳۶۵ پس از منهدم کردن سنگر دشمن در حالی که ۲۰ سال بیشتر نداشت و تازه چهار ماه از ازدواجش می‎گذشت، در محور عملیاتی جزیره ام‎الرصاص بر اثر برخورد ترکش خمپاره به بالای ابروی چپش به شهادت رسید.

یکی از دوستان شهید تعریف کرد: «باید از کار او سر در می‎آوردم، آن شب تا نماز تمام شد، سریع بلند شدم؛ ولی از او خبری نبود. زودتر از آنچه تصور می‌کردم رفته بود. باید قضیه را می‎فهمیدم، کنجکاو شده بودم؛ هنوز صفوف نماز از هم نگسسته بود که غیبش زد. شب دیگر از راه رسید، نماز و عبادت. مصمم بودم بدانم علی کجا می‎رود. طوری در صف نماز قرار گرفتم که جلوی من باشد. با سلام نماز بلند شد. من هم بلند شدم و به بیرون از مسجد دنبالش رفتم. در تاریکی کوچه‎ای دنبالش میرم، بر دوشش یک گونی می‎بینم. از کجا آورده بود، نفهمیدم.  کوچه‎ها را در تاریکی یکی  پس از دیگری طی می‎کند. هنوز متوجه من نشده بود. در اولین منزل ایستاد گره گونی را باز کرد، پلاستیکی را کنار در گذاشت، چند مرتبه به شدت در را کوبید و سریع رفت. در باز شد، زنی پلاستیک کنار در را برداشت و به بیرون سرک کشید و برگشت. 

به دنبالش راه افتادم، دومین منزل، سومین منزل و .... وقتی گونی خالی شد، من به سرعت به طرف مسجد حرکت کردم. زودتر از او رسیدم، منتظرش ماندم، علی وارد مسجد شد. جلو رفتم، سلام کردم، جواب داد. گفتم: «جایی رفته بودی؟» گفت: «نه!»

مثل اینکه جایی رفته بودی؟ با نگاهش مرا به سکوت وا داشت. من جایی نبودم، همین اطراف بودم. فایده‎ای نداشت. به ناچار از او جدا شدم و او را با خدایش تنها گذاشتم. کاری که بعضی شب‎ها تکرار می‎کرد. می‎خواست همچنان مخفی بماند.»

نظرات بینندگان
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات