صبح صادق >>  صفحه آخر >> آخرین اخبار
تاریخ انتشار : ۳۰ آبان ۱۴۰۳ - ۱۹:۲۰  ، 
کد خبر : ۳۶۸۷۵۲
روایتی از زندگی شهید حیدر گلبازی

گلاب

پایگاه بصیرت / زهرا اخلاقی

زیر آتش‌بار دشمن، امدادگر چشم چپم را باندپیچی کرد و پای راستم را هم بست و به سراغ مجروح بعدی رفت. برای اینکه زیر آتش نباشیم، ما را پشت تپه‌ای کشاند. تشنگی امان‌مان را بریده بود. با عصبانیت قمقمه خالی را به گوشه‌ای پرت کردم. صدای وحشتناکی بلند شد و همه‌جا را خاک گرفت. صدای انفجار، آخرین چیزی بود که یادم می‌آمد. کاش به رگبار بسته می‌شدم؛ ولی اسیر نه. دستانم را با سیم تلفن صحرایی بستند و داخل کامیون پرتم کردند. بوی خون و تعفن کامیون را برداشته بود. هوا حسابی تاریک شده بود که سر از ابوالخصیب درآوردیم. یکی از رزمنده‌ها بیهوش شده بود. سربازی با بی‌رحمی پرتش کرد روی زمین.

یکی‌یکی اسرا را می‌بردند برای بازجویی، نوبت آن رزمنده بیهوش هم رسید. با قنداق تفنگ به هوشش آوردند و کشان‌کشان بردنش.

بیشتر رزمنده‌ها در جزیره ام‌الرصاص اسیر شده بودند و از آنها اطلاعات حاج‌‎ستار ابراهیمی را می‌خواستند، اما چیزی دستگیرشان نشده بود. صبح نشده هم گرسنه و تشنه و زخمی از تونل مرگ‌شان رد شدیم. رزمنده بیهوش هم افتاده بود روی زمین و با لگد کتکش می‌زدند. خودم را بهش رساندم و بازویش را گرفتم. زخم‌هایش عفونت کرده و بوی بدی می‌داد. به زور گفت اسمش حیدر گلبازی است. گفتم: «جون داداش ناراحت نشیا! نوکر اسمتم هستم، ولی فامیلت بهت نمیاد. بوی زخم‌هات بدجوری همه‌جا پیچیده.» با ناراحتی خندید.

اردوگاه غیرقابل تحمل شده بود. مدت‌ها رنگ آب به خودمان ندیده بودیم. چند باری اعتراض کردیم و هر بار با رفتار خشن بعثی‌ها روبه‌رو شدیم. حیدر هم نسبت به روز‌های قبل ضعیف‌تر و پوست و استخوان شده بود. از بچه‌های غواص تخریب‌چی لشکر ۵ نصر خراسان بود و در همان عملیات کربلای ۴ اسیر شده بود. به خاطر بوی عفونت‌هایش هیچ‌کس تحمل نداشت کنارش بخوابد. هر روز بوی بدتری می‌داد. توان راه‌رفتن هم نداشت. بعثی‌ها هم زخم‌هایش را درمان نمی‌کردند. موقع آمارگیری، افسر با ماسک می‌آمد و خیلی سریع آمار می‌گرفت و در سالن را می‌بست. حیدر نای حرف‌زدن نداشت و فقط لبش به ذکر صلوات می‌جنبید. 

بالاخره بعد از یک‌ماه اجازه حمام با آب سرد را دادند. از حمام که برگشتیم، افسر برای گرفتن آمار آمد و از کنار حیدر رد شد و به خاطر بوی بدش لگدی به او زد. نتوانستم تحمل کنم و به طرفش حمله بردم. ریختند روی سرم و حسابی کتکم زدند؛ بعد لباس‌هایم را درآوردند و زیر باران پاییزی رهایم کردند. از سرما می‌لرزیدم و گرسنه و بی‌حال بودم. آخر شب، سربازی زیر بغلم را گرفت و پرتم کرد داخل سالن. کشان‌کشان خودم را به حیدر رساندم. از اینکه او را برای کتک بیرون نبرده بودند، خوشحال بودم. غذایش را به من داد. گفتم: «داداش! هلاک این مرام حیدریتم.» لقمه‌ها را نجویده، قورت دادم و از خستگی و درد خوابم برد که با صدای همهمه‌ای بیدار شدم. بوی خیلی خوبی، کل سالن را برداشته بود. انگار وسط یک باغ چشم باز کرده بودم. به خودم که آمدم، دیدم حیدر دیگر تکان نمی‌خورد. دستش را گرفتم. بوی خوبی می‌داد. در آغوش گرفتمش و با تمام وجودم بو کشیدم و ضجه زدم. بوی گلاب ناب می‌داد. چقدر به‌خاطر بوی عفونتش شرمنده بود و حالا با معجزه‌ای بوی بهشت می‌داد. افسر بعثی با فحش و ناسزا وارد سالن شد و با عصبانیت پرسید: «های شینو ریح؟» یکی که عربی بلد بود، گفت دارد می‌پرسد: «کی عطر زده است؟» عطرمان کجا بود؟ افسر نزدیک‌تر آمد و اسرا را که بیشترشان گریه می‌کردند، کنار زد. همان کسی که همیشه فحش و ناسزا ورد زبانش بود و بار‌ها حیدر را کتک زده بود، کنارش زانو زد. بو کشید و با تعجب گفت: «والله! هذا شهید...»

نظرات بینندگان
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات