خورشید هنوز کامل بالا نیامده بود که حاج مرتضی، تاجر پرآوازه بازارچه نوده، وانت پر از گونیهای سیبزمینی و پیاز را از روستای چشمهعلی بار کرد. گونیها را یکییکی، با وسواس کنار هم چیده بود؛ انگار هر گونی، تکهای از اعتبار پنجاهسالهاش در تجارت بود. چشمش به ساعت افتاد. «باید تا ظهر به انبار قم برسم، وگرنه مشتریها میپرن.» این را زیر لب زمزمه کرد و پایش را روی گاز فشار داد. گرد و خاک پشت وانت، مثل دودی غلیظ، توی هوای صبحگاهی پخش شد.
جاده خاکی روستا، پر از دستانداز و سنگریزه، مثل همیشه نفس ماشین را تنگ میکرد. حاج مرتضی، اما عجله داشت. مشتریها، آدمهای بیحوصلهای بودند. یک ساعت دیر میرسیدی، بار را پس میزدند و میرفتند سراغ تاجرهای دیگر. توی همین فکرها بود که چشمش به پسرکی افتاد که کنار جاده، با یک شاخه خشک، روی خاک نقاشی میکشید. پسرک، لاغر و آفتابسوخته، شاید دوازدهساله بود. حاج مرتضی شیشه را پایین کشید و با صدایی که کمی از خستگی و عجله تند شده بود، پرسید: «پسر! تا جاده اصلی چقدر راهه؟»
پسرک، که اسمش یاسر بود، سرش را بلند کرد و با آرامشی که انگار از خاک و سنگهای جاده به ارث برده بود، گفت: «حاج آقا، اگه آروم بری، ده دقیقهست. ولی اگه تند بری، نیمساعت، شایدم بیشتر.»
حاج مرتضی ابروهایش را بالا انداخت. «این چه حرفیه، بچه؟ تند برم، زودتر میرسم دیگه!» یاسر شانهای بالا انداخت و دوباره سرش را روی نقاشیاش خم کرد. حاج مرتضی غرغری کرد: «این بچههای امروزی دیگه چیچی بلغور میکنن؟» و پایش را محکمتر روی گاز گذاشت. وانت، مثل اسبی سرکش، روی جاده ناهموار جستوخیز میکرد.
پنجاه متر جلوتر، چرخ جلوی وانت به تختهسنگی پنهان در خاک گیر کرد. صدای برخورد، مثل پتک توی گوش حاج مرتضی پیچید. ماشین تکان شدیدی خورد و گونیها، یکییکی، از پشت وانت روی زمین ریختند. حاج مرتضی پیاده شد، کلاه حصیریاش را محکم روی سرش کوبید و ناسزایی زیر لب گفت. «اینم از شانس من!»
یک ساعت تمام، زیر آفتاب سوزان، گونیها را جمع کرد. کمرش تیر میکشید و عرق از پیشانیاش روی خاک میچکید. وقتی آخرین گونی را توی وانت گذاشت، خسته و خاکآلود، به یاد حرف یاسر افتاد. «اگه آروم بری، ده دقیقهست...» لبخندی تلخ گوشه لبش نشست. حالا معنی حرف پسرک را فهمیده بود. جاده چشمهعلی، مثل زندگی، پر از تله بود. تند بروی، گیر میافتی. آرام بروی، سالم میرسی.
بقیه راه را آرام رانندگی کرد. وانت، مثل قایقی روی موجهای نرم، روی دستاندازها بالا و پایین میرفت. حاج مرتضی به جاده نگاه میکرد، به سنگها، به خاک، به درختهای کجوکوله کنار راه. انگار اولینبار بود که این مسیر را میدید. توی دلش با خودش حرف میزد: «مرتضی، پنجاه سالته، هنوز نمیدونی عجله کار شیطونه؟»
وقتی به جاده اصلی رسید، ساعت هنوز ده صبح را نشان میداد. به انبار که رسید، مشتریها منتظر بودند. بار را تحویل داد و نفسی از سر آسودگی کشید. توی راه برگشت، دوباره یاسر را دید. حاج مرتضی پیاده شد، دستی به شانه یاسر زد و گفت: «پسر، امروز به من یه درس بزرگ دادی. خدا خیرت بده.» یاسر خندید و چیزی نگفت. بعد حاج مرتضی ادامه داد: «زندگی، مثل همین جاده خاکی چشمهعلی، پر از سنگ و دستاندازه. تند بری، بارت روی زمین میریزه. آرام بری، شاید دیرتر برسی، اما سالم میرسی.»