تاریخ انتشار : ۱۷ بهمن ۱۴۰۳ - ۱۵:۴۰  ، 
کد خبر : ۳۷۲۲۰۱

طلوعی تازه

پایگاه بصیرت / حسن نوروزی

عباس از آن راننده‌های کهنه‌کار تهران بود. عمرش را خرج خیابان‌های شهر کرده بود و به همین دلیل خیلی‌ها او را می‌شناختند. او به خیابان می‌گفت: «رگ شهر». توی دلش همیشه می‌خواست جوش و خروشی در رگ‌های شهر شکل بگیرد که نه شاهی بماند و نه اجنبی؛ روز‌های سرد سال می‌گذشت و به بهمن‌ماه سال ۱۳۵۷ نزدیک می‌شد، خیابان‌های تهران همان چیزی بود که عباس‌آقا می‌خواست؛ چیزی فراتر از خون در رگ‌های شهر جریان داشت؛ یک جوش و خروش، یک التهاب، یک تپش بی‌وقفه.

آن شب‌ها عباس مثل همیشه در خیابان‌های شهر مسافرکشی می‌کرد. سر چهارراه ولی‎عصر، جوانی با شور و حال دست بلند کرد. عباس‌آقا ایستاد؛ گفت: «کجا»؛ جوان پاسخ داد: «به سمت دانشگاه تهران، نزدیک خیابان انقلاب». عباس آقا از سر دلسوزی و از حکومت نظامی که در شهر شکل گرفته بود، به جوان گفت: «اون سمتا خطرناکه، اونجا خیلی شلوغه، حکومت نظامی هم شده» جوان که انگار جانش را به کف دست گرفته بود، گفت: «باید برسم، کار مهمی دارم.»

عباس نگاهی به آینه انداخت. شهر در تب می‌سوخت. در هر گوشه، گروهی در حال شعار دادن بودند. جوان را سوار کرد. هنوز چند دقیقه‌ای از حرکت نگذشته بود که از دور صدای تیراندازی بلند شد. جوان دستش را دور سینه‌اش حلقه کرد، گویی چیزی ارزشمند را زیر لباس پنهان کرده بود. عباس کهنه‌کار بود، نیازی به پرسیدن نداشت. آهسته گفت: «جزوه؟ اعلامیه؟» جوان لبخند زد و گفت: «نه! من خبرنگارم، عکس‌های تظاهرات امروز را گرفته‌ام تا سندی برای فردا‌ها باشه»

عباس دنده را عوض کرد، مسیر را پیچید به یک کوچه فرعی. از دور، جیپ‌های نظامی نزدیک می‌شدند. جوان سرش را پایین انداخت. عباس گفت: «می‌ترسی؟» جوان گفت: «نه، فقط این عکس‌ها نباید دست‌شون بیفته.»

عباس پا روی پدال گاز گذاشت؛ ماشین نظامی که انگار از دور عباس را زیر ذره‌بین داشت، تخت گاز به دنبال عباس افتاد؛ جوان کمی ترسیده بود؛ اما عباس انگار که «کالجبل راسخ» قرص و محکم فقط رانندگی‌اش را می‌کرد. جوان پشت سر هم داد می‌زد که آقای راننده خواهشاً تندتر برو! الان می‌رسند. عباس آقا با آرامش تمام می‌گفت: «من اگه نتونم از دست این تازه‌کارا فرار کنم که دیگه عباس فشنگ نیستم.» عباس یکی از کوچه‌ها را چنان پیچید و سریع چراغ‌ها را خاموش کرد که انگار ماشین توی تاریک غیب شده باشد. ماشین نظامی‌ها وقتی به انتهای خیابان رسید خبری از ماشین نبود؛ گویی آب شده بود رفته بود زیر زمین! آن طرف عباس‌آقا کوچه‌ها را یکی پس از دیگری رد می‌کرد. در آخرین پیچ، به خیابان انقلاب رسید، همان جایی که جوان قرار بود عکس‌ها را به گروهی از دانشجویان برساند. جوان در را باز کرد، خواست پیاده شود که عباس صدایش زد: «پسر، اسمت چیه؟» جوان گفت: «محمدم، ولی این روز‌ها اسم همه ما یک چیز است؛ روح‌الله.»

عباس دلش روشن شد و مطمئن شد که با این جوانان پیروزی در راه است و دیگر نه شاهی خواهد بود و نه اجنبی! مطمئن شد که کشور برای خودش تصمیم خواهد گرفت به وسیله همین جوان‌ها! عباس‌آقا چراغ‌های جلو را دوباره خاموش کرد و با سرعت در تاریکی گم شد. آن شب، در قلب تهران، نه یک راننده تاکسی و یک دانشجو، بلکه بخشی از تاریخ، از میان تاریکی گذشت. چند روز بعد، یعنی در ۲۲ بهمن‌ماه مردم بر بام‌ها فریاد زدند: «الله‌اکبر!» و طلوعی تازه در راه بود.

نظرات بینندگان
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات