با قَدمای بلند، ارتفاع ۴۰۲ رو بالا میرفتم، آخه خورشید داشت غزل خداحافظی رو میخوند.
با اینکه خیلی خسته بودم، دلم نیومد بشینم. چند بسته نخودچی و کشمش برداشتم و زدم به دل کانال. چند قدمی که رفته بودم، نوجوونی رو دیدم که پاهاشو قلاب کرده دو طرف کانال تا بتونه سنگرای روبهروشو ببینه.
یه نگاهی به من انداخت و رگبار گلوله رو گرفت سمت بعثیا و سریع پرید کف کانال.
من که تقریباً نزدیک شده بودم، سلام کردم، اما انگار سلاممو نشنیده بود، بغل وا کرد و گفت: «افتخار دِیِنْ اَ مِیِنْای ورا؟»
بغلش کردم و پیشونیشو بوسیدم و گفتم: «اومدم روحیه بگیرم دلاور مرد!»
یکی دو بسته نخودچی بهش دادم.
گفت: «دستت بی بلا...!»
گفتم: «بلا از اونایی دوره که دلشون با شماهاست و فراموشتون نکردن و یه جورایی میخوان بگن که تنها نیستین. بلا از شماها دور باشه...»
خندید و چه خنده شیرینی!
تا انتهای کانال رفتم و چند بسیجی عاشق رو دیدم و حال دلم خوب شد و برگشتم.
موقع برگشتن از کنار همون نوجوون که رد شدم، چند قدمی که رفته بودم با لهجه شیرین محلی گفت: «به جانِ خُودْما حَجی خُوِ خُوشِ اَزی بعثیای بِیشِرَف مِگیرِم...»
گفتم: «مطمئن هستم همینطوره!» برگشتم دست رو شونهاش گذاشتم و گفتم: «بچه کجایی عزیز دلم؟»
با غرور خاصی گفت: «دهسرخ نیشابور...»
چند روز بعد که دوباره رفته بودم، سراغشو از فرمانده گرفتم.
بنده خدا اصلاً انتظارشو نداشت یه نگاهی به آسمون کرد و بغضش ترکید.
لابهلای هق هق گریهاش شنیدم که میگفت: «دو روز پیش پسرم حسین کنار تانکر وضو میگرفت که خمپاره اَمونش نداد و...»
ادامهٔ حرفای سید رو نشنیدم، توی حال و هوای ابری چشمام این غزل اومد سراغم و زیر لب زمزمه کردم:
در دفتر دل مینویسم داستانت را
شورآفرینیهای رزم بیامانت را
هر چند کوچک بودی، اما در تو میدیدم
اندیشه مردانه و تاب و توانت را
اسطوره حق باوریای افتخار عشق
با خون سرخت مشق کردی امتحانت را
باید عروجت را بفهمد هر چه آیینهست
باید که زیباتر ببینند آرمانت را
با خط زرین مینویسم تا که بشناسند
روح جوانمردی و قلب مهربانت را
گاهی پناهم میشود آرامش مسجد
شاید دوباره بشنوم صوت اذانت را
بعد از تو میخوانندای عاشق بدون شک
زیباترین گل واژه سرخ زمانت را
محمدصادق بخشی