سرد است و سوز اول دی ماه توی خانه میریزد. بخاری را روشن کردهایم. البته مثل هر سال که نه، خیلی سخت بود. با اشک و آه آن را شستم و تمیز کردم. بچهها سردشان بود. مدام میگفتند: «مامان یادته پارسال بابا چقدر زود بخاری را روشن کرد؟»
سجاد اورکت سبز تو را پوشیده تا گرم شود. دور اتاق میچرخید و ادای لرزیدن را در میآورد. میگوید: «مامان، یادته زمستانها بابا این را میپوشید؟»
نگاهم که بارانی شد، لرزید. دل من همیشه برای تو تنگ میشود. درست مثل بچهها. بهانهگیر که میشوم، گریه میکنم. بیهیچ ملاحظهای و بچهها هر کدام یک گوشه کز میکنند و بیصدا اشک میریزند. میدانم که دوست نداری اینها را بشنوی، اما دست خودم نیست محسن. من تو را از دست دادهام. تو را که همه کسم بودی، پدرم، مادرم، عزیزم، دلبندم، همسرم، پدر بچههایم....
اینها را که میگویم، دلم آتش میگیرد و سرم داغ میشود، درست مثل روزی که از مسجد محله آمدند و خبر تو را آوردند.
راستی سجاد چقدر شبیه توست. دلم را میلرزاند. وقتی از شدت کلافگی خون، خونم را میخورد و او با شیطنتهایش دیوانهام میکند، نمیتوانم چیزی بگویم. عادت کردهام دستم را جلوی بینیام بگیرم و به خودم بگویم: «هیس!» این کار را روزی چند بار تکرار میکنم تا به بچهها چیزی نگویم. خودت یادم دادی. آخرین بار که آمدی، گفتم: «تو را به جان مادرت نرو! بس است دیگر.» گفتی: «خودم را مدیون کردهام که تا آخر جنگ، در جبهه باشم.» گفتم: «دینت را ادا کردهای.» گفتی: «نه» گفتم: «مدیون منی» عرق بر پیشانیات نشست. گفتم: «بچههایت را گذاشتهای سر من و رفتهای که چه؟ هیچ فکر میکنی تنهایی، چه بر سر من و بچههایت میآورد؟»
اخمهایت در هم رفت. هیچ نگفتی. نمیدانستی هرچه این گونه رفتار کنی، رفتنت برایم سختتر و دردناکتر میشود. آنقدر بغض گلویم را گرفته بود که وقتی سجاد، توپ را برداشت و تو را صدا زد که فوتبال بازی کنید، بازویش را گرفتم.
ـ بس کن... برو بشین! این وقت شب که موقع فوتبال بازی نیست.
نگاه دلخور و معذب تو را دیدم، جدیتر شدم.
ـ اصلاً هر دوتان بخوابید. هم تو، هم محدثه.
هر دو به رختخوابشان پناه بردند. دستی به محاسن سیاهت کشیدی. زانویت را بغل کردی و آهی کشیدی.
ـ معصومه، تو از چه ناراحتی؟ از من یا از بچهها؟ خدا را خوش نمیآید که با آنها این طوری تا کنی.
روز آخر، وقتی پیشانی سجاد و محدثه را بوسیدی، بیدار شدم. خودم را به خواب زدم تا رفتنت را نبینم. انگار فهمیده بودی که بیدارم. گفتی: «خداحافظ، حلالم کن!» نگاهت کردم.
ـ میروی محسن؟
سر تکان دادی که بله. زیر چشم نگاهی کردی.
ـ مراقب بچهها باش.
چادر یاسی رنگی را که سر خرید عقدمان برایم گرفته بودی، روی سر انداختم و با کاسهای آب جلوی در ایستادم. قرآن را بوسیدی و از زیر آن رد شدی. توی چشمهایم زل زدی.
ـ هر وقت از شیطنت بچهها خسته شدی، به من بد و بیراه بگو. تو رو به خدا دعواشان نکن.
بعد خندیدی و گفتی: «کلاغه برایم خبر میآوردها.»
من هم خندیدم. لبم لرزید. دهان بستم تا بغضم را فرو بخورم. جلوی در دست روی بینیام گذاشتی.
ـ اصلاً هر وقت بچهها عصبانیات کردند، دست بگذار روی بینیات و بگو هیس. این طوری آرام میگیری.
اشک از کنار بینیام راه باز کرد، شانهام را فشردی.
ـ به خدا توکل کن، عزیز دلم!
رفتی. رو برنمیگرداندی؛ اما هر چند قدم یک بار، دست تکان میدادی. شاید تاب نگاه کردن به مرا نداشتی. مبادا که پاهایت سست شوند.
تو رفتی و حرفت برای من عادت شده. هنوز هم هر وقت بچهها سر و صدا میکنند یا درس نمیخوانند، دست روی بینیام میگذارم و میگویم: هیس! مبادا که به دردانههای سید محسن بگویم بالای چشمتان ابروست.