صبح صادق >>  صفحه آخر >> یادداشت
تاریخ انتشار : ۲۳ خرداد ۱۴۰۱ - ۱۵:۴۷  ، 
کد خبر : ۳۳۸۰۱۷

چراغ روشن

ـ خدیجه بیا این چند تا نون رو بده در خونه صنمبر... آخر هفته مهمون داره، از شهر میان خونه‌شون، نون خونگی دوست دارن[...]
پایگاه بصیرت / خانم شاهسون
ـ خدیجه بیا این چند تا نون رو بده در خونه صنمبر... آخر هفته مهمون داره، از شهر میان خونه‌شون، نون خونگی دوست دارن!
تکه ذغالی را که با آن کف سیمانی حیاط لی‌لی کشیده بودم، روی زمین می‌اندازم و سمتش می‌دوم. بوی دود و چوپ سوخته روی لباس‌های بی‌بی حبیبه از بوی نان‌ها زودتر خودش را به دماغم می‌رساند. دسته نان‌ها را روی دستم می‌اندازد و یک شیشه عسل روی نان‌ها می‌گذارد. گرمای نان و بوی‌شان به تن و جانم می‌نشیند. نگاهی به آنها می‌اندازم و می‌گویم: «بی‌بی حبیبه، اینا زیاد نیستن؟»
در حالی که سمت مطبخ می‌پیچد، با طمأنینه می‌گوید: «ننه تا زنده هستی خودت چراغ جلو پات رو روشن کن!»
من که هنوز گیج حرف او هستم، چادر رنگی را از روی بند رخت می‌کشم و روی سرم می‌اندازم. بی‌بی حبیبه که از همان فاصله گیجی‌ام را زیر نظر دارد، با صدایی بلندتر می‌گوید: «من خودم نون بپزم بدم دست کسی که احتیاج داره بهتره تا اینکه تو چند سال دیگه بعد مرگم بپزی برام خیرات کنی!»
لبخندی می‌زنم و با دسته نان‌های توی دستم از در چوبی خانه بیرون می‌روم.
کوچه را از زیر درخت‌های توت بلند دو طرفش رد می‌کنم. از روی جوی باریک و پر آب جلوی خانه صنمبر می‌گذرم.
هنوز به در خانه‌شان نرسیده‌ام که سر و صدای چند بچه از توی حیاط به گوشم می‌رسد. خوب که دقت می‌کنم، صدای نوه‌های شهرنشین صنمبر را تشخیص می‌دهم. روزهای هفته را توی ذهنم می‌شمرم. 
ـ دوشنبه، سه‌شنبه و... هنوز که جمعه نشده! چطور شده که بچه‌های صنمبر وسط هفته از شهر اومدن؟
در می‌زنم. طولی نمی‌کشد که صنمبر با صورت گرد و پر چروک و لبخند کش‌داری که به آن صفا داده پیدایش می‌شود.
بعد از احوال‌پرسی گرمی که می‌کند کمر خم شده‌اش را کمی راست می‌کند. نگاهی به صورت من و نگاهی به دسته نان‌ها می‌اندازد.
ـ باز بی‌بی‌حبیبه من رو شرمنده کرده، خدا خیرش بده که آبرومو می‌خره هربار...
نان‌ها را به طرفش می‌گیرم.
ـ قابلی نداره. برا بابا بزرگم فاتحه بخونید.
پیر زن نان‌ها را از دستم می‌گیرد و می‌گوید: «به بی‌بی بگو پسرم امروز اومده تا با چند تا از بزرگای آبادی و رئیس اداره‌شون، کُلنگ ساختن یه مدرسه رو تو ده بزنن. به بی‌بی بگو رئیس‌شون یه مبلغی پول به جای نون‌هایی که تا حالا براشون فرستادی از طرفش به مدرسه کمک کرده، خدا خیرش بده...
از شنیدن این حرف خوشحالی روی صورتم پخش می‌شود.
ـ مدرسه راهنمایی؟
ـ آره ننه...
ـ چقد خوب... اون وقت منم می‌تونم درس بخونم!
نمی‌توانم ذوقم را مخفی کنم. با عجله کوچه را برمی‌گردم تا خبر چراغی را که بی‌بی جلوی پایش روشن کرده، به او بدهم. 
نظرات بینندگان
آخرین مطلب
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات