بصیرت:خواستم بنشینم بر بال باد، روی قالی سلیمان بیایم از دروازه قرآن داخل شهر شما شیراز که دیدم نه، قالی سلیمان جای از ما بهتران است. سوار شدم بر همان طیاره که لق میزد به گمانم بالهایش. تا الان اما در ارتفاع فلان پایی از سطح دریا آب معدنی زیاد خورده بودم اما ساندیس نخورده بودم. نمیدانی چه کیفی میدهد نوش جان کردن ساندیس جمهوری اسلامی با سرعت 910 کیلومتر در ساعت و درون فوکر 100. تا به حال در ارتفاع به این بلندی نی ساندیس را در چشم دشمن نکرده بودم که امروز فرو کردم و باز کور کردم چشم دشمن را. ساندیس را خوردم و دلم هوای 9 دی کرد. حیف که درهای طیاره بسته بود و الا از همان ارتفاع مشرف به خانه خورشید خودم را میرساندم به خیابان انقلاب. چشم دشمن کور، میهماندار به من تیتاب هم داد. پسته هم داد. پسته را اما نخوردم. من از پسته بدم میآید. علی در نخلستان خرما میکاشت و طلحه و زبیر در باغستان کوفه غصه میکاشتند. طیاره اما با هر والذاریاتی که بود به ضرب زور وجعلنای ما خوش نشست بر باند فرودگاه شعر و شعور و عشق و بیت و غزل و قصیده و سعدی و حافظ و ارگ و بازار وکیل. نشستهام در خانهای که پنجرهاش باز میشود به روی گنبد فیروزهای. السلامعلیک یا شاهچراغ. چقدر دلم هوای صحن و سرایت را کرده بود. بارها وضو گرفتهام با آب حوضت که غلط نکنم سرچشمهاش از آب رکنآباد است. نه، شیراز شهر نیست، شیرازه ادب فارسی است. شیراز امالقرای کلمات است. مزار حافظ کعبه حروف ادبیات فارسی است و از بوستان تا گلستان هروله میکنند کلمات. دوستان! فاتحه میفرستم از راه نزدیک نثار شعرایتان و میبوسم قبور شهدای شهرتان را. دستغیب همان دست غیب پروردگار بود که بیرون آمد از آستین شهید محراب. میروم شاهچراغ و نماز میخوانم شکسته اما در قنوت، کامل میکنم دعا را و به خدا میگویم: «الا یا ایها الساقی ادرکاسا و ناولها / که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها». آری افتاد مشکلها. الاای سعدی شیرین سخن! بنی آدم قرنهاست که دیگر از یک پیکر نیست. بنیآدم قطعه قطعه کرد پیکر بنیهاشم را و شمر برید سر شعر را در قتلگاه کلمات. حسین برترین سروده خداست و «حا» و «سین» و «یا» و «نون» دردانه کلمات قرآناند. شمر برید سر مشعر را. سر شعور را. سر شور را. سر نور را. «ثارالله» تخلص الله است و حسین اسم اعظم خداست. نوشتم از حافظ شیراز پر از رمز و راز و یادم آمد که در زیر پل حافظ همین امالقرا آتش زدند خیمه عباس را. چه سخت بود این جنگ نرم. گنج پرستان باز هم علی را در جمل ماهوارهها تنها گذاشتند اما نسل من میدان جنگ را خالی نکرد به طمع گنج. جنگ را خواص بیبصیرت باز هم از آن طرف خواندند و شد گنج. جنگ را از آن طرف بخوانی میشود گنج اما من جنگ را از همین طرف رنج میخوانم، از همین سپاه ماه. آری، مرا همان به که همنشین گلیم ساده سلمان مسلمان باشم. آخرش هم نفهمیدم سلمانی خواست در این 8 ماه دفاع مقدس ریشم را کوتاه کند یا ریشهام را بزند. دستش تیغ ندیدم، تبر بود. نیامده بود بت بشکند، آمده بود به جنگ بت شکن. میخواست غرق کند ناوشکن جماران را در آب خلیجفارس با سیاست چماق و هویج. اسلحهاش پنبه بود و هدفش سر من و من پشتم پر از خنجر بود، دست دوستانی که دستکش مخملین داشتند. قرض گرفتم از بابا اکبر حنجرهاش را و فریاد کشیدم و دمیدم در نی. دیدم که جنگ است اما خبری از مرز نیست. گلوله میآمد اما دشمن نامرئی بود. رکن چهارم دموکراسی شده بود ستون پنجم دشمن و نسل من داشت دشنام میشنید از دشمن و دوست. به طلحه گفتم: یا شیخ! این چه رسم برادری است؟ گفت: کجا بودی وقتی که من عکس میانداختم با پیامبر. سابقهاش را مثل پتک کوباند بر سرم جناب زبیر. آن دیگری روی کوهان شتر نشسته بود و دستور داد منافقین را به شورش که میزان رای شمیران است. که ملاک، ملک و املاک ما است. یکی دیگر نامه نوشت که در آن خبری از سلام نبود. میخواست برای همیشه خداحافظی کند با انقلاب. آن یکی با اینکه ناطق بود اما فرو رفته بود در لاک سکوت. تذکرش دادم، گفت: من با امام عکس داشتم 12 بهمن. دیگری گفت: با امام بودم 15 خرداد و همین طور هجمهها شروع شد: با امام بودم در نجف. با امام بودم در ترکیه. با امام بودم در پاریس. با امام بودم در هواپیما. با امام بودم در پله اول طیاره. با امام بودم در پله برقی پاویون فرودگاه. با امام بودم در بلیزر. با امام بودم در چرخبال. با امام بودم در بالکن حسینیه. با امام بودم در حیاط خانه. با امام بودم در خانه روبهرویی. این وسط ظاهرا تنها کسی که با امام نبود، نسل من بود. گویا همه با امام بودند جز ستارهها و ماه. امان از دل نسل ما که هیچ عکسی با امام نداشتیم. ما در جنگ تحمیلی نبودیم. اصلا سران فتنه ما بودیم که دیر به دنیا آمدیم. آری ما مقصر بودیم که دیر به دنیا آمدیم. ما اگر بودیم نمیگذاشتیم به امام جام زهر بدهند. مقصر ما بودیم و پدرانمان. ما دیر به دنیا آمدیم و پدرانمان زود شهید شدند. چه کنم که زود پر شد گلزارها از آن 300 هزار شهید. لابد تقصیر شهدا بود. بنی صدر که خیانت نکرد. خاتمی که با جورج سوروس مذاکره نکرد. مهندس که تهمت تقلب نزد. شیخ که ادعای تعرض نکرد. هاشمی که استوانه نظام است. ناطق که مالک اشتر علی است. نوه روح که پسر نوح نیست. موسوی خوئینیها که همسایه امام بوده. هادی غفاری که تفنگها را جمع کرده بود کفتر بزند. فائزه که ویلا ندارد. مهدی که رفته دانشگاه آزاد شعبه BBC را افتتاح کند. حکما سران فتنه ما هستیم. نسل من گناهش این بود که ندای حبیب را به ندای فریب نفروخت. جرم نسل من پاسداری از نور ماه بود در نهمین روز دی ماه. تقصیر ما این بود که این ماهپاره علوی تبار، این عباس نگهدار، این دلبر و دلدار، این حضرت یار را نفروختیم به 2500 ماهواره جاسوسی دشمن. مشکل ما این بود که اهل کوفه نبودیم. گناه ما این بود که حرف شنوی نداشتیم از سران فتنه و فقط یک رهبر داشتیم. ما یک راه بیشتر نداریم و آن مناط حضرت ماه است. به جز این راه، پیمودن هر راه دیگری قدم زدن در گمراهی است. شب شروع عملیات
الی بیتالمقدس هم این نور ماه بود که نشان داد راه پیشروی را. آنجا هم ماه جور غیبت خورشید را کشید و آن نور منجر به فتح خرمشهر شد. ما باز هم با نور حماسه خواهیم آفرید. این بار حماسه ظهور. من این روزها ز انفاس خوش ماه شب چهارده خرداد، بوی خورشید استشمام میکنم؛ «سالها میگذرد حادثهها میآید»، آری اما «مژدهای دل که مسیحا نفسی میآید».
* این متن توسط نگارنده در دانشگاه شیراز قرائت شده است
حسین قدیانی