به علت حجم زیاد بولتن و لزوم مناسب نمودن آن برای مطالعه در فضای مجازی، این متن در پایگاه بصیرت در پنج بخش منتشر میشود. (بخش چهارم)
سقوط شاه (دی- بهمن 1357)
رهبران مخالفان در برابر درخواستهای بختیار واکنشهای مختلفی نشان دادند. از سویی، [آیتالله] شریعتمداری و رهبران میانهرو مذهبی اعلام کردند که از نخستوزیر جدید پشتیبانی میکنند و اگر اقدامات او عقیم بماند، کشور به ورطه هرج و مرج شدید سقوط خواهد کرد. از سوی دیگر، سنجابی و فروهر، بختیار را از جبهه ملی اخراج کردند و تأکید ورزیدند که تا شاه خلع نشود، صلحی در بین نخواهد بود. در این میان، [آیتالله] خمینی دعوت به اعتصاب و تظاهرات بیشتری کردند، اعلام داشتند هر حکومتی که شاه تعیین کند غیرقانونی است، و هشدار دادند که اطاعت از بختیار در حکم اطاعت از ارباب او یعنی شیطان است. بدیهی است که ندای مبارزهجویانه [آیتالله] خمینی و جبهه ملی در میان مردم انعکاسی مطلوب یافت. (صص486-485)
[آیتالله] خمینی در بازگشت به تهران اعلام داشتند که تظاهرات تا کنارهگیری بختیار ادامه خواهد یافت. ایشان همچنین بازرگان را مأمور تشکیل حکومت موقت کردند؛ کمیتهای نزدیک میدان ژاله برای ایجاد هماهنگی بین کمیتههای متعدد محلی و انحلال کمیتههای ناموجه تشکیل دادند و مهمتر از همه، شورای انقلاب را محرمانه برپا ساختند تا بیتوجه به بختیار، مستقیماً با سران ارتش مذاکره کند. یک سالی نگذشت که معلوم شد اعضای اصلی این شورا بنیصدر- مشاور اصلی [آیتالله] خمینی، از پاریس؛ بازرگان، یزدی و قطبزاده- سه سخنگوی بسیار متنفذ نهضت آزادی؛ و آیتالله بهشتی، آیتالله مطهری؛ حجهالاسلام رفسنجانی و حجهالاسلام محمدجواد باهنر- چهار شاگرد سابق [آیتالله] خمینی، از قم، بودهاند. (ص488)
در همان حال که شورای انقلاب مخفیانه با سران ارتش مذاکره میکرد، سازمانهای چریکی و حزب توده آخرین ضربه را بر پیکر رژیم وارد آوردند. واپسین واقعه در جمعه شب 20 بهمن در تهران رخ داد. گارد شاهنشاهی برای سرکوب شورش همافران و دانشجویان افسری در یک پادگان بزرگ نظامی نزدیک میدان ژاله وارد عمل شد. به محض شروع حمله سازمانهای چریکی به کمک دانشجویان و همافران محاصره شده شتافتند و پس از شش ساعت نبرد شدید، شورشیان گارد شاهنشاهی را به عقبنشینی وا داشتند. بین مردم اسلحه پخش کردند، سنگرهای خیابانی ساختند، و به گفته لوموند محوطه میدان ژاله را به صورت «کمون پاریس» دیگری درآوردند. (ص488)
فرجام
ایران در قرن بیستم دو انقلاب بزرگ را از سر گذرانده است- انقلاب 1284 تا 1288 و انقلاب 1356 تا 1358. انقلاب نخستین به پیروزی هرچند کوتاه روشنفکران جدید که ملهم از آرمانهای غربی چون ناسیونالیسم، لیبرالیسم و سوسیالیسم بودند، انجامید. قوانینی عمدتاً غیرمذهبی پیافکند و امید میداشت که جامعه را به صورت اروپای معاصر درآورد. انقلاب دوم، از سوی دیگر، علمای سنتی را که ملهم از «صدر» اسلام بودند، به صحنه آورده، با طرح قوانینی سراسر مذهبی پیروزی آنان را مسجل ساخته، محاکم شرعی را جایگزین نظام قضایی دولتی کرده، و مفاهیم غربی چون دموکراسی را به عنوان بدعتگری محکوم کرده است. (ص489)
این واقعیت را نیز باید بر آن نقیضه افزود که در دوره سالهای 1320 تا 1332- تنها دوره در تاریخ معاصر که ایران از نظام سیاسی باز برخوردار بوده است- نه روحانیت بلکه روشنفکران بودند که توده مردم را در برابر قدرت حاکم سازمان دادند. سازمانهای غیرمذهبی- نخست حزب توده و سپس جبهه ملی- در تباین شدید با علما که خود را به پایگاه بازار محدود کرده بودند، به میان مردم آمدند و توانستند طبقات ناراضی بخصوص مزدبگیران شهری و طبقه متوسط حقوقبگیر را بسیج کنند. بنابراین، تودههای ناراضی در سالهای 1320 تا 1332 نه از اسلام بلکه از سوسیالیسم و ناسیونالیسم غیرمذهبی الهام میگرفتند. (ص490)
چرا انقلاب 1356 تا 1358 که مضمون آن عمدتاً اجتماعی، اقتصادی و سیاسی بود، شکلی عقیدتی که بیشک مذهبی بود، به خود گرفت؟ و عواملی که به انقلاب شکل اسلامی دادند، موقتیاند یا دائمی؟ بدون عنایت به نقش تعیین کنندهای که [آیتالله] خمینی داشتند، نمیتوان به این پرسشها پاسخ داد. در واقع، [آیتالله] خمینی برای انقلاب اسلامی همان است که لنین برای انقلاب بلشویکی، مائو برای انقلاب چین، و کاسترو برای انقلاب کوبا بود. نقش تعیین کننده و محبوبیت وسیع [آیتالله] خمینی را با دو عامل میتوان توضیح داد. عامل اول، شخصیت ایشان بخصوص زندگی ساده و سازشناپذیری با «طاغوت» بود. (صص491-490)
ایشان رهبر انقلابی پر جاذبهای بودند در زمانی که چنین رهبری بسیار کمیاب و سخت مورد نیاز بود. دومین عاملی که تفوق [آیتالله] خمینی را توجیه میکند، هوشمندی و موقعشناسی، و بخصوص توانایی ایشان در گردآوردن طیف وسیعی از نیروهای سیاسی و اجتماعی در پشت سر خویش است. (ص491)
ستون فقرات نهضت [آیتالله] خمینی، طبقه متوسط سنتی بخصوص بازاریان و روحانیت بود. ایشان حمایت کامل این طبقه را تا حدودی از آنرو کسب کردند که سخنگوی آنان بودند. (ص492)
در واپسین روزهای پیش از انقلاب، دولت همه احزاب سیاسی را از میان برده و ارگانهای اصلی آنان را خاموش ساخته بود اما هنوز نتوانسته بود بر بازارها، مساجد، و منبرهای مساجد فائق آید؛ بنابراین جای تعجب نبود که بازار هسته مرکزی انقلاب شد. (ص492)
چرا طبقه متوسط جدید که در گذشته به روحانیت سخت بیاعتماد بود، از [آیتالله] خمینی پیروی میکرد؟ این امر سه دلیل داشت. اول این که شاه از مذاکره با مخالفان غیرمذهبی، بخصوص جبهه ملی و نهضت آزادی تا آذر 1357 خودداری کرد اما در آن هنگام حرکت انقلابی به صورت سیل مهاجمی درآمده بود که میخواست نه تنها رژیم که هر سیاستمدار از جان سیر شدهای را نیز که از شاه حمایت میکرد، بروبد و نابود کند. دوم آن که [آیتالله] خمینی اظهارات بموقعی برای جلب حمایت مخالفان غیرمذهبی کردند و همه را مطمئن ساختند که تئوکراسی[حکومت مذهبی] جانشین اتوکراسی [خودکامگی] نخواهد شد. (صص493-492)
سومین علت موفقیت [آیتالله] خمینی در میان طبقه متوسط جدید، شهرت و محبوبیت خارقالعاده شریعتی در بین جوانان روشنفکر بود. (ص493)
در اواخر سال 1357 محبوبیت [آیتالله] خمینی در میان هواداران شریعتی چنان بود که آنان- نه روحانیان- گامی برداشتند که احتمال کفر در آن بود و به [آیتالله] خمینی لقب امام دادند که در گذشته ایرانیان شیعه فقط مختص دوازده امام معصوم میدانستند. (صص494-493)
اگر دو طبقه متوسط را خطشکنهای انقلاب محسوب کنیم، طبقه کارگر شهری دژکوب اصلی بود. کارگران نفت، دولت را به لبه ورشکستگی راندند و کارگران حمل و نقل و کارخانهها، صنایع را فلج کردند. (ص494)
عناصر مختلفی سبب شد که [آیتالله] خمینی بتوانند مزدبگیران شهری را بسیج کنند. نخست آن که وعده ایشان مبنی بر تأمین عدالت اجتماعی به شدت با ناتوانی رژیم در تأمین انتظارات فزاینده مردم تضاد داشت. دوم آن که رژیم به رغم بیاعتمادی به روحانیون بلندپایه، سعی نکرد ملاهای عادی را از کار در میان تهیدستان شهری، ترتیب دادن مجالس تعزیه و روضهخوانی، مراسم تشییع، و سینهزنی و زنجیرزنی، باز دارد. (ص494)
سوم آن که مذهب، اهالی محلات فقیرنشین و پایین شهریها را از نوعی حس یکپارچگی گروهی و اجتماعی برخوردار میساخت که سخت مورد نیاز آنان بود؛ زیرا با رانده شدن از روستای بسیار یکپارچه و صمیمی خود به فضای ناهنجار محلات پست حاشیهشهر و زاغهها آن را از دست داده بودند... (ص494)
چهارمین عنصر دخیل در توفیق [آیتالله] خمینی در میان طبقه کارگر خلئی بود که با امحای منظم همه احزاب مخالف غیرمذهبی توسط رژیم پدید آمده بود. (ص495)
انقلاب هرچند عمدتاً شهری بود، این معنی را نمیداد که [آیتالله] خمینی به تودههای روستایی دسترسی نداشتند. برعکس، با بروز انقلاب و فرا رسیدن محرم 1357، بسیاری از روحانیون به توصیه ایشان به روستاها رفتند تا جمعیت روستایی را بسیج کنند. (ص495)
بدینگونه مجموعهای از عوامل پایدار و گذرا، روحانیون را به قدرت رساند. فرهنگ شیعی تودههای شهری، پیوندهای تاریخی بین بازارها و تشکیلات مذهبی و تغییرات اجتماعی اقتصادی اخیری که خوانین قدرتمند عشایر، اربابان بزرگ و دیگر سرکردگان روستاها را برانداخته بود، عوامل پایدار است. عوامل گذرای مؤثر در قدرت گرفتن روحانیون نیز عبارتند از جاذبه شخصی [آیتالله] خمینی، نفرت بارز مردم از شاه، و نقصان سازمانی احزاب سیاسی غیرمذهبی کشور که رژیم به مدت یک ربع قرن بر آنان تحمیل کرده بود. (ص496)
---------------------------------------------
نقد و نظر دفتر مطالعات و تدوین تاریخ ایران
تحولات سیاسی و اجتماعی ایران از دوران مشروطه به بعد، از جمله مسائلی است که توسط کثیری از پژوهشگران داخلی و خارجی، از زوایای گوناگون، مورد بررسی واقع شده است. در این راستا یرواند آبراهامیان نیز در کتاب خویش تحت عنوان «ایران بین دو انقلاب؛ از مشروطه تا انقلاب اسلامی» به بررسی این دوره از حیات سیاسی و اجتماعی مردم ایران پرداخته است. وی در پیشگفتار کتاب، آن را چنین معرفی میکند: «اثر حاضر به تحلیل مبانی اجتماعی سیاست در ایران با تأکید بر چگونگی تحول تدریجی شکل آن به واسطه توسعه اجتماعی- اقتصادی، از اوان انقلاب مشروطه در اواخر قرن سیزدهم تا پیروزی انقلاب اسلامی در بهمن 1357 پرداخته است.»
البته این که نویسنده محترم تا چه حد توانسته است به تحلیل تحولات سیاسی و اجتماعی ایران در این برهه بپردازد، مسئلهای است که در یک نگاه نقادانه به کتاب حاضر، میتوان بدان پاسخ گفت.
آبراهامیان کتاب خویش را در سه بخش کلی تحت عناوین: «زمینه تاریخی»، «سیاست برخوردهای اجتماعی» و «ایران معاصر» تدوین کرده است که تلاش خواهیم کرد با مروری بر این بخشها، به بررسی محتوای آنها بپردازیم.
نویسنده محترم در نخستین بخش از این کتاب، با نقبزدن به زیرساختهای جامعه ایران در قرن سیزدهم، تلاش میکند تا مقدمهای تحلیلی برای پاسخگویی به دلایل وقوع تحولات بعدی در این جامعه فراهم آورد، اما در همین ابتدا، مشاهده برخی مطالب غیرمنطبق بر واقعیات تاریخی، خواننده را به تأمل وا میدارد.
آبراهامیان با اشاره به ادعای سیدعلی محمد شیرازی مبنی بر بابیت، از گرد آمدن بسیاری پیروان پیشین شیخ احمد احسائی- بنیانگذار فرقه شیخیه- حول او سخن میگوید و میافزاید: «[او] از نیاز به اصلاحات اجتماعی بویژه ریشهکن کردن فساد در طبقات بالای اجتماع، پاکسازی روحانیون ناصالح، حمایت قانونی از تجار، مشروعیت ربا، و بهبود وضع زنان سخن راند.» (ص15)
برای ارزیابی آنچه نویسنده بیان میکند باید به این نکته توجه داشت که در مذهب تشیع به عنوان فرهنگ حاکم بر قاطبه مردم ایران، اندیشه مهدویت با اعتقادات قلبی جامعه درهم آمیخته است و ظهور مهدی موعود، آغاز اصلاحات اساسی و بنیادین در تمامی ارکان و شئون جامعه خواهد بود؛ بهگونهای که هیچ ظلم و جور و فسادی پس از آن به چشم نخواهد خورد. بنابراین، هنگامی که سیدعلی محمدشیرازی خود را باب امام زمان و سپس منجی موعود معرفی کرد، آن بخش از توده مردم که فریب این ادعای کذبش را خوردند، برمبنای تصور کلی خود از ظهور منجی، حرکت وی را آغاز اصلاحاتی همهجانبه و عمیق به حساب آوردند. اگر آقای آبراهامیان مبنای نگارش مطالب خود درباره این حرکت را، تصورات و آرزوهای عدهای از فریبخوردگان راه افتاده به دنبال مدعی مهدویت بگذارد، توصیفات وی را از جنبش بابیه میتوان پذیرفت، اما اگر نگاهی محققانه و عالمانه به آثار و مکتوبات برجای مانده از این مدعی که بیانگر ماهیت مرام عرضه شده توسط وی است، مدنظر باشد، آنگاه باید از نویسنده محترم پرسید که از کدام بخش از این آثار و مکتوبات، چنان استنتاجی کرده است. به عبارت دیگر، آنان که فریب باب را خورده بودند، چون وی را همان مهدی موعود و مصلح و منجی آخرالزمان، و از بین برنده تمام ظلمها و ستمها و انحرافات و پلشتیها در تمامی زمینههای سیاسی، اقتصادی، تصور میکردند وارد درگیریهایی با حکومت مرکزی شدند، به این امید که به دوران وعده داده شده پس از ظهور منجی، دست یابند. اما چون باب از حقانیتی برخوردار نبود، صرفاً شورشهایی به وقوع پیوست که فرجامی در پی نداشت و حرکت جمعیت فریب خورده به صورت یک فرقه وابسته به انگلیس و سپس آمریکا، ادامه یافت. حال این سؤال مطرح است که آقای آبراهامیان به عنوان یک محقق- و نه یک معتقد به باب در همان زمان با تصورات خاص خود- با استناد به کدام بخش از مکتوبات باب، این فرد و ادعاهای وی را به عنوان منبع اصلاحات اجتماعی و سیاسی معرفی مینماید؟
این در حالی است که تقلید ناشیانه باب از متون اصیل اسلامی مانند قرآن و نیز ادعیه، موجب گشته است تا حتی بخشهایی از مکتوبات برجای مانده از وی، به دلیل اغلاط فاحش در زمینه صرف و نحو فاقد معنا و مفهوم مشخص باشد. همچنین، علاقه این مدعی دروغین به علوم غریبه و رمزآلود، موجب ورود انبوهی از عقاید و تفکرات فرقههای گوناگون مانند نقطویان به این مسلک گردیده و آن را مشحون از خرافات گردانیده است. از طرفی با توجه به این نکته که سیدعلی محمد شیرازی خود را به سرعت به مرحله الوهیت و خدایی ارتقای مقام داد و نیز اطرافیانش را به القابی چون قدوس، عظیم، دیان، حجت، اسمالله الاصدق و امثالهم ملقب ساخت، میتوان تصور کرد چنان چه اینان موفق به کسب قدرت میشدند، به دلیل تصوری که از خود داشتند، نگاهشان به جامعه و توده مردم چگونه بود و چه رفتاری را در پیش میگرفتند. حال این که چگونه با چنین افکار و عقاید و روحیاتی، میتوان مدعی اصلاحات سیاسی و اجتماعی توسط این فرقه شد، سؤالی است که آقای ابراهامیان باید به آن پاسخ دهد.
نویسنده محترم در ادامه این مبحث نیز نویسنده محترم در بیان وقایع تاریخی، دچار اشتباهاتی شده است: « جای تعجب نیست که پیام وی، هم خصومت دستگاه حاکم و هم حمایت ناراضیانی از میان کسبه و پیشهوران، روحانیان جزء، و حتی روستاییان را جلب کرد. حکومت در سال 1229 هراسان از رشد سریع جنبش- بویژه در کناره خزر- باب را اعدام کرد و به تصفیه خونین بابیها پرداخت. »(ص16) واقعیت آن است که آن چه پس از حدود سه سال مدارا با باب و پیروانش موجب شد تا امیرکبیر تصمیم به اعدام وی بگیرد، صرفاً پیام باب و گرویدن عدهای به او نبود- آن چه از جمله منقول برمیآید- بلکه شورشهای گسترده بابیان در آمل، قزوین، زنجان، و نیریز فارس بود که کشور را دستخوش بحران ساخت. بعد از اعدام باب نیز - که در سال 1266 ه.ق صورت گرفت- آن چه موجب سرکوب بابیان گردید، اقدام آن ها به ترور ناصرالدین شاه در سال 1268 ه.ق به رهبری ملاعلی ترشیزی ملقب به «جناب عظیم» بود که البته ناکام ماند، اما خشم حکومت را علیه بابیان برانگیخت.
نکته دیگری که باید به آن اشاره کرد، ایجاد دودستگی در این فرقه است. برخلاف آن چه آقای آبراهامیان نگاشته است، سرکوب بابیان را نمیتوان عامل اصلی و بلافصل ایجاد این انشعاب به شمار آورد، کما این که نظر نویسنده محترم درباره میرزا حسینعلی بهاءالله به عنوان «جانشین برگزیده باب» (ص16) از واقعیت تاریخی برخوردار نیست. در حقیقت، باب مدتی قبل از اعدام خویش، میرزا یحیی- برادر کوچکتر میرزاحسینعلی را که ملقب به «صبح ازل» بود- به جانشینی خود برگزید و اصل این مکتوب- یا به اصصلاح بابیان، «لوح» صادره- در یکی از منابع این فرقه به نام «رساله قسمتی از الواح خط نقطهی اولی و آقاسیدحسین کاتب» موجود است، ترجمه بخشی از این «لوح» بدین شرح است: «این کتاب از خدای مهیمن قیوم است به سوی خدای مهیمن قیوم، بگو همه آغازها از خداست. بگو بازگشت همه به خداست. این کتابی است از علی قبل نبیل (علی قبل نبیل لقب سیدعلی محمد شیرازی است؛ زیرا به زعم وی محمد از نظر حروف ابجد معادل 92 و برابر عددی نبیل است و چون علی قبل از محمد است لذا میتوان گفت علی قبل نبیل) ذکر کرده است خداوند برای جهانیان، به سوی آن کس که اسمش مطابق است با نام وحید (از نظر حروف ابجد یحیی و وحید هر دو برابر 28 میباشند) بگو همه از نقطه بیان [کتاب باب] آغاز میشوند، به درستی که ای همنام وحید، پس حافظ باشی برآنچه که نازل شده در بیان و امر کن بر آن، به درستی که تو در راه حق بزرگی هستی.» (به نقل از: سیدمحمدباقر نجفی، بهائیان، ص290-289)
با صدور این حکم جانشینی برای صبح ازل، میرزا حسینعلی بهاءالله نیز ابتدا سر بر اطاعت برادر کوچکتر خود مینهد و به عنوان پیشکار مشغول خدمت به وی میگردد. این وضعیت حتی تا بعد از تبعید این دو به بغداد نیز ادامه دارد، اما در آن جا یکی از مأموران سرویس اطلاعاتی انگلیس به نام «هاتریا مانکچی» با بهاءالله ملاقات میکند که در پی آن، رفتارهای وی دچار تغییر میگردد و به سبب اعتراض برخی از اطرافیان صبح ازل، ناگزیر راهی مناطق سلیمانیه میگردد؛ و دو سالی را در آن نواحی میگذراند تا دوباره به وی اجازه بازگشت داده میشود. وی مجدداً اظهار سرسپردگی به برادر کوچکتر و تبعیت از وی مینماید، اما پس از مدتی مجدداً ادعاهایش را از سرمیگیرد و هوادارانی برای خود مییابد که درگیری و زد و خورد میان آنها و برادرش، سرانجام دو دستگی این فرقه را به دنبال دارد. بهاءالله با اقامت در عکا، ارتباطات خود را با انگلیس گسترش میدهد و مسلک بهائیت را پایهگذاری مینماید که در حقیقت چیزی جز یک ابزار در دست استعمار بریتانیا نبود. همین مختصر کافی است تا نقایص و اشتباهات نویسنده محترم را راجع به این فرقه دریافت.
نگاه آقای آبراهامیان به تأثیر غرب بر ایران و نیز نقش روشنفکران در سیر تحولات کشورمان در اواخر قرن سیزدهم، از دیگر مسائلی است که جای تأمل دارد. وی مینویسد:«تأثیر غرب طی نیمه دوم قرن سیزدهم از دو طریق، جداگانه به رابطه سست دولت قاجار و جامعه ایران خلل وارد آورد. نخست، نفوذ غرب، بویژه، نفوذ اقتصادیاش بازار را تهدید کرد و از این رهگذر بتدریج علائق تجاری مناطق پراکنده را واداشت تا در یک طبقه متوسط فرامنطقهای که برای نخستین بار به نارضایی مشترک خویش آگاه بود، فراهم آیند... دوم، تماس با غرب، بویژه تماس عقیدتی از طریق نهادهای نوین آموزشی، مفاهیم جدید، آرزوهای جدید، مشاغل جدید، و مآلاً طبقه متوسط شغلی جدیدی موسوم به روشنفکران پدید آورد. جهانبینی این روشنفکران دارای تحصیلات نوین با جهانبینی روشنفکران سابق درباری تفاوت اساسی داشت. آنان، نه به حقالهی پادشاهان که به حقوق سلب ناشدنی انسان معتقد بودند، نه از مزایای استبداد سلطنتی و محافظهکاری سیاسی، بلکه از اصول لیبرالیسم، ناسیونالیسم و حتی سوسیالیسم دفاع میکردند.» (ص46)
توضیحاتی که در ادامه این مطلب اضافه شده نیز عمدتاً شرح و بسط نکات مندرج در آن است؛ لذا جای خالی برخی موضوعات مهم را پر نمیکند. برمبنای آن چه آقای آبراهامیان نگاشته، نفوذ اقتصادی انگلیس در ایران، روند و روالی طبیعی طی کرده است، ولو آن که واکنشهایی را نیز در میان طبقه متوسط ایجاد کرده باشد، اما این تمام ماجرا نیست؛ غربیها، به ویژه انگلیسیها، برای نفوذ اقتصادی در مشرق زمین و از جمله ایران، از کلیه شیوههای ضدانسانی و ضداخلاقی نیز بهره گرفتند. بنا به نظریه خانم «ابولغد» تا قبل از حضور اروپاییان در این سوی کره زمین، هرچهار بازیگر اصلی تجارت در شرق (چینیها، هندیان، ایرانیان و اعراب) حضور و نقش یکدیگر را پس از قرنها دادو ستد به رسمیت شناخته بودند، اما «دریانوردان اروپایی که بتدریج در نیمه دوم قرن پانزدهم با دور زدن آفریقا وارد آبهای شرق میشدند، با خود نظامیگری در دریا را نیز وارد این آبها نمودند... قدرتهای اروپایی از همان ابتدای حضور خود در شرق به قدرتهای محلی با دید خصم نگریسته و به آنان حملهور شدند... در یک کلام، اگر از دید تجار و دریانوردان هندی، چینی، عرب یا ایرانی، فعالین یا بازیگران دیگر صحنه تجارت بینالملل، رقیب محسوب میشدند، از دید اروپاییان، دیگران رقیب به شمار نمیآمدند بلکه دشمن نظامی بودند... بنابراین بحث فقط این نبود که غربیان از قرن چهاردهم به تدریج وارد شرق شدند، بلکه نکته اساسیتر این بود که «بازیکنان» جدید با خود قوانین جدید نیز وارد میدان میکردند... قوانین جدید بازی عبارت بودند از میلیتاریزه کردن حمل و نقل دریایی از یکسو و سعی در تسلط بر دیگران و نهایتاً بیرون راندن آنان از صحنه از سوی دیگر.» (صادق زیباکلام، ماچگونه ما شدیم، تهران، انتشارات روزنه، 1384، صفحات 328 الی 331)
علاوه بر بهرهگیری از تسلیحات نظامی و آتشین در پیشبرد اهداف و مقاصد اقتصادی، اروپاییان، به ویژه انگلیسیها، از بهکارگیری سلاح رشوه نیز غفلت نداشتند؛ البته باید گفت کارآمدی این سلاح برای آن ها از سلاحهای آتشین به هیچ وجه کمتر نبود. آن ها با استفاده از همین سلاح توانستند در طول دوران قاجار و نیز دوران پهلوی، قراردادهای استعماری فراوانی با دولت ایران منعقد سازند و منافع ملی ایرانیان را به تاراج ببرند. آقای آبراهامیان در کتاب خویش، تمایلی به ورود به این مباحث نداشته و با مسکوت گذاردن آن ها، بخش مهمی از مسائل مربوط به نفوذ اقتصادی غرب در ایران را ناگفته باقی گذارده است.
نگاه نویسنده محترم به جریان روشنفکری و روشنفکران نیز، بسیط، ناقص و یکجانبه است. به طور کلی، روشنفکران طیف وسیعی از نیروهای تحصیل کرده و آشنا به علوم و موضوعات روز را شامل میشوند که از اواخر دوران فتحعلی شاه شروع به شکلگیری کردند، اما فارغ از یکایک مصادیق، جریان روشنفکری در کشور ما با بیماری خودباختگی و مرعوبیت در مقابل فرهنگ و تمدن غربی، متولد شد و به همین دلیل ویژگی، کارکرد آن در راستای منافع ملی ایرانیان قرار نداشت، به ویژه آن که مصادیق بارزی از این جریان، گذشته از بیماری ذاتیاش، مبتلا به مفاسد اقتصادی و رشوهگیری در قبال خوشخدمتی به انگلیس یا دیگر کشورهای غربی بودند. نمونه بارز آن، میرزا ملکمخان ناظمالدوله است که اتفاقاً مورد توجه آقای آبراهامیان نیز واقع گردیده و به عنوان یکی از شاخصههای جریان روشنفکری در آن برهه، توضیحاتی پیرامون وی ارائه گردیده است. ملکمخان گرچه با انتشار روزنامه «قانون» و نگارش مقالاتی در مدح و ستایش استقرار قانون و نظم در کشور، نام خود را به عنوان یکی از نخستین طرفداران استقرار حکومت مبتنی بر قانون در کشور به ثبت رسانیده، اما با مشارکت در انعقاد قرارداد رویتر که چیزی جز فروختن وطن به بیگانگان در قبال اخذ مقداری رشوه نبوده، شخصیت واقعیاش را برملا ساخته است. اعتمادالسلطنه در کتاب خاطرات خود در این باره مینویسد: «پنجاه هزار لیره میرزا حسینخان صدراعظم گرفته، همینطورها هم میرزا ملکمخان، بیست هزار لیره حاجی محسنخان معینالملک، بیست هزار لیره منیرالدوله، مبلغی هم اقبال الملک، مبلغی هم مردم دیگر که دستاندرکار بودهاند، مختصر قریب دویست هزار لیره تعارف داده است و صدهزار لیره هم خرج کرده» (ابراهیم تیموری، عصر بیخبری یا 50 سال استبداد در ایران، تاریخ امتیازات در ایران، تهران، انتشارات اقبال، چاپ سوم، 1357، ص107)
این سخن البته بدان معنا نیست که کلیه کسانی که در زمره روشنفکران میتوان شمرد، همسان و همرنگ با ملکمخان بودهاند، کما این که جمله روحانیون نیز از سنخ میرزای شیرازی و ملاعلی کنی و امثالهم نبودهاند، اما هنگامی که آقای آبراهامیان چنین توصیفی از روشنفکران به دست میدهد که «روشنفکران گاهی با شاه برضد روحانیت، گاهی با روحانیت بر ضد شاه، زمانی با شاه بر ضد قدرتهای استعماری متحد میشدند» (ص57) باید به ایشان خاطرنشان ساخت که یک وجه از عملکردهای روشنفکران را از قلم انداخته و آن اتحاد برخی از آنان با استعمار و نیز استبداد علیه ملت و کشور خویش است.
روایت آبراهامیان از ماجرای گریبایدوف نیز حاوی نکتهای است که جا دارد اشارهای به آن صورت گیرد. وی پس از بیان اعزام گریبایدوف به عنوان سفیر روسیه به تهران و رفتار ناشایست وی و همراهانش با مردم مینویسد: «... به افرادش دستور داد برای «رها ساختن» مسیحیان سابق که اکنون بردههای مسلمانان بودند، واردخانههای مردم شوند. نتیجه این اعمال، تعجبآور نبود. در حالی که مجتهدی اعلام داشت مسلمانان موظفاند از بردههای مسلمان محافظت کنند، جماعت عظیمی از بازار راه افتاد و در جلو اقامتگاه هیأت نمایندگی روسیه گرد آمد...» (ص66) این روایت به لحاظ آن که سخن از وظیفه مسلمانان مبنی بر حفاظت از بردههای خود در ماجرای منتهی به قتل گریبایدوف به میان میآورد، روایتی منحصر به فرد از واقعه مزبور به شمار میآید.
همانگونه که در منابع تاریخی گوناگون آمده است، گریبایدوف به عنوان وزیر مختار روسیه به تهران فرستاده شد. وی یکی از اولویتهای کاری خود را بازگرداندن اسیران جنگی و پناهندگان طبق مواد 13و14 و 15 عهدنامه ترکمانچای به روسیه قرار داد؛ لذا پس از ورود او به ایران، تعدادی از اینگونه افراد- اعم از مرد یا زن گرجی و ایروانی - به وی پناه بردند تا به موطن خویش بازگردند، اما ماجرایی که به قتل وی منتهی شد - طبق آن چه سعید نفیسی نگاشته است - مربوط به دو زن ارمنی بود که «همسر ایرانیان شده و از ایشان فرزند داشتند و در خانه اللهیارخان آصفالدوله میزیستند». نفیسی در کتاب خویش به این نکته اشاره دارد که حتی برخی از دیگر زنان گرجی که همسر ایرانی داشتند و از آنان صاحب فرزند بودند نیز، بازگشت به سرزمین خود را ترجیح دادند و به گریبایدوف پیوستند، اما در مورد این دو زن مسئله فرق میکرد؛ «گریبایدوف فرستاده بود ایشان را به زور از خانه شوهر بیرون آورده و به سفارت برده بودند.» (سعید نفیسی، تاریخ اجتماعی و سیاسی ایران در دوره معاصر، تهران، انتشارات اهورا، 1384، ص655) بنابراین در ماجرای مزبور اساساًبحث بردهداری و محافظت از بردههای مسلمانان مطرح نبود، بلکه دو زن مزبور، همسر قانونی و شرعی دو ایرانی بودند که خود تمایل به ادامه حضور در ایران نزد همسران خود داشتند. براین اساس دعوت میرزا مسیح استرآبادی از مردم برای دفاع از نوامیس مسلمانان بود و نه بردههای آنان. کما این که در مورد زنانی که به میل خود قصد بازگشت به گرجستان را داشتند، چنین ماجرایی روی نداد؛ لذا باید گفت گریبایدوف – برخلاف آنچه آقای آبراهامیان قصد القایش را دارد- مبارزه با بردهداری،- بلکه به جرم تجاوز به حریم خانواده مسلمانان به قتل رسید.
تحلیل نویسنده محترم از دوران ده سالهای که به کودتای سوم اسفند 1299 و قدرتیابی رضاخان در کشور میگردد نیز با کاستیهایی مواجه است. به طور کلی در این برهه به دلیل ضعف مفرط حکومت مرکزی و فعالیت گروهها و سازمانهای مختلف، کشور درگیر مسائل حاد سیاسی میگردد، و آثار و تبعات بینالمللی و منطقهای جنگ جهانی اول را نیز بر تحولات داخلی ایران باید در نظر داشت. آقای آبراهامیان اگرچه به مسائل متعددی در ارتباط با این دوران اشاره دارد، اما در مجموع باید گفت از پرداختن به نقش واقعی انگلیس در شکلدهی به روند وقایع، به ویژه کودتای رضاخان، حتیالمقدور پرهیز کرده است. وی پس از تشریح وضعیت بحرانی کشور در خلال سالهای جنگ جهانی اول و پس از آن، ناگهان مینویسد: «در میانه بحران، کلنل (سرهنگ) رضاخان، افسر چهل و دوسالهای از یک خانواده گمنام نظامی و ترکزبان در مازندران که مدارج نظامی را طی کرده و به فرماندهی بریگاد قزاق در قزوین رسیده بود، نیروی تقریباً سه هزار نفره خود را به سوی تهران حرکت داد. پیش از حرکت احتمالاً با افسران انگلیسی در قزوین مشورت کرد و از آنان برای افرادش مهمات، آذوقه و مواجب گرفت... رضاخان با کسب حمایت افسران ژاندارمری و مشاوران نظامی انگلیسی، در شب سوم اسفند وارد تهران شد، شصت تنی از رجال طراز اول را دستگیر کرد، به شاه اطمینان داد که کودتا برای نجات سلطنت از خطر انقلاب انجام میگیرد، و درخواست کرد که سیدضیاء به نخستوزیری منصوب شود.» (ص106)
آقای آبراهامیان به گونهای به این نظامی پرداخته است که گویا حداکثر نقش انگلیسیها در این ماجرا، «احتمالاً» مشورت و اعطای مقادیری مهمات و آذوقه به نیروهای رضاخان و در نهایت اعلام حمایت از حرکت وی به سمت تهران بوده است؛ به این ترتیب نقش اصلی و محوری آن ها در برنامهریزی برای انجام این کودتا و به قدرت رساندن فردی سرسپرده که مقدرات کشور را جهت تأمین منافع انگلیس در دست بگیرد، در زیر سکوتی سنگین پنهان میماند و خوانندگان کتاب، به ویژه جوانان، از وقوف بر بخش مهمی از تاریخ کشورشان محروم میمانند.
اما برای پی بردن به حقایق تاریخی در آن برهه، باید به این نکته توجه داشت که ایران در آن هنگام از سه جنبه دارای اهمیت اساسی برای انگلیس بود: 1- همسایگی با هندوستان، که بدین لحاظ میتوانست به عنوان سپر حفاظتی این مستعمره گرانبها برای انگلیسیها عمل کند. همین مسئله در طول قریب به یک سده، به مهمترین عامل جهت تنظیم روابط انگلیس با دولت ایران تبدیل گردیده و رقابت سخت و سنگین آن با روسیه را بر حفظ و تحکیم موقعیت خود در ایران، موجب شده بود. 2- انعقاد قرارداد دارسی و کشف نفت در ایران، پارامتر مهم دیگری بود که اهمیت این سرزمین را برای انگلیسیها دوچندان ساخت، به ویژه پس از تغییر سوخت ناوگان عظیم دریایی انگلیس از زغالسنگ به نفت و توسعه پالایشگاه آبادان که منابع هنگفت نفت تصفیه شده ایران را به ثمن بخس نصیب استعمارگران میساخت، حضور در این منطقه برای انگلیسیها به حدی اهمیت یافت که حاضر شدند طی قرارداد 1915، منطقه بیطرف و حائل میان مناطق نفوذ روس و انگلیس را به روسها واگذار کنند و در مقابل، تسلط آن ها بر بخش جنوبی سرزمین ایران، بیش از پیش تثبیت گردد.
3- اهمیت دیگر ایران برای انگلیس هنگامی رخ نمود که در پی وقوع انقلاب سوسیالیستی در روسیه، آنها در صدد کشیدن یک دیوار آهنین به دور حکومت سوسیالیستی برآمدند و ایران بخش مهمی از این سد و دیوار را تشکیل میداد. در همین حال، نکته بسیار مهم، خالی شدن سرزمین ایران از رقیب دیرینه انگلیس بود؛ لذا استعمارگران با توجه به اهمیت این سرزمین برای خود و نیز وقوع شرایط جدید بینالمللی، تصمیم به تسلط همهجانبه بر کشور ما گرفتند. در این چارچوب، ابتدا لرد کرزن - وزیر امور خارجه انگلیس - با تنظیم و تحمیل قرارداد 1919 در صدد تحقق این خواسته استعماری برآمد و همچون همیشه از ابزار رشوه و تطمیع برای پیشبرد اهداف چپاولگرانه لندن بهره گرفته شد؛ البته مخالفت سیدحسن مدرس و دیگر نیروهای پایبند به منافع ملی کشور از تصویب این قرارداد در مجلس و رسمیت یافتن آن جلوگیری به عمل آورد.
پذیرش این شکست اگرچه برای کرزن، بسیار سخت و تحملناپذیر بود و لجوجانه بر پیگیری قرارداد اصرار میورزید، اما با تعویض سرپرسی کاکس- وزیر مختار هم رأی کرزن- و انتصاب هرمان نورمن، طرح دیگری برای سلطه انگلیس بر ایران از سوی ادوین مونتاگ- وزیر امور هندوستان- و لرد چلمسفورد- نایبالسلطنه هند- ریخته شد که همان به قدرت رساندن یک دیکتاتور در ایران بود و در چارچوب همین طرح مسئله برکشیدن رضاخان در دستور کار دستگاه دیپلماسی و نظامی انگلیس قرار گرفت. این اقدام البته از جزئیات بسیاری برخوردار است که امکان بیانش در این مقال نیست، لاجرم به گوشههایی از آن اشاره میشود. بدین منظور ابتدا باید وضعیت نظامی انگلیس را در ایران پس از صدور دستور دولت انقلابی شوروی مبنی بر خروج نیروهای نظامی روسیه از ایران، در نظر داشته باشیم. این زمان، انگلیسیها علاوه بر نیروهایی که در منطقه نفوذ خود در جنوب ایران داشتند، یک نیروی نظامی در شمال ایران- که اینک از قوای روسها خالی شده بود- نیز تشکیل دادند که «نورپرفورس» نامیده میشد. فرماندهی این نیروها ابتدا با ژنرال دانسترویل بود که بعد ژنرال آیرونساید جانشین وی شد. از طرف دیگر، با خروج روسها از ایران، قوای قزاق ایرانی که تا پیش از این در اختیار روسها بود، به دست انگلیسیها افتاد، هرچند فرماندهی آن همچنان با یک افسر روسی ضدبلشویک به نام استاروسلسکی بود.
آقای آبراهامیان در بخشی از مطالب خود درباره این دوران مینویسد: «ارتش سرخ مختصر نیرویی در انزلی پیاده کرد تا هم فشار انگلیس را که به قفقاز اسلحه میفرستاد، سد کند و هم جنگلیها را در برابر حکومت طرفدار انگلستان در تهران تقویت نماید.» (ص 103) بدین ترتیب وی تحرکات انگلیس را صرفاً محدود به ارسال اسلحه به قفقاز کرده است، حال آن که مسئله بسیار فراتر از این بود. انگلیسیها پس از تشکیل نورپرفورس، تلاش میکنند تا راه خود را از طرف رشد و انزلی به سمت باکو و منطقه قفقاز باز کنند که با مقاومت نیروهای میرزا کوچکخان- نه به دلیل حمایت از دولت شوروی، بلکه به منظور صیانت از استقلال ملی ایران زمین و مقابله با قوای نظامی اشغالگر- مواجه میشوند، اما سرانجام قوای نظامی انگلیس به همراه نیروهای قزاق در اواسط سال 1298 مقاومت نیروهای جنگلی را میشکنند و به سمت قفقاز حرکت میکنند، دولت سوسیالیستی شائومیان در باکو را برمیاندازند و به جای آن حکومت دستنشانده مساوات را مستقر میسازند. این در حالی بود که آنها در تهران نیز تمام توان خود را بر تصویب و اجرای قرارداد 1919 گذارده بودند و طرحی بسیار بزرگ را برای منطقهای به وسعت ایران و قفقاز در سر میپروراندند. دولت بلشویکی شوروی که تحرکات وسیع نظامی و سیاسی انگلیس را در قفقاز زیر نظر داشت، سرانجام با اعزام ارتش سرخ، انگلیسیها را از این منطقه بیرون کرد و دولت دست نشانده آنها را نیز برچید و سپس بخشی از نیروهای خود را در اردیبهشت 1299 راهی بندر انزلی کرد. این اقدام شورویها در واقع پیامی جدی به انگلیسیها بود که پا را از محدوده خود یعنی مرزهای ایران فراتر نگذارند. البته همانطور که آقای آبراهامیان نیز بیان داشته، در این زمان با تأسیس حزب کمونیست ایران در انزلی، ائتلافی بین آنها و نهضت جنگل صورت میگیرد، اما با نگاهی به سیر وقایع بعدی باید گفت عدم پایبندی نیروهای حزب کمونیست به تعهدات خود و اقدامات قدرتطلبانه آنها مرتباً به تنشهای جدی میان این دو گروه دامن میزد و در نهایت پس از آغاز گفتگوها میان دولتهای شوروی و انگلیس برای عقد توافقنامه اقتصادی و نیز اعزام مشاورالملک انصاری از سوی مشیرالدوله به مسکو برای مذاکره در مورد یک معاهده مودت، نهضت جنگل مورد بیمهری بلشویکها قرار گرفت و انواع توطئهها علیه میرزا کوچکخان نیز از سوی کمونیستها تدارک دیده شد. (ر.ک.به: خسرو شاکری، میلاد زخم؛ جنبش جنگل و جمهوری شوروی سوسیالیستی ایران، ترجمه شهریار خواجیان، تهران، نشر اختران، 1386، فصل...)
بنابراین برخلاف ادعای آقای آبراهامیان در کتاب خود مبنی بر این که «در اواخر سال 1299 جمهوری شوروی سوسیالیستی در رشت- با پشتیبانی ارتش سرخ- آماده میشد تا با حدود 1500 نفر نیروی چریکیاش متشکل از جنگلیها، کردها، ارامنه و آذربایجانیها به سوی تهران حرکت کند» (ص105)، بلشویکهای حاکم بر مسکو نه تنها در اندیشه هجوم به تهران و اشغال آن نبودند تا ارتش سرخ را به حمایت از چنین تهاجمی بگمارند، بلکه هرگونه اقدامی در این زمینه را نیز کاملاً نفی میکردند. اما نکته مهمی که نویسنده محترم از بیان آن خودداری ورزیده، این که انگلیسیها در همان حال که مذاکرات خود با فرستاده مسکو را در لندن ادامه میدادند و نیز از گفتگوهای میان نماینده اعزامی ایران به مسکو با دولت بلشویکی اطلاع داشتند، با عقبنشینیهای حساب شده خود از گیلان به فضاسازی در مورد خطر قریبالوقوع هجوم بلشویکهای ایرانی با حمایت ارتش سرخ به سمت پایتخت ادامه میدادند و از این طریق ترس و وحشت در دل سیاستمداران و مردم میپراکندند؛ چرا که در اجرای طرح خود برای روی کار آوردن یک دیکتاتور، سخت به این فضا نیاز داشتند. در قالب چنین فضایی بود که انگلیسیها فشار بر احمدشاه را برای تغییر استاروسلسکی آغاز کردند و سرانجام نورمن - وزیر مختار- و آیرونساید- فرمانده نیروهای شمال- طی یک نامه مشترک، ضربه آخر را وارد ساختند: «دیگر اعتبار و کمکی در کار نخواهد بود مگر سرهنگ استاروسلسکی و افسرانش از لشکر قزاق کنار گذاشته شوند.» (خسرو شاکری، میلاد زخم، ص353) در چنین شرایطی که شاه خود را به شدت در معرض تهاجم بلشویکها تصور میکرد، سرانجام تسلیم خواسته مقامات انگلیسی شد و حکم به برکناری فرمانده مورد اعتمادش داد. بلافاصله پس از وی سرهنگ دوم اسمایس- افسر اطلاعاتی سفارت انگلیس و نورپرفورس- نظارت بر نیروی قزاق را عهدهدار میشود و سردار همایون که از لیاقت و کفایتی برخوردار نبود اسماً به فرماندهی این نیرو منصوب میگردد. در این حال، با فراهم آمدن شرایط، رضاخان میرپنج که پیش از این توسط اردشیرجی ریپورتر شناسایی و به آیرونساید معرفی شده است (ر.ک به: ظهور و سقوط سلطنت پهلوی، جلد دوم: جستارهایی از تاریخ معاصر ایران، مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، تهران، انتشارات اطلاعات، 1370، ص160-143) آماده انجام کاری میگردد که انگلیسیها را به همان اهداف قرارداد شکست خورده 1919، البته از راهی دیگر، میرساند.
بنابراین، نه «احتمالاً» بلکه به یقین رضاخان با آیرونساید در نزدیکی قزوین ملاقات کرد و حتی بالاتر این که دقیقاً در چارچوب برنامههای آنها حرکت کرد. به نوشته سیروس غنی، «آیرونساید به اسمایس دستور داد: «به همایون مرخصی بده تا برود به سرکشی املاکش» و با این تصمیم اختیار کامل قزاقها به دست رضاخان افتاد.» (سیروس غنی، ایران برآمدن رضاخان برافتادن قاجار و نقش انگلیسیها، ترجمه حسن کامشاد، تهران، انتشارات نیلوفر، چاپ سوم، 1380، ص172) از طرفی آیرونساید نیز در خاطراتش از دیدار با رضاخان و آخرین توصیههای خود به وی سخن گفته است: «به او گفتم که پیشنهاد کردهام وی را آزاد بگذارند و از او خواستم به من قول دهد هنگام خروج اقدامی علیه من انجام ندهد. به او هشدار دادم اگر چنین کند، چارهای نخواهم داشت جز آن که او را باز دارم و به او حمله کنم... همچنین به او گفتم که نه خود اقدام خشنی برای برکناری شاه انجام دهد و نه اجازه آن را بدهد. وی در هر دوی این موارد قول جدی داد که مطابق خواست من عمل کند.»
آقای آبراهامیان با بیان این که سیدضیاء «به عنوان اصلاحطلبی مستقل شهرت داشت»، انتصاب وی به نخستوزیری را نیز براساس درخواست رضاخان از احمدشاه عنوان میدارد.(ص106) حال آن که نخستوزیری وی نیز از سوی انگلیس که طراحی و هدایت کلی یک برنامه همهجانبه را برعهده داشت صورت گرفت: «نام سیدضیاء ابتدا بر اثر طرفداری در بست و بیچون و چرایش از وثوق و قرارداد 1919 انگلیس و ایران بر سر زبانها افتاد. پاداش حمایت او از وثوق مأموریتی در باکو در زمستان 1298 و شرکت در کنفرانس قفقاز و آذربایجان به نمایندگی ایران و عقدپیمانی بازرگانی بود... شش سال وفاداری بیدریغ به منافع بریتانیا در ایران او را با پارهای از کارمندان سفارت انگلیس آشنا ساخته بود.» (سیروس غنی، همان، ص174) در واقع انگلیسیها خیلی پیش از آن که رضاخان میرپنج را مورد شناسایی قرار دهند، سیدضیاءالدین طباطبایی را به خوبی میشناختند و از آنجا که در طرح کودتای خود، به دو عنصر سیاسی و نظامی نیاز داشتند، سیدضیاء را به عنوان عامل سیاسی خود در این برنامه در نظر گرفتند؛ لذا برخلاف آنچه آقای آبراهامیان در کتابش به تصویر میکشد، نخستوزیری سیدضیاء نه به واسطه پیشنهاد رضاخان به عنوان یک شخصیت مستقل و مقتدر، بلکه به دلیل خدمات مستمر وی به انگلیسیها تحقق یافت.
امضای پیمان مودت با شوروی از یک سو و لغو رسمی قرارداد 1919 با انگلیس از سوی دیگر، دو اقدامی است که نویسنده محترم برای نشان دادن استقلال عمل کودتاگران، به آن اشاره کرده است، اما باید توجه داشت که اقدام برای تدوین پیمان مودت میان ایران و شوروی از زمان نخستوزیری مشیرالدوله در اواسط سال 1299 آغاز شده و در طول چندماه به مرحله نهایی خود رسیده بود. (ر.ک. به: خسرو شاکری، میلاد زخم، فصل 13: مذاکرات سهگانهی مسکو، لندن، تهران) اساساً امضای این پیمان در هفتم اسفندماه 1299 توسط سیدضیاء، یعنی تنها 4 روز پس از کودتا، خود گویای این واقعیت است که تمامی کارها و مذاکرات لازم برای نهایی شدن این پیمان صورت گرفته بود و نخستوزیر کودتا، بیآن که کوچکترین سهم و نقشی در طراحی و تکمیل آن داشته باشد، صرفاً امضای خود را بر پای آن نهاد. اعلام فسخ قرارداد 1919 نیز در حقیقت مهر ابطال بر یک قرارداد از رده خارج بود و نه تنها هیچ نشانی از استقلال رأی دولت کودتایی نداشت، بلکه سرپوشی بر عملکرد واقعی این دولت در جهت تحقق محتوای آن قرارداد بود که طبعاً رضایت انگلیسیها را نیز به همراه داشت: «سیدضیاء هرگز پنهان نداشته بود که طرفدار پابرجای سیاست بریتانیا در ایران است و قصد دارد حمایت خود را پیگیرد. و لابد به نومن گفته بود که نمیتواند جلو معاهده ایران و شوروی را بگیرد و برای آن که نخستوزیر مؤثری باشد نمیتواند قرارداد 1919 را بپذیرد... نرمن بعداً دلیل آورد که قرارداد چه تصویب بشود چه نشود، سیدضیاء قصد دارد مفاد آن را به اجرا گذارد.» (سیروس غنی، ایران برآمدن رضاخان برافتادن قاجارها و نقش انگلیسیها، ص177)
آقای ابراهامیان درباره نهضت جنگل در این برهه نیز مسائلی را مطرح میسازد که از دقت کافی برخوردار نیست: « چریکهای مذهبی به محض این که دریافتند شوروی اکنون طرفدار حکومت مرکزی است و شایعاتی به گوششان خورد که رادیکالها قصد کشتن میرزا کوچکخان را دارند، واکنش شدیدی نشان دادند. آنان حیدرخان را کشتند، حزب کمونیست را غیرقانونی اعلام کردند، احساناللهخان را واداشتند همراه ارتش سرخ بگریزد، و با تلاش برای کشتن خالو قربان، رزمندگان کرد را به صلح با حکومت مرکزی ترغیب کردند.(ص108)
نویسنده محترم یقیناً به این نکته توجه دارد که پس از امضای پیمان مودت در اسفند 1299، شورویها در پی بیرون رفتن نیروهای نظامی انگلیس اقدام به خارج کردن نیروهای خود از ایران کردند و بنابراین، حزب کمونیست ایران و اعضای آن، مهمترین پشتوانه خود را از دست دادند. در همین حال در ابتدای سال 1300 دو شخصیت از شوروی به ایران وارد شدند؛ یکی روتشتاین بود که سمت سفارت شورویها را برعهده داشت و در صدد برقراری روابط دوستانه میان دو دولت بود. دیگری حیدرخان عمواوغلی- دبیر کل حزب کمونیست ایران - بود که تجدید حیات دولت انقلابی سوسیالیستی را در گیلان در سر میپروراند؛ بنابراین در حالی که دولت شوروی، ایجاد آرامش در روابط با تهران را دنبال میکرد، اقدامات حیدرخان تأثیراتی دقیقاً معکوس بر این روند میگذاشت. مرداد سال 1330 با تلاشهای حیدرخان برای تجدید ائتلاف با جنگلیها، مجدداً تشکیل دولت جدید جمهوری شوروی ایران در گیلان اعلام گردید، اما احساناللهخان به دلیل حمله غیرمجاز به تنکابن، از این دولت کنار گذاشته شد. (خسرو شاکری، میلاد زخم، ص408)
منزوی شدن وی- که البته عنصری مشکوک و ماجراجو به شمار میآمد- مسئلهای بود که حیدرخان و حزب کمونیست نیز در آن نقش داشتند و صرفاً بر عهده میرزا کوچکخان قرار نداشت. عزیمت احساناللهخان به باکو نیز کاملاً در چارچوب سیاستهای روتشتاین و طبق هماهنگی با وی صورت گرفت، کما این که در زمینه پیوستن خالوقربان به نیروهای دولتی نیز نباید نقش سیاستهای کلان شوروی و توصیههای نماینده سیاسی آن را نادیده گرفت: «احسان و خالوقربان بلافاصله با «پیشنهاد روتشتاین، وزیر مختار شوروی، که کلانتروف حامل آن بود، موافقت کردند... در 4و5 آبان، احسان در دیداری محرمانه با «کوپال»، افسر قزاق، به وی گفت که «مجبور» بود به باکو برود. اما در حقیقت این روتشتاین بود که به تهران پیشنهاد کرده بود «مانع خروج انقلابیون از ایران نشود. به این ترتیب، یک گروه از اینان انزلی را در 16 آبان ترک کردند و هرگز هم باز نگشتند... خالو قربان، برعکس، موافقت کرد که به همراه افرادش تسلیم وزیر جنگ شود. وی این تسلیم را با «طرح قتل خود» توسط کوچکخان در ملاسرا مرتبط و موجه دانست.» (خسرو شاکری، میلاد زخم، ص420) بدیهی است آنچه خالوقربان در این زمینه بیان داشته، چیزی جز یک توجیه ناموجه برای خیانت بزرگی که انجام داد، نیست کما این که اگر چنین توجیهی پذیرفته باشد، خیلی پیش از آن، میرزا کوچکخان که هدف طرح ترور خالو قربان در تابستان 1299 قرار گرفت(همان، ص318) میبایست خود را به قوای قزاق تسلیم میکرد.
اما درباره ماجرای کشته شدن حیدرخان، باید آن را از موضوعات مبهم این دوران به شمار آورد. این درست است که هنگام حضور حیدرخان در ملاسرا در 6 مهر 1300 و در زمان مذاکره وی به همراه خالو قربان با میرزا کوچکخان خانه محل مذاکرات به آتش کشیده شد و حیدرخان هدف تیراندازی قرار گرفت و سپس در حالی که از سوی نیروهای میرزا دستگیر شده و در خانهای محبوس بود، کشته شد، اما به این واقعیت باید توجه داشت که در آن هنگام، یعنی زمانی که شورویها به دلیل در پیش گرفتن سیاست روابط حسنه با تهران، انقلابیون گیلان را تحت فشار قرار داده بودند و از طرف دیگر قوای قزاق نیز در آستانه هجومی سنگین به این نیروها بود، کشتن حیدرخان – که به هر حال نفوذی در میان برخی نیروهای انقلابی در گیلان داشت- نه تنها نفعی برای میرزا نداشت بلکه چه بسا موجب تضعیف موقعیت وی در برابر قوای دولتی میشد. در واقع کشتن حیدرخان تنها در صورتی میتوانست توجیه منطقی برای میرزا داشته باشد که وی قصد مصالحه با رضاخان را در سر داشت، اما از آنجا که علیرغم زمینههای مناسبی که بدین منظور فراهم آمد، میرزا هرگز حاضر به معامله بر سر اعتقادات خویش و منافع ملی ایرانیان نشد، فرض مزبور به سرعت رنگ میبازد. اما در این میان با دقتنظر در اوضاع سیاسی آن هنگام میتوان این نکته را دریافت که شورویها از کشته شدن حیدرخان بسیار متنفع میشدند، چرا که یک عامل مخل روابط آنها با تهران به شمار میرفت.
دکتر خسرو شاکری در کتاب خویش به نام «میلاد زخم»، مسئلهای را در این زمینه مطرح میسازد که جای تأمل دارد: «در تابستان 1921 (1300)، لنین یک تروریست بلشویک با تجربه و مورد علاقهی خود را به نام ترپتروسیان، که نام مستعارش کامو بود، به عنوان «نماینده تجاری» روسیهی شوروی در ایران منصوب کرد. این انتصاب، در اوج تلاشهای روتشتاین برای پایان دادن به جنبش انقلابی، حکایت از آن داشت که یک طرح نابودی دیگر در شرف تکوین است. کامو به خاطر عملیات متهورانهی موفق خود شناخته شده بود، و لنین همیشه وی را به سریترین مأموریتهای تروریستی اعزام میکرد.» دکتر شاکری سپس با نگاهی به آن چه در واقعه ملاسرا روی داد، چنین نتیجه میگیرد: «البته مهمترین عنصر این معما این است که هر دو طرف درگیر در واقعهی ملاسرا ادعا میکردند که در زمان برگزاری جلسهای در یک خانه مورد حمله قرار گرفته بودند. هر دو طرف متهم به توطئه علیه دیگری میشدند. با توجه به شرح بلومکین و نیز «طرح روسیه» در ایجاد کمیتهی آزادیبخش ایران، شرایط غیرعادی حضور کامو در ایران در آن زمان؛ خروج وی پس از مرگ کوچکخان، و پایان کار اسرارآمیز خود او، منطقی است پرسیده شود که آیا وی عملاً به ایران اعزام شده بود تا نقشهای را مشابه آنچه به بلومکین داده شده بود به اجرا گذارد. اگر پاسخ مثبت باشد، توضیح آن ساده خواهد بود که چرا هر دو طرف دیگری را به نابودی خود متهم میکردند. آنان ناآگاه از طرح روسیه که در بالا ذکر آن رفت، احتمالاً زیرآتش طرف سومی قرار گرفتند و جاداشت آقای آبراهامیان نیز در اظهارنظر پیرامون این مسئله، دقت بیشتری در جوانب امر ملحوظ میداشتند.
در کتاب «ایران بین دو انقلاب»، «پشتیبانی چشمگیر مردم کشور» به عنوان عامل دستیابی رضاخان به سلطنت عنوان شده است: «هرچند رضاخان قدرت خود را در اصل بر ارتش استوار ساخت، بدون پشتیبانی چشمگیر مردم کشور نمیتوانست بدانگونه صلحآمیز و قانونی بر تخت سلطنت جلوس کند. وی بدون این حمایت مردمی، شاید میتوانست کودتای نظامی دیگری صورت دهد اما نمیتوانست تغییر سلسله سلطنتی را قانونی سازد.» (ص108) بیآن که خواسته باشیم برای روشن شدن مسائل وارد جزئیات وقایع و حوادث آن دوران و نیز ساختار سیاسی جامعه و نقش احزاب و گروههای سیاسی و فرهنگی مختلف شویم و مداخلات بیگانگان را در امور داخلی ایران تشریح کنیم- که بحث بسیار مفصلی خواهد بود- این نکته را خاطرنشان میسازیم که ابتدای روی کار آمدن رضاخان پس از کودتای سوم اسفند 1299، جامعه به طور اعم بر سر یک دوراهی قضاوت درباره او قرار گرفت. از یک سو نقش انگلیس در این کودتا از چشم مردم پنهان نبود، به ویژه آن که سیدضیاءالدین طباطبایی به عنوان یک «انگلوفیل رسوا» بلافاصله نخستوزیری را عهدهدار شد و سکان دولت را به دست گرفت. در آن حال، البته رضاخان چهرهای ناشناخته و گمنام بود که مردم و حتی غالب سیاسیون نیز شناختی از وی نداشتند. اما به هر حال، قرار گرفتن وی در کنار سیدضیاء و نیز مشارکت جدیاش در کودتایی که انگلیسیها آن را تدارک دیده بودند، شک و تردید جامعه را نسبت به این شخصیت تازه به دوران رسیده، برمیانگیخت، اما از سوی دیگر، اقدامات اولیهای که پس از کودتا در جهت ایجاد آرامش و نیز استقرار نظم و امنیت در شهرها و مناطق مختلف صورت گرفت، با توجه به ناهنجاریها و ناامنیهای گستردهای که پیش از آن در کشور به چشم میخورد (فارغ از علل و عوامل آن) نقطه امیدی در دل مردم برای بهبود وضعیت کلی کشور ایجاد کرد.
با گذشت زمان و قدرتیابی هرچه بیشتر رضاخان با تکیه بر قوای نظامی، بتدریج سیاسیون روشنبین و آیندهنگر مانند آیتالله مدرس و دکتر محمدمصدق، شناخت بهتری از ماهیت این فرد و اهدافش پیدا کردند و به ویژه پس از نخستوزیری وی و سپس بلند کردن پرچم جمهوریخواهی، پاسخ بسیاری از تردیدها راجع به وی برای این شخصیتهای مطرح سیاسی و همچنین طیفهای وسیعی از مردم روشن شد؛ بنابراین نخستین تقابل جدی با رضاخان در ماجرای جمهوریخواهی در اوایل سال 1303 شکل گرفت. همانگونه که میدانیم پس از سیلی خوردن مدرس از احیاءالسلطنه در جلسه علنی مجلس در 27 اسفند 1302، عده بسیار زیادی در روز 30 اسفند در اعتراض به این مسئله در محوطه مجلس حضور یافتند و در همان حال رضاخان و جمعی از نظامیانش به ضرب و شتم مردم پرداختند که اتفاقاً همین مسئله موجب شد تا مؤتمنالملک - رئیس مجلس- رضاخان را تهدید به استیضاح نماید.
سؤال اینجاست که اگر واقعاً رضاخان از حمایت و پشتیبانی گسترده مردمی برخوردار بود چه نیازی به برخورد شخصی و نظامی با تجمعکنندگان در محوطه مجلس داشت؟ آیا با فراخوان حامیان خود از اقشار مختلف مردم، به نحو بهتری نمیتوانست بر این مسئله فائق آید بدون آنکه تبعات سیاسی منفی گستردهای را برای خود فراهم آورد؟ نکته مهمتر این که چرا پس از عزیمت رضاخان از تهران و سکونت او به حالت قهر در رودهن، به جای تظاهرات گسترده مردمی در حمایت از رئیسالوزرا و درخواست اقشار مختلف جامعه از او برای بازگشت به تهران، شاهد تحرکات نظامی در حمایت از سردار سپه هستیم و ارسال سیل تلگرافهای فرماندهان لشکرهای مختلف به مجلس، فضای رعب و وحشت را بر کشور مستولی میسازد: «احمد آقای امیرلشکر غرب و حسین آقا امیر لشکر شرق واحدهای نظامی خود را برای حمله به تهران آماده نمودند و به مجلس دو روز مهلت دادند تا رضایت سردار سپه را فراهم نمایند.» (دکتر جلال متینی، نگاهی به کارنامه سیاسی دکتر محمد مصدق، لسآنجلس، نشر کتاب، 1384، ص57) آیا آقای آبراهامیان میتواند به این سؤال پاسخ دهد که در آن هنگام، چرا رضاخان به جای اتکا به «پشتیبانی چشمگیر مردم کشور»، مستظهر به حمایت فرماندهان نظامی بود؟ البته باید گفت که این تهدیدات نظامی بسیار کارآمد بود، چرا که بلافاصله جمعی از موجهین مجلس در روز 21 فروردین 1303 راهی رودهن میشوند تا رضاخان را به تهران بازگردانند. در واقع از آنجا که هنوز بیش از 15 سال از بمباران مجلس توسط لیاخوف روسی و قزاقان تحت امر وی- که رضاخان نیز در آن زمان یکی از آنان بود- نمیگذشت و خاطره تلخ آن از یادها نرفته بود، لذا مجلسیان نمیخواستند مجدداً زیر آتش قوای قزاق، این بار به فرماندهی رضاخان، قرار گیرند.
اما گذشته از تمامی این شواهد تاریخی، نقیض ادعای آقای آبراهامیان را میتوان از درون کتاب خودش یافت. او تنها چند صفحه پس از آن که رضاخان را از «پشتیبانی چشمگیر مردم کشور» برخوردار میشمارد، مینویسد: «در بیست سال پیش از آن، از مجلس ملی اول تا پنجم، سیاستمداران مستقل در شهرها فعالیت میکردند و در روستاها اربابان رعایای خود را به پای صندوق رأی میراندند. اما در شانزده سال بعد، از مجلس ملی ششم تا سیزدهم، نتیجه هر انتخابات و به این ترتیب ترکیب هر مجلس را شاه تعیین میکرد.» (صص126-125) آیا خوانندگان فهیم این کتاب از خود نمیپرسند چگونه است که در طول دوران بعد از مشروطه که کشور غالباً گرفتار بحران، آشفتگی، درگیریهای داخلی و دولتهای مستعجل و ناکارآمد بود، انتخابات مجلس کمابیش به صورت آزاد- با تمامی اشکالاتی که بر آن وارد بود- برگزار میشد، اما هنگامی که رضاخان قدرت را به دست گرفت و علیالظاهر نظم و امنیت و ثبات بر کشور حاکم شده است، آزادی انتخابات به طور کامل منتفی میگردد؟ آیا این نشانه برخورداری رضاخان از «پشتیبانی چشمگیر مردم کشور» بود؟ به راستی اگر رضاخان حتی از پشتیبانی نسبی جامعه نیز برخوردار بود، چه نیازی به سلب مطلق آزادی انتخابات داشت؟ اگر احزاب حامی رضاخان مانند حزب تجدد که به نوشته آقای آبراهامیان «با کمک رضاخان اکثریت را در مجلس ملی پنجم کسب کرد» (ص110) ریشه در متن جامعه داشتند و نماینده واقعی افکار عمومی بودند، دیگر چرا میبایست نگرانی از انتخابات آزاد وجود داشته باشد؟ آیا این همه، حکایت از محبوبیت رضاشاه در جامعه داشت یا منفور بودن وی نزد افکار عمومی؟
متأسفانه باید گفت نگاه جانبدارانه و یکسویه آقای آبراهامیان به رضاخان موجب گردیده است که عمداً یا سهواً بسیاری از حقایق تاریخی در کتاب ایشان ناگفته ماند و اظهارنظرهای صورت گرفته درباره مسائل و موضوعات مختلف این دوران، به هیچ وجه از اتقان و استحکام لازم برخوردار نباشد. به عنوان نمونه، هنگامی که ایشان از «شتاب دادن به عزیمت نیروهای انگلیسی از ایران» (ص119) توسط رضاخان پس از کودتای سوم اسفند سخن میگوید و بدین ترتیب چهرهای ضدانگلیسی برای وی ترسیم مینماید، باید انگشت تحیر به دندان گزید؛ که چگونه ممکن است برای دست یابی به چنین منظوری، حقایق مسلم تاریخی را نادیده گرفت و خوانندگان را به مسیری کجراهه در تاریخ معاصر رهنمون گردید؟ درست است که نیروهای نظامی انگلیسی پس از کودتای سوم اسفند به سرعت ایران را ترک کردند، اما مسئله این نبود که رضاخان با به دستگیری قدرت، آن ها را از ایران اخراج کرد، بلکه واقعیت این بود که انگلیسیها رضاخان را بر سر کار آوردند تا بتوانند نیروهای نظامی خود را با خیالی آسوده به سرعت از ایران خارج سازند و در مناطقی که به شدت به آنها نیاز داشتند، به کار گیرند. همانگونه که پیش از این آمد، انگلیسیها اگرچه پس از انقلاب سوسیالیستی در روسیه، به منطقه قفقاز حمله بردند و بخشهایی از آن را تحت کنترل خود درآوردند، اما با هجوم ارتش سرخ، نیروهای نظامی خود را به پشت مرزهای شوروی منتقل ساختند. از طرف دیگر، با انعقاد توافقنامه اقتصادی میان دولتین شوروی و انگلیس، به نوعی آتشبس میان آنها برقرار گردید و باب همکاریهای میان آن دو در حوزه اروپا باز شد.
همچنین امضای عهدنامه مودت میان ایران و شوروی، این اطمینان خاطر را برای انگلیسیها فراهم آورد که ارتش سرخ پای خود را این سوی ارس نخواهد گذارد؛ به این ترتیب باید گفت انگلیسیها با توجه به معاهدات «لندن- مسکو» و «تهران- مسکو» به نوعی آتشبس همهجانبه با بلشویکها در آن برهه دست یافتند. از طرفی در چنین شرایطی که سالهای اولیه پس از جنگ جهانی اول بود، انگلیسیها به دنبال درهم شکستن امپراتوری عثمانی، روزهای بسیار پرکاری را در خاورمیانه پشت سر میگذاردند؛ چرا که در حال پیریزی شالوده جدید سیاسی این منطقه حساس برای دهههای بعد بودند؛ بنابراین آنها نیاز مبرمی به بهرهگیری از تمامی قوای نظامی خویش، از جمله نظامیان مستقر در ایران، در بینالنهرین و خاورمیانه داشتند؛ به همین دلیل نیز پس از برکشیدن رضاخان- که درباره آن سخن گفته شد- از آن جا که احساس خطری از جانب بلشویکها نمیکردند، نیروهای نظامی خود را به سرعت سمت مناطق مزبور حرکت دادند و سردار سپه و قزاقان تحت امر او را جانشین آنان ساختند. با توجه به این حقایق، طبیعی است که سخن گفتن از اخراج نیروهای انگلیسی توسط رضاخان را چیزی جز وارونهنویسی تاریخ نمیتوان به شمار آورد.
آقای آبراهامیان در ادامه تلاش خود برای مستقل نشان دادن رضاشاه، از لغو کاپیتولاسیون توسط وی سخن به میان آورده است: «مبارزه با نفوذ خارجی نیز بشدت جریان داشت. رضاشاه، کاپیتولاسیون (حق قضاوت کنسولی) قرن سیزدهم را که اروپائیان را خارج از حوزه قضایی کشور قرار میداد، ملغی ساخت. (ص131) در حالی که آن چه در این زمینه صورت گرفت در واقع مشابه همان کاری است که در قبال قرارداد از رده خارج و بلااثر 1919 انجام شد. اصل ماجرای کاپیتولاسیون به قرارداد ترکمانچای باز میگشت که طبق آن، دولت قاجار این حق را برای اتباع روس به رسمیت شناخت. اگرچه برمبنای قرارداد دولتهای کامله الوداد این حق شامل حال اتباع دیگر کشورهای اروپایی نیز شد، اما در مقام اجرا این قانون بیشتر اتباع روسیه را مد نظر داشت که برای حدود یک قرن با شدت تمام به آن عمل شد. نکته مهم آن که پس از انقلاب سوسیالیستی در روسیه و هنگام تدوین عهدنامه مودت میان دو کشور در دوران قبل از کودتای سوم اسفند، دولت انقلابی شوروی کلیه امتیازهای کسب شده از ایران در زمان تزارها را ملغی ساخت که از جمله آنها، همین حق قضاوت کنسولی یا کاپیتولاسیون بود؛ لذا با از میان رفتن زمینه اصلی کاپیتولاسیون در ایران، در واقع این موضوع، مختومه شد و آنچه رضاشاه در سال 1307 انجام داد چیزی جز نمایش تدفین کاپیتولاسیون در ایران، نبود.
جالب آن که اگرچه نویسنده محترم دست به بزرگنمایی اقدام رضاشاه در زمینه لغو کاپیتولاسیون میزند، اما هنگامی که بحث انعقاد قرارداد نفتی 1312 به میان میآید، تلاش دارد با تعبیر کردن آن به «عدم توفیق» پهلوی اول در کاستن از نفوذ شدید شرکت نفت ایران و انگلیس (ص131) حتیالمقدور از ابعاد فاجعهای که بدین ترتیب برای کشور روی داد و آثار منفی آن تا چند دهه بعد ادامه یافت، بکاهد. براساس آنچه در این کتاب عنوان شده، ماجرا چنین تصور میشود که رضاشاه به راستی قصد کاهش نفوذ و سلطه خارجی بر کشور را داشت، اما تلاش مجدانه وی قرین توفیق نبود، حال آنکه اگر به سیر حوادث نگریسته شود، واقعیت را به خوبی میتوان دریافت؛انگلیسیها در سال 1311 حقالسهم ایران از نفت را ناگهان به یک چهارم میزان سال قبل میرسانند و به این ترتیب زمینه اعتراض جدی دولت را به قرارداد دارسی فراهم میآورند، در پی این ماجرا رضاشاه در جلسه هیئت دولت در 6 آذر 1311، قرارداد دارسی به انضمام کلیه مذاکرات انجام شده پیرامون آن با دولت انگلیس را که میتوانست در مراجع بینالمللی مورد استناد قرار گیرد، ظاهراً از روی عصبانیت به درون بخاری میاندازد و آن را میسوزاند. دقیقاً در آستانه این ماجرا، عبدالحسین تیمورتاش که در حدود 6 سال پیش از این سررشته مذاکرات درباره نفت با دولت انگلیس را برعهده داشت، براساس اسنادی که اینتلیجنت سرویس به رضاشاه تحویل میدهد، به جرم ارتباط با روسها دستگیر و زندانی میگردد و برخلاف آنچه آقای آبراهامیان نگاشته، نه به دلیل «حمله قلبی» (ص138) بلکه به فرمان رضاشاه در زندان سر به نیست میگردد. (ظهور و سقوط پهلوی، جلد دوم: جستارهایی از تاریخ معاصر ایران، تهران، انتشارات اطلاعات، 1370، ص29-23)
در پی این ماجرا، مأموریت مذاکره با انگلیسیها درباره انعقاد قرارداد جدید به هیئتی متشکل از تقیزاده، فروغی، حسین علا و علیاکبر داور واگذار میگردد که برجستهترین عناصر فراماسونری ایران در آن هنگام بودند. سرانجام نیز در مذاکره نهایی، هنگامی که رضاشاه با شرط عنوان شده از سوی لرد کدمن- رئیس شرکت نفت انگلیس و ایران - مبنی بر افزایش 32 ساله قرارداد دارسی مواجه میشود، اگرچه خود را اندکی ناراحت نشان میدهد، اما بیآن که حتی برای تصمیمگیری در این باره تقاضای یک روز فرصت اضافه کند یا به دلیل عمق خسارتی که بدین ترتیب بر ملت ایران وارد میآمد، خواستار بازگشت به همان قرارداد دارسی گردد، فیالمجلس این شرط را میپذیرد و بر سلطه انگلیس بر نفت ایران تا سال 1993 میلادی (1372) مهر تأیید میزند. (مصطفی فاتح، 50 سال نفت ایران، تهران، نشر علم، 1384، ص303- 298) از طرفی قرارداد منعقده علاوه بر افزایش مدت، اشکالات اساسی و مهم دیگری نیز داشت که تنها به یک مورد اشاره میشود؛ در فصل 14 قرارداد دارسی آمده بود: «بعد از انقضاء مدت معینه این امتیاز تمام اسباب و انبیه و ادوات موجوده شرکت به جهت استخراج و انتفاع معادن متعلق به دولت علیه خواهد بود و شرکت حق هیچگونه غرامت از این بابت نخواهد داشت.»
همانگونه که پیداست طبق مفاد این فصل در پایان مدت قرارداد، کلیه داراییهای شرکت - داخل و خارج کشور- بدون استثناء به ایران تعلق میگرفت. اما انگلیسیها این مسئله را در بند ب از ماده 20 قرارداد جدید در سال 1312، اینگونه نگاشتند: «در موقع ختم امتیازخواه این ختم به واسطه انقضاء عادی مدت یا به هر نحو دیگری پیش آمد کرده باشد، تمام دارائی کمپانی در ایران به طور سالم و قابل استفاده بدون هیچ مخارج و قیدی متعلق به دولت ایران میگردد.» بدین ترتیب تنها با گنجانیده شدن عبارت «در ایران» در قرارداد جدید، ایرانیان از بخش قابل توجهی از داراییهای شرکت که با منافع حاصل از غارت نفت ایران، در خارج از مرزهای کشورمان تهیه و تدارک شده بود، محروم شدند و انگلیسیها راه را بر هرگونه ادعای احتمالی در این زمینه بستند (برای اطلاع بیشتر از زیانهایی که در قالب قرارداد 1312 متوجه ملت ایران گردید ر.ک.به: ابوالفضللسانی، طلای سیاه یا بلای ایران، تهران، مؤسسه انتشارات امیرکبیر، 1357، فصل یازدهم، صص382-239). به هر حال، این قرارداد به حدی مضرتبار بود که حتی سیدحسن تقیزاده که خود به عنوان وزیر دارایی وقت آن را امضا کرده بود، پس از اعتراضاتی که در مجلس پانزدهم به این قرارداد، بیآن که کلمهای در دفاع از محتوای آن بر زبان آورد، صرفاً به بیان این که وی در ماجرای امضای این قرارداد صرفاً آلت فعل بوده است، بسنده کرد. حال، با توجه به این مسائل آیا میتوان از امضای چنین قراردادی، صرفاً به عنوان «عدم توفیق» در کاستن از نفوذ شدید شرکت نفت ایران و انگلیس یاد کرد یا باید واژهای مناسبتر برای بیان حاقمطلب به کار گرفت؟
اگرچه موارد متعدد دیگری نیز در این بخش کتاب، شایسته تأمل و دقت است، اما تنها به ذکر دو نمونه دیگر بسنده میشود؛ 1- صدور دستور قتل مدرس در سال 1316 توسط رضاشاه از مسلمات تاریخی این دوران است و حتی عوامل اجرایی این دستور نیز بعدها در اعترافات خود، به تشریح جزئیات نحوه به شهادت رساندن این روحانی مبارز پرداختند، اما آقای آبراهامیان مینویسد:«مدرس که از سال 1306 در انزوای اجباری به سر میبرد، به طور مشکوکی درگذشت.» (ص140) 2- نام بردن از محمدعلی فروغی به عنوان یک «قاضی مستقلاندیش» و نیز درخواست نهانی او از متفقین پس از تهاجم به ایران در شهریور 20 برای کنار گذاردن رضاشاه مورد دیگری است که باید به آن اشاره کرد. (ص149) آقای آبراهامیان پیش از این از فروغی به عنوان «یکی از بنیانگذاران نخستین لژ رسمی فراماسونری در سال 1288 در تهران» یاد میکند. (ص111) بنابراین در شهریور 20 حدود 32 سال از عضویت رسمی فروغی در لژ فراماسونری میگذشت و وی در آن هنگام بزرگترین فراماسون ایرانی محسوب میشد؛ بنابراین پرواضح است که آقای آبراهامیان با نام بردن از وی به عنوان یک شخصیت مستقلاندیش، در پی غسل تعمید فراماسونری و زدودن ننگ وابستگی از دامان این شبکه برآمده است. از سوی دیگر، برکناری رضاشاه به هیچوجه بنا به درخواست فروغی صورت نگرفت، بلکه قبل از هر مسئله دیگری به جبن و ترس ذاتی رضاشاه از بیگانگان بازمیگشت؛ بنابراین به محض ورود نیروهای متفقین، وی خود را برکنار شده و بلکه دودمان خویش را برباد رفته میدید. اتفاقاً با شناختی که رضاشاه از بزرگ فراماسون بودن فروغی و ارتباط ویژه او با انگلیسیها داشت، به اصرار از وی خواست تا با پذیرش نخستوزیری، در جهت جلب رضایت انگلیس به ادامه سلطنت پهلوی، تلاش کند؛ و البته فروغی به دلایل معلوم توانست از عهده این کار برآید. به نظر میرسد، ذکر این موارد برای روشن ساختن نوع نگاه نویسنده محترم به دوره پهلوی اول، کافی باشد و طبیعی است نگارش تاریخ این دوره تحت سیطره چنین نگرشی، از چه کمبودها و نواقصی، هم در بیان وقایع و هم در ارائه تحلیلها، برخوردار خواهد بود.
آقای آبراهامیان در بخش دوم کتاب تحت عنوان «سیاست برخوردهای اجتماعی»، آقای آبراهامیان تحولات سیاسی و اجتماعی کشور را از سال 20 تا 32 را به ویژه با توجه به ساخت طبقاتی جامعه و تأثیرات آن بر ساختار سیاسی کشور مورد بحث و بررسی قرار داده است که البته در این میان شکلگیری و فعالیتهای حزب توده از موضوعات محوری در این مبحث به شمار میآید.
ارزیابی این بخش از کتاب، اگرخواسته باشیم جزئینگری کنیم و به کلیه نکات ریز و بزرگ بپردازیم، حاصل کار را بسیار مفصل و مطول خواهد کرد؛ لذا فقط با ذکر نمونههایی، نگاه را به سمت مسائل محوری معطوف خواهیم داشت: نویسنده محترم چنین مینگارد: «شاه جدید برای آن که مردم را مطمئن سازد که دیکتاتوری دوباره برقرار نخواهد شد، همه زندانیان سیاسی را بخشید و بیش از 1250 نفر مخالف را در چند ماه پس از آن آزاد کرد.» (ص159) بدیهی است برای خوانندگان فاقد آشنایی لازم با شرایط آن برهه، این عبارت میتواند القاء کننده آزادی زندانیان سیاسی از موضع قدرت توسط محمدرضا باشد؛ البته جای شکی نیست که شخصیت پهلوی دوم در بدو سلطنتش با شخصیت و روحیات وی در دوران پس از کودتای 32 به ویژه دهه 40 و 50، تفاوت بسیاری دارد. اما به هر حال این نکته نیز باید روشن باشد که آزادی زندانیان سیاسی، اساساً موضوعی فارغ از اراده و خواست شاه جوان در آن هنگام بود؛ به عبارت دیگر، هنگامی که محمدرضا خودش هنوز هیچ شأن و اعتباری در ساختار سیاسی کشور نداشت، اراده او برای آزادی یا استمرار حبس این زندانیان چه محلی از اعراب میتوانست داشته باشد؟! زمانی که سرتاسر نیمه شمالی کشور در اشغال ارتش سرخ شوروی بود، مگر محمدرضا میتوانست در مقابل آزادی نیروهای سیاسی وابسته به کمونیسم که بخش اعظم زندانیان سیاسی را تشکیل میدادند، مقاومت کند؟ بنابراین رویدادهای آن برهه نباید بهگونهای که خوانندگان را در درک واقعیتها دچار مشکل کنند.
همچنین نویسنده محترم درباره وضعیت ارتش در دوره بعد از شهریور20، از اقدامات محمدرضا برای بازسازی و تقویت ارتش سخن به میان آورده است و اشارهای نیز به امضای «موافقتنامهای با ایالات متحده برای تجدید سازمان، بازآموزی و تجهیز هرچه بیشتر نیروهای مسلح» میکند. (ص160) به طوری که نقش و اهمیت این موافقتنامه در زمینه سلطه آمریکا بر ارتش ایران تا پایان دوره پهلوی به هیچوجه مشخص نمیشود. این در حالی است که طبق قرارداد منعقده میان ساعد - نخستوزیر وقت- با لوی دریفوس سفیر آمریکا در تهران- در آذرماه 1322، در حقیقت سنگ بنای مستشاری نظامی آمریکا در ایران نهاده شد و با توجه به اعطای اختیارات گسترده به آن ها، ارتش ایران در اختیار آمریکا قرار گرفت. طبق ماده هشتم این قرارداد، حتی به مستشاران نظامی آمریکا این حق داده شد تا هرگاه تشخیص دهند مسئولیت اجرای هر یک از طرحهای مصوب وزارت جنگ ایران را برعهده گیرند و کلیه پرسنل نظامی ایران نیز ملزم به اطاعت از آنها بودند. البته این قرارداد چند سال تمدید شد و آنگاه با امضای قرارداد میان محمود جم - وزیر جنگ ایران- و جرج آلن - سفیر آمریکا در تهران - در سال 1326، مبنایی در روابط نظامی ایران و آمریکا نهاده شد که جز تحتالحمایگی، نام دیگری برآن نمیتوان نهاد.
به عبارتی، برمبنای این قرارداد (که تا پایان عمر رژیم پهلوی ادامه یافت) مهمترین امور ارتش ایران در اختیار مستشاران نظامی آمریکا قرار گرفت. حق بازرسی از کلیه قسمتهای ارتش ایران توسط مستشاران آمریکایی و الزام نظامیان ایرانی به ارائه کلیه مدارک و اسناد درخواستی آنان، ارشدیت نظامیان آمریکایی بر همتایان ایرانی، برخورداری از حق پیشنهاد ترفیع یا تنزل درجه نظامیان ایرانی و نیز ارائه طرحهای مختلف برای بخشهای گوناگون ارتش، از جمله امتیازاتی بود که در این قرارداد برای هیئت مستشاری آمریکا در ایران در نظر گرفته شده بود. اما نکته جالب این که آمریکاییها برای تثبیت تسلط خود بر ارتش شاه، حق انحصاریشان را در ماده 24 از این قرارداد به ثبت رساندند: «تا مدتی که این قرارداد یا تمدید آن معتبر است، دولت ایران هیچگونه مأمورین هیچ دولت خارجی دیگر را برای انجام هیچگونه وظایف مربوط به ارتش ایران استخدام نخواهد نمود، مگر با توافق نظر مشترک مابین دولتین کشورهای متحد آمریکا و ایران.» (اسناد لانه جاسوسی آمریکا)
همانطور که آمد، به منظور پرهیز از مطول شدن این مبحث، ناگزیر از این دست موارد عبور میکنیم و نگاه خود را به مسائل کلیتری معطوف میداریم، البته باید خاطرنشان ساخت تلاش نویسنده محترم در انعکاس مشاغل و وابستگیهای سیاسی و فرهنگی اعضای فراکسیونهای مجلس و نیز احزاب و گروههای سیاسی فعال در جامعه، از جمله حزب توده، قابل تقدیر است و که کمتر در دیگر کتابهای مرتبط با مسائل این دوره از تاریخ کشورمان به چشم میخورد.
آقای آبراهامیان در این بخش ضمن پرداختن به نحوه تشکیل احزاب سیاسی گوناگون بعد از فرار رضاشاه، انتخابات مجلس چهاردهم را مورد توجه قرار میدهد و به بررسی شکلگیری فراکسیونهای مختلف در آن میپردازد. وی در این زمینه راجع به فراکسیون حزب توده مینویسد: «هشت نماینده فراکسیون توده همگی از روشنفکران جوان بودند... همه به جز فداکار نماینده اصفهان، از استانهای شمالی انتخاب شده بودند اما نمایندگی خود را نه چندان به مقامات شوروی که به هواداران اتحادیههای کارگری و مالکان طرفدار روسها مانند احمد قوام و ابوالقاسم امینی مدیون بودند.» (صص182-181) اگرچه نمیتوان نفوذ حزب توده و شوراهای کارگری وابسته به آن را نه تنها در مناطق شمالی، بلکه در دیگر مناطق کشور نمیتوان نادیده گرفت، اما در عین حال در بررسی مسائل سیاسی آن دوران که در ارتباط با این حزب بود، چشم پوشی از نقش شورویها، به ویژه تا زمانی که نیروهای نظامی آن ها مناطق شمالی ایران را در اشغال خود داشتند، منطبق بر حقایق تاریخی نیست. به نظر میرسد که آقای آبراهامیان با مبنا قرار دادن ساخت طبقاتی جامعه برای تحلیل وقایع و تحولات سیاسی ایران در این مقطع، برخی مواقع از این حقایق به نفع چارچوب تحلیلی خود، چشمپوشی میکند. برای روشن شدن مسئله در این زمینه، جا دارد به سخنان ایرج اسکندری- یکی از اعضای حزب توده که در دوره چهاردهم مجلس، از ساری انتخاب شد- رجوع نماییم.
وی سخنان ابتدا انتخاب اعضای حزب توده از مناطق شمالی را به «زور بازوی» خود این افراد منتسب کرده است و بدین طریق قصد نفی دخالت شورویها به نفع آنها را دارد، اما سرانجام در پاسخ به سؤالی که امیرخسروی مطرح میسازد، واقعیت را بیان میدارد: «امیر خسروی: آیا شورویها آنقدر قدرت داشتند که هر کس را که میخواستند انتخاب بشود؟ اسکندری: بله!بله! در شمال بله! چون ارتش شوروی آنجا بود، کافی بود بهانهای گرفته و یارو را بیرون کنند که کلکش بکلی کنده شود. در مازندران شهمیرزادی را که در مقابل من کاندیدا شده بود، بیرون کردند. به او گفته بودند: باید بروی و دیگر حق نداری به مازندران بیایی... خوب! اینجوری کمک کردند.» (خاطرات ایرج اسکندری، دبیر اول حزب توده ایران، 1357-1349، به کوشش خسرو امیر خسروی و فریدون آذرنور، تهران، مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، چاپ دوم، 1381، ص147) آیا به راستی کمک و دخالتی بالاتر از این میتوان برشمرد که شورویها رقیب کاندیدای مورد نظر خود را از حوزه انتخاباتی اخراج و عرصه را برای انتخاب کاندیدای حزب توده باز کنند؟
آقای آبراهامیان همچنین هنگامی که در صدد تشریح «پایگاههای طبقاتی حزب توده» برمیآید، نقش شوروی را در شکلگیری آن کمرنگ میسازد و به نوعی پایههای حزب را مستقر بر برخی طبقات اجتماعی ایران قلمداد میکند: «حزب توده در سال 1320 با توسل کلی به همه مردم صرفنظر از طبقه، به منظور اتحاد در جنبشی عمومی بر ضد دیکتاتوری رضاشاه آغاز شد اما در عرض سه سال بعد بتدریج رویکرد خود را محدود کرد؛ به طوری که در پایان نخستین کنگره نه چندان از حقوق کلی مردم که از محرومیتهای خاص کارگران، دهقانان، روشنفکران، معلمان و صنعتگران سخن میگفت.» (ص295) همانگونه که میدانیم حزب توده در مهرماه 1320 پایهگذاری شد و این زمانی است که رضاشاه از کشور خارج شده وفضایی به کلی متفاوت از قبیل برجامعه حاکم است؛ بنابراین سخن گفتن از جنبش دیکتاتوری رضاشاه در این برهه، موجه نیست. در حقیقت در این زمان، شورویها پس از غیبتی 20 ساله، در پی برپا ساختن پایگاههای سیاسی خود در ایران بودند، اما در شرایط ویژه آن هنگام- اتفاق شوروی و انگلیس در برابر آلمان هیتلری- گام نخست بدین منظور در قالب ائتلاف با برخی نیروهای وابسته به انگلیس از جمله مصطفی فاتح برداشته شد که به اصطلاح به تشکیل یک جبهه ضدفاشیسم انجامید. ایرج اسکندری در خاطرات خود در این باره میگوید: «ما میخواستیم یک روزنامه ضدفاشیستی انتشار دهیم و انجام این مقصود مستلزم تحصیل امتیاز بود و ما آن را نداشتیم. پس از انتشار اعلامیه حزب و تشکیل کنفرانس، در این حیص و بیص، مصطفی فاتح با ما تماسی پیدا کرد... در آن موقع ما ابا و امتناعی از ملاقات با آنها نداشتیم زیرا آنها جزء متفقین، و بنابراین از نیروهای ضدفاشیستی بودند... [فاتح] گفت: اگر شما یعنی حزب توده، حاضر شوید اتحادی بر ضد فاشیسم به وجود آورید، من هم در آن شرکت میکنم و امتیاز روزنامه را هم برای شما میگیرم.» (خاطرات ایرج اسکندری، ص133)
به گفته بزرگ علوی «این زمانی است که در میدان توپخانه اخبار رادیو برلین را پخش میکردند و پیشروی آلمان را پخش میکردند و مردم هورا میکشیدند و دست میزدند... مردم طرفدار آلمانها بودند و میخواستند آلمانها در جنگ پیروز شوند. در چنین شرایط وجو، روسها و انگلیسیها و دولت علاقهمند بودند یک چنین روزنامهای به وجود بیاد.» (خاطرات بزرگ علوی، ص245) بنابراین از همان ابتدا، رویکرد حزب توده به مسائل سیاسی داخلی برمبنای سیاستهای کلان شوروی شکل میگرفت، و نه طبق اصول و مبانی طبقاتی جامعه. علوی در بخش دیگری از خاطرات خود به نکتهای اشاره دارد که با وضوح بیشتری این مسئله را عیان میسازد: «کامبخش در همان یکی دو ماه بعد از تأسیس حزب توده، غیبش زد... گفتند رفته است آنجا و قانع کرده که او «پنجاه و سه نفر» را لو نداده. بعد از دو ماه آمد و دیدیم که کامبخش پیدایش شده و نه به عنوان یک تودهای عادی بلکه در یک کنفرانسی در خارج از حزب توده و در یکی از سالنهای مدارس رفت و صبحت کرد و گفت: حزب من. تا اینکه حرف او به گوش من خورد، من لرزیدم. این هنوز هیچی نشده میگه حزب من. بعد شنیدم که در کمیته مرکزی هم هست. به رادمنش گفتم: رادمنش این چیه؟ او گفت: از من کاری برنیامد. گفتم: یعنی چه از تو کاری برنیامد؟ گفت: کار دست آنهایی است که باید باشد. گفتم: یعنی روسها. گفت: بله.» (همان، ص255)
بیان این مطالب، به معنای نفی رویکردهای طبقاتی حزب توده نیست؛ چرا که به هر حال طبق مرام کمونیستی این حزب، آنگونه رویکردها کاملاً طبیعی است، اما نکته در اینجاست که تمامی این جهتگیریها و رویکردها ذیل یک اصل مهم دیگر صورت میگرفت و آن تبعیت از حزب برادر بزرگتر، یعنی حزب کمونیست شوروی بود؛ بنابراین آنچه در عملکردهای حزب توده، اصالت داشت، همین وابستگی صددرصدی به شوروی بود و بقیه مسائل، تابعی از این وابستگی به شمار میرفت. از این رو غرق شدن در تحلیلهای طبقاتی، نباید ما را از مشاهده متن و اصل ماجرا بازدارد و به سمت حواشی قضیه سوق دهد.
شاید به خاطر همین کمتوجهی به ماهیت حزب توده است که آقای آبراهامیان تصویری بزرگنمایی شده از حزب توده، به ویژه اعضای کادر مرکزی آن در دوره بعد از کودتای 28 مرداد، ارائه میدهد: «طی یک سلسله بازداشتهای جمعی از 1332 تا 1337 رژیم بیش از سه هزار نفر از اعضای حزب را دستگیر کرد... در سال 1338 از آن سازمان زیرزمینی پرهیبت اثر کمی برجای ماند اما همان طور که سفارت آمریکا هشدار داد، هرچند حزب توده سازمان کارآمدی را از دست داده بود، سابقه ارزشمندی در شهامت و شهادت کسب کرده بود.» (ص294)
در این باره باید گفت اگرچه تعدادی از اعضای حزب توده اعدام و جمع بیشتری از آنان نیز به حبسهای طویلالمدت محکوم شدند، اما از آنجا که این همه، در مسیر سرسپردگی به بیگانه به وقوع میپیوست، و مردم ایران نیز به این واقعیت آگاه بودند، هرگز نتوانست جایی در دل جامعه مسلمان باز کند و به عنوان الگو و سابقه ارزشمندی در حافظه تاریخی آنها برجای ماند، اما جای وابستگی به اجانب و گام برداشتن در مسیر تأمین منافع آنان طبیعی است هیچگونه احساس تحسین و تقدیری را برنمیانگیزد، هرچند کسانی که در این مسیر باطل گام برداشته باشند، رنج و تعب فراوانی دیده و حتی جان باخته باشند. البته آقای آبراهامیان در این زمینه نکاتی را نیز ناگفته میگذارد که طبعاً بیان آن ها میتوانست به نزدیک شدن تصویر ارائه شده توسط ایشان به حقیقت از حزب توده در دوران بعد از کودتا، کمک شایانی نماید. ایشان بعد از ذکر اعدام تعدادی از اعضای این حزب، مینویسد: «محکومیت بیش از دویست نفر، به رهبری یزدی، بهرامی و شرمینی، از اعدام به حبس ابد تخفیف یافت.» (ص294)
این در حالی است که این سه بلافاصله پس از دستگیری، به نحو حیرتانگیزی دچار وادادگی شدند و کمال همکاری را با رژیم پهلوی کردند. به گفته بزرگ علوی، دکتر بهرامی که هنگام دستگیری، دبیر کل حزب در ایران بود، پس از دستگیری «آمد پشت رادیو و به طور مفتضحی تمام تقصیرها را به عهده خودش گرفت و توصیه کرد [به اعضا حزب] که هر چه دارید بگویید و نفرت نامه بنویسید.» (خاطرات بزرگ علوی، ص212) همچنین کیانوری نیز در خاطرات خود با اشاره به دستگیری دکتر بهرامی، خاطرنشان میسازد که وی «بلافاصله در ماشین، آدرس دو خانهای را که میشناخت، داد.» (خاطرات نورالدین کیانوری، به کوشش مؤسسه تحقیقاتی و انتشاراتی دیدگاه، تهران، انتشارات اطلاعات، 1371، ص349) یعنی دو خانه متعلق به دو عضو بلندپایه حزب، امانالله قریشی (مسئول کمیته ایالتی تهران) و مهندس علوی، (عضو هیئت اجرائیه حزب در ایران) که منجر به دستگیری نامبردگان و لو رفتن اشخاص و اسناد بسیاری از این طریق شد. دکتر بهرامی، یک سال پس از این ماجرا، به دلیل ابتلا به بیماری قند درگذشت.
دکتر یزدی نیز نه تنها پس از دستگیری، راه کنارهگیری از حزب را در پیش گرفت، بلکه به همکاری با ساواک رو آورد و حتی دو فرزند خود به نام حسین و فریدون را نیز در ارتباط با ساواک قرار داد که همین مسئله در نهایت به لو رفتن برخی اسناد مهم حزب در آلمان شرقی انجامید. به هر حال، دکتر یزدی به فاصله کوتاهی پس از دستگیری آزاد شد؛ البته کیانوری در خاطراتش درباره عفو و آزادی وی مینویسد: «بعدها که در خارج بودیم به پیشنهاد سرلشکر آزموده، شاه به دکتر یزدی عفو داد. در توضیحی که سرلشکر آزموده در روزنامه اطلاعات بر این عفو نوشته بود، آمده بود که دکتر مرتضی یزدی به این مناسبت عفو شد که در موقع بسیار حساسی خدمت بزرگی به اعلیحضرت و مملکت کرده است.» (خاطرات نورالدین کیانوری، ص299)
نادر شرمینی - مسئول شاخه جوانان حزب توده - که تا پیش از کودتای 28 مرداد از وی در اطلاعیههای شاخه جوانان به عنوان «فرزند طبقه کارگر ایران» یاد میشد نیز به گفته کیانوری «پس از این که دستگیر شد بلافاصله ضعف نشان داد و همه چیز را لو داد... بعد از انقلاب که به ایران آمدیم مطلع شدیم که شرمینی با یک کارخانه شیشه همکاری دارد. آقای مهندس شرمینی چهل میلیون دلار پول دولتی کارخانه را به جیب زده و در آمریکا به حساب خودش ریخته بود.» (خاطرات نورالدین کیانوری، ص350)
تحلیل نویسنده محترم از نقش احمد قوام در حل بحران ایجاد شده توسط فرقه دموکرات آذربایجان نیازمند توضیحاتی است. همانگونه که میدانیم با اعلام موجودیت فرقه دموکرات آذربایجان در اواسط سال 1324 و اعلام حکومت فرقوی از 25 آذر این سال که تحت حمایت سیاسی و نظامی شوروی قرار داشت، کشور با یک بحران مواجه گشت؛ چرا که به دلیل حضور نیروهای ارتش سرخ در مناطق شمالی، احتمال تجزیه آذربایجان از ایران به شدت قوت گرفت. در این حال نقشآفرینی احمد قوام (که از بهمن 1324 نخستوزیری را برعهده گرفت) در حل این بحران، یکی از نقاط روشن کارنامه سیاسی وی به شمار میآید، هرچند در این کارنامه نقاط سیاه متعددی را نیز میتوان یافت. احمد قوام با عزیمت به مسکو در بدو نخستوزیری و مذاکره درباره امتیاز نفت شمال- که شوروی از سال 1323 علاقه مفرطی به اخذ آن نشان داده بود- و سپس ادامه این مذاکرات در تهران و امضای توافقنامهای با سادچیکف - سفیر شوروی در ایران- برای واگذاری امتیاز مزبور به شرط خروج نیروهای ارتش سرخ، در واقع زمینههای رفع بحران را فراهم آورد.
در این حال، آقای آبراهامیان ضمن تشریح چگونگی تشکیل حزب دموکرات قوام و نیز فراکسیونهای مجلس پانزدهم شامل «حزب دموکرات» با هشتاد کرسی، سلطنتطلبان با نام «اتحاد ملی» با سیوپنج کرسی و گروه هوادار انگلستان تحت عنوان «فراکسیون ملی» با بیست و پنج کرسی (ص219-218) به گونهای عدم تصویب قرارداد قوام- سادچیکف را در این مجلس بازتاب میدهد که گویی قوام به راستی معتقد به تصویب و اجرای این قرارداد بوده است و مخالفان وی در مجلس پانزدهم متشکل از سلطنتطلبان و طرفداران انگلیس، از این امر که به ضرر منافع ملی ایران بود، جلوگیری به عمل آوردهاند: « در مهرماه چون قوام پس از تأخیر فراوان سرانجام پیشنهادهای نفتی ایران و شوروی را به مجلس تقدیم کرد، اکثریت وسیع دموکراتها به مخالفان پیوستند و پیشنهاد را رد کردند اما قوام برای بیاثر کردن آن ماهرانه دو تاکتیک را به کار بست. نخست، از پشتیبانی علنی موافقنامه سرباز زد و به این وسیله از این خطر اجتناب کرد که رد آن به عنوان رأی عدم اعتماد به حکومت تلقی شود. دوم، به دنبال رد آن، به حمله به انگلستان پرداخت و بنابراین خط مشی «موازنه مثبت» را حفظ کرد. (ص221)
اما در این باره باید دانست که اولاً قوام هنگام مذاکره با مقامات شوروی در مسکو و نیز امضای قرارداد با سادچیکف در تهران در فروردین 1325 به خوبی از قانون 11 آذر 1323 مصوب مجلس مبنی بر «تحریم مذاکرات نفت» با کلیه کشورها و نیز کمپانیهای نفتی در صورت حضور نیروهای نظامی خارجی در کشور، کاملاً مطلع بود، بنابراین طبیعی است که به هنگام عقد قرارداد با توجه به غیرقانونی بودن مسلم آن، هیچ امیدی به تصویب بعدیاش در مجلس نداشت، اما در آن مقطع این اقدام را برای امیدوار ساختن شورویها به کسب امتیازات مورد نظر خود در ایران و زمینهسازی برای خروج نیروهای نظامی آنان از کشور، ضروری میدانست این نکته نیز باید مورد توجه قرار گیرد که هنگام انجام مذاکرات مزبور، دیگران نیز راجع به غیرقانونی بودن این مذاکرات سکوت کرده بودند و این خود حاکی از وقوف آنها به حساسیت وضعیت کشور و طرح قوام برای عبور از این بحران بود.
ثانیاً قرارداد مزبور در روز 29 مه 1326 توسط قوام در مجلس مطرح شد، یعنی زمانی که حدود یک سال و نیم از خروج قوای نظامی شوروی از ایران گذشته، غائله فرقه دموکرات آذربایجان به کلی خاموش گردیده و فضا و شرایط بینالمللی نیز بهگونهای بود که احتمال تهاجم مجدد ارتش سرخ به ایران بسیار پایین و بلکه در حد صفر بود. در این شرایط، قوام با اشاره به اقدامات خود در هنگام غائله فرقه دموکرات آذربایجان، خاطرنشان ساخت: «من ناچار بودم برای تخلیه ایران و رهایی آذربایجان و جلوگیری از کشتارها اقداماتی کنم و خود را در آن اقدامات کاملاً مصاب میدانم... آن ساعتی که موافقتنامه را امضا کردم معتقد بودم به صلاح مملکت است و امروز هم معتقدم، اگر مجلس جرح و تعدیلی لازم میداند با دقت کافی در آن مطالعه کند.» (جلال متینی، کارنامه سیاسی دکتر محمد مصدق، (صص182-181)
فارغ از این که اختلافات سیاسی قوام با اعضای حزب خود یعنی حزب دموکرات چه بود و نیز چه رقابتها و مسائلی میان فراکسیونهای مختلف مجلس و دولت وجود داشت، با توجه به اصل کلی غیرقانونی بودن قرارداد قوام- سادچیکف و همچنین اظهارات قوام در مجلس که از یکسو بر اضطرار خود به امضای آن قرارداد در شرایط بحرانی و از سوی دیگر بر اختیار نمایندگان در جرح و تعدیلش تأکید میکند، آیا جز این انتظار میرود که مجلس به قرارداد مزبور رأی منفی دهد و آن را ملغی و بلااثر اعلام کند؟ در واقع باید گفت قوام هیچ اصراری بر تصویب قرارداد- نه صرفاً بظاهر بلکه باطناً- نداشت و اگر مجلسیان، قطع نظر از وابستگیهای سیاسی و فراکسیونی خود، رأی دیگری جز ابطال آن داده بودند، به شدت زیر علامت سؤال قرار میگرفتند و مسلماً با واکنش تند جامعه مواجه میگردیدند. بنابراین باید گفت مهر ابطال بر قرارداد قوام- سادچیکف، نه توسط فراکسیونهای وابسته به دربار و انگلیس، بلکه به مقتضای شرایط سیاسی و اجتماعی روز، زده شد.
آقای ابراهامیان توضیحات نسبتاً مفصلی نیز راجع به فرقه دموکرات آذربایجان، شخصیتهای مطرح در آن، درخواستها و اقدامات این فرقه و در نهایت سرکوب و سرنگونی آن ارائه کرده است که اگرچه اطلاعات تاریخی فراوانی را در خلال آن میتوان مشاهده کرد، اما در عین حال ارائه توضیحاتی پیرامون برخی از این مطالب ضرورت دارد. به عنوان نمونه، تعریف نویسنده محترم از برخی شخصیتهای دخیل در این فرقه با توصیفات برخی دیگر، و از جمله دکتر نصرتالله جهانشاهلو از آنان به کلی متفاوت است. آقای آبراهامیان مینویسد: «دانشیان، سازمان دهنده اصلی حزیب در سراب، میانه و زنجان، سابقاً سوهان کار بود و بنابر سوابق موجود در سفارت انگلیس «شجاعت و ارادهای استثنایی داشت.» او دهقانزادهای بود که به قفقاز مهاجرت کرده، در باکو- و به قول بعضیها در مدرسه نظام- درس خوانده و در بازگشت به ایران در سال 1316 زندانی شده بود.» (ص356)
اما برخلاف چنین چهره شجاع، تحصیل کرده و انقلابی، جهانشاهلو که خود زمانی معاونت دولت پیشهوری را برعهده داشت و از نزدیک با دانشیان در ارتباط بود، درباره او مینویسد: «غلام یحیی دانشیان؛ او رسماً معاون وزیر جنگ، آقای کاویان بود، اما با وزارت جنگ کاری نداشت... او خود میگفت اصلاً از سراب آذربایجان بود، اما در باکو در بخش صابونچی متولد و همانجا بزرگ شد. او به هیچ خط و زبانی نمیتواند بنویسد و بخواند... در آستانه جنگ دوم جهانی که روسها بیگانگان را به دستاویز امنیتی از کشور اتحاد شوروی میراندند، آقای غلام یحیی نیز با ایرانیان مهاجر به آذربایجان ایران روانه شد و در بخش سراب سکنی گزید. همانطور که از خود او شنیدم نخست در روستاهای سراب، شیره (دوشاب) میفروخت... در آغاز آذرماه 1324 با اسلحهای که روسها توسط کاپیتن نوروزاف در اختیار او گذاشتند، شهر میانه را از دست دولتیان گرفت... پس از انتقال من به تبریز او و فدائیان زیر نظر فرماندهیاش روی آدمکشان و غارتگران تازی و مغول و غز را سپید کردند.» (نصرتالله جهانشاهلو، ما و بیگانگان، تهران انتشارات ورجاوند، 1380، ص230-229)
نویسنده محترم درباره محمد - بیریا یکی دیگر از مسئولان فرقه دموکرات- مینویسد: «بیریا سرپرست اتحادیههای کارگری هوادار حزب توده در تبریز، سازمان دهندهای توانا و شاعر آذریزبان ماهری بود. وی در سال 1297 در تبریز زاده شد. در دهه 1310 به شمال گریخته، در باکو ادبیات خوانده و همراه ارتش شوروی در شهریور 1320 به وطن بازگشته بود.» (ص356) حال آن که آقای جهانشاهلو چنین توصیفی از وی به دست میدهد: «محمد بیریا وزیر فرهنگ؛ این آقای بیریا پیش از این که حزب توده در آذربایجان تشکیل شود و پس از آن تا پیدایش فرقه دموکرات تصنیفهای ساخته خود را در باغ ملی تبریز میخواند و دنبک میزد و مسئول بخشی از گردونهها و چرخ فلکها بود... عمال روس او را در اتحادیه کارگران حزب توده سخت تقویت کردند تا جایی که اتحادیه کارگران تبریز را قبضه کرد و از آن سازمانی تمام عیار روسی ساخت... همه در و دیوار اتحادیه کارگران تبریز مزین به عکسهای استالین و باقراف و دیگر رهبران حزب بلشویک بود.» (نصرتالله جهانشاهلو، همان، ص219)
همچنین آقای آبراهامیان از یورش ناگهانی ارتش به فرقه دموکرات آذربایجان سخن به میان آورده است: «حکومت آذربایجان با این مشکلات دست به گریبان بود که ناگهان در 19 آذر ارتش شاهنشاهی از سه جناح به استان حملهور شد.» (ص378) در حالی که حمله مزبور به هیچ وجه ناگهانی و غیرمنتظره نبود، بلکه پس از مذاکرات قوام در مسکو و سپس عقد قرارداد قوام- سادچیکف در تهران و خارج شدن ارتش سرخ از آذربایجان در اردیبهشت 1325، چراغ قرمز برای فرقه دموکرات روشن شد: «آقای سادچیکف آشکارا گفت که ارتش ما اکنون سرگرم تخلیه آذربایجان است، بیگمان وضع شما پس از این بسیار دشوار خواهد شد، از این رو باید در مذاکرات با آقای قوامالسطنه و دولت او، حداقل مصونیتی برای خودتان دست و پا کنید... دو روز پس از آن، باز شب هنگام آقای سادچیکف ما را به سفارت دعوت کرد... تلگراف استالین را خطاب به پیشهوری به ما داد. مضمون تلگراف چنین بود: انقلاب فراز و نشیب دارد. اکنون باید بدین نشیب تن در دهید و خود را برای فراز آینده آماده کنید.» (نصرتالله جهانشاهلو، همان، ص243-242) ادامه دارد ...