عباس میلانی
در داستانهای گلستان اغلب باد میآید. انگار باد یکی از شخصیتهای اصلی این قصهها است. در فیلمهایش هم باد کم نیست. در سنت نشانهشناسی سینما، باد از ابزار مانوس و محبوب سینماگران است. به مددش هزار و یک نکته و حالت را به تصویر و تمثیل در میآورند. گرچه برخی مدعی هستند شگردهای روایی سینما در ساخت و بافت قصههای گلستان موثر بودهاند اما به گمان من حضور باد در قصههایش را میتوان به ریشههای تاریخی و احتماعی نیز تأویل کرد. آثار گلستان بیش از هر چیز درباره ذهن و روان، خلوت و جلوت شخصیتهایی گرفتار چنبر گریز ناپذیرگذار و دگردیسیاند. بستر تاریخی (و عاطفی) این آثار جامعهای است متحول که در آن سنت و تجدد، استبداد و دموکراسی، فئودالیسم و سرمایهداری، اسکان شهری و تحرک عشیرتی، فردیت سرکش و همنوایی منقاد و بالاخره خرد ریزبین و خیال بلندپرواز در حال ستیزند. شخصیتهایش هم همه لاجرم گرفتار تندباد این حوادثاند. گویی سرنوشت همه آنها برگرته راننده فیلم خشت و آینه رقم خورده که شبی، مسافری ناشناس و چادر به سر، نوزادی ناخواسته را در ماشینش جای گذاشت. آن نوزاد را به نظرم، میتوان تمثیلی از تجدد گریزناپذیری دانست که روی دست «راننده» که در واقع همه ماییم، مانده است. اگر به یاد آوریم که نقش این زن چادر به سر را فروغ فرخزاد بازی کرده، آنگاه ابعاد هزارتوی زیبای این تمثیل تاریخی بیشتر روشن میتواند شد. در واقع آنچه را که گلستان در وصف فضا و مکان یکی از قصههایش گفته میتوان تمثیلی از چشمانداز کلیت آثارش دانست. میگوید: «بیرون باد غوغا از سر گرفته بود. مثل اینکه بخواهد خانه را از جا بردارد. همه صداهای دنیا پشت در خانه توی هم پیچ میخوردند و در یکدیگر میگردیدند.»
باد، تنها نشان سرشت در حال تغییر جهان این داستانها نیست. حتی از عناوین بسیاری از آثار گلستان هم میتوان دریافت که شخصیتهای هر یک از این قصهها گرفتار برزخ دگردیسیاند. شمار قابل ملاحظهای از این عناوین با گذر، زمان، خاطره و هویت عجیناند. یعنی مفاهیمی که جملگی ملازم و همزاد تجددند. یکی از «روزگار رفته حکایت» حکایت میکند و آن دیگری از «بیگانهای که به تماشا رفته بود.» انگار انسانهای داستانهایش همه «میان دیروز و فردا» و «مد و مه» معلقاند. «تب عصیان» دارند و در «خم راه» به دو پارگی روح و روان دچارند و دائم در «شکار سایه» خویشاند.
ابراهیم گلستان را به گمان من، باید از مهمترین چهرههای عالم هنر و ادب معاصر ایران دانست. از سویی باید از بنیانگذاران سینمای جدید ایرانش دانست. نه تنها مجهزترین استودیوی خصوصی زمانش را در کشور تأسیس کرد، بلکه خشت و آینهاش راهی نو آغازید و اسرار گنج دره جنیاش را میتوان به نظر من متهورانهترین فیلم زمان خود دانست. فیلمهای مستندش نیز- چه آنگاه که درباره جواهرات سلطنتی بود، چه زمانی که از نفت و «موج و مرجان و خارا»یش میگفت - کلامی زیبا و موجز را چاشنی تصاویر بکر میکرد. شاید عنایتش به کلام برخاسته از این واقعیت بود که گلستان را باید در عین حال از بهترین داستاننویسان معاصر فارسی دانست. او نقد هم مینوشت، در جوانی روزنامهنگاری قابل و عکاسی ماهر بود. برخی از مهمترین تصاویر و فیلمهای خبری مربوط به جامعه پر تب و تاب ایران دکتر مصدق و دهه بعدش به او تعلق دارند. کارگردان تئاتر هم بود و در ترجمه نیز دستی توانا داشت. آثار تازهای نیز در راه دارد که اغلب در مقوله خاطره نویسیاند و سخت و بدیع.
گلستان را در عین حال میتوان جمع اضداد دانست. از سویی زمانی سردبیر نشریه حزبی استالینیستی بود که امثال کامبخش و کیانوری و طبری گردانندگانش بودند. به علاوه در همین زمان بخشهایی از کتاب کذایی تاریخ مختصر حزب کمونیست شوروی (بلشویک) را که تجسم خوفانگیز تحریفات تاریخی و کذبیات نظری استالین بود، به فارسی برگرداند. از سویی دیگر در عمل و در نظر، چه آنگاه که قصه مینوشت، چه زمانی که مقالهای در عرصه نقد ادب به قلم میآورد، خصم جزماندیشی بود. درست در زمانی که در شوروی، کعبه آمال حزب توده، طرفداران آزادی (و یهودیان بیگناه) را به جرم «جهان وطن بودن» به اردوگاه کار اجباری گسیل میکردند، گلستان همینگوی ترجمه میکرد و در باب سبک نگارش او در مجله حزب توده (ماهنامه مردم) مقاله مینوشت؛ شکسپیر میخواند و مکبثاش را به فارسی برمیگرداند. مطلع مجموعه مقالاتش - که البته در سالهای اخیر مننتشر شده- موید نگاه «جهان وطن» گلستان است. آنجا از سعدی نقل میکنند که گفته بود: «سخن بیار و زبانآوری مکن.» از لئونارد و الهام میگیرد که توصیه کرده بود: «بدان چه جور، بینی.» سرانجام هم از شکسپیر (یا دقیقتر بگویم، از یاگوی (Lago) معروف که تجسم ابلیسش دانستهاند) این عبارت را میآورد که «هیچ باشم اگر که نکته سنج نباشم.»
البته باید به خاطر داشت که در آن سالها به ویژه پس از پیروزی شوروی در جنگ جهانی دوم، بسیاری از روشنفکران و هنرمندان جهان، مارکسیسم را چون حربهای کارا علیه استبداد و استعمار برگرفتند. آن روزها هنوز گند گولاک در نیامده بود. واقعیات شوروی در هالههای قدسی و ناکجاآبادی مکتوم مانده بود. گلستان که وابستگیاش به این نوع مارکسیسم سخت جدی بود و چند صباحی تمام زندگی و جمله مال و منالش را در خدمت این اندیشه و حزب منادیاش گذاشته بود زود به کنه فساد این جریان پی برد و مسیر فعالیت سیاسی خود را از آن جدا کرد.
سوای مارکسیسم روسی، گلستان در عین حال بسیاری دیگر از فراز و فرودهای ادبی، سیاسی و نظری مهم ایران نیمه دوم سده بیست را از نزدیک تجربه کرده و گاه خود در کانون این تحولات بوده است. بالاخره اینکه زندگی شخصیاش نیز با برخی از شخصیتها و ماجراهای برجسته روزگار عجین بود. حتی به گمان من میتوان گفت که کنجکاویهای کاذب و غیر هنری (و گاه بخلآمیز) دیگران در زندگی خصوصیاش بر بررسی جدی آثارش سایه انداخته است. گاه تنعم مالیاش، زمانی رابطهاش با فروغ فرخزاد را مستمسک بیاعتنایی به آثارش کردند. زمانی که کیش فقرپرستی ظاهری، «مذهب مختار» روشنفکران ایران بود، گلستان تظاهر به فقر نمیکرد. حتی باکی نداشت که دیگران مایهوریاش را بدانند. به علاوه این واقعیت که چند سال پیش از انقلاب اسلامی، عزم رحیل کرد و در غرب غربت گزید، مزید بر علت شد و قدر آثارش، چنان که باید شناخته نشد.
این آثار را میتوان و میباید از زوایای گوناگون بررسی کرد. هدف من در اینجا به هیچ روی بررسی همه جانبه همه آثار او نیست. صرفاً میخواهیم این آثار را از منظر مسئله تجدد و روایت گلستان از این معضل بررسی کنم. امروزه دیگر، به گمانم، شکی نیست که مسئله تجدد مهمترین معضل تاریخ صد سال اخیر ایران است. حتی انقلاب اسلامی و تحولات پرشتاب پس از آن نیز چیزی جز ادامه تلاش پر رنج جامعه ایران برای حل این مسئله به ویژه تحقق دموکراسی همزاد آن نیست. به اقتضای این چشمانداز تاریخی، طبعاً نباید تعجب کرد که آثار نویسندگان و هنرمندان ایرانی، دانسته یا ندانسته، گرد محور تجدد بچرخد. افق تاریخی هر زمان، ذهن و زبان روشنفکران آن زمان را شکل میبخشد. گلستان هم از این قاعده مستثنی نیست. اما به گمان من ویژگی آثارش در این واقعیت نهفته که صلابت نظری و فضل فرهنگی منتقدی را که در «زوایا و خبایا»ی تجدد غوری تمام کرده با خلاقیت هنرمندی ریزبین و بدعتگذار درآمیخته و از ترکیب آنان چشماندازی نادر و نقاد، نکتهدان و نکتهیاب پدید آورده که هم ایران و سنتش را خوب میشناسد و هم غرب و تجددش را. مفتون و مرعوب هیچکدام نیست. هر دو را انگار از منظر مسافر و مهاجری منتقد بر میرسد و هدف من در اینجا دقیقاً حلاجی ابعاد همین منظر است.
کوندرا میگوید تجدد با مهاجرت دن کیشوت آغاز شد. او مأمن مالوف خود را به قصد کشف جهان واگذاشت. منتقدان دیگر گفتهاند: تمدن متجدد غرب تا حد زیادی آفریده مهاجران است.» به علاوه تجدد پدیده روشنفکران را نیز به ارمغان میآورد که گاه به تبعیدی جغرافیایی دچار هستند و همواره، حتی در میهن خویش نیز چون تبعیدیای خودخواسته میزیند و جامعه را فارغ از قید و بندهای متعارف و چون مسافری ناظر و نقاد برمیرسند و نقایصش را باز میگویند. از این بابت رابطه روشنفکران با میهن خویش با مسئله ناسیونالیسم و انترناسیونالیسم نیز ربط پیدا میکند. تجدد از سویی منادی ناسیونالیسم بود. ماکیاولی که گلستان او را به درستی یکی از مهمترین نظریهپردازان تجدد میداند، از منادیان اولیه ناسیونالیسم بود. از سویی دیگر، تجدد با ترویج انسانگرایی، خردگرایی و روش علمی، نوعی جمهور جهانی خرد و اندیشه و ادب پدید آورد. روشنفکران هم در عین اینکه نسبت به جامعه خویش برخوردی همواره انتقادی داشتند، خود را شهروند جمهور فکر و ادب میدانستند. میهن واقعیشان کلام و فکر بود. نظرات گلستان در مورد میهن و مهاجرت طنین همین اندیشههای تجدد است. میگوید: «ایران یک واحد جغرافیایی نیست. یک حالت فرهنگی است.» به تصریح اذعان دارد: «مهاجرت من وقتی در تهران در دروس زندگی میکردم انجام شده بود.» معتقد است: «جا و میهنم به قدرت و بزرگی فرهنگ زنده من است.» تاکید میکند که: «فرهنگ راکد نیست، در واقع محل و میهن یعنی بارگاه یک فرهنگ، یعنی قلمرو یک فرهنگ. نه یک چهارگوشی خاک، یا لکه رنگی روی نقشه جغرافیایی.» به زبانی دقیق و زیبا به همان جمهور فکر و ادب اشاره میکند و میگوید: «فرهنگ ربط میان هوشهای فعال است. فرهنگ یک جستوجوی جاری و مدام اندیشه است.» در عین حال معتقد است «دستگاه فکری و فرهنگ ما» دیری است به ورطه انحطاط درغلتیده و دچار «چروکیدگی» شده است. به این نتیجه رسیده که در ایران دچار نوعی «انشقاق شخصیت» شدهایم و «قاشخوردگی در مغز و در برداشت»مان پدید آمده است. به گمانش در این لحظه خطیر تاریخی، ما ایرانیان «روی آوردیم به ظاهرها. بس کردهایم به آسانها» نه غرب و تجدد را نیک شناختهایم و صحیح و سقیمش را ارزیابی دقیق کردهایم و نه سنت خود را به دیده انصاف و استقصا و انتقاد به دور از حقارت و خودبزرگبینی کاذب بر رسیدهایم. تجربه مهاجرت در مفهوم دوگانه سفر جغرافیایی و فاصله عاطفی با محیط اطرافش به گلستان فرصت داده تا دستکم بکوشد در چشماندازی فردی این نقیصه مهم را برطرف کند.
گلستان گاه حتی در وصف و ارزیابی خویشتن خود هم این فاصله و بعد عاطفی را رعایت میکند. پیشگفتارش بر مجموعه مقالاتش، گفتهها، مصداق گویایی از این موارد است. آنجا ناگهان نقطهنظر روایت که تا آن زمان اول شخص مفرد بود به سوم شخص غایب بدل میشود. در اغلب موارد وقتی کسی حتی نویسنده قابلی، در مورد خویش به سوم شخص غایب سخن میگوید، نوعی تفرعن در لحن و کلام اجتنابناپذیر جلوه میکند. اما در این پیشگفتار به گمانم، گلستان توانسته با موفقیت، از جایگاه ناظری مستقل، بخشی از کارنامه زندگی خویش را رقم بزند. میگوید: «آدمی عادی با قد عادی و با قوت تن و هوش و حواس ساده عادی - در کوچه کوتولهها... میخواستی درست ببینی. شاید هم درست نمیدیدی اما به صدق میدیدی... میدانستی که کوشش تو در درست دیدن، و بر وفق آن درست گفتن... غریبهات میکرد، جدائیت میداد و پیش خود سرفرازیت میداد. حزنآور بود یک چنین سرفرازی، چون در قیاس با کوتاهی محیط میآمد این سرفرازی. محیط کوتاه قد بود. تو قدبلند نبودی.»
بهرغم این همه توضیحاتی که گلستان در مورد زندگی خود داده، برخی از منتقدان ایرانی نه تنها مهاجرتش که سیاق زندگیاش را محل ایراد میدانستند.
باید به خاطر داشت که حتی پس از شکست حزب توده و فرار رهبران آن سیطره اندیشههای مارکسیستی، به ویژه روایت باسمهای آن، کماکان ادامه داشت. در سه دهه بعد، این نوع اندیشه در سلک روشنفکری ایران رونقی حیرتآور پیدا کرد. در تمام آن دوران «بنیادهای اجتماعی هنر» و «مسئولیت طبقاتی» هنرمند و رسالت و تعهدش در نبرد اجتماعی آن هم به شکلی سخت سادهانگارانه مد روز بود. جویسها و سپهریها را به عنوان «هنر منحط» و «زنجمورههای خردهبورژوازی» مینکوهیدند. در مقابل فعالان سیاسی شجاعی چون صمد بهرنگی را تجسم «هنر متعهد» و «خلقی» میدانستند. در این فضا طبعاً ذهن و زندگی گلستان غریب مینمود. حتی منتقد پرکاری چون رضا براهنی میگفت: «از نظر سیاسی و اجتماعی، ابراهیم گلستان بهترین فلنگبسته روزگار ما است. میداند که اگر از سیاست و اجتماع دم بزند و خوب هم دم بزند، ثروتش توجیهکننده این دم زدن نخواهد بود. میداند اگر علیه زور و قلدری قلم بفرساید نه فقط یخش پیش مردم نخواهد گرفت، بلکه زورمندان مظنون خواهند شد و سفارش فیلم نخواهد داد.»
به گمان من نظرات کسانی که میگویند ثروت نویسندهای حق اظهارنظر انتقادی را از او سلب میکند، نه تنها با تجربه تاریخی سازگار نیست، بلکه با معیارهای نقد ادبی و نیز با اصول اخلاقی ناخوانا است. از انگلس و لوکاچ مارکسیست تا پروست و فلوبر نویسنده فراوانند کسانی که تنعم زیادی داشتند، در عین حال علیه زور و قلدری هم قلم فرسودند و یخشان هم از قضا پیش مردم و تاریخ سخت گرفت. در هر حال گلستان حتی در روزهایی که ناهار بازار اندیشههای باسمهای مارکسیستی بود نقد ادبی و فرهنگی در ایران زیر بار جزمیات ژدانف روسی دست و پا میزد، با شجاعت به مصاف باورهای رایج روز میرفت. در عین اینکه به گمان من، از سیاسیترین نویسندگان و هنرمندان روزگار بود، هرگز نمیگذاشت ایدئولوژی چپ و راست، یا وسوسههای بازار بر شکل و بافت روایتش تاثیر بگذارد. درست در زمانی که به تأسی از اقوال ژدانفها، استالینها و مائوها آساننویسی و آساننگاری نشان و سنجه کار هنری «سیاسی» بود، گلستان آثاری مینوشت به پیچیدگی جهانی که وصفش را برعهده گرفته بود. میگفت: «چیزی را که گفتنی است، جوری که گفتنی است باید گفت.» معتقد بود «برای بیان یک اندیشه معین در شرایط معین یک شکل مشخص درست وجود دارد. باید سخت و صادق کوشید تا به این تک شکل رسید. شکلهای دیگر بیشخصیت و دروغی و مفلوکاند.» به تجربه دریافته بود که «فرقی نیست در بین حرفهای سطحی چپ یا راست.» یکی ادبیات را خادم حزب و تاریخ میخواهد، دیگری آن را در خدمت شاه میداند. گلستان در مقابل به تلویح و تصریح از شباهتهای مارکسیسم جزمی با جزمیات سنتی میگفت میدانست که چپ و راست هیچکدام، در یک کلام، رسالتی خودبنیاد و مستقل برای هنر قائل نیستند.
هر دو هنر را «ابزاری» برای اهداف خود میدانند. هر دو هم «محتوا» را بر «شکل» مرجح میدانند و محتوای «انقلابی» را بر شکل خلاق رجحان میگذارند. گلستان در مقابل معتقد بود «انقلابی بودن در انتخاب سوژه نیست. در پروراندن آن است. در اسم دادن نیست. در رسم دادن هست. در کشف ماهیات، در جهتیابی، در جستوجوی شکل و شکلدادن.»
در تقابل با اندیشههای باسمهای، گلستان حتی با دوستان عزیز خود نیز مجامله و تعارف نمیکرد. نقدش بر نقاشیهای دوست از دسترفتهاش، پزشکنیا، مصداق بارز این نوع برخورد صادق و بیپروا بود. در این نقد مختصر - که جنبههایی از آن به گمانم، حدیث نفس گلستان هم هست - او سرنوشت نسلی سودازده را تصویر کرده که آمالی بلند داشتند، اما با طناب پوسیده «تعهد» ژدانفی در پی این آمال رفتند و به همین خاطر نه هنر آفریدند، نه به آمال خود رسیدند. پزشکنیا از همین نسل بود. به قول گلستان، «دنبال حرفهای سطحی رفت... بیشتر تصویرساز سطح» بود، حال آنکه «نقاشی جدا است از نسخهبرداری.»
گلستان در دیدارش با دانشجویان دانشگاه شیراز، با صراحت حتی بیشتر نظرات خود را پیرامون تجدد و هنر برخاسته از آن بیان کرده بود. در آن روزها، دانشجویان اغلب در صف مقدم مبارزات سیاسی بودند و به همین خاطر روشنفکران هم از فرصتی برای تمجید از مبارزات آنان بهره میجستند. اما گلستان سخنانش را در آن دیدار با ذکر این نکته آغازید که: «خوب میدانم، یقین دارم که از 100 نفر دوتاتان هم نه این چند قصه مرا خواندهاید و نه این چند فیلم مرا دیدهاید و حالا که اینجا آمدهاید همانجور است که تشریف برده باشید به سیرک، به جایی که فیل هوا میکنند. کار من که چیزی نیست. اصلاً از نثر و قصه و از فیلم چیزی که چیزی باشد نمیدانید. یا شعر. فرق نمیکند.» آنگاه برخلاف رسم رایج روزگار در باب «طبقاتی» بودن هنر تاکید کرد که: «هنر همیشه فردی است و بیرونریزی و بیان ذهن فردی یک فرد بوده و هست.» به گمانم مشکل بتوان صورتبندی دقیقتری از همین عبارت گلستان برای وصف بنیادهای زیبایی شناختی تجدد سراغ کرد. تجدد در همه عرصهها - از اقتصاد و مذهب تا نظریه شناخت و زیباییشناسی - متکی بر فردگرایی بود. به قول بلومنبرگ «ابراز وجود فردی» رکن اصلی تجدد بود. نقطه عزیمت تجدد این باور بود (و هست) که تنها سنجه کار هنری و زیباییشناسی، سلیقه فردی هنرمند است و لاغیر. با تکیه بر همین بنیاد فردی کار هنری، تجدد جریان خلق ادبی و فکری از زیر نگین دولت و روحانیت، اشراف و اغنیا خارج کرد. نه تنها تعریف گلستان از هنر با این اصول همخوانی تمام دارد، بلکه آثارش خود تجسم این «بیرونریزی و بیان ذهن فردی یک فرد»اند.
البته صراحت کلام گلستان تنها در صحبتهایش با دانشجویان مشهود نبود. او حرفش را به صاحبان قدرت نیز به همین صراحت باز میگفت. او برخلاف رسم رایج روشنفکری آن زمان - رسمی که خود از تفکر روسی ملهم بود و شرط روشنفکر بودن را در تقابل دائمی و آشتیناپذیر با قدرت میدانست - با دولت وقت «قهر» نبود. میگفت، میدیدم که عدهای «هم کارشان و هم توان فکریشان همراه بود با حرمت به هوش و ارج نهادن به جوهر نجابت انسانی که گرچه گیر در نتگنای روزگار خود بودند، دلبسته رفاه و سربلندی برای مردم محیط خود بودند... حتی اگر گاهی وزیر یا بانکدار هم بودند، که با تمام بستگیهاشان گره گشایندهتر بودند در راه خیر مردمان تا یاوهگوی ابتری که به واماندگی و حسرت و حسد بیعلاج خواه از حرص خودنمایی و سرتوی سرها درآوردن، خواه در انتظار نان چرب، نقنق میکرد و در امید یک گشایش نامعلوم در کار پیچ و تاب خورده خود پرت میپراند.»
به اعتبار همین همدلیها مثلاً حاضر بود فیلمی درباره جواهرات سلطنتی و برای بانک مرکزی بسازد که ریاستش را در آن زمان دوستش مهدی سمیعی بر عهده داشت. اما در همان فیلم هزار و یک نکته باریک تاریخی را که بسیاری از آنها انتقاد از نظام سلطنت بود، تذکر میداد. در عین حال حتی همین فیلم مستند و گفتار همراهش را - یعنی یکی از همان فیلمهایی که به نیش قلم براهنی «زورمندان... سفارش» داده بودند - به مروری موجز اما پرمغز از تجربه تجدد در ایران بدل کرد.
میدانیم که تجربه تجدد در ایران در نیمه دوم سده نوزدهم به مرحلهای تازه گام گذاشت. پای ایرانیان به غرب باز شد و فرنگیها هم در سطحی بیسابقه به ایران و موقعیت سوقالجیشیاش و اندکی بعد هم به ذخایر نفتش دلبسته شدند. سفرهای ناصرالدین شاه به فرنگ نشاندهنده برخورد ویژه شاهان خودکامه با مسئله تجدد بود. جنبههایی از تجدد را که اسباب تحکیم قدرتشان میتوانست شد برمیگرفتند و جنبههای دیگر را - به خصوص آنچه به دموکراسی ربط پیدا میکرد - وامیگذاشتند. ظواهر فرنگ مرعوب و مفتونشان میکرد و به جوهر فرهنگی و فلسفی تجدد رغبتی نداشتند. گلستان به زبانی سخت گویا و مجمل این واقعیات را در چارچوب همان فیلم مستندش درباره جواهرات سلطنتی بازگفته. میگوید:
در نیمههای قرن نوزدهم راه سفر به اروپا گشوده شد.
اینها سوغاتی سفر به اروپا بود.
سوغات دید تنگ خیره به بازیچه.
سوغات مختلف مفتون زرق و برق.
دنیایی از زمرد و الماس و لعل... و وامانده بود.
صدقاب ساعت طلای جواهرنشان.
اما بر وقت و برگذشت وقت کسی اعتنایی نداشت.
تنها سه دانه قلم در بین صدها هزار تکه جواهر...
هر سنگ از میان این همه گوهر
گویا صفحهای است از سرگذشت مردم ایران.
تاریخ بیتفاوت سیصد سال در جملههای پرجلال جواهر.
ارزیابی گلستان از دوران قاجار نیز سخت خواندنی است. به گمانش درست در روزگاری که غرب با آهنگی پرشتاب در تغییر و تحول بود، بیکفایتی سلاطین قاجار ایران را به خواب غفلت کرد و سبب شد که «سالها تباه و تهی» برود. میگوید:
کشور نیاز داشت به یک نظم نو.
انبوه سنگهای گران نظم نو نبود.
در روزگار پرتحول قرن هجده.
وقتی که فکر و دید در رسم خط سرنوشت انسان تاثیر میگذاشت
اینجا دیگر در ترکش تیری نمانده بود
روح زمان فتحعلیشاه را باید در نقش کاسه و بشقاب در سینهریز و انفیهدان و جام و قوری و قلیان او تماشا کرد.
او تخت پادشاهی خود را از بیست و شش هزار تکه جواهر ساخت.
و پیمان ترکمانچای را امضا گذاشت.
در فیلم گلستان در عین حال به چند سطر اشاراتی هم به دوران پهلوی دارد. میگوید گنجینههای گوهر دیروز امروز تبدیل گشته است به تضمین پول مملکت.»
از سویی دیگر گفتارش در این باب را با عباراتی پرابهام به پایان میبرد. میگوید: «امر ثروت یعنی غنای زنده زاینده / امروز قدرت یعنی تفکر انسان.» به دیگر سخن معلوم نیست که آیا مرادش از این دو عبارت این است که در دوران پهلوی این مفهوم تازه از قدرت و ثروت رواج یافته و یا آنکه میخواهد به تلویح از آن دوران به خاطر کمعنایتی به این مفهوم انتقاد کند.
به هر حال سادگی و ایجاز این اوصاف گلستان را میتوان در عین حال وجه دیگری از تفکر او در باب مسئله تجدد دانست. یکی از محورهای عمده تجدد زبان بود. میگویند با تجدد، زبان از چند جنبه تغییر کرد. از سویی ساده و آسان شد و از تعقید و اطناب وارهید. به علاوه شکاف میان زبان مکتوب و محاوره هم کاستی گرفت. در غرب دانته از نخستین منادیان این دگرگونی بود. میگفت زبان روزمره مردم و اصطلاحات عامیانهشان را باید به ساحت ادب وارد کرد. در ایران البته دویست سالی پیش از او بیهقیها، عطارها و سعدیها در راهی مشابه گام گذاشته بودند. به علاوه یکی از مایههای مهم تجدد وارهانیدن خواستهای تن از قیود فلسفی و زبانشناختی بود. به دیگر سخن در غرب آگوستین قدیس اندیشههای افلاطون را در سده چهارم میلادی جلایی مسیحی داد. از همان زمان زبان هم، دستکم در عرصههای رسمی و عمومی، بحث در باب مسائل ممنوع منع شد. تنها از سده چهاردهم به بعد در آثار کسانی چون بوکاچیو، آییلارد، چاسر و شکسپیر بدن و سوداهایش «نوزایش» پیدا کرد. نه تنها نقاشان و مجسمهسازان به تصویر زیباییهای پیکرها همت کردند، بلکه نویسندگان هم سودای دل و حتی وصف بیپروا و پرده تجربه را جزیی از زبان مشروع ادبی ساختند.
مهمتر از همه اینکه به توازی شاید هم به علت این تحولات زبانی و اخلاقی، نوع ادبی تازهای به نام رمان پدید آمد. رمان بیش از هر چیز روایت یک فرد (یعنی نویسنده راوی) از زندگی فردی دیگر (یعنی قهرمان یا ضدقهرمان رمان) است. جهان را هم اغلب نه به شکل سیاه و سفید که در هزار و یک سایه روشن برگرفته از هزارتویی که ذهن و روان و زندگی یکیک انسانها است، باز میآفریند. زبانش هم سرشتی دموکراتیک دارد. نقطه عزیمت و وجه ممیزش به گفته باختین مهمترین نظریهپرداز رمان گفتوگو است. زبان رمان وعظ و تحکم را برنمیتابد و به نسبیت حقیقت و حقانیت باور دارد.
همراه این تحولات چشمانداز انسان در باب «معنی» و «متن» نیز دگرگون شد. در قرون وسطی به مجاز میتوان گفت که متن یکی آن هم کتاب مقدس بود. یک معنی هم بیشتر نداشت و این معنی منحصر به فرد را نیز یک مرکز یا شخص تعیین میتوانست کرد. در مقابل، با تجدد، کثرتگرایی رواج گرفت. هم متن متکثر و متعدد شد و هم این باور رواج پیدا کرد که معانی هر متنی متحول و متغیرند. معنی واحد و ثابت جای خود را به معانی متکثر و متغیر داد. به قول امبرتو اکو «متن باز شد» و کثرتگرایی معنایی پدید آمد.
همین کثرتگرایی زیربنای رمان و نیز پیش شرط یا دستکم همزاد دموکراسی سیاسی بود. از خواننده معنی آفرین یک «متن باز» تا شهروند آزاد جامعهای دموکراتیک گامی کوچک بیش نیست.
زبان گلستان زبان تجدد است. نثرش را البته ستایشها کردهاند. گفتهاند سلیقه هنری گلستان را «باید در زبانش جست که نثرش و حتی گاه آن نثر مبدل شده به شعرش، از بهترین نوشتههای معاصر است.» گفتهاند از همینگوی و گرترود اشتاین الهام گرفته. اما به گمان من بداعت و اهمیت زبان گلستان را میتوان در چند نکته دیگر سراغ کرد.
نثر گلستان سرشتی دموکراتیک دارد. از سویی در روایات خود، زبان قشرها و حرفههای مختلف مردم را - آنچنان که وظیفه قصهنویسان عصر تجدد است - بازمیآفریند و به جای بافت تکصدایی داستانهای سنتی، روایتی «چندصدایی» میآفریند. به علاوه، نثر گلستان از این بابت دموکراتیک است که از خواننده میطلبد در آفرینش معنی، خود را همتا و همپای نویسنده بداند. همانطور که در جامعه سنتزده، انسانها رعیت قدرتند و در جامعه متجدد، شهروند به شمار میآیند، در عرصه معنی نیز به توازی، انسانهای جامعه سنتی برای دریافت «معنی» محتاج «ولی» و «قیم»اند و بالمآل در این عرصه نیز رعیتی مطیع و منقاد بیش نیستند. در مقابل در جامعه متجدد، انسانها شهروندند و نه تنها بساط متولیان معنی را برمیاندازند، بلکه کار کشف معانی متحول متن را خود برعهده میگیرند. به دیگر سخن، به جای متنی مطلق، معنایی واحد و نویسندهای همهدان و قدر قدرت (که هر سه پدیده را باید تجلیات مختلف همان مفهوم «سایه خدا» دانست)، خوانندهای مستقل و معنیآفرین مینشیند که در کنار نویسنده، و همپا و همسنگ او، به کشف معانی برمیخیزد نثر گلستان، با سکوتهای زیبایش، با ایجاز شاعرانهاش، با ایهامی که در آفرینش شخصیتها و فضاها معمولاً به کار میبندد، دقیقاً نثری «شهروندطلب» و «رعیتگریز» است. خوانندگان تنبل را برنمیتابد. گاه حتی ساخت داستانهایش خود به معمایی میماند. «به دزدی رفتهها» مصداق بارز چنین نثر و داستانی است. نثرش انگار «شبزده» است. در تاریکی شب، هزار و یک پیچیدگی دارد و بالمآل تنها به برکت نور ذهن خوانندهای ریزبین میتوان گره از این پیچیدگیها برداشت. یکی دیگر از جلوههای سرشت دموکراتیک زبان گلستان را میتوان در تلاشش برای نزدیک کردن زبان نثر و محاوره سراغ کرد. گرچه از حدود صد و پنجاه سال پیش، نویسندگان معاصر ایران به انحای گوناگون کوشیدهاند زبان کوچه و کتاب را به یکدیگر نزدیک کنند، اما سرشت این قرابت در گلستان، به گمان من، از لونی متفاوت است. او شعر و موسیقی محاوره و فراز و فرودهای صوتی آن را به بخشی اساسی از بافت نثر خود بدل کرده است. به دیگر سخن، با اندکی تأمل در ساخت عباراتش درمییابیم که سکوتها، مکث و حذفهای به قرینه و به معنیاش همه از جنس این شگردهای روایی در زبان محاورهاند. همانطور که درست خواندن شعر، مستلزم درست فهمیدن و دانستن آهنگ و وزن آن شعر است، درست فهمیدن و درست خواندن نثر گلستان نیز شناخت آهنگ و وزن خاصی را میطلبد. انگار برای درک درست نثرش باید آن را بلند خواند. او خود در تفصیل چند و چون نگارش آنچه «نثر پاک» مینامد، به همین مسئله اشاره میکند و میگوید از همه مهمتر این است که «روال و روند حرفهای شفاهی را که جوشندگی زنده و زنده بودن جوشنده را دارند الگوی کار قرار» دهیم. تاکید میکند که: «مقصود این نیست که لغتها را بشکنیم یا اصطلاحات گذرای رسم روز را در زبان بچپانیم - نه. مقصودم این است که بشنویم خودمان در خلوت چه جور حرف میزنیم، با چه آهنگ و ضرب و با چه پس و پیش بودن کلمهها - همانجور هم به جای زبان بر قلم بیاوریمشان.» معتقد است «عروض زبان یعنی این» و تاکید دارد که هزار سال پیش از او، «بیهقی این کار را میکرد.» و بدینسان مصر است که نسب نثرش را باید نه در همینگوی و اشتاین که در میراث پرغنای نثر پارسی سراغ کرد.
هستند منتقدین و افرادی که نه تنها این سیاق نوشتن درباره سوداهای روزمره که تجدد را فینفسه غربی میدانند. میگویند تجدد با بنیادهای فلسفی غرب عجین است. به علاوه، پدیدههای برخاسته از تجدد چون رمان و قصه کوتاه را نیز در اساس غربی میشمرند. تالی فاسد این گمان این است که نویسندگان ایرانی هم اگر بخواهند رمان یا قصه کوتاه بنویسند و در سلک تجدد گام بگذارند، چارهای جز تقلید از غرب ندارند. با آن که این چشمانداز را به گمان من یکسره غرب - محور باید دانست، اما گلستان از انگشت شمار نویسندگانی است که این روایت را نپذیرفت. میگفت این درست نیست که بگوییم، «شکل نوین قصه در ایران با دهخدا و جمالزاده راه افتاد - اگر یک نگاه گسترده بر رسم قصهنویسی به فارسی بیندازیم میبینیم این شکل از قصه از قدیم هم بوده - قصه در هر زبان همیشه گیر میآید - امروز فارسیزبانان از قصههای قدیمی مجموعهای دارند گستردهتر از آنچه بیشتر دیگران در زبان جاری معمولشان از روزگار پیشین دارند - هرچند زبان فارسی امروز از آن یادگار و از این امتیاز بیخبر باشد، که هست، به هر علت».
این بیخبری تنها به قصه و ریشههایش محدود نیست. پیدایشش را تصادفی هم نباید دانست. آن را باید بخشی از جریان گستردهتر تاریخ به شمار آورد. به گمان گلستان گسست و شکافی در خودآگاهی تاریخی ما ایرانیان پدیدار شده. میگوید، فرهنگ ما «سیصد چهارصد سالی در تاریکی و رکود فسادی که همزمان با به راه افتادن تمدن و فرهنگ تازه در اروپا بود در جا زد، خرابتر شد، تا اینکه ما هم از گذشته بیخبر ماندیم هم از حال. و هرچه کردیم تکرار بود، نه کاوش.» اگر دمی از این خواب غفلت بیدار شویم، درخواهیم یافت که نه تنها در عرصه رمان و قصه که در بسیاری زمینههای دیگر نیز الزاماً نباید خود را صرفاً مقلد و محتاج غرب بدانیم. به قول گلستان تجدد را میتوان در دو واژه «آدمی بودن» خلاصه کرد. قاعدتاً مرادش همان انسانگرایی (یا اومانیسم) است که آن را جوهر تجربه تجدد و نوزایش دانستهاند. میگوید این بیت سعدی که «تن آدمی شریف است به جان آدمیت... تقطیر یا فشرده تمام تز رنسانس است.» به علاوه میدانیم که تجدد بیش از هر چیز همزاد خودشناسی نقاد است. حتی میگویند تجدد چیزی جز «اندیشه قنوسی عرفی شده» نیست. گلستان نیز به تلویح و تصریح به ضعف این خودشناسی در ایران اشاره میکند. میگوید: «من شرم میکنم که شیخ روزبهان بقلی را که در همین محله در شیخ در چند قدمی خانه مادر بزرگ مرحومهام خاک است، باید به مرحمت هانری کربن فرانسوی بشناسم و با تلخی به یاد بیاورم که کربن را هدایت به مسخره میبست.» در یک کلام همانطور که در غرب رنسانس زمانی آغاز شد که «عادی و عادت را - به بازبینی و سنجش گرفتند» ما نیز اکنون به جای آنکه «عمر را با دندان قروچه خراب» کنیم که چرا از قافله تمدن عقب ماندهایم، باید همت کنیم خود را، سنتمان را و نیز اسطقس تجدد را با دقت و درایت «بازبینی و سنجش» کنیم. باید به گفته گلستان «برهنه شویم، یک حمام گرم خوب کامل» بگیریم تا «سلولهای مرده را پاک کنیم - خون درست بچرخد. خودمان خودمان شویم نه یک مجسمه بیجان بیهوده.» قصهها و فیلمهای گلستان را میتوان به گمان من تجسم چنین «حمام گرم» دانست.
البته این گسست ذهنی، این تبدیل انسانهای ایرانی به «مجسمههای بیجان بیهوده» - که آن را در ضمن میتوان بیان مجمل همان مفهوم شیءشدگی در فلسفه مارکسیسم دانست - طبعاً به جمود و رکود زبانی میانجامد. گلستان نیک میداند که وقتی «اندیشه زنده نماند و شد شبه اندیشه، شد یک نگاه ناتوان به دور گذشته اندیشه، محرک و وسیله و ابزار اندیشه هم از کار میافتد که افتادهاند - زبان ما از بیفکری ما فقیر شد و این فقر خود بیفکریهای تازهای آورد.» تنها با برگذشتن از این شیءشدگی اندیشه و سترونی زبان میتوان تجدد واقعی را تجربه کرد و پدید آورد. ملاط بسیاری از آثار گلستان بازگویی و کاوش در چند و چون این فرآیند پرفراز و فرود است.
به گمان گلستان تجربه تجدد در ایران انگار از بیخ و بن معیوب بود. آغاز این تجربه را در از روزگار رفته حکایت وصف میکند و اسرار گنج دره جنی انجام غمبار مرحلهای از این فرآیند را به کلام و تصویر در میآورد. قصههای دیگر او هم به گمان من اغلب با جنبههایی از مسئله تجدد سر و کار دارند. میتوان هر کدامشان را برگزید و حلاجیشان کرد و در هر مورد درخواهیم یافت که جمله تحولات داستان در سایه بلند مسئله تجدد شکل گرفته است. البته قصههای کوتاه گلستان هر کدام آنچنان که اقتضای بوتیقایی قصه کوتاه است، برشی از زندگی یک یا چند شخصیت را در لحظهای از زندگی وصف میکند. در عین حال آثارش به سیاق داستانهای کوتاه ماندنی دیگر آبستن معانی تاریخی هم هستند و هر کدام را میتوان چون حکایتی تمثیلی از سرنوشت تاریخی این شخصیتها و محیط اجتماعیشان خواند. «لنگ» نمونهای گویا از این دو سطح معنی است. عنوان قصه طبق معمول داستانهای گلستان سخت با مسما است. هم لنگی کار تجدد را در ایران باز میگوید و هم به نقص عضو در یکی از شخصیتهای قصه اشارت دارد. آنجا گذار از فئودالیسم و سنت عقب افتاده به سرمایهداری و تجدد عقمی را در سرنوشت روستازادهای مجسم میبینیم که از سر فقر و استیصال در پی کار همراه مادرش به شهر آمد. به جای آن «حمام خوب کاملی» که به گمان گلستان غبار انقیاد سنت را از وجودمان میستراند، او در کنار مادرش «از پلههای سرازیری که بو میداد» پایین رفت به خزینهای وارد شد که «بوی گند میداد» و در آن «سوسکهای خرمایی رنگ با شاخکهای جنبان» این سو و آن سو میدویدند. پس از تلاش و تقلای فراوان پسر در خانوادهای مرفه به استخدام درآمد. خانواده شهرنشین را طبعاً میتوان تجسم تجدد ایرانی دانست. اگر در غرب تجدد خواهان با تحرک و جهانگشایی خود چهره تاریخ و تقسیمبندیهای جغرافیایی را دگرگون کردند و بالمآل پدید استعمار را آفریدند، فرزند خانواده «متجدد» ایرانی «شل مادرزاد» است و از حرکت یکسره عاجز است. حتی نامهای این دو شخصیت جوان هم با مسئله گذار گره خورده. یکی حسن نام دارد که یادآور سنت جامعه ایران است و دیگری به «منوچ» شهرت دارد که نشانی از فرهنگ عرفی باسمهای همان تجدد معیوب ایرانیاش میتوان دانست.
کار حسن به دوش گرفتن و اینجا و آنجا بردن «منوچ» بود. اگرچه این کار با هزار و یک سختی و ناکامی همراه بود، اما روزی که چرخی وارداتی به خانه آمد که «منوچهر خود منوچهر آن را میراند» انگار بیش از هر چیز زندگی حسن را تباه کرد. خشمش را برانگیخت. فکرش را به خود مشغول کرد.
«در ذهن او هر دم چرخ بیشتر و بزرگتر میشد و همهجا را میگرفت. او میدانست که باید چرخ را بشکند. حس میکرد تا چرخ را نشکند. نخواهد بود... تا چرخ را نشکند باز نخواهد گشت و نخواهد بود و همه او نخواهد.» از سویی واکنش حسن را میتوان تکرار تجربه تاریخی زحمتکشان در جوامع تازه صنعتی شده دانست که وصف گویای آن را مارکس در کتاب سرمایه آورده است. به گفته مارکس کارگران در آغاز تجربه تجدد ماشین را - «چرخ» را - خصم خود میدانند. نکبت و ناکامی هستی خود را در همین ماشین سراغ میکنند و لاجرم وقتی به مبارزه برمیخیزند، واکنش کور و خشمانگیزشان نابود کردن ماشین است (حال آنکه به گفته مارکس اگر خودآگاهی تاریخی میداشتند میدانستند که خصم واقعیشان نه ماشین که مناسبات ناعادلانه نظام سرمایهداری است) واکنش حسن هم جز این نبود. از سویی دیگر سرنوشت غمبار حسن و منوچهر را میتوان تمثیلی از سرشت تجربه تجدد در ایران دانست که تجددخواهانش شل مادرزادند و مدافعان سنتش هم هویتی جز کولی دادن ندارند. ولی حتی همین تجدد معیوب هم وقتی در جامعهای جامع تحقق بپوشد، سرشت مناسبات و ساخت تفکر و معماری شهر را دگرگون میکند و چند و چون آغاز این دگرگونی را در از روزگار رفته حکایت سراغ میتوان گرفت. این قصه بلند - یا رمان کوتاه - شرحی است زیبا و پرفکر از تحولات شهر شیراز در روزهایی که «به زور کلاه نقابدار باب» شده بود. محور قصه سرنوشت خدمتکاری است که سالها در منزل خانواده راوی کار میکرد. گرچه او و همسر پیر و از کارفتادهاش در کل داستان چند جمله بیشتر نمیگویند، ولی در همه حال سایه سنگین آنها را بر روایت احساس میتوان کرد. خانواده راوی از متنفذین شهر بودند. قدرت و شوکت برخی از آنان در حال نزول بود و نفوذ و مقام برخی دیگر سیر صعودی پیدا کرده بود. قدرت مطلق البته از آن پدر بود که به «درخت و گل علاقه داشت.» اما قدرقدرتی پدر در حال فروریزی بود، همان طور که در سیر کلی تجدد، پدرسالاری همه جا فرو میریزد. ولی در چشمانداز قصه گلستان انگار حتی طبیعت هم این دگرگونی را میدانست و مینمایاند. «دیگر درختها، همه، جز کنده، هیچ نبودند. نه برگ، نه میوه و نه شاخه ونه هیچ.» به دیگر سخن، در جامعه پرشتاب آن روزها، از قدرت و برکت طبقات توانمند سنتی، کندهای بیبر و برگ بیش باقی نمانده بود. به علاوه، ترکیب شهر هم در حال تغییر بود. پیوسته «اطراف خانه» راوی خانه میساختند و «کشتزارها کوچک» میشد. بازار هم، که کانون قدرت اقتصادی جامعه سنتی بایدش دانست، از این فرآیند مصون نبود. نه تنها خود بازار که «خانههای پهلوی» آن را «با گلنگ» میکوبیدند. تحرک اجتماعی معمولاً ملازم تحرک جغرافیایی و دگردیسی معماری است. خانواده راوی نیز به خانهای نوساز نقل مکان کردند. دایی در این کار نقشی مهم داشت. او که به رشوه وکیل مجلس شده بود، خانهای برازنده مقام تازهاش میخواست. البته این نقل مکان یکسره هم ساده نبود. برای «بردن اسباب» به منزل نو استخاره کردند و «ساعت بد و خوب» دیدند. گلستان بدینسان به مدد چند کلمه به یکی از معضلات همیشگی جوامع در حال گذار اشاره میکند. زیر بنای اقتصادی را، حتی نهادهای اجتماعی را، آسانتر از عادات و اخلاق مردم تغییر میتوان داد. پایههای فرهنگی «رجعت به گذشته»- که وسوسه دائمی همه جوامع در حال گذار است و در چند دهه اخیر بیشتر به ردای سنتی رخ نموده - همین رگههای دیرنده فرهنگ و اخلاق دیریناند. شیراز کودکی راوی هم از این قاعده مستثنی نبود.
ولی بهرغم این ناهمخوانی میان جنبههای مختلف جامعه در حال تغییر در شیراز همه چیز در حال دگردیسی بود. به توازی برافتادن قدرت مطلق پدر، و همسو با تغییراتی که در جغرافیای شهر پدید میآمد، سرشت مناسبات قشرهای مختل جامعه نیز دگرگون میشد. شاید مهمترین تبلور این دگرگونی را در سرنوشت همان خدمتکار سراغ باید گرفت که حضورش در داستان همیشگی است. او که سالها در خانواده را وی خدمت کرده بود، در نتیجه این تحولات، از نوانخانه شهر سردرآورد. در مقابل، البته پسرش عباس «حال دیگر عضو عدلیه» شده بود. تجدد همواره با تحرک اجتماعی همراه است. در جوامع سنتی، منزلت اجتماعی ساکن و تغییرناپذیر جلوه میکند. حتی میتوان گفت که در آنها نوعی انسداد اجتماعی حاکم است. روی دیگر این انسداد، حس امنیت اجتماعی است که در نتیجه تغییرناپذیر بودن وضع یکیک انسانها به دست میآید. در مقابل، در جامعه متجدد، منزلت اجتماعی تغییرناپذیر است و این تغییرپذیری خود امید به آینده را به همراه دارد. اما روی دیگر این سکه امید، ناامنی اجتماعی است که همزاد جامعه متجدد است. در شیراز کودکی را وی نیز این نامنی، چون خورهای، به جان شخصیتهای داستان افتاده بود.
نه تنها کلاهها نقابدار شد و نقشه شهر تغییر کرد، بلکه مضمون درس مدارس هم در حال تغییر بود. در غرب، یکی از نخستین نشانههای تجدد، تغییر در روش و مضمون تاریخ بود. پیشتر، تاریخ قصههای بیسروته و پراغراق و اغلب پرتعقید از فتوحات سلاطین و نجبا بود. گاه هم به شکل قدیسنامه درمیآمد. در مقابل، در عصر تجدد تاریخ به عنوان رشتهای از علوم اجتماعی و انسانی درآمد و حرکت جوامع را به ساختاریهایی بیش و کم معقول و درک کردنی تاویل میکرد. به تدریج حتی داعیه «علمیت» پیدا کرد. در شیراز هم «تاریخ تازه بود، فرق داشت با آن قصههای پیش از این - عکس گور کوروش» در کتابها پیدا شد.
در این داستان باید دو دایی راوی را هم تمثیلی از تجددخواهان شهر - یا دقیقتر بگویم، منادیان روایت معیوب دولتزده و خودکامه تجدد - بدانیم. یکی از داییها، به تهران رفت. گفتند «خانه پدری را گرو گذاشت، پول گرفت و داد به والی تا انتخاب شود». پس از مدتی، هم او با زد و بندهایی کارخانهای در شهر به راه انداخت و ادارهاش را به دایی دیگر سپرد که تا چندی پیش مضحکه پدر راوی بود. اما کارخانه که به راه افتاد، این دایی هم بادی به غبغب انداخت. قدرتش در حال فزونی بود. کمکم دیگر «کسی جرات نداشت به او چپ نگاه کند، حتی پدر». در عین حال، در جهانبینی همین دایی، بارقهای از تجدد سراغ میتوان گرفت. به زبان اقوام و اطرافیانش ایراد میگرفت و زبانی سادهتر و صادقتر طلب میکرد. میگفت: «پس حرف را نمیگویید. دور حرف میچرید. قلنبه میگویید». به علاوه، همان طور که در تجدد، انسان معمار سرنوشت خویش به شمار میآید، و خدایا قضا و قدر دیگر تعیینکننده خویش به شمار میآید، و خدایا قضا و قدر دیگر تعیینکننده سرنوشت آدمی نیستند، دایی هم، حتی وقتی که تخته نرد بازی میکرد، معتقد بود، «افسار کار را نباید سپرد دست دوتا طاس». برخوردهای متفاوت پدر راوی و دایی کارخانهدارش به مسئله سرنوشت مستخدم پیر و از کارافتاده خانواده، جنبههایی از پیچیدگیگذار از سنت به تجدد و ظرافت برخورد گلستان به مسئله را نشان میدهد. پدر میگفت کاری باید کرد. معتقد بود پیرمرد را باید از بند نوانخانه نجات داد. در این کار، بیش از هر چیز نگران خود و آبروی نام خانواده بود. در مقابل، دایی شعارهایی در آن واحد زیبا و توخالی میداد. میگفت هرکس حاکم سرنوشت خویش است. گرچه مقام و منزلت خودش یکسره عاریتی بود، میگفت هر کس باید گلیم خود را خود از آب بیرون بکشد. در کش و قوس این گفتوگوها، ستم بر مستخدم پیر سنگین بود. سرانجام هم در عین فقر و فلاکت و تنهایی در گوشهای درگذشت. انگار با مرگش ناقوس مناسبات انسانی و نیز پایههای اخلاقی نظام سنتی شهر نیز به صدا در میآمد. در مقابل، تجدد نیمبند و تحمیلی داییها و دولتی که همه کار را به ضربزور انجام میداد، هنوز نتوانسته بود نظامی از نهادهای اجتماعی را جانشین این مناسبات انسانی کند. از بطن این ناهمخوانی، نوعی خلاء اجتماعی سربرآورد و میدانیم که تاریخ، خلاء اجتماعی را دیر برنمیتابد. فرجام این خلأ را گلستان در اسرار گنج دره جنی رقم زده است. اسرار گنج دره جنی کاوشی است زیرکانه در جنبههایی از تجربه تجدد در ایران نیمه دوم سده بیست. وقتی امروز پس از گذشت نزدیک به سیسال به این فیلم باز مینگریم، کماکان به گمان من، جرات سیاسی و جزالت کلامی و زیرکی تصویری فیلم حیرتآور جلوه میکند. کار فیلم را او درپاییز 1350 آغاز کرد. تا وقتی که فیلم تمام شد، شاه دیگر بیش و کم در اوج قدرتش بود. درست در همین لحظه، گلستان سقوط رژیم را در ناصیه زندگی مردکی است روستایی که روزی به حسب معمول و مألوف،«با گاو سرگرم شخم بود... انگار خواب بود و خوابآلود.» قاعدتاً خواب مردک دیر نمیپایید. فیلم (و کتاب مبتنیبر آن) هر دو با ذکر این عبارت میآغازند که: «یک دسته مهندس برای نقشهبرداری از تنگنای دره گذشته و رسیدند به بیراهه.» در یک کلام، تغییر «و تجدد» در راه بود و گریزناپذیر. مردک بیخبر از این واقعیت که مهندسان در نزدیکی ده مشغول مساحیاند و حرکاتش را به مدد دوربین نظاره میکنند، از سر تصادف سنگی را از خاک برداشت و زیر آن چاهی دید که «انگار آن سوی دنیا بود.» دانست که به گنجی عظیم داستیافته و روزگار تنگدستیاش به سر آمده: «از چاه که بیرون آمد خود را بالای دنیا دید... انگار تخت تسلط او روی طاق دنیا بود.»
رفتارش ناگهان دگرگون شد. به وجد آمد. میرقصید و همسرش که «ننه علی» نام داشت نگران شد. گمان داشت شوهر یکسره دیوانه شده. از اهالی ده کمک طلبید. هیچ کس نگرانیهای زن را به جد نمیگرفت...
مردک مشتی از یافتههای خویش را به شهر برد و آنان را به زرگری فروخت. زرگر از سویی تابع عتیقهفروشی بود که طمعش و قلدریاش، حدی نمیشناخت. به علاوه زن زرگر خود آیتی بود در بیرحمی و حیلهگری و آزمندی. گلستان آشکارا او را برگرته لیدی مکبث شکسپیر آفریده است. حتی برخی از مبارات زن (به خصوص آنجا که میگوید، «ای که من از نرم و شلیات عاجز شدم- آرزوش را داری، جیگر نداری») در واقع ترجمه آزاد یکی از پرآوازهترین سخنرانیهای لیدی مکبث است. به حیله و همت همین زن، روستایی ساده دل نوکیسه همسری تازه گرفت. به «ننه علی» میگفت: «تو به زندگی تازه من جور نمیشی.» نحوه لباس پوشیدن مرد هم عوض شد، «دیگر در لباس شهری بود...» رختش را به «راهنمایی زن زرگر طراح سفارشی میدوخت.» با تکیه به ثروت بادآورده خود، مرد که بیشتر به اصلاح ظواهر پابند بود، خانهای تازه برای خود بنا کرد که با «روح عصر جور» بود. خانهاش بیشباهت به میدان شهیاد سابق نبود به علاوه در بزرگداشت عروس تازهاش، مهمانی مجللی هم ترتیب داد که اسراف و تبذیر آن و افراطش در تجمل باسمهای به استقبال جشنهای دو هزار و پانصد ساله میرفت. میز غذای این مهمانی در واقع ترکیب لایتچسبکی از «تجدد» وارداتی و سنت دیرپا بود. از هرچه فکر کنی روی میزها بود. «از کله پاچه تا آواکادو، از خیار، بادمجان تا خاویار و بلینی. از اسلامبولی پلو تا پاته جگر غاز استراسبورگی با برچسب فروشگاه فوشو. پنیر از نوع لیقوانی تا سنتلیون با مارک فورتماند میسین.» به علاوه مرد خانه جدیدش را به هزار و یک بنجل که در منزل روستایاش قابل استفاده نبود پرکرده بود. آب گرمکن خریده بود اما نمیدانست که «آب میخواد. من فکر کردم اینها همهاش افتوماتیکه.» به علاوه در «ایوان از تیرهای کهنه کرموی سقف یک چلچراغ برقی معلق بود.» برای مرد خرید این اشیا یک عمل اقتصادی صرف نبود. هر یک از این کالاها، به قول گلستان: «در واقع گستردن وجود بود. بر وجود خویش میافزود. نوعی خرید قوت و حیثیت و هویت بود.» این اشتهای سیریناپذیر برای خرید را میتوان از سویی اشارتی به سیاست شاه دانست که میخواست با خرید هرچه سریعتر و وسیعتر کالا - از نیازهای زندگی یومیه تا آخرین تسلیحات ارتشی - نوعی تجدد را هرچه زودتر برای ایران ابتیاع کند. تجربه نشان داد که تجدد خریدنی نیست. پذیرفتنی است و ساختنی. از سوی دیگر، همین خریدها را میتوان تمثیلی از یک واقعیت مهم تجدد دانست. تجدد با بسط نظام سرمایهداری عجین است و معیارهای اخلاقی تازهای را رواج میدهد. از آن پس انگار ارزش و اعتبار و قدر هر کس را تابع مایملکش میدانند.
اگر در جامعه سنتی شخصیت، معنویت، موقعیت خانوادگی و طبقاتی هر کس هویت و جایگاهی را تعین میبخشید، در جامعه سرمایهداری هویت و شخصیت فرد به میزان مایملکش باز بسته شد. به قول یکی از محققان «فردیت تملکخواه» رسم رایج روزگار شد. در همه این کارها یار و یاور مرد، معلم ده بود که مجید زینلپور نام داشت. از سویی او بر گرته شخصیت امیرعباس هویدا شکل گرفته بود. گاه عین عبارات او را تکرار میکرد. از سویی دیگر، اگر به یاد آوریم که در آن روزها مجید رهنما و مجید مجیدی هم در دولت بودند، آنگاه زینلپور را میتوان تمثیلی از خیل وسیع تکنوکراتهایی دانست که در آن سالها در رژیم پهلوی مشغول به فعالیت بودند. آنها نیک میدانستند که بهبود واقعی و تجدد اصیل محتاج چه تحولاتی است. میخواستند از مرد و سرمایهاش برای پیشبرد مقاصد خود که اغلب هم در جهت بهبود وضع مملکت بود، استفاده کنند ولی سرانجام به آلت فعل مرد بدل شدند و از امیال و سوداهای خود بازماندند. در همین روستا نقاشی هم بود که به همت همان معلم به ده آمده بود. قرار بود تصویری از مرد بکشد.
نقاش که شاید ته رنگی از نظرات گلستان را در شخصیتش سراغ بتوان کرد، میدانست که برخلاف گمان مرد، که دائم در پی تغییر ظواهر بود، «ابزار و جزئیات تعیینکننده زندگی هستند. تعیینکننده جهت هستند»، میدانست که تحولات روستا همه «سست بود پایهاش، قلابی بود.» به این ترتیب فاجعه اجتنابناپذیر مینمود. اگر در دیگر داستانهای گلستان «باد بیرون خانه میخواست خانه را از جا بردارد»، اینبار انفجاری که برای ساختن راه ضرورت داشت روستا را زیر و رو کرد. گرچه مساحان، حتی بیش از آن که مرد به گنج زیرزمینیاش دست پیدا کند، در پی ساختن این راه بودند، ولی با این حال، با انفجاری که ایجاد کردند «زمین چنان لرزید که دیوار و سقف را تکان میداد.» مرد ناگهان از «هیئت تبختر ثابت پریده بود بیرون و با دهان باز سر به هر طرف تکان میداد.» اما تکانها را دیگر توقفی نبود. «تکان سخت باز آمد». اینبار نه تنها «سه پایه کار نقاش وارونه شد» و «میزی که ظرفهای رنگ رویش بود کله شد، بلکه خود اتاق هم سخت سست بنیاد بود، از روی پایه سکویش افتاد و چون که مثل یک گلوله گرد بود، مثل گلوله هم به راه افتاد. میغلتید. بر شیب کوه میغلتید.» روایت گلستان از تاریخ تطور تجدد پهلوی را میتوان در آن واحد پرتهور و پردرایت و نیز یک سویه دانست. یک سویه است چون در آن به جنبههای اصیل تجدد که در آن سالها در ایران شکوفا شد - از مسئله زنان تا رشد طبقه متوسط و بسط سرمایهداری - عنایت کافی نشده. به علاوه شخصیت مرد که بر گرته شاه ترسیم شده یک بعدی است، پیچیدگیهای شخصیت شاه را یکسره فاقد است و بیشتر به کاریکاتوری از او میماند. روایت گلستان در عین حال پردرایت و پرتهور است. در اوج قدرت شاه زوالش را نه تنها پیشبینی میکرد، بلکه این پیشبینی را بیپروا بر صحنه سینما نشان میداد و در صفحات کتابش باز میگفت. به علاوه بسیاری از کژیها و کاستیهای روایت شاه از تجدد را هم به تمثیل و تصریح نشان میداد.