* چگونه و با چه شاخصهایی میتوان میان رفتارهای انقلابی در رویکرد احیاگری و نوگرایی دینی و به تعبیری اسلام انقلابی در اندیشه امام خمینی با رفتارهای خشونتآمیز در رویکرد بنیادگرایانه تفاوت قایل شد؟
** میان انقلابیگری و بنیادگرایی تفاوتهایی اساسی وجود دارد، هرچند گاه میان آنها شباهتی شکلی دیده میشود، اما انقلاب منحصر به عمل خشونتآمیز نمیشود. عمل انقلابی در واقع عملی دگرگونساز و بنیادین است.
میتوانیم انقلابیگری را با دو عنصر هدف و روش تعریف کنیم، انقلابیگری لزوماً در هدف ریشهای و رادیکال است، یعنی یک انقلابی نسبت به وضع موجود معترض است و میخواهد در آن دگرگونی ساختاری و ریشهای ایجاد کند، در شرایطی که دولت تمامی مجاری پیگیری تحول را از طریق سیاسی و قانونی و مسالمتآمیز دچار انسداد کرده باشد، ناگزیر روشهای انقلابی به یک عنصر انقلابی تحمیل میشود. همان طوری که در رژیم گذشته دیدیم. چون رژیم حاکم آزادیها را از بین برده و استبداد را حاکم کرده بود و هیچگونه راهی برای تعقیب اهداف تحولآفرین و نیروهای تحولخواه باقی نگذاشته بود، در نتیجه این نیروها چارهای ندیدند جز اینکه متوسل به روشهایی خارج از قانون بشوند. ولی در شرایطی که انقلاب پیروز و دولت ماقبل انقلاب سرنگون و دولت محصول انقلاب مستقر میشود، نظم نوینی جایگزین میگردد که در این نظم و ساختار سیاسی جدید امکان تعقیب اهداف رادیکال و تحول در ساختارهای موجود از طزیق مسالمتآمیز و قانونی وجود دارد. در این صورت انقلابیون هرچند که در هدف انقلابیاند، اما در روش دیگر انقلابی نیستند، بلکه در روش، اصلاحطلب هستند.
بنابراین یک عنصر انقلابی در هر شرایطی، روشهایش، الزاماً روشهای غیرقانونی نیست. عملکرد نیروهایی که علیرغم ساختار موجود به رفتارهای ضدقانونی یا خشونتآمیز میپردازند، حاکی از آن است که آنها در روش نیز حاضر به تمکین به قانون و سازوکارهای مسالمتآمیز سیاسی برای تعقیب اهدافشان نیستند.
به لحاظ ایدئولوژیک هم، میان اسلام انقلابی که در ایران مبنای تئوریک پیروزی انقلاب شد و در اندیشه رهبری، امام خمینی یا متفکران انقلاب همچون دکتر شریعتی و استاد مطهری انعکاس داشت، با قرائت بنیادگرایانه از دین تفاوتهای اساسی وجود دارد، اساساً قرائت انقلابی از اسلام یک قرائت پویا و نوسازانه از دین بود، یعنی شعار بازگشت به خویش را که دکتر شریعتی مطرح میکرد و یا الگوی جامعه نبوی یا علوی که امام مطرح میکرد، با سلفیگری تفاوت داشت. بنیادگرایی مبتنی بر نوعی سلفیگری است، یعنی بازگشت قشری و بدون هرگونه اصلاحگری و نوسازی به سنت سلف و برای آنکه آن صورتهای سلف را به جامعه معاصر تحمیل کند، متوسل به روشهای قهرآمیز، خشونتگرا و غیرقانونی میشود.
بر این اساس در چارچوب انقلاب اسلامی، قرائت اسلام انقلابی در ایران، هم از حیث ایدئولوژی و گفتمان دینی با بنیادگرایی متفاوت است و هم بعد از پیروزی انقلاب و تأسیس نظام جمهوری اسلامی از نظر روش، با بنیادگرایی تفاوت دارد.
بنابراین، امام که نمونه بسیار بارز این اندیشه است، بعد از پیروزی انقلاب اسلامی حتی برخلاف بسیاری از انقلابیون نوگرا، بر تأسیس نهادهای قانونی و روالمند کردن عرصه حیات سیاسی و اجتماعی تأکید داشتند، تأکید و تسریعی که ایشان در نوشتن قانون اساسی و پس از آن تشکیل مجلس شورای اسلامی و انتخابات ریاست جمهوری و تأسیس سایر نهادها داشتند، نشاندهنده آن است که اهتمام امام خمینی بر این بود که سیستمی با نهادهای مشخص و مستقر براساس قانون بسازد، این دیدگاه در جمهوری اسلامی نمیتواند مانند دیدگاهی باشد که نه قانون اساسی را قبول دارد، نه نهادهای مستقر را قبول دارد و به نحوی ماجراجویانه و گاه آنارشیستی با توسل به زور توطئه و سرکوب میکوشد آمال خود را پیش ببرد. به نظر من اینها بیشتر یک تفکر شبه فرقانی و در واقع خوارجی دارند، یعنی یک تفکر آنارشیستی و غیرعقلایی برای پیشبرد اهداف و آمالشان با توسل به زور که ما در انقلاب ایران نمونهاش را در گروه فرقان داشتیم، گروه فرقان که اولین گروه تروریستی بعد از انقلاب بود، براساس یک تفکر قشری هرچند التقاطی (التقاطی از مارکسیسم، نوحنبلیگری، سلفیگری، نوعی عرفان باطنگرا و مایههایی از اسلام روشنفکری) به وجود آمده بود و از آنجایی که نمیخواست اندیشهها و افکارش را از طریق قانونی و مسالمتآمیز و براساس منطق مکالمه و مفاهمه و گفتوگو پیش ببرد، در مقابل شهید مطهری در همان ماههای اول انقلاب متوسل به اسلحه شد و شهید مطهری و بعد هم چهرههای دیگر را ترور کرد. متأسفانه امروز ما در جمهوری اسلامی شاهد پیدایش گروههای دیگری هستیم که هرچند نام گروه فرقان ندارند، اما وقتی دقت میکنیم، میبینیم که در تفکر و در مشی و روش بسیار شبیه به آنها هستند.
* در یک بررسی کلی به نظر شما حرکتهای بنیادگرایانه در سطح جهان، به لحاظ فکری و نظری چه کارکردی در دینزدایی و تعامل با قدرتهای بزرگ برای حذف اندیشه اسلام انقلابی از عرصه جوامع اسلامی دارند؟
** وقتی که رفتارهای بنیادگرایانه مورد بحث را در بسیاری از کشورهای عربی- اسلامی همچون طالبان، بخشهایی از نیروهای ضد دولتی الجزایر، بخشهایی از اپوزیسیون عربستان، وهابیون، سلفیهای مصر و دیگر کشورهای عریی را مورد مطالعه تطبیقی و دقیق قرار دهیم، میبینیم که در ارتباطشان با قدرتهای بزرگ بخصوص انگلستان، روابط بسیار مشکوکی دارند. این نحوه اسلامگرایی که از اسلام چهرهای غیرمنطقی،خشن، مبتنی بر آدمکشی و قتلعام ارایه میکند، بیش از آنکه به سود اسلام در جهان معاصر باشد، در واقع نقش ستون پنجم را در مقابل اسلام ایفا میکند.
رفتار گروههایی که به نام اسلام، خشونت میورزند و به روشنفکران و نویسندگان هجوم میآورند، همان جریانی که ما امروز در سطح جامعه خودمان هم میبینیم، آن قدر مردم را از اسلام دور و آنها را نسبت به دین بدبین میکند که هیچ وقت گروههای لاییک، غیردینی و سکولار چنین سوء تأثیری را ندارند و لذا این جریانها آگاهانه یا ناآگاهانه، خواسته یا ناخواسته در مسیر سیاستهایی عمل میکنند که در واقع خواهان اسلامزدایی از عرصه اجتماعی و فکری در جامعه معاصر هستند.
* اگر بخواهیم به جریانشناسی نیروهای مذهبی در ماههای پس از انقلاب اسلامی بپردازیم، به اعتقاد شما تفکر محوری و مرکزی فعال و مؤثر در پیروزی انقلاب اسلامی و بویژه اندیشه شهید بهشتی به عنوان رئیس قوه قضاییه نظام جدید در کدام دسته از رویکردهای پیشگفته قرار میگیرد، از همین منظر آرایش فعلی نیروها و جایگاه آقای خاتمی در شرایط کنونی چگونه قابل توصیف است؟
** واقعیت این است که از آغاز پیروزی انقلاب، تفکر محوری و مرکزی فعال و مؤثر در پیروزی انقلاب یک تفکر دینی نوگرا و اصلاحطلب بود. در واقع شهید بهشتی همان حرفهایی را میزد که امروز آقای خاتمی میزند، منتها با ادبیاتی متفاوت.
در مقابل شهید بهشتی و جریان مرکزی انقلاب، دو گروه قرار داشتند، یکی گروه مذهبیهای ارتجاعی و واپسگرا، دیگر مذهبیهای التقاطی که در مقابل شهید بهشتی صفآرایی کرده بودند، مصداق بارز آنها مسعود رجوی و گروه او بود.
اما در آن مقطع به دلیل آنکه تحت تأثیر فضا و اندیشههای روشنفکری که وجود داشت، گروه واپسگرای ارتجاعی بسیار ضعیف بود و گروه قوی در واقع گروه دوم بود که نتیجه تفکر و مشی آنها، حادثه هفتم تیر و هشتم شهریور و ترورها و انفجارها و جنایات بود که رخ داد. اکنون پس از گذشت حدود بیست سال از آن ماجرا، رجوی و باند او در جامعه ما ضعیف شدهاند، اما به نسبت گروه ارتجاعی و واپسگرا قوی شده است. حالا آنها هستند که در مقابل ادامه منطق انقلاب و راه شهید بهشتی که در دوم خرداد و از زبان آقای خاتمی و جبهه اصلاحطلبی بیان میشود، میایستند. جالب این است که این دو گروه علیرغم تضاد ظاهری در یک چیز مشترک هستند و آن هم، خصومت و دشمنی با قرائت اصلاحطلبانه و نوگرای دینی که قرائت مسلط و محوری انقلاب اسلامی بوده و امروز هم در اصلاحطلبی هست. این دو جریان برای آنکه فضای سیاسی و اجتماعی را دچار محدودیت و انسداد کنند، یکدیگر را در اتخاذ روشهای غیرقانونی و خارج از چارچوب مکالمه و مفاهمه و گفتوگو تقویت و تشدید میکنند.
وقتی که گروه رجوی ترور میکنند، بهانهای به دست آن گروه واپسگرا میدهند و آنها مستمسکی پیدا میکنند که باید فضا را بست و وقتی اینها موفق میشوند فضا را ببندند، توجیهی به دست آنها میدهند که ببینید پس با این رژیم و با جمهوری اسلامی نمیشود از طریق مسالمتآمیز و با کار سیاسی مبارزه کرد و باید به کار مسلحانه و تروریستی روی آورد.
آنچه که آقای هاشمی رفسنجانی، مدتی پیش در خطبههای نماز جمعه گفت (که شرایط امروز ما مثل شرایط سال شصت است) از یک جهت درست بود و آن این که همانطور که در سال شصت دو گروه ارتجاعی واپسگرا و التقاطی روشنفکر مآب در مقابل انقلاب و شهید بهشتی قرار داشتند، امروز هم همین دو گروه در مقابل آقای خاتمی و دوم خرداد قرار دارند، اما از یک جهت آقای رفسنجانی خطا گفت و آن این است که ایشان آرایش قوا را جابهجا کرد، یعنی برخلاف این واقعیت که امروز آقای خاتمی و دوم خرداد ادامه راه بهشتی است، ایشان سعی کرد به گونهای موضوع را تحلیل کند که جایگاه نیروهای اصلاحطلب و دوم خرداد با جایگاه، نیروهای راست و واپسگرا و ارتجاعی عوض بشود و این خلاف واقعیت است.
همان گروههایی که در سال 59 و 60، به نام دین و فقاهت با شهید بهشتی مخالف بودند و میگفتند شهید بهشتی روشنفکر و التقاطی است و تحتتأثیر مارکسیستها است و برخی از مجتهدانش صراحتاً اعلام میکردند که اگر ما امروز از شهید بهشتی در مقابل بنیصدر حمایت میکنیم، نه به این دلیل است که شهید بهشتی و اندیشه او مطلوب است، بلکه از باب دفع افسد به فاسد است که از وی حمایت میکنیم. این جریان امروز به این نتیجه رسیدهاند که پس از دوم خرداد نوبت به بهشتی و در واقع خاتمی و جبهه دوم خرداد رسیده است. در آن زمان آنها نیز مانند گروه دوم با این تفکر نوگرا مخالف بودند و در مقابلش میایستادند، منتها هنوز توان و قدرت کافی را نداشتند. امروز هم هر دو گروه با اصلاحات مخالفند، با این تفاوت که گروه واپسگرا قدرت بیشتری پیدا کرده و گروه رجوی در حاشیه قرار گرفته و ضعیف شده است.
به گمان من، جبهه دوم خرداد و آقای خاتمی در جوهره خود سخن تازهای جز همان سخن بهشتی و روشنفکری دینی انقلاب اسلامی نمیگویند. با مراجعه به سخنانی که شهید بهشتی در مجلس خبرگان قانون اساسی گفته است و امروز مشروح آن مذاکرات چاپ شده یا کتابی که ایشان به عنوان مواضع ما برای حزب جمهوری اسلامی نوشت، میتوان دریافت که اندیشه و مواضع شهید بهشتی همان سخنی است که امروز جبهه دوم خرداد میگوید، یعنی تلفیق دینداری و آزادی، تلاش برای تبدیل معاند به مخالف و مخالف به موافق و اینکه ما فضایی ایجاد کنیم که کسانی که دگراندیش هستند و با ما از نظر فکری و سیاسی مخالفند، بتوانند در چارچوب قانون، مخالفتهای خود را بیان کنند. اعلامیه ده مادهای دادستانی در همان سال شصت به عنوان حاصل تلاش شهید بهشتی و نیروهایی که در آنزمان به عنوان نیروهای خط امام معروف بودند و عمدتاً هم همان نیروهایی هستند که امروز در جبهه دوم خرداد قرار دارند، همه حرفش این بود که ما شرایطی ایجاد کنیم تا مخالفین بتوانند در چارچوب قانون مخالفت کنند.
شهید بهشتی حتی بالاتر میگفت، میگفت که ما در جمهوری اسلامی باید شرایطی ایجاد کنیم که حتی، کمونیستها بتوانند در چارچوب قانون و به صورت مسالمتآمیز فعالیت کنند و حرفشان را بزنند، قانون احزابی که ما امروز داریم، مربوط به آن دوره است. قانون مطبوعات (که متأسفانه مجلس پنجم آن را تغییر داد و عقب برد و حتی عقبتر از قانون مطبوعات دورۀ مشروطیت) در سال 64 تصویب شده بود، یعنی در اوج شرایط جنگ، تروریسم، بیثباتی و ناامنی سیاسی، با وجود این شرایط سخت، گفتمان دینی که در انقلاب فعال بود و قرائتی که امام خمینی و چهرههای اصلی انقلاب داشتند، در پی آن بود که جامعهای ایجاد کند تا احزاب بتوانند در آن آزادانه و در چارچوب قانون فعالیت کنند و مطبوعات متنوع بتوانند منتشر شوند.
پس در واقع بنیادگرایی که امروز وجود دارد، از یک تشابه شکلی با روش تند قهرآمیز موجود در سنت انقلاب سوءاستفاده میکند. آن روشها، در شرایطی اتخاذ شد که نظام سیاسی حاکم به مخالفین خود اجازۀ هیچگونه فعالیت سیاسی را نمیداد، یعنی در واقع روشهای قهرآمیز بر انقلابیون ایران تحمیل شد، هرچند که به نظر من اگر ما انقلاب اسلامی را در سالهای 56 و 57 با دیگر انقلابها مقایسه کنیم، اتفاقاً میبینیم که منطق انقلاب اسلامی از حداقل خشونت برخوردار بوده است. رهبری در جریان آن مقطع انقلاب میگفت: ارتش، برادر شماست و مردم به ارتشیها گل هدیه میکردند. انقلاب اسلامی با توسل به ترور پیروز نشد، بلکه با حضور مردم در خیابان و بیان خواستههای خود، شعارها و روشهای سیاسی پیروز شد. در شرایط ماقبل انقلاب هم، انقلاب اسلامی برای پیروزی خود متوسل به ترور و خشونت نشد. شما میدانید حتی در مورد حسنعلی منصور نخستوزیری که قانون کاپیتولاسیون را تصویب کرده بود، اما در برابر درخواست جمعیت مؤتلفه حاضر نشده بود که جواز ترور او را صادر کند و حالا میبینیم کسانی به عنوان ادامه راه امام، بهترین فرزندان این کشور و انقلاب مثل آقای سعید حجاریان را ترور میکنند و به زعم خود به این وسیله به اسلام و شریعت و ولایت خدمت میکنند. بین این منطق با منطق امام و انقلاب، فاصله زیاد، بلکه تضاد وجود دارد.
* گروههای مسلحانه قبل از پیروزی انقلاب اسلامی چه کارکردی داشتند و رابطهشان با حرکت و خط مشی انقلابی حضرت امام خمینی چگونه تعریف میشد؟
** براساس اسناد موجود، حضرت امام تا سال 56 هیچ گروه مسلحانهای را تأیید نکردند، البته علیه آنها هم موضعگیری آشکار و صریح نکردند، زیرا که این موضعگیری در آن موقع عملاً به نفع رژیم بود، اما امام به یاران خود در تمامی استفتائات و پرسشهایی که از ایشان میشد، بینتیجه بودن مشی چریکی و استراتژی مبارزه مسلحانه را اعلام کرده بودند، نظرشان این بود که این روش نتیجه ندارد و باید مردم را بسیج کرد، البته از سال 56 به بعد که مردم بسیج شدند و نیروهای رژیم، مردم را سرکوب میکردند، بعضی از گروههایی که به رهبری امام اعتقاد داشتند، مثل گروههایی که بعد از پیروزی انقلاب، سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی را تشکیل دادند، در واقع به عنوان دفاع مسلحانه از مردم در برابر سرکوب نظامی به برخی عملیاتهای مسلحانه دست زدند.
عملیات مسلحانه در آن مقطع به واقع یک تاکتیک بود، نه یک استراتژی، در حالی که برای چریکهای فدایی خلق یا سازمان مجاهدین خلق این عملیات مسلحانه هم تاکتیک بود و هم استراتژی، جزوۀ مسعود احمدزاده از اعضای چریکهای فدایی تحت عنوان «عملیات مسلحانه هم استراتژی و هم تاکتیک» و نوشته امیرپرویز پویان تحت عنوان «مبارزه مسلحانه و رد تئوری بقا» که پاسخی به تئوری بقای حزب توده محسوب میشد، نمونههایی از این تفکر است. چون حزب توده در آن مقطع معتقد بود که ما باید کادرهای خود را حفظ کنیم و راه حفظ این کادرها هم این است که به مبارزات چریکی مسلحانه دست نزنیم، بلکه به حفظ نیرو و تربیت کادرهای حزبی بپردازیم، پویان آن جزوه را علیه این تئوری بقا نوشت و گفت: حتی اگر ما بخواهیم خود را به عنوان یک سازمان سیاسی اپوزیسیون حفظ کنیم نیز تنها از طریق مبارزه چریکی و مسلحانه امکانپذیر است.
* طی سالهای گذشته در وقایعی چون قتلهای زنجیرهای، ترور سعید حجاریان، حمله به کوی دانشگاه و حوادث دیگری از این دست، جامعه ایران شاهد پیامدهای تلخ پدیدۀ نابهنجار خشونت در عرصه سیاسی کشور بود، برخی از نویسندگان از خشونت موجود در جامعه ایران، به یک خشونت فاشیستی تعبیر میکنند، به اعتقاد شما، پدیدۀ خشونت در جامعه ما در قالب کدام یک از نظریههای خشونت قابل تحلیل و بررسی است؟
** به نظر من، بطور کلی مسئله خشونت را از سه زاویه میشود تحلیل کرد. از زاویه جامعهشناسی اقتصادی و طبقاتی، از زاویه جامعهشناسی سیاسی و از زاویه روانشناختی.
از زاویه جامعهشناسی اقتصادی مسئله خشونت بیان فشردۀ اقتصادی میشود که البته این نظام بیشتر یک نظریه مارکسیستی است. مارکسیستها چون قائل به زیربنا بودن اقتصاد هستند، معتقدند که دولت، زور سازمان یافته طبقه بورژوازی علیه پرولتاریا است، وقتی ما اقتصاد را فشرده میکنیم، تبدیل به سیاست میشود و خشونت هم ادامه همین منطق است، پس خشونت ادامه اقتصاد و آرایش طبقاتی جامعه است.
تحلیل دوم، تحلیل خشونت براساس شکافهای اجتماعی است؛ شکاف بین سنت و مدرنیته. کسانی کوشیدهاند که مسئله خشونت را به شکاف اجتماعی میان دو حوزۀ فرهنگی تمدنی سنت و مدرنیته تحویل و بیان کنند که بر مبنای این دیدگاه خشونت عبارت است از واکنش عالم سنتی در مقابل عالم مدرن، زیرا وابستگان به عالم سنتی خود را بیآینده میبینند و سعی میکنند این بیآیندگی خود را در دنیای مدرن با توسل به خشونت حل کنند، هرچند که نمیتوانند حل کنند، زیرا به نظر اینها، جامعه یک سیر خطی دارد و ناگزیر مرحله سنتی به مرحله مدرن تبدیل میشود.
برخی از افراد بر همین اساس کوشیدهاند که خشونت موجود در ایران را یک خشونت فاشیستی تعبیر کنند و از یک جنبش و ایدئولوژی فاشیستی یاد کرده و میگویند که این خشونتها در واقع بیان سیاسی ایدئولوژی جنبش فاشیستی در ایران است. جنبش فاشیستی هم از نظر اجتماعی و طبقاتی ریشه در طبقات و اقشار سنتی و ماقبل مدرن دارد.
تحلیل سوم، تحلیل روانشناختی خشونت است. طبق این تحلیل، افرادی که دست به اسلحه میبرند و ترور میکنند، ذاتاً به لحاظ روحی و روانی آدمهای نامتعادلی هستند و در واقع گرایشهای درونی و شخصیتی، آنها را به سمت خشونت سوق میدهد.
به نظر من، هر سه تحلیل، تحلیلهای نادرست و غیر مطابق با جامعه ایران است. ما نمیتوانیم بگوییم که خشونتهایی که اعمال میشود، الزاماً بیان تضادهایی اقتصادی است، چون در میان کسانی که خشونت میورزند و کسانی که موضوع اعمال خشونت واقع میشوند، از نظر اقتصادی تداخل و تشابه وجود دارد، یعنی در میان خشونتورزان، هم انسانهای فقیر و محروم و هم انسانهایی وابسته به قشر فرادست جامعه وجود دارد و در میان کسانی که موضوع خشونت میشوند، هر دو گروه را میبینیم.
تبیین دوم را هم من تبیین درستی نمیدانم، زیرا واقعیت این است که نه تمام کسانی که متعلق به عالم مدرن هستند، اهل مدارا هستند و نه همه کسانی که متعلق به عالم سنتی هستند، اهل خشونت هستند، زیرا که ما میبینیم حتی در دنیای مدرن هم، مدرنیته در درون خود خشنترین خشونتها را پرورانده است. (در قرن 19و20)
خشونتی که سرمایهداری استعماری در قرن نوزدهم اعمال کرد، خشونتی که امپریالیسم در قرن بیستم اعمال کرد، خشونتی که صهیونیستها در حال حاضر اعمال میکنند، اینها همه خشونتهای متعلق به عالم مدرن هستند، همچنان که در وجه مقابل آن همانطور که عرض کردم، تاریخ ما و جامعه سنتی ما جامعه اساساً غیرخشونتآمیز بوده است، یعنی خشونتی که در جامعه ما اعمال میشد، اساساً خشونت شاه و سلطان و خلیفه و در واقع هیئت حاکمه بود، اما مردم ما حتی علما و فقهای ما که در آن جامعه سنتی زندگی میکردند، مردمی بسیار مسالمتجو و اصلاحطلب و اهل مدارا و تسامح بودند، امروز هم این چنین نیست که تمامی آن افرادی که به کاندیداهای مقابل آقای خاتمی رأی دادند، از ترور و خشونت استقبال کنند و متقابلاً تمامی کسانی که مثلاً به آقای خاتمی رأی دادند هم اهل و مدارا و ضدخشونت باشند.
به نظر من این دوقطبی در جامعه، دوقطبی غیرواقعی و کاذب است و نمیتوان از خشونت که امروز در جامعه ایران وجود دارد، تعبیر به خشونت فاشیستی یا خشونت حاصل از تضاد سنت و مدرنیته کرد. بخصوص تحلیلی که ترورها و خشونتها را به مثابه یک جنبش فاشیستی یا مبتنی بر یک ایدئولوژی فاشیستی میداند به نظر من با واقعیتهای موجود کاملاً در تعارض قرار دارد. چون خشونت فاشیستی مبتنی بر یک جنبش انبوه خلق است، یعنی تودههای وسیع به هیجانآمدهای که در هم ادغام میشوند و تحت یک رهبری کاریزماتیک مثل هیتلر بسیج میشوند و وحشیانه دست به اعمال خشونت میزنند، در حالی که واقعیت این است که اکثریت قریب به اتفاق جامعه ما و آن بخش سنتی مذهبی هم به شدت از ترور و خشونت بیزارند.
خشونتی که امروز در ایران وجود دارد، به نظر من یک خشونت مافیایی است، یعنی اصلاً نمیشود این خشونت را با مبانی طبقانی و جامعهشناختی تبیین کرد، بلکه یک خشونت سازمانیافته آمرانه ساماندهی شده است که گروهبندیهایی در ساختار قدرت، ثروت و منزلت جامعه آن را تدارک میبیند و البته از احساسات مذهبی برخی جوانان هم برای پیشبرد پروژه مورد نظر سوءاستفاده میکنند و آنها را به خدمت میگیرند.
*به نظر شما برای جلوگیری از رشد این پدیده و کنترل آن، چه راهکارهایی میباید اتخاذ شود؟
** ما باید دو کار را انجام بدهیم. اول بستن راه تولید ایدئولوژیک خشونت توسط بعضی چهرههای مذهبی افراطی در جامعه که در برخی از مساجد و هیئتها، مراکز و نهادها، دایم بر طبل خشونت میکوبند و سعی میکنند با توسل به اسلام و شریعت و فقه و ولایت، خشونت را برای گروههایی از جوانان پاک و دارای احساسات شدید مذهبی تئوریزه کنند.
دوم گندزدایی از ساختارهای موجود است، یعنی همان کانونهای بسته و هستههای کار گذاشته شده در اینجا و آنجا که پروژههای ترور و خشونت را طراحی، هدایت و حمایت میکنند، کاری که وزارت اطلاعات با حمایت و اقدام شجاعانه آقای خاتمی انجام داد، گامی در این مسیر بود، یک غدۀ سرطانی کشف شد و امیدواریم که بطور کامل ریشهکن شود. اگر از این غدههای سرطانی در مراکز دیگر باشد یا سلولهای سرطانی در اینجا و آنجا کار گذاشته و پراکنده شده باشد، این سلولهای سرطانی میتواند توسط نیروهای خود خشونت و ترور را در آینده باز تولید کنند.