تاریخ انتشار : ۱۱ آبان ۱۳۹۱ - ۱۱:۱۳  ، 
کد خبر : ۲۱۲۰۱۹

پیرامون وحدت (بخش دوم)


عبدالکریم سروش
رفت و ده سال هم با خودش در پیچید و با وساوس و رذایل نفس مبارزه کرد و سعی کرد که با آب ریاضت این پلیدیهای روح خودش را بشوید و جامه نفس را تطهیر کند و برگردد و این کار را کرد. ولی وقتی که برگشت ملاحظه کنید که چقدر تفاوت کرده بود با وقتی که رفت. از نظر اعتقادات، من از نظر احوال روحی کاری ندارم از نظر احوال روحی البته بطور کامل عوض شد یک آدم بسیار برجسته و نورانی در تاریخ فرهنگ اسلامی شد. با خودش عهد کرد بر سر تربت خلیل آنطوری که خودش آورده است که دیگر به دیدار سلطانی نرود صِله از سلطانی نپذیرد وارد هیچ مناظره‌ای و مجادله‌ای نشود. و اینها تمام آن سرمایه‌های بزرگی او بود. همه اینها را پشت پا زد و در عزلت بسر برد و در سن 55 سالگی هم از دنیا رفت ولی اعتقادات او، این برای ما مهم است، با اعتقادات سنی اشعری شافعی بغداد را ترک گفت و تقریباً با همان اعتقادات سنی اشعری شافعی دوباره به وطن خودش، به طوس بازگشت. اینها از تن او و از ذهن او رخت بست؟ نبست. شما نگاه کنید به دکارت در همه چیز تردید کرد. گفت فقط یک دستگیره توی این عالم وجود دارد که از آن یکی می‌توانم آویزان بشوم همه دستگیره‌های دیگر لق است. آن یک دستگیره این است، گفت در همه چیز شک می‌کنم اما در این نمی‌توانم شک کنم که دارم شک می‌کنم. پس من شک می‌کنم این را دیگر نمی‌شود شک کرد. خب من شک می‌کنم نتیجه می‌گیریم که پس من هستم. از اینجا کاروان تفکر دکارتی راه افتاد، خب یک دستگیره دوم هم پیدا کرد و آن اینکه خودمان هم هستیم علاوه بر اینکه شک ما هست وجود ما هم هست از اینکه ما هستیم رفت جلو گفت من کاملترین موجود را هم تصور می‌کنم کاملترین موجود اگر بخواهد نباشد که کاملترین موجود نیست، کاملترین موجود حتماً هست، یعنی خدا. پس خدا هست. این دکارت آدم منصفی بود. حتی در یکی از نوشته‌هایش می‌گوید من بینی و بین‌الله این حرفهایی است که فهمیده‌ام و دارم می‌گویم (حال ایشان مال کی هست مال قرن هفدهم) اگر یک روزی معلوم بشود که فی‌المثل در ایران یک دین درستی هست، (به عنوان مثال گفته است) خب ما حرفی نداریم ابا هم نداریم از اینکه اگر معلوم بشود در آنجا یک مذهب صحیحی هست آن را بپذیریم ولی خب حالا که ما نفهمیدیم حالا که بدست ما نرسیده است. با همه این انصاف که در فکر و روح این شخص بود ولی شما دوباره نگاه بکنید که بعد از این گردش که این بزرگوار کرد تمام آن تردیدهای اولیه، شک دستوری و بعد یافتن آویزه‌های یقینی و ستونهای محکم و بر آنها بنا کردن مکتب فلسفی، کم و بیش رسید به همانجاهایی که انسان هم نفس دارد هم بدن دارد و هم خدا هست، هم عالم خارج هست، هم خیلی از این اعتقادات گذشته را که انسان یعنی هر موجود عادی با اعتقادات عرفی دارد، دوباره بارانداز نهائیش همان جاها بود. این دوتا را گفتم برای اینکه دو نفر از قله‌های کوهسار بشریتند و قاب اعتنای جدی هستند. آدمهای عادی‌تر که جای خود دارند. عموم مردم در همان چیزی می‌زیند و می‌میرند که با آن چیز زاده شده‌اند و کمتر سرزمین پدری را ترک می‌گویند. درست مثل آنچه که ما از نظر اعتقادات یعنی محیط اعتقادی که در آن زیست می‌کنیم تا حدود بسیار زیادی شبیه به محیط جغرافیایی ما است که در آن زیست می‌کنیم. اینطور نیست که مردم مهاجرت نکنند ولی چند درصد مهاجرت می‌کنند؟ عموم مردم در کشوری که بدنیا می‌آیند تقریبا همانجا می‌مانند، ازدواج می‌کنند شغلی می‌گیرند همانجا هم از دنیا می‌روند. حالا یک نوادری هم هستند. بلند می‌شوند و حتی گاهی بعد از اینکه کلی تعلقات هم حاصل کرده‌اند هه رشته‌های تعلقات را می‌برند و رخت می‌کشند، می‌روند بجای دیگری. اینها کم‌اند و اکثریت چنین نیستند و این در تمام دنیاست. آن کسی که توی فنلاند هم بدنیا آمده همان کار را می‌کند و آن کسی هم که توی هند و آنهم که توی اندونزی و آنهم که توی ایران هست تفاوتی نمی‌کند. وطن اعتقادی مردم هم کم و بیش اینطوری است. آدم اگر ابتدا به خودش فخر و تملق فروخته باشد یک جور با مردم روبرو می‌شود اگر از اول فهمیده باشد خودش چکاره است یک جور دیگری با مردم روبرو می‌شود. اگر آدم فکر کرده باشد که ما خیلی مهم هستیم این چیزهایی را هم که بلد هستیم به این آسانی بدست نیاورده‌ایم خیلی زحمت برایش کشیده‌ایم، عمرها ما سرگردانی کشیده‌ایم، رنج برده‌ایم. به دیگران خطاب کند که شما که بیکار، کاهل، عاطل، باطل گرفتید نشستید و از حقیقت حظی و بویی نبردید چه جای این است که با ما بخواهید چون و چرا بکنید. شما تنها حقی که دارید این است که بشنوید اطاعت کنید و حق ما این است که شما قبول کنید. خب این مال وقتی است که آنطوری حساب کرده باشد، اما اگر آن حسابی که بواقع هست یعنی آنچه که واقعاً در دنیا می‌گذرد که خود ما هم جزو این دنیا هستیم و تفاوتی از این جهت با دیگران نداریم آنوقت در آنصورت هم توقعش از مردم عوض می‌شود هم بینشش از خودش عوض می‌شود و این دوتا لازم و ملزوم همدیگرند. تا آدم نداند خودش چکاره است توقعش هم از دیگران تصحیح نخواهد شد. آدم اگر خودش را خیلی بالا گرفت، توقعش از دیگران خم شدن به اطاعت و خضوع است. اگر خودش را مساوی دیگران گرفت. آنوقت همکاری، مشارکت و هم سرنوشتی است. توقع، توقع صحیح و انسانی‌تر و پذیرفتنی‌تری خواهد شد. خب گفتیم که بیشتر مردم حق را نه به دلیل اینکه آزموده‌اند که حق است می‌پذیرند بلکه حالا یا شانسشان گفته یا نگفته یک چیزی به آنها عرضه شده است و اینها هم پذیرفته‌اند. این حرف ما هیچ‌وقت معنایش این نیست که وقتی وضع اینطوری است هیچکس حق نمی‌گوید به هیچ‌وجه معنایش این نیست. صحبت ما این است که ببینیم حق چگونه در خانه مردم را می‌کوبد و آنکه گیر آورده چگونه گیر آورده است. صحبت ما این است. صحبت ما این نیست که میان این اعتقاداتی که مردم دارند از نظر حق بودن و باطل بودن تفاوتی نیست و یک نسبت مطلق برقرار است، ابداً.
آنکه گوید جمله حقند احمقی است
وآنکه گوید جمله باطل او شقی است
واقعاً همینطور است، این بلاهت است که آدم بگوید هرکه هرچه می‌گوید درست می‌گوید و بلاهت هم هست که بگوید همه چیزهایی که می‌گویند باطل می‌گویند. حق در میان همین باطلهاست و آن آب حق زیر همین کفهای باطل قرار دارد.
این رودخانه‌ای که خداوند در این جهان روان کرده است روی آن کف گرفته زیرش آب زلال است.
رگ رگ است این آب شیرین و آب شُور
در خلایق می‌رود تا نفخ صور
اینها بهم دیگر آمیخته است و وجود دارد. اتفاقاً باید به تعبیر امیرالمؤمنین پهلوی این باطل را شکافت تا حق را از توی آن بیرون آورد و از دل همین باطل هم این حقها بیرون می‌آید و صرافان ناقدی لازم دارد که آنرا بشناسند، ولی کثیری از مردم نه این صرافیها را کرده‌اند نه این نقادیها را کرده‌اند. گاهی حق نصیبشان شده است گاهی هم باطل نصیبشان شده است. باز سخن ما این نتیجه را نمی‌دهد که افراد باید بگویند حال که اینطوری هست ما هم حرف حق خودمان را منتشر نمی‌کنیم، ساکت می‌نشینیم، دیگر حالا هرکه حق گیرش آمد آمده، اینطوری نیست. همان هم که کسی حق نصیبش شده برای همین است که این حق و باطلها منتشر شده‌اند و کسی که حقی را در اختیار دارد وظیفه دارد که آن را نشر کند وظیفه دارد که آنرا بگوش دیگران برساند. در اینجا هم هیچ بحثی نیست، سخن ما در جای دیگری است، سخن ما در توقعی است که ما از دیگران داریم. چقدر توقع داریم که حق پیششان باشد چقدر توقع داریم که حرف ما را به منزله حق بقاپند. حرف ما این است و اِلا اینکه اگر کسی دانست که چیزی حق است و زیر بار او نرفت، عناد کرده، کسی اگر دانست که چیزی حق است و در انتشار آن کوتاهی کرد او هم مستحق ملامت است. این هم مستحق ملامت است که فکر کند که چون من معتقدم که حقم و چون معتقدم که حرفم حق است طرف مقابل باید تسلیم بشود و هیچ سخنی نگوید و صددرصد سخن ما را بپذیرد. این است آنچه سخن ناصوابی است. انسانها نشان داده‌اند که اینجوری زندگی نمی‌کنند و حق و باطل بر این نحوه و به این شیوه در میان مردم پخش و نشر نمی‌شود و اعتقاداتی که در میان مردم است از این راه جاگیر و پاگیر نشده است. از آنطرف اگر نگاه کنید عموم کسانی که از دینی به دین دیگری رو می‌آورند گفتیم که خیلی هم کم هستند اینها شما نگاه کنید و بروید واقعاً ببینید اینها بر چه مبنا اعتقادات تازه‌ای را می‌پذیرند؟ واقعاً کسی می‌نشیند برای اینها بحثهای کلامی می‌کند، استدلالهای عقلانی می‌کند، از همان اولی که خود شخص پیغمبر(ص) ظهور کردند کارشان را نه با اعجاز پیش بردند نه با استدلال عقلانی. این یک مطلب بسیار مهمی است که پیامبران رمز و راز موفقیتشان چی بود؟ این درست است که پیامبران سخنی می‌گفتند موافق فطرت و این درست است که سخنی می‌گفتند موافق حق. این حرفها درست است هر پیرو دینی این اعتقاد را دارد. و این را هم ما می‌دانیم که خیلی‌ها بودند نه این سخنان موافق فطرت و نه این سخنان موافق حق، هیچکدام را نمی‌پذیرفتند و زیر بارش هم نرفتند و فراوان هم بودند اینها. چه کسانی که اعتقادی اصولاً به خدا و نبوت بطور کلی داشتند و چه کسانی که اصلاً نداشتند و مشرکین بودند. بسیاری از اینها هم زیر بار نرفتند و نپذیرفتند، نه اعجاز بخرجشان رفت. و نه سخنان حق بخرجشان رفت خود خداوند هم در قرآن به پیغمبر گفت که یک مشت از اینها هستند «ان‌الذین کفروا سواء علیهم ءانذرتهم ام لم تنذرهم لا یومنون» کسانی که کافر شدند، برای آنان تفاوت نمی‌کند که آنان را بترسانی یا نترسانی ایمان نخواهند، آورد.
یک دسته اینها هستند ایمان نمی‌آورند خیالت راحت باشد خود قرآن دارد به پیغمبر می‌گوید اینجوری نیست که تو فکر کنی حالا که آمدی داری حرف خوب می‌زنی، مردم هم آنقدر خوبند که همه رو می‌آورند، اینجوریها نیست. مردم خیلی متفاوتند و این بانگی که آدم در می‌افکند به قابلهای مختلف می‌خورد. یعنی آنطرف ساختمانهای مختلف است هرکدام یک جور عکس‌العمل نشان می‌دهند. خود خداوند به مسلمین به مؤمنین می‌گفت شما از اینکه همه مردم مسلمان بشوند باید مأیوس بشوید. این یأس خیلی چیز خوبی هست «الیأس احدی الراحتین» آدم تا به یک چیزی امید کاملی دارد خیالش راحت است وقتی هم یأس کامل دارد باز هم خیالش راحت است. اشکال جایی است. که نه یأس کامل و نه امید کامل باشد یک وقت دل می‌بندد یک وقت دل برمی‌گیرد و بالاخره باید بداند چکار باید بکند. این ضرب‌المثل در عربی هست که می‌گویند الیأس احدی‌الراحتین یعنی یکی از دو طریق راحت شدن حصول یأس است وقتی ناامید کامل شدی خیالت هم راحت می‌شود. اَفلم ییئس الذین آمنوا اَنْ لو یشاءاللهُ لهدی الناس جمیعا» آیا این مؤمنین مأیوس نشده‌اند از این مطلب که اگر خدا می‌خواست همه را هدایت می‌کرد؟ یعنی باید مأیوس بشوید. اصلاً بنای عالم بر این نیست، این معنایش این نیست که شما دعوت نکنید.
لیک دعوت وارد است از کردگار
با قبول و ناقبول او را چکار
پیغمبر فکر این را نباید بکند که اینجا یک مشتی‌شان قبول نمی‌کنند. پیغمبر دو چیز را باهم باید بداند، یکی اینکه کار خود را بکن. دوم اینکه انتظار نداشته باش که همه ایمان بیاورند. لذا چون این انتظار را نداری از جا هم در نمی‌روی، همه از جا در رفتن‌ها، عصبانیتها برای این است که آدم انتظارش نادرست است. شما انتظار دارید فلان طور بشود وقتی نشد یقه‌ات را پاره می‌کنی، اما اگر از اول بنایت بر این بود که می‌دانم نمی‌شود. خب وقتی هم نشد دیگر چه جای یقه پاره کردن است، چه جای از جا در رفتن است. این طمانینه و سکون و آرامش که در انبیاء بود شما فکر می‌کنید که از کجا آمده بود. مگر به گزاف آمده بود خدا بی‌جهت و از بالا تزریق کرده بود در روح آنها؟ اینجور اطلاعات به انسان آرامش می‌بخشد. اطلاعات جور دیگری شما را چکار می‌کند، شما را همیشه مضطرب و مشوش نگه می‌دارد. این اطلاع مهمی است در این جهان که خداوند به پیغمبرش بگوید کارت را باید بکنی تمام جهدی که باید بورزی باید بورزی کوتاه هم نباید بیایی تا آنجا که می‌شود سخنت را باید برسانی و پیش ببری، شهادت هم در راهش بود شهید هم باید بشوی، رنج بود هرچی بود دشنام شنیدن بود، آوراره‌گی بود همه اینها را باید تحمل بکنی. این هیچ جای بحثی ندارد. کوتاه آمدن از این طرف نیست. این یک مطلب است ولی یک کسی ممکن است همه اینها را بکشد و آرامش هم نداشته باشد. یک کسی همه اینها را می‌کشد با آرامش می‌کشد گفت:
دشمن خویشیم و یار آنکه ما را می‌کُشد
غرق دریاییم و ما را موج دریا می‌کشد
زان چنان شیرین و خوش در پای او جان می‌دهیم
کان ملک ما را به شهد و شیر و حلوا می‌کُشد
ببینید از یک طرف این انبیا شهد و شیرین و حلوا از خدا دریافت می‌کردند، یعنی آن سکینه روحی، آن آرامش که بزرگترین نعمت خداوندی است. از یک طرف هم آن خطابها و عتابها بود که باید بکوشید و باید جهت بلیغ بورزید و اگر کوتاهی کنید رسالت خود را ادا نکرده‌اید. این را خود خداوند می‌گفت، خود خداوند می‌دانست به انبیاء خودش هم این را گفته بود. لذا آن نتیجه‌ای که از اینجا حاصل می‌شود چی هست؟ این هست که ما اختلافات را میان مردم به رسمیت بشناسیم. آن نکته تئوریکی که می‌گفتیم، باید ما به آن نکته تئوریک راه ببریم تا آن وحدت اصولی مطلوب امکان‌پذیر بشود. ما اگر بخواهیم مصلحتی این کارها را بکنیم مصلحتی هم آمد نیامد دارد هم در زمانی بودن دارد و در زمان دیگری نبودن. وقتی مصلحت است خب می‌گویی فلان، فردا هم می‌گوئیم مصلحت نیست خب عکسش را می‌گوییم، خلافش را می‌زنیم. این که نشد کار و بعد هم در هیچ حالی چیز مطلوبی نتیجه نمی‌شود. بلکه ای بسا که بر مشکلات مردم و بشریت هم بیافزاییم آنچه که واقعاً باید بدنبالش باشیم، اگر اتحاد مطلوب است این باید یک پایه تئوریک جدی داشته باشد تا اینکه ما بیاییم دعوت کنیم بگوییم آقا از این به بعد همدیگر را فحش ندهیم سب نکنیم لعن نکنیم چیزهای ملال‌آور، اختلاف‌انگیز را در میان نکشیم و بیاییم آن خوبهایش را بگوییم. این حرفها چقدر قوت دارد، چقدر بُرد دارد؟ اگر یقه ما را بگیرند بگویند برای چه این کار را بکنیم؟ مگه این کار بد هست؟ اگر بد بوده چرا تا حالا به ما نمی‌گفتید بد است پایه تئوریک بد بودنش چی هست؟ آخر باید بفهمیم چرا بد هست اگر بد است. این است که ما باید به یک منابع بالاتر و مهمتری رو بیاوریم و از آنجا مسئله را برای خودمان حل بکنیم. آن اینجاست، ما باید واقعاً این را بفهمیم که اختلاف در میان بشر یک امر تحمیلی عَرَضی نیست که کسی بتواند بیاید پاکش بکند. این بگوید ما سنگ پای قوی‌تری داریم آن بگوید ما قوی‌تر داریم بهتر می‌سابیم پاک بشود، این پاک‌ شدنی نیست این جزو لوازم حیات جمعی بشر است. این مقتضای ساختمان ذهنی و معرفتی بشر است. آدمها چنان ساخته شده‌اند که یک امر واحد را یک جور نمی‌فهمند ده جور می‌فهمند. این یک چیزی نیست که یک روزی بگوییم کسی توطئه کرده است. چیزی نیست که بگوییم دشمنان میان ما انداخته‌اند کدام دشمن. این خودمانیم که چنان ساخته شده‌ایم یعنی خدا ما را اینطوری ساخته است و می‌دانسته که ما اینجوری هستیم او بهتر از هرکسی این را می‌دانسته. لذا این دسته از اختلافات در میان مردم رفع‌شدنی نیست. «ان ربک لیحکم بینهم یوم القیامة فیما کانوا فیه یختلفون» پروردگارت روز قیامت، در آنچه اختلاف داشتند، میان آنها داوری می‌کند. چه کسانی می‌خواهند قیامت را در این دنیا پیاده کنند. این دنیا دار همین اختلافات است اختلافات رسمی است جدی است و وجود دارد و همینکه ما وجود رسمی و طبیعی اینها را پذیرفتیم بلافاصله صحنه عوض خواهد شد.

نظرات بینندگان
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات