علی نیکجو / عضو شورای حوزه کرج ـ جبهه مشارکت ایران اسلامی
ان الذین آمنوا و الذین هادوا و النصاری و الصائبین، من آمن بالله و الیوم الاخر و عمل صالحاً: فلهم اجرهم هند ربهم، ولاخوف علیهم و لا هم یحزنون
یکم) بیست و پنج سال پیش در چنین روزهایی «سوسن شریعتی» برای پدرش نوشت:
«و... اکنون تو با مرگ رفتهای، به «نمیدانم کجایی» که دیگر دست محتاج هیچ نیازی به دامن وجود تو نمیرسد. به دوردستی که دیگر پای هیچ رسیدنی را یارای رفتن نیست.»
علی شریعتی در حالی جامعه تنگ دنیا را شکافت و روی به سوی معبود آورد که چهل و چهار سال، بیش نداشت. واپسین تصویری که در چشم جان دوستداران و شاگرادان او آویخته شده، همانی است که با بینی سیاه و متورم بر زمین سوتمتن غلتیده بود.
بسیار بودهاند کسانی که در طول حیات خویش هیاهوی بسیار به راه انداختند و به نام و نان دست یازیدند. رفتند و با رفتنشان دیگر نجوایی هم از ایشان به گوش نرسید. اما پس از گذشت بیست و پنج سال هنوز سخن از شریعتی به میان میرود. همچنان روح پرشور و شعف او صمیمانه و مشتاقانه در میان این نسل ـ نسل سوم ـ نشسته است و دل نگران است تا مبادا نشانههای راه گم شود.
سر ماندن شریعتی و جاری شدن او در روح زمان در چیست؟ آیا مانایی او را باید وامدار بیان جذاب و قلم سحارش بدانیم؟ آیا او ماند چون به راستی هنرمندی را در آثار خویش به تمامت رسانده بود؟ آیا ماندن او را باید مدیون دستاوردهای علمی ـ تحقیقیاش دانست؟ آیا او ماند چون دانش آموخته سوربن بود و استاد مبرز دانشگاه؟ آیا او ماند چون مبارز بود و ایدئولوگ و معلم یک انقلاب عظیم یا این که مانایی شریعتی را باید بسی فراتر از گزارههای پیشین فهم کرد؟ آیا تمام آراء و آثار او امروز فوارنی از اندیشه تازه ایجاد میکند؟ مانایی شریعتی را باید وامدار کدام بخش از آراء و آثار او دانست؛ اسلامیات، اجتماعیات یا کویریات؟
شریعتی امروز به کدامین چهره میتواند با شاگردان نسل سوم خود سخن بگوید و با کدامین سیما میتواند به روح سرگردان این نسل هویت ببخشد؟
شریعتی اسلامیات، شریعتی اجتماعیات یا شریعتی کویریات؟
این مقال تنها کوششی است برای یافتن پاسخی به پرسشهای مذکور از سوی کسی که دکتر را تنها در قاب عکسها و لابلای مجموعه آثارش دیده است و تا همیشه در جان خویش آویخته است.
پرنده زیبایی / ندانم به کدام تدبیر / از قفس تنگ پرکشید / شبی که من کاروان سرگردان و آشفتهای را دیدم / او / بار سفر میبست / چنان به آسمان آبی دل بست / که بیقرار / به سمت خورشید پر زد / و این خود حکایتی است / اکنون دلم / در بهانه اوست / چشمانم بیقرار نگاه مستانه اوست / اکنون منم و حکایت مانده از ایام / به سرم سودای نقل افسانه اوست. (ایمان راستی)
دوم) شریعتی از یک سوی در جامعهای میزیست که تار و پود آن بر دین و مذهب تنیده شده بود. او جامعهاش را دینی یافت و خبط و صوابش را در دینورزیاش دانست. او معتقد بود عامل عقبماندگی و هم پیشرفت و توسعه، در چنین جامعهای جز از مسیر دین تحقق نمییابد. او بر این رأی بود که هیچ اصلاحی و انقلابی در چنین جامعهای صورت نمیگیرد مگر آن که پیش از آن اصلاح و وقتی صحبت از تشیع میشود باید بلافاصله پرسید، کدام تشیع؟ تشیع سرخ (علوی) یا تشیع سیاه (صفوی)؟ او بر این رأی بود که باید پرسید و فهمید که کدام دین و مذهب افیونگر و تخدیرکننده و رخوتزا و رکودبخش و القاءگر جبن و زبونی و غل و زنجیر به دست و پای آدمیان و جامعه است و کدام دین و مذهب برانگیزاننده و شورانگیز و شعفآور و شجاعتزا و شفابخش آدمیان و تودههاست؟
سوم) از دیگر سوی اما شریعتی در زمانهای میزیست که جریان فوقالعاده فربه و فراگیر بود. شریعتی دانشآموخته فرانسه بود. جایی که در آن جریان چپ بسیار زنده، فعال و پرنشاط بود. او شاگرد لوین ماسینیون بود و شیفته ژان پلسارتر بود، تا جایی که درد سارتر و درد علی را از یک نوع و یک جنس قلمداد میکرد. در آن زمان، مارکسیسم به عنوان آخرین دستاورد علمی بشر طنازیها میکرد؛ جلوهها میفروخت و دلها میربود. زمانه، زمانه ایدئولوژی، نسل، نسل انقلاب، فصل، فصل یوتویپاییاندیشی و عصر، عصر اصالت عقیده بود.
در آن زمان، آزادی تحفه بورژوازی و دموکراسی مولود کاپیتالیسم و محصول لیبرالیسم قلمداد میگشت و یکسره مورد بیمهری قرار میگرفت.
چهارم) شریعتی فرزند زمان خویش بود و زبان خود را به خوبی میدانست، او بر بازبینی و بازاندیشی متون و عناصر دینی در قالب گفتمان غالب عصر، همت گماشت. او این قول مارکس را میدید که اگر قرار باشد اندیشهها به نیروی مادی بدل شوند حرکت بیافرینند، باید آنها را با شرایط معاصر پیوند زد و به زبانی تبیین کرد که عده هر چه بیشتری از مردم پذیرای آنها باشند. از این روی با توسل به عقل عملی به بازخوانی مفاهیم درون دینی چون تقوا، تقیه، توکل، زهد، عبادت، صلح، شهادت، غیبت و انتظار و... همت گماشت و قرائتی از ایشان به دست داد که به کار عمل و مبارزه آید و به غنیسازی گفتمان انقلابی مدد رساند. از دیگر سوی در میان همه عناصر و اسطورههای دینی آنانی را از کوچه پسکوچههای تاریخ دین بیرون کشید و غبار و کدورت آن را زدود تا نقشی برانگیزاننده و تحرکبخش ایفاء کنند. این است که در میان همه اسطورههای دینی یکراست به سراغ تبعیدی ربذه رفت و اسلام، تشیع، آرمان، درد، داغ و شعارش را از ابوذر ستاند. و او را «خداپرست سوسیالیست» نامید.
مرحوم شریعتی جامعه خویش را قربانی سه فاجعه میدید؛ «فقر ایدئولوژی، تفرقه اجتماعی و تضاد طبقاتی» او تلاش خود را معطوف و مصروف به ایدئولوژیک کردن دین نمود و بزرگترین دستاورد خود را در آوردن دین از صورت یک فرهنگ به مثابه یک ایدئولوژی دانست. او به روشنفکارن اطمینان بخشید که تشیع همه اجزای لازم برای ایدئولوژی پیشرو و امروزین را داراست.
پنجم) اما چگونه و به وسیله چه کسانی این پروژه تحقق مییابد؟ شریعتی را عقیده بر آن بود که بازخوانی و بازگشت به اسلام راستین از طریق علما و روحانیون تحقق نمییابد بلکه به وسیله روشنفکران مجاهد و مترقی صورت میپذیرد. او در جزوه «انتظار؛ مذهب اعتراض» آورد: «تعالیم حوزوی میتواند در انحصار روحانیون باقی بماند. لیکن اسلام حقیقی به ابوذر، مجاهدان و روشنفکران انقلابی تعلق دارد. از این روی شریعتی به ترتیب «روشنفکر مجاهد» همت گماشت تا تمامی آمال و آرزوهای فردی خود را در پی آرمان جمعیاش که همانا نیل به «آرمان شهر خواستنی» و خلق انسان کامل است، قربانی کرده، زندگی خویش را در راستای پاسخ به رنج، درد و معضلات جامعه سر کند. چه به رأی او «برای نان دیگران دغدغه داشتن و برای کسب آن تلاش کردن، در نخستین گام دغدغه نان در خویشتن کشتن و نان خویش از کف نهادن است.»
شریعتی برای روشنفکر رسالت پیغمبری قائل بود که نسبت به ناهنجاریها و تضادهای اجتماعی آگاهی دارد. او مسئول است تا راه گریز جامعه از سرنوشت محتوم نابهنجار خویش را نشان دهد و با بخشیدن یک عشق و ایمان مشترک جوشان به ذهن سرد و منجمد اجتماع، محیط سنتیاش را به حرکت وادارد و آگاهی و خودآگاهی خود را به توده منتقل کند. شریعتی کلید هویت و شخصیت روشنفکران را در دو صفت «دردمندی و مسئولیتشناسی» مییافت و شاهد صادق آن را در سیمای ابوذر؛ همو که «به جای آن که به شیوه اهل علم و تحقیق و نقد بنشیند و خیلی آرام و آهسته آهسته و با نزاکت و بی سر و صدا حقایق را برای عدهای از خواص و اهل تحقیق مطرح کند، آن هم در لفافه تعبیراتی که کسی بو نبرد، اشکالاتی هم ایجاد نکند، استخوان پای شتری را برمیدارد و یک راست سراغ خلیفه رسولالله میرود و بر سر امیرالمؤمنین فریاد میکشد: ای عثمان! فقرا را تو فقیر و اغنیا را تو غنی کردی.»
از دیگر سوی، شریعتی با میان آوردن پدیده «استحمار» میزان صلح بودن هر اندیشهمندی را بسته به میزان گلاویز شدن و درآویختن او با این پدیده دانست. او استحمار را انحراف آگاهی و شعور انسان از خودآگاهی، جامعه آگاهی و زمان آگاهی تعریف کرد و او را شجره خبیثهای یافت که جز استبداد و استعمار و استثمار و استعباد و استضعاف بار نمیدهد. از دید شریعتی روشنفکران لائیک که از نقش مؤثر دین در تحول و تطور جامعه غافلاند و دغدغه دینی ندارند نمیتوانند با پدیده استحمار درآویزند و در چنین جامعهای با مؤلفههای مذکور نقش مطلوب و مؤثر ایفا کنند.
به زعم او تنها روشنفکرانی میتوانند نقش راهبری و آگاهیبخشی ایفاء کنند که با بازخوانی انقلابی و ایدئولوژیک گفتمان دینی به تصحیح نهانهای دینی جامعه بپردازند. او روشنفکران لائیک را مبتلا به بلای «الیناسیون» میدانست که از چیزی میگویند که سخن آنها نیست و از دردی فغان سر میدهند که درد آنها نیست.
ششم) بسط نگاه ایدئولوژیک شریعتی به حوزه اجتماعیات هم قابل تأمل است. از جمله ایشان با امر دموکراسی چندان بر سر مهر نبود و با این عنوان که دموکراسی موجود، دموکراسی «رأسها»ست نه «رأی»ها، گستردن بساط دموکراسی از فردای به ثمر رسیدن انقلاب را خبط بزرگی میخواند و در این مرحله به دموکراسی متعهدانه و مرشدانه اکتفا و قناعت میکرد و معتقد بود آرایی که در دموکراسی موجود به صندوق ریخته میشود، آراء کاذب متکی بر تبلیغات سرمایهداری است نه از سر آگاهی و بصیرت درونی و فکری افراد.
نظامی که او طراحی میکرد مبتنی بر حکمرانی الیت مصلح دینی بود. او به صراحت میگفت: «به سرنوشت مردم میاندیشم، نه نظراشان و به بینش و فهم عمومی کمتر اعتقاد داردم و دلهرهای از آن ندارم که آنها چگونه خواهند دید و چگونه خواهند یافت.»
مرحوم شریعتی دکترین مونو ایدئولوژیک (یک حاکمیت یک ایدئولوژی) را برای جامعه در حال گذار از مرحله فهم و فرهنگ پیش انقلابی به مرحله فهم و فرهنگ پساانقلابی تجویز و توصیه میکرد. تا آنجا که توده مردم همچون و همپای رهبری خویش از آگاهی ایدئولوژیک برخوردار گردند.
هفتم) بیشک یک اندیشه حیات، هویت و سرنوشت مستقلی جدای از صاحب اندیشه مییابد. اندیشه به محض تولد واجد شخصیت متمایز و متفاوتی از صاحب اندیشه میشود و نباید توابع یک اندیشه را مترتب بر صاحبت اندیشه دانست و اندیشه و اندیشهمند را با هم یکی گرفت. این خبط بزرگی است که انتظار برود صاحب اندیشه، هماندیشهای را تولید کند، هم او را به تکامل رساند و هم آفات و عوارض و مضار آن را برشمارد.
شریعتی چنان که خود تصریح میکند در پی انداختن «پروتستانتیسم اسلامی» بود. در پروتستانتیسم هر چه بیشتر بر دنیای فانی تأکید میرود از عقبای باقی گذر میشود. اینچنین است که شریعتی از خدایش طلب میکند «چگونه زیستن» را به او بیاموزد. «چگونه مردن» را خود خواهد آموخت و تأکید میکند؛ «دینی که به درد قبل از مرگ نخورد، به درد پس از مرگ نیز نخواهد خورد».
پروتستانتیسم دین را در خدمت آباد کردن دنیا میخواهد و چندان دغدغه عقبی ندارد. منتقدین بر این رأیند که اندیشه پروتستانتیسم دنیا را دینی نمیکند بلکه دین را دنیوی میکند و به انتحار معنوی منجر میشود. چه، اگر آخرت نبود، اصلاً دین به وجود نمیآمد و دین آمد تا توجه به انسان را به خدا و آخرت جلب نماید.
مدلی که شریعتی در اسلامیت خود ارائه کرد امروزه از سوی نوگرایان دینی و در صدر ایشان دکتر عبدالکریم سروش با عنوان دینداری «مصلحتاندیش معیشتاندیش» نامیده و خوانده میشود.
در این مدل دین، مثابه به یک ابزار برای نیل به منافع شخصی (نشستن بر سر سفره دینورزی) یا مقاصد متعالی دنیوی (مبارزه علیه جور جابر حاکم) یا مصالح اخروی (رسیدن به بهشت موعود) تلقی میگردد و نقش هدایتگرایانه و معنابخشیاش به حاشیه رانده میشود.
شریعتی هم بر اسلام بوعلی (معرفتاندیش محققانه) و هم بر اسلام مولانا (تجربتاندیش عارفانه) تاخته، اسلام ابوذر (معیشتاندیش مصلحتاندیش) را «اسلام مجسم و مجسمه اسلام» نامید. او از یک سوی از مولانا شکوه میکند که «به قدری در محدوده قرنطینه معنوی الهی خودش محبوس است که پیرامونش نه ظلم، نه جنگ مغول، نه جنگ صلیبی و نه هیچ چیز را لمس نمیکند» و از دیگر سوی از بوعلی و «حلاج» خرده میگیرد که «پانصد بوعلی تأثیری بر جامعه ندارد جز عدهای که برای آموختن گردش حلقه زنند و هزاران حلاج که جمع گردند دارالمجانینی بوجود خواهد آمد، ولی یک ابوذر برای قرنی کافی است تا آن را دگرگون سازد.» متأخرین شریعتی بر این رأیند که دینورزی به صفت موصوف دین را به صورت امری تکلیفی، تقلیدی، فرمگرا، متظاهر، انحصارگر، خود حق مطلب پندار در میآورد که زمینه مناسبی جهت پرورش بذر خشنونت و دگماتیسم فراهم میآورد.
در این پارادایم، دین امری حداکثری maximaliaty است که از آن میتوان همه چیز بیرون کشید. همه پاسخها از قبل در دین آمده است و دینورزان باید تنها در مقام «کشف» پاسخها برآیند.
چنین دینورزی، وجود و حضور طبقه و طایفه ویژهای با عنوان مفسر رسمی دین را القاء میکند که دین را ملک طلق خود میدانند. آنچه شریعتی در «امت و امامت، شیعه حزب تمام و دموکراسی متعهد» ارائه کرده؛ میتواند بستر و زمینه مناسبی جهت خلق و پرورش یک نظام توتالیتر دینی فراهم آورد. ایشان مسئولیت دین انقلابی را چنین برمیشمارد: «دین انقلابی به فرد، یک بینش اعتقادی نسبت به زندگی و نسبت به همه وجوه زندگی مادی و معنوی اجتماعیاش میبخشد و یک رسالت و مسئولیت برای دگرگون کردن و تغییر دادن و نابود کردن هر آنچه نمیپسندد و باطل میداند و جایگزین کردن هر آنچه حق میداند و حق میشناسد.»
بسط این نگاه در حوزه اجتماعیات نیز شریعتی را به اتوپینی تبدیل کرد که وعده بهشت بر روی زمین میداد و تاریخ را در دو وجه سفید و سیاه هابیلی و قابیلی تفسیر میکرد. آیا بر ویرانههای یوتوپیااندیشی جز توتالیتاریسم میروید؟
این پارادایم دشمنشناس و دشمنتراش و متکی و قائم به وجود دشمن واقعی یا موهوم است تا او را بکوبد و حیات خویش تضمین کند. در این گفتمان، اصالت با هدف است نه وسیله و متشرعین مجازند برای نیل به اهداف مشروع از هر وسیله نامشروع سود جویند منظور آن نیست که مرحوم شریعتی چنین اراده میکرده، بلکه بسط آن نگاه لاجرم به این حوزهها میانجامد. در این قالب پلورالیسم، هرمنوتیک، تساهل رواداری، حقوق بشر، حقوق شهروندی، اصالت آدمی فرو کوبیده میشود. شریعتی در دموکراسی متعهدانه ـ مرشدانهاش هرگز به این پرسش پاسخ نگفت که انقلابیون دیروز و حاکمان امروز چگونه و با چه مکانیسمی حاضر به ترک کرسی قدرت میشوند؟ او پاسخ نگفت براساس کدامین مؤلفهها میتوان یک ملت را «توده منحط» نامید و حقوق حقه ایشان را به این بهانه که از شعور و آگاهی ایدئولوژیک و انقلابی برخوردار نیستند، از ایشان ستاند و چگونه میتوان اخلاق، عقاید، فرهنگ و آراء مردم را به شکلی انقلابی تغییر داد و با زنجیر توده منحط را به بهشت موعود موهوم هدایت کرد؟
هشتم) حال باز میگردیم به پرسشهایی که در ابتدای مقال مطرح شد؛ چرا شریعتی مانده است و شریعتی به کدامین صفت ماناست؟
مرحوم شریعتی دو صفتی را که بسیار دوست میداشت و برای آدمی میپسندید؛ «صمیمیت و صداقت» بود. راستی که او خود به تمام معنا صمیمی و صادق بود؛ قلب و قلمش یکی بود و آنچه را که گفت و فریاد کشید و نوشت، خود زندگی کرد. او نالید و نوشت نه برای آنکه نام و نانی فراهم آورد، نه برای آنکه به تیتر مطبوعهای بدل شود، نه برای آنکه مشهور و محبوب «نمکهای میوه» گردد. که همیشه از خدایش میخواست؟ «شهرت منی را که میخواهم باشم قربانی منی که میخواهند باشم، نکند». او گفت و نوشت چون نمیتوانست نگوید و ننویسد. میخواست فریاد بکشد و همه را از فاجعه خبر کند. در روزگاری که قلبش تا حلقومش بالا آمده بود، علیوار سر در چاه قلم فرو برد و درد خویش را با حلقوم قلم تقسی کرد و قلم را توتم خویش برگزید و در وفای او اسیر هیچ قیصری نشد. او را بر قامت بلند و استوار و راستین قلم بر صلیب کشیدند تا قلم که استوانه حیاتش بود، صلیب مرگش شود. تا خدا ببیند که به نامجویی بر قلمش بالا نرفت. تا خلق بداند که به کامجویی بر سر سفره گوشت حرام توتمش ننشست. تا زور بداند، زر بداند، تزویر بداند که امانت خدا را فرعونیان نتوانستند از او گرفت. ودیعه عشق را قارونیان نتوانستند از او خرید.
از دیدار همسر و فرزند هم محرومش کردند و قدرت زندگی کردن و سامان بخشیدن و مسئولیت شوهری پدری را از دست داد.
در وصیت نامهاش خطاب به ملک و ملت اظهار شرم میکند؛ «من به اندازهای که در توان داشتم و توانستم، در این راه رفتم و با این که هر چه داشتم، فدا کردم از حقارت خویش و از کار خویش شرم دارم.»
شریعتی ماند چون هرگز حاضر نشد لقمه معیشت را از سفره شریعت برچیند. چه، او از آنهایی بود که خود میپسندید؛ آنهایی که نان دنیا را میگیرند و برای دین کار میکنند نه آنهایی که نان دین میگیرند و برای دنیا کار میکنند. مرحوم شریعتی چنانکه خلف بر حقش عبدالکریم سروش گفته است:
«سقف معیشت را بر ستون شریعت بنا ننهاد و از راه دین ارتزاق نمیکرد و خلاف مشایخ شهر عاشق هدایت و سعادت و بهروزی مردم خود بود و دردمندانه مینالید و عاشقانه خود را به آب و آتش میزد و توقع مزد و اجرتی نداشت. او نشان مردان خدا را داشت.» شریعتی ماند چون از خدایش خواست در برابر هر آنچه انسان ماندن را به تباهی میکشاند او را با «نداشتن» و «نخواستن» رویینتن سازد. به راستی که دنیا در نزد او همچون مولایش پستتر از عطسه یک بز بود، «اهون من عفظه عنز» و خوارتر از استخوان خوکی که در دست بیمار جذام گرفته: «من عراق خنزیر فی ید مجذوم» او ماند چون جسارت و گستاخی آن را داشت که بگوید: نه؛ «این نه همیشگی تاریخ». او میگفت اسلام با نه آغاز شد و تشیع نیز با نه آغاز شد. (همانهای که علی در شورای عمر در پاسخ به عبدالرحمن گفت.) و از خدایش طلب میکرد او را به «اسلام آری» و «تشیع آری» کافر گرداند.
شریعتی ماند چون جا تفتیده او آتش دردمندی را به روح زمان دمید. او از خدایش میخواست که او را به ابتذال آرامش و خوشبختی مکشاند. اضطرابهای بزرگ، غمهای ارجمند، حیرتهای عظیم و دردهای عزیز بر جانش ریزد. به راستی که روح آتش گرفته او جامه ننگ دنیا را برنمیتافت. به راستی که اگر اجباری که به زنده مانده داشت، نبود خود را در برابر دانشگاه به آتش میکشید. اویی که در رثای شاگردان شهیدش از درد میگریست و گفت: «اکنون شهیدان مردهاند و ما مردهها زنده هستیم. شهیدان سخنشان را گفتند ما کرها مخاطبشان هستیم. آنها که گستاخی آن را داشتند که وقتی نمیتوانند زنده بمانند، مرگ را انتخاب کنند؛ رفتند. ما بیشرمان ماندیم». او همیشه میگفت: «مرگ چقدر خوب است اگر نبود چه میکردیم»؟ میتوان از این جملات و نظایر آن حدس زد که دکتر در چه کشاکش عظیم درونی و چه شکنجه روحی به سر میبرده است. شعلههای دردمندی جان او را میسوزاند و اندکی از آن که در کلام او متجلی میشد، جان «مخاطبان آشنایش» را شعلهور میکرد و آتش دردمندی را به روح ایشان میدمید. به راستی که او همان پارسایی است که مولای متقیان سیمایش را ترسیم کدره است؛ «لولا الاجل الذی کتب لهم لم تستقرا ارواحهم فی اجسادهم. طرفه عین شوقا الی الثواب. و خوفاً من العقابو عظیم الخالق فی انفسهم فصغر ما دونه فی اعینهم...» اگر اجل معینی که خداوند بر پارسایان مقدر کرده بود ارواح آنها را از شوق ثواب و خوف عذاب، یک لحظه هم در کالبدشان باقی نمیماند، خالق چنان در دل آنها بزرگ است که هر چه غیر اوست، در دیدگانشان حقیر مینماید...»
شریعتی ماند، چون الحق پرسشهای عظیم و مردافکنی آفرید. قدر و منزلت یک متفکر را نباید تنها با سنگ پاسخها محک زد بلکه باید براساس پرسشهای جدید و انگیزشهای نوینی که طرح کرده و گزشهای فکری که ایجاد کرده قیاس زد. شریعتی ماند به پاس پرسشهایی که مطرح کرد نه پاسخ آنهایی که به آن پاسخ داد. شریعتی چنان که خود تأکید میکند؛ نیامد که همه را راحت کند آمد که راحتها را ناراحت کند. او به راستی اذهان را مشوش ساخت؛ عقلها را شوراند و خویها را آشفته ساخت. او آمد و آب در خوابگه مخاطبان آشنایش ریخت. تا دیگر خوابها را هر چند شیرین، خوش نداشته باشند. تا همدرد عین القضاء گردند که میگفت: کاشکی یکبارگی نادانی شدمی تا از خود خلاص یافتمی».
شریعتی در وصیتنامهاش به استاد محمدرضا حکیمی تأکید میکند آرا و آثارش را نباید تنها به چشم کارهای علمی تحقیقاتی نگریست. آنچه او ارائه کرد تنها فریادهایی از سردرد، نشانههایی از یک راه، تکانهایی برای بیداری، ارائه طریق طرحهایی کلی از یک مکتب، یک دعوت، جهات و ایدهها بودهاند. آن هم در شرایط تبعیدی، فشار، توطئه، فرصتگذار و حالتی که هر لحظهاش انتظار فاجعهای میرفت.
شاکله عمیقترین و سوزانندهترین اندیشههای مرحوم شریعتی را باید در سیمای کویریات او یافت.
کویر: «این تاریخی که در صورت جغرافیا ظاهر شده است» چنان که خود میگوید: کویریات نه کار او، نه نویسندگی او که زندگی او بوده است و آنچه در کویریات آورده است، هر یک پارهای از بودن اویند. امروزف ما همچنان به نقد تئوریک شریعتی محتاجیم تا با توسل به علم «تأویل متن» به ساختارشکنی آثارش پرداخته، داغ و دردش را باز گفته و آنچه در میان سطور و خطوط (between lines) را بازیابیم. کار ما آن نیست که از پی قهرمانان، مصون از خطا برویم. کار ما شاید آن است که اسلوبها، روشها ساز و کارهای منطقی فرا دست آریم تا هر چه بیشتر صوابها را از سینه خطاها درآوریم و بر آگاهی و خودآگاهی این نسل (نسل سوم) بیفزاییم. شریعتی چنانکه «مقصود فراستخواه» میگوید: یک آیین نیست. یک رویکرد نشانهای بر سر راه، تجربهای صورت یافته و آزمایشی انجام پذیرفته در تاریخ این ملک و ملت است.
امروز بر شاگردان شریعتی فرض است که تجربه شریعتی را با تجربه پس از شریعتی پیوند زنند و افق گستردهتری در پیش چشمان هنوز مشتاق و همیشه مشتاق این نسل گشاینده چه، او چشم به راه روندگان راههایی است که به قول عیسی بن مریم؛ «روندگان آن بسیار کماند و نیاز بدان بسیار». تا شاید چون خود او «خدا را ببینیم، حس کنیم، به روشنی و صراحتی که حضور خود را و گرمی نور خورشید را و روشنی و برق در ظلمت غلیظ و عام شب را و لرزش آتشین را و عطر گل را و عشق را و... خدا را ... خود خدا را...»