انسان از زمانی که به دنیا میآید در حال هویتیابی است و اطلاعاتی که به دست میآورد عامل مهمی در به دست آوردن هویت اوست. از لحظه بسته شدن نطفه تغییراتی در انسان صورت میگیرد که اساس هویت او را تشکیل میدهد و این یک اشتباه ضمنی است که بگوییم هویت انسان با تولد او آغاز میشود. به هر حال انسان مانند هر موجود زنده دیگر با مجموع بیکرانی از غرایز به دنیا میآید.
در واقع در بدو تولد حیوانی با غرایز متفاوت است که بعدها تفاوتهایش با یادگیریها نشان داده میشود. انسان با حدود ٥٠ میلیون ذره اطلاعاتی که به صورت ژنتیکی از والدین به ارث میبرد زاده میشود و با این مجموعه اطلاعات شروع به یادگیری و تجربه کردن دنیای اطراف خود میکند. با این یاد گرفتن تدریجی است که انسان هویت مییابد و اعلام وجود میکند اما قبل از این انسان باید قواعد «بودن» را بیاموزد. در همین چرخه یادگیری است که از همه اطلاعات محیطی که به انسان میرسد تنها اطلاعاتی که از قواعد هستی به فهم او درمیآید برای معنادار شدن زندگی، برایش قابل درک میشود. علت این مساله، زیاد بودن قوا��د هستی است که انسان نمیتواند آنها را درک کند.
همان ١٦،١٥ درصدی هم که بشر از کل قواعد هستی میداند برایش به یکباره قابل درک نیست و همچنان که یاد میگیرد بهطور دایم تغییر هویت میدهد.
با به فعل درآمدن تدریجی موجود بشری، هستیاش در این جهان به مغزی بستگی مییابد که از لحاظ فیزیکی تنها ٣٩٠ گرم از وزن تقریبا سههزار گرمی او را در هنگام تولد تشکیل میدهد و این ٣٩٠ گرم تقریبا حاوی تقریبا ١٥٠میلیارد نورون به هم چسبیده است که هیچکدام از آنها در زمان تولد توانایی پاسخگویی به محرکهای بیرونی را ندارند. همچنان که انسان به اصطلاح بزرگ میشود و با رشد فیزیکی مغز، پدیده تفکیک نورونی (apoptosis) در مغز به وجود میآید و هر نورون یک واحد خاص میشود که میتواند به محرکهای بیرونی پاسخ بدهد، این مرحله چهارسال به طول میانجامد.
بهطور مثال اینکه انسان تا چهارسالگی دارای حافظه نیست و تقریبا فراموشی کامل دارد به این دلیل است که چیزی در حافظه بلندمدت و همیشگی او نمیتواند ذخیره شود. با رشد فیزیکی مغز در پدیده تفکیک نورونی، رشد مغز ابتدا با افزایش حجمی و به تدریج با کاهش آن در فرآیند زندگی ادامه مییابد. اگر انسان تنها با حدود ٥٠ میلیون ذره نهادینه شده به صورت اطلاعات ژنتیکی پا به دنیا میگذارد در واپسین روزهای زندگی حدود ٥٥٠ تا ٦٠٠ میلیون ذره اطلاع از دنیا رخت بر میبندد. این نشان میدهد انسان چندین برابر چیزی را که با خود به دنیا آورده است یاد میگیرد. تنها در تیزهوشترین انسانهای استثنایی، همچون اینشتین، ادیسون و نیوتن است که تا ٧٠٠ و بلکه ٧٥٠ میلیون از ١٠٠ تا ١٥٠ میلیارد نورونی که در مغز انسان است میتواند بارگرفته از اطلاعات محیطی بشود.
از این یادگیریهاست که انسان هویت مییابد و بعد که از دنیا میرود یادی از این هویت برای او باقی میماند و پس از ورود انسان به جهان نیستی است که تقریبا هیچ قواعدی از آن برای او دانسته نیست. همین دانش تقریبا ٦٥٠ میلیون ذرهیی، انسان را با هویتی یادگونه به دنبال، بدرقه راه میشود. این همان «ما» میشود که طبق آموختههای انسان به او هویت خوب و بد یا بهترینها و ناجورترینها را میدهد. تنها تفکیک نورونی که به تدریج در انسان به وجود میآید پاسخگویی مغز به محرکهای محیطی را ممکن میکند.
اگر تفکیک نورونی صورت نگیرد امکان پاسخدهی در عالم واقعیت وجود نخواهد داشت و بهاین سان انسان مانند سایر موجودات زنده با کارکردهای خودکار مغزی شروع به اعلام وجود میکند و به تدریج که یاد میگیرد برای خود هویتی دایمالتغییر را بنا میسازد. هویتی که انسان با یادگیری به دست میآورد هویت ثابتی نیست، از آنجا که قواعد هستی بیشمار است انسان به تدریج میتواند آنها را یاد بگیرد و تا آنها را فرا نگیرد توانایی اعلام موجودیت نخواهد داشت. بهطور کلی از نظر دینامیزم هستی انسان هیچوقت وجود ندارد، موجودیت انسان همیشه نسبی است و همیشه در حال شدن است. همچنان که انسان هستی و محیط پیرامون خویش را تجربه میکند هویت او هم در نزد دیگران شکل میگیرد.
منشا هویتگیریهای انسان
منشا هویتگیریهای انسانها متفاوت است و بستگی به نوع محیطی دارد که در آن قرار میگیرد. در میان یادگیری همین قواعد هستی در سطوح مختلف است که انسان رفته رفته هویتی پویا و متغیر را برای خود در محیطش دست و پا میکند اما آیا هویت انسان به جز از یادگیریهای او از محیط، از اصالت وجودی او و درونمایههای فکری، عاطفی و احساسات او سرچشمه نمیگیرد؟ نقش آن ذرات اطلاعاتی که انسان به صورت اطلاعات ژنتیکی و موروثی با خود به دنیا آورده است در هویتیابی او چگونه توجیه میشود؟ در واقع این اطلاعات موروثی در ادارک محیطی به انسان جهت میدهند. روانشناسان در بیمارستانی این موضوع را آزمایش کردند و محرکی را به نوزادانی که در یک روز به دنیا آمده بودند نشان دادند و متوجه شدند عکسالعمل و میزان توجه آنها به محرک یکسان نیست.
علت این اتفاق، نقش هدایتی اطلاعات موروثی است که انسان با آنها به دنیا میآید. در واقع مغز یک کودک توسط این ذرات اطلاعاتی برنامهریزی شده است که چه محرکهایی را از محیط بگیرد و نسبت به چه محرکهایی بیتفاوت باشد. این مساله در تمام مدت زندگی انسان ادامه پیدا میکند. به همین دلیل است که بهطور مثال دانشجویی درس استاد را زود میفهمد و دانشجویی دیگر دیرتر، یکی نیاز به تکرار بیشتر دارد یکی نه.
این همان چیزی است که به آن استعداد یا توان یادگیری یا توان پاسخدهی به محرکهای خارجی میگویند و همین توان پاسخدهی به محرکهای بیرونی، توان یادگیری محیطی و یادگیری قواعد هستی است که در نهایت هویت فرد را میسازد. بنابراین آن ٥٠ میلیون ذره اطلاعاتی نقش زیادی دارند اما نه نقشی که بتواند هویتساز باشد. هویت را یادگرفتههای انسان در نهایت به او میدهند. شناخت و برداشتی که دیگران از فرد و فرد از خود به دست میآورد تحت تاثیر آموختههای اوست، فراشناخت و شناخت انسان با هم همکاری میکنند تا به او هویتی بدهند که برایش قابل قبول باشد.
یادگیری انسان محصول فهم روزانه محیطی، خاطرات ازلی و ژنتیکی است یا ناشی از کارکردهای حافظه او؟
علم روانشناسی بسیار جوان است. انسان بیشتر یاد گرفته است که نمیداند تا میداند. روانشناسی تقریبا اواخر قرن بیستم یعنی سال ١٩٩٠ نخستینبارقههای علمی خود را نشان میدهد. در حالی که نخستین بیانیه در حوزه رفتارگرایی توسط واتسون در ١٩١٣ اعلام میشود اما زمان زیادی میگذرد - تا اواخر قرن بیستم- که روانشناسی شناخت پدید میآید و میتواند مبنای رفتار انسان را از شناخت او پیدا کند و نه از رفتارش. از آنجا که یکی از شرایط برای بررسی علمی موضوعات، قابل اندازهگیری بودن آنهاست در مورد انسان، رفتارش تنها چیزی است که میتوان با آن او را مورد مطالعه قرار داد.
رفتارگرایی تغییری در جهان به وجود آورد که هیچ مکتبی در فلسفه و در علم روانشناسی تا به امروز نتوانسته است مانند آن را به وجود بیاورد. اگر سالهای اولیه به وجود آمدن روانشناسی تا پاگرفتن آن نادیده گرفته شود میتوان گفت روانشناسی زمانی علم میشود که قرن بیست و یکم آغاز میشود و از آغاز آن تنها ١٥ سال گذشته است اما در همین زمان محدود، دستاوردهای زیادی داشته که یکی از آنها این است که نتایج تحقیقاتی که پیرامون یک موضوع انجام میشود باید مشابه باشد.
نتایج تحقیقات تا قبل از سال ١٩٩٠ یکسان نبودند و تناقض داشتند. در اواخر قرن بیستم است که نتایج تحقیقات به تدریج همسان و نامتناقض میشود و روانشناسی همچون فیزیک، شیمی، ریاضیات و... در رده علوم پایه قرار میگیرد و میتواند در حیطه علم اعلام هویت کند. امروزه روانشناسی با همین عمر کم ١٥ ساله سیل عظیمی از تحقیقات و بودجههای تحقیقاتی را به خود اختصاص داده است چرا که تا به امروز انسان در حیطه فلسفه و به صورت نظری شناخته میشد و افراد در مکتبهای مختلف روانشناسی نظرات متفاوتی راجع به انسان داشتند. همین دستاوردهای ١٥ ساله انسان را به این نتیجه رسانده که دچار گمشدگی است.
شواهد علمی نشان میدهد احساساتی که به انسان دست میدهد در نتیجه افکاری به دست میآیند که در جریان آن قرار میگیرند. علت بسیاری از ناهنجاریها، اختلال شناختی در انسان است که علت آن منشا فکری دارد. انسان بد یا اشتباه فکر میکند یا فکر او در هنجار قرار نمیگیرد، درنتیجه احساس ناخوشایند به او دست میدهد، در پی آن حافظه و یادگیری ناجور صورت میگیرد و چون نمیتواند این یادگیری را حذف کند بر رفتار او تاثیر میگذارد.
یادگیریها یا ذات یا قواعد هستی
کدام یک از این سه بر هویت انسان اثرگذار هستند؟ چرا واکنشهای بیدرنگ انسان بیشتر از واکنشهای فکر شدهاش به محرکهای بیرونی، هویت واقعی او را نشان میدهند؟ روانشناسی شناخت معتدوقد است آنچه انسان میبیند یا میشنود و احساس خشم، ترس، شادی یا غمی که در پی آن در او به وجود میآید پاسخ بیدرنگ او به محرکهاست.
اگر فکر کردن هویت انسان را میسازد پس پاسخ بیدرنگ چگونه هویت فرد را نشان میدهد؟ همانگونه که پیشتر اشاره شد قواعد هستی در محیط آنقدر زیاد است که همان قدر که انسان از آن میفهمد در واقع هویت او را به همان اندازه میسازد. آیا ارتباطدهی اجزای آموختههای انسان به یکدیگر موجب جستوجوگری بیشتر او برای تعادلجوییاش با محیط اطرافش نیست؟ انسان یاد میگیرد وضعیتی را که در آن قرار میگیرد با محیطی که در آن قرار دارد متعادل کند.
درمورد اینکه یادگیری اجباری است یا اختیاری باید گفت وقتی که انسان از خواب بیدار میشود، میفهمد کجا قرار دارد و محرکی مثل صدای همسر یا زنگ تلفن یا زنگ ساعت او را متاثر میکند یعنی وقتی نورون او به محرکی پاسخ میدهد آن نورون تغییر بار الکتریکی میدهد و یادگیری صورت میگیرد. یعنی انسان میفهمد چیزی را میفهمد. از آنجا که نورون انسان به محرکی خارج از خواسته او میتواند پاسخ دهد میتوان گفت پس یادگیری، خیلی اختیاری نیست. انسان نمیتواند تصمیم بگیرد که یاد نگیرد. به همین دلیل امروزه گفته میشود معلم واقعی کسی نیست که دانشی را به فرد منتقل میکند، معلم واقعی کسی است که شرایطی را به وجود میآورد که وقتی مخاطبش در آن قرار گرفت تغییری که مدنظرش است در او صورت ��یگیرد. در واقع رفتار فرد را مهندسی میکند. معلمی که مهندسی تغییر، مهندسی فکر، مهندسی رفتار یا مهندسی هویت را انجام میدهد. بنابراین میتوان گفت یادگیریها بهطور گستردهی�� به شرایط انسان بستگی دارند.
کیفیت یادگیریها و هویتیابی
یافتن ذهن پرسشگر بیشتر به هویتجویی میانجامد یا جستوجوی گم شده برای هویتیابی در جهان تقریبا بیکران؟ آیا ذهن پرسشگر ذهنی است که انسان میخواهد داشته باشد؟ برخی انسانها تشنه دانستن هستند و برخی نسبت به آن کاملا بیمیل، برخی زیاد میدانند اما فکر میکنند نمیدانند و به عکس اما ذهن پرسشگر را چگونه میتوان به وجود آورد؟ تفکر انتقادی را چگونه میتوان در افراد ایجاد کرد؟ برخی افراد تفکر پذیرنده دارند و هر چیزی را که میشنوند یا میبینند میپذیرند اما برخی دیگر برای همین گفتهها و شنیدهها منبع موثق طلب میکنند و وارد چالش میشوند. تفکر انتقادی قانع کردن کار هر کسی نیست.
معلم خوب کسی است که نسلی را پرورش دهد که دارای تفکر انتقادی و ذهن پرسشگر شود و ذهن بسنده، پذیرنده و منفعل پیدا نکند. امروزه تفکر «آنچه استاد ازل گفت بگو میگویم» اصلا کافی نیست. نمیتوان نسلی را اینگونه پرورش داد چرا که دنیای امروز به انسانهایی که همهچیز را بدون چون و چرا میپذیرند اصلا نیازی ندارد. بهطور مثال اغلب مردم ما هر چیزی که در اخبار پخش میشود را میپذیرند تنها منبعشان «میگویند» است. در واقع ذهن مردم ما بیشتر پذیرنده است و چیزهایی را که میشنوند صرف اینکه «گفتهاند» میپذیرند در حالی که از قواعد و منطق علمی آن بیاطلاع هستند. در حالی که در کشورهای توسعهیافته به دنبال منطق و راهحل علمی برای مسائل و مشکلات میگردند و اینگونه میشود که آنها موتور هواپیما میسازند و جهان سوم از آن استفاده میکند. این به دلیل تفاوت در نحوه شناخت است.
تفکر انتقادی بیشتر به شناختی پرسشگرانه میانجامد یا تفکر منفعلانه مبتنی بر آموزههای انباشته شده در انباری حافظه؟ تفکر انتقادی بیشتر به یک شناخت پرسشگرانه ادامه میدهد. این تفکر انتقادی است که شناخت انسان را از قواعد هستی سرعت میدهد و میتواند به آن دست یابد. در غیر این صورت تفکر فرد ارزشی نخواهد داشت. در کشور ما اگر از کسی راجع به مسالهیی بهطور مثال در حیطه روانشناسی پرسیده شود پاسخ میدهد زیگموند فروید میگوید، آلبرت الیس میگوید و.. اما نمیگوید که خود چه نظری دارد.
در کشورهای پیشرفته پرسشگر میگوید من اصلا نمیخواهم بدانم فروید یا الیس چه گفتهاند سوال من این است که تو چه فکر میکنی. وقتی پاسخدهنده میگوید من فکر میکنم، لایه فوقانی مغز فعال میشود. وقتی میگوید فلان متفکر میگوید، لایه پایینی مغز تلاش میکند گفته او را به خاطر بیاورد و اینکه در چه زمانی این حرف را بیان کرده و ربط آن به این موضوع چیست. در جهان سوم یکی از ویژگیهای دانشی که دانشجویان کسب میکنند بالا بودن انباشت دانش نظری و تئوری است، اما در حیطه دانش خلاقیت، حل مساله، ابتکار عمل یا ابداع کردن در میمانند.
در جهان سوم استاد از دانشجو انتظار دارد در حین اظهارنظر، نظریههای مختلف را از متفکران مختلف بیان کند اما در کشورهای دیگر مهم تفکر دانشجو است و نه گفتههای متفکران ممتاز و مشهور. این است که او نسلی را پرورش میدهد که پس از فراغت از تحصیل نظریهیی را شکل میدهد و خود تبدیل به الیس یا فروید میشود اما دانشجو در اینجا پس از فراغت از تحصیل توضیح میدهد که آن الیس یا فروید چه میگوید. سیستم آموزشی در کشور ما توضیحدهنده پرورش میدهد و مقلدپرور است چرا که افراد اجازه ابتکار نمییابند. افراد انبار بزرگی از نظریهها و تئوریها در ذهن خود درست میکنند اما زمانی که به واقعیت میرسند، درست وقتی که باید حل مساله کنند درمانده میشوند.
بهطورکلی چیزهایی که افراد یاد میگیرند متاثر از برداشت از خود، برداشت از دیگران، شخصیت، یادگیری و وضعیت روانی فرد در ارتباط با دیگران است. اینکه افراد در یادگیری نگران و سمج، لجبار و مبارز، دارای احساس امنیت، لبریز از ترسهای مختلف یا ناخواسته و گستاخ میشوند بسته به این عوامل است. به برخوردهای اولیهیی که با کودک صورت میگیرد. نقش ویژه معلم در آغاز یادگیری در فرد بسیار حساس و شخصیتساز است. اگر همواره به کودک القا شود که کارایی ندارد، موجود ناچیز و ناتوانی است و مدام عیبهایش به او گوشزد شود و در مقام مقایسه با دیگری قرار بگیرد، بدون اینکه به تفاوتهای او با دیگران توجهی شود، اعتماد به نفس و خودباوری در او بهشدت ضعیف خواهد شد.
در واقع شروع خودباوری ضعیف از همان یادگیریهای اولیه در محیط ناشی میشود. تحقیقات نشان داده است اگر مادر که نخستین مراقب کودک است به نیازهای طبیعی کودک پاسخ متناسب ندهد، کودک با احساس ناامنی رشد خواهد یافت و برعکس، مادری که به نیازهای کودک خود به صورت متناسب و به موقع و نه زیاد و وسواسگونه پاسخ دهد خودباوری را در او تقویت میکند. افراط در یک موضوع، وسواس و پاسخدهی بیش از حد به یک موضوع فرار ایجاد میکند. کودک از این توجه بیزار است و خود به موقع نیازهایش را عنوان و تقاضای پاسخ خواهد کرد. بنابراین واکنشهای اولیهیی که مادر یا مراقب اصلی کودک در برابر نیازهای او از خود نشان میدهد در رشد خودباوری و احساس امنیت کودک بسیار اهمیت دارد.
لبریزی از نیازهای مختلف، زمانی در فرد حاصل میشود که مادر یا مراقب اصلی کودک در نخستین روابط عاطفیاش با او با حالت منفی برخورد کند، او را از خود براند و با خشونت با او رفتار کند. این فرد در آینده ترسو خواهد شد و این ناشی از برخوردها و محرکهایی است که به او داده شده است. هر نورونی که در مغز فرد بارور میشود زمینهیی برای یادگیریهای بعدی میشود، به این ترتیب یادگیریهای اولیه به مراتب مهمتر هستند. به این صورت نخستین پایههای بیتفاوتی در برابر یادگیری و گستاخی در برابر واکنش نشان دادن در فرد به وجود میآید.
درماندگی خودآموخته ناشی از مراقبتهای اولیهیی است که فرد از مراقب اصلی خود دریافت میکند. دانشمندان برای اثبات این فرضیه آزمایشهای زیادی را انجام دادند که یکی از آنها روی بچه فیل انجام گرفت. فیل توانمندترین موجود زنده روی زمین است، آنها پای فیلی را پس از تولد به درختی بستند. هرگاه بچه فیل میخواست برای خوردن شیر به سمت مادر برود طناب به او اجازه حرکت نمیداد. یک ماه به این صورت گذشت و بعد طناب را باز کردند. پس از یک ماه وقتی بچه فیل گرسنه میشد حرکتی نمیکرد و دیگر غذا نمیخورد. درماندگی همین است. انسان هم یاد میگیرد. وقتی به موضوعی تن دهد و احساس ناتوانی در او نهادینه شود و به نشدن و نتوانستن عادت کند، درماندگی را میآموزد.
آنچه از «خود» سخن میگوییم همواره از ارتباط با دیگران شکل میگیرد و تکامل مییابد. انسان مرتب از «خود» و «من» صحبت میکند. این «من» چه کمیت و کیفیتی دارد و چگونه شکل میگیرد. آیا «من» فرد در کودکی همان «من» او در بزرگسالی است؟ به نظر میرسد از نظر فیزیولوژیکی خونی که در بدن انسان در جریان است انعکاسدهنده «خود»ی است که تکامل مییابد و تغییر پیدا میکند و دایما در حال شدن است. خون با اکسیژن رسانی به مغز اهمیت بودن او را یادآوری میکند اما اگر کارکرد انسان آنقدر مهم است چرا تا این حد در افراد مختلف متغیر است. در برخی خودباوری بسیار قوی است و در بعضی از افراد برداشت از خود به قدری ضعیف است که به خودکشی میانجامد و خود را بار اضافهیی بر دوش جامعه احساس میکنند. در حالی که خون همان خون است، پس چرا در بعضی به شکل مثبت عمل میکند و در بعضی دیگر به شکل منفی.
اینها سوالاتی است که امروزه روانشناسی شناخت به دنبال پاسخ دادن به آنهاست. همه این مسائل ناشی از یادگیری است و به هویتی که فرد به دست میآورد، بازمیگردد. در واقع خون فرد بخشی از شدن اوست و فرد را طی زندگی دچار حالات عاطفی متفاوتی میکند. به نظر میرسد که جایگاه «من» در همان خون باشد و در واقع وقتی سخن از «من» یا «خود» به میان میآید منظور همان خونی است که در فرد، در حال شدن و شکلگیری است. کامیابیهای مسرتبخش در پیشامدهای زندگی طوری پیش میروند که انتظارات و قضاوتهای فرد را درباره خود به وجود میآورند.
نخستین اصلی که انسان بیشترین تلاش هدفمند در زندگی اجتماعی را برای آن انجام میدهد برقراری ارتباط با دیگران است. اینکه فرد در تظاهرات، سینما یا عزاداریها رفتارهایی را انجام میدهد که در تنهایی خود انجام نخواهد داد، ناشی از قرار گرفتن او در جمع است.
دورکیم ١٤٠ سال پیش میگوید انسان دارای دو روح است؛ یکی روح فردی است و دیگری روح اجتماعی و این واقعیتی است که امروز به آن رسیدهایم که انسان دارای دو روح مجزا از یکدیگر است. بنابراین در عروج انسان، تمدن همواره از نحوه ارتباط انسان با دیگران شکل گرفته است که یکی از مصنوعات مهم و موثر او را در طول تاریخ به وجود آورده که همان ارتباطات است. اینکه افراد چگونه میتوانند با یکدیگر ارتباط برقرار کنند، این رابطه را نشان دهند و برخوردشان چگونه باشد. بهطور مثال یکی را دوست داشته باشد، از دیگری متنفر باشد، در مواجه با برخی حفظ ظاهر کند و... اینها مسائلی است که تا اندازهیی در کتاب « نقش ترس در روابط انسانی» تنها کتاب نوشته شدهام به زبان فارسی آنها را توضیح دادهام که چگونه یکی از عواطف انسانی به نام ترس روابط او را با دیگران تنظیم میکند.
انسان در جهت بهبود زندگی اجتماعی خود پیوسته در فکر استفاده از تکنولوژی ممکن و درخور، برای ارتباطی بهتر، راحتتر، ارزانتر و موثرتر بوده است. انسان در طول تمدن به این نتیجه رسیده است که هویت او در ارتباطش با دیگران به وجود میآید بنابراین به دنبال بهترین راه برای ارتباط میگردد. توجه داشته باشید هیچ کس با «خود»شزاده نمیشود، این «خود» در انسان در اثر ارتباط با دیگران به وجود میآید. در طول زندگی انسان پیوسته تغییر میکند و طی این تغییرات دایما خود را ورانداز میکند و دایما رشد پیدا میکند. او پیوسته در گروههایی قرار میگیرد که در هم میآمیزند و از طریق ارتباطات اجتماعی تغییر شکل میدهند و انسان نقش خود را متناسب با آن تنظیم میکند. مرزهای «خویشتن» هرکس را آنجایی میدانند که فرد میماند و بقیه دنیا از همان نقطه آغاز میشود. با این حساب نوزادان در واقع هیچ مرزی برای «خود» ندارند و «خود» به تدریج در آنان درونساخته میشود.
تاثیرات برداشت از خود
برچسبهای هویتی، ارزیابیهای اظهار شده درباره خود و دیگران، روشهای وابستگی، تعریفهای مستقیم و صریح از خود و دیگران مجموعه عواملی است که خودباوری را در انسان به وجود میآورد. مفهوم «خود» از دل ارتباط برمیآید و دارای فرآیندی چندبعدی است که شامل گرفتن از دیگران و تنظیم رفتار اجتماعی میشود. «خود» چندبعدی تحت تاثیر وضعیتهای مختلف جسمانی، احساسی، شناختی، نقشهای اجتماعی و میزان اخلاقیات در انسان شکل میگیرد.
دیگران آن طور به نظر ما میرسند که آنها را در گروه یا در فرهنگی مییابیم و خود نیز عضوی از آنها میشویم. ارتباط همسطح و افقی با همقطاران، همواره یکی از الزامات زندگی است که فقدان آن منشا بسیاری از اختلالات در امر هویتیابی انسان است. گرچه ارتباطات فراهم شده در این تمدن برای بهترسازی شیوه هویتجویی در زندگی اجتماعی به عروج خود نایل شده است اما انسان امروز بیش از پیش و روز به روز تنهاتر شده است و دلیل آن افت ارتباطات افقی و همسطح است.
انسان امروز در پی یافتن دوست، به شبکههای اجتماعی پناه میبرد اما پس از چندی خود را در کوچه پس کوچههای شبکههای اجتماعی گم شده و تنها مییابد. گرچه تکنولوژی این ارتباط را ایجاد میکند اما گناه از او نیست. ارزشگذاری دیگران از ما به همان چیزی برمیگردد که ما در ارزشگذاری دیگران، آن را از خود نشان میدهیم. مقایسههای اجتماعی مقایسه ما با دیگران را پیش میآورد طوری که استعدادها، تواناییها و کیفیتهایمان را با دیگران به قضاوتهای قیاسی میکشاند. در اینجا رسانهها و کانونهای اجتماعی همچون نظامهای داوری و آموزشی هستند.
«خود» در ابعاد مختلفی ساخته میشود. انسان آن طور خود را مییابد که در گروهی قرار میگیرد. فرد به آن دسته از ابعاد اجتماعی تکیه میکند که بتواند خود را با آنها معرفی کند و آن طور که فکر میکند خود را بگرداند، رفتار کند و همانگونه دنیا را بفهمد و احساس کند. از میان همه، افرادی خاص برای انسان الگو میشوند که برای او مهم هستند بقیه افراد جامعه هم قوانین، نقشها و دیدگاههای اجتماعی را برای فرد تعیین میکنند.
در عروج تمدن بشری همواره عملیتر شدن هدفهای ارتباطی، انسان را به تلاشی پیگیرانه واداشته است و بخش مهمی از تعریف تمدن، از جستوجوی پیگیر انسان برای راحت، سریع، ارزان و بهترسازی شیوههای ارتباطی در زندگی جدا نبوده است. پیشرفتهای انسان در تاریخ تمدن نشان داده است که تلاش او در همین جهت همواره بر خلق تکنولوژی لازم برای انجام این امر مهم استوار بوده است و بر پیشبرد آن تاکید داشته است. در واقع تکنولوژی آنچه را انسان برای داشتن ارتباط افقی با دیگران آرزوی آن را داشته است برای او فراهم کرده است.
جدا از گامبرداری در راستای خواستههای تمدن بشری، در پیشرفت تکنولوژی در ارتباطات چه خطایی سر زده است که دستاوردهای آن در دادن انتخاب به مخاطب پستمدرنیستیاش زیر سوال رفته است؟ امروز خطایی از تکنولوژی دیده نمیشود، تکنولوژی با پشتوانه علم دستاوردهایی را برای انسان در جهت نیازهای او به همراه داشته است، بنابراین نمیتوان آن را در مسائل و مشکلات انسان امروز گناهکار دانست. تکنولوژی، انسانیت در مقام کار در مسیر هدفمند تمدنسازی است. به این معنا که انسان وقتی در مقام کار قرار میگیرد همواره تلاش میکند شرایط را بهتر، آسانتر و ارزانتر کند.
تکنولوژی نیز در همین راستا به وجود آمده و پیشرفت کرده است. پس باید تلاش کرد پهنای مصنوعات بشری را در مفهوم ابزارهای جاری جای داد که برای دستیابی به هدفهای زندگی تمدنساز ایجاد میشوند. از همان ابتدا پیوسته تلاش انسان در جهت ارتباط هرچه بیشتر، بهتر، موثرتر و راحتتر با دیگران صورت گرفته است تا بتواند با خود تنظیمی لازم، بهطور مستقل به یادگیری خودگستر بپردازد.
انسان اسیر آموختههای خویش است که از ارتباط با محیطش به دست آمدهاند. انسان به هیچ چیزی نمیتواند فکر کند، آن را توضیح دهد و رفتار کند بدون آنکه آن را آموخته باشد. شبکههای اجتماعی پیدا شده برای ارتباطات در راستای عروج تمدن و تکنولوژی و با پشتوانه علمی پدید آمدهاند. اگر مدیریت اعمال شده در یادگیریهای منفعل و وابسته نظام آموزشی حاضر، درخور نیازهای هویتی امروز نیست تکامل تکنولوژی را نمیتوان مقصر دانست.
در همین راستا نسل حاضر چارهیی جز جستوجوی گم شده جهت هویتیابی در موج جدید ارتباطات اجتماعی در خود نمیبیند. راهحل برخورد با شبکههای اجتماعی به وجود آمده حذف صورت مساله نیست. گمشدگی موجود در تاریکی راه را باید با کلید یادگیری فعال و مستقل، با سواد لازم برای استفاده از این تکنولوژی غول آسا برطرف ساخت. در غیر این صورت، این جمله کلی مصداق خواهد یافت که جهان سوم در نهایت به جایی خواهد رسید که قادر به استفاده از مصنوعاتی که جهان اول یا غرب میسازد، نخواهد بود.
تکنولوژی برآمده از عقل است نه از هوش. در روانشناسی، هوش، توانایی حل مساله است. جهان سوم سرشار از افرادی است که با هوش خود زندگی میکنند اما عقل، توان استفاده از هوش در بهتر کردن زندگی خود و دیگران است. زندگی خود، عقل فردی و زندگی دیگران عقل اجتماعی است و در جهان سوم کمبود این دو عقل احساس میشود. در واقع تلاش انسان جهان سومی بیشتر در جهت حل مشکلات است. از سن ٣٠ سالگی به بعد است که هورمون عقل در انسان به وجود میآید، تا قبل از ٣٠سالگی او پیوسته با هوش خود زندگی میکند اما پس از آن، حجم مغز رو به کم شدن میرود و هوش انسان پایین میآید و مغز از راه عقل آن را جبران میکند. جهان سوم در این مرحله به اصطلاح کم میآورد.
شبکههای اجتماعی به نوعی حافظه بیرونی انسان را در محیط خارج از مغز تشکیل دادهاند اما متاسفانه انسان در جهان سوم نحوه استفاده از این منبع عظیم را نمیداند چرا که آنقدر سریع به وجود آمدهاند که فرصت یادگیری استفاده از آن را نیافته است، به همین دلیل دچار گمشدگی میشود. به علت شتاب بیش از حدی که تکنولوژی برای انسان پیش آورده طرز کارشان را هنوز به خوبی نیاموخته است، بهطوری که در کوچه پس کوچههای این شبکهها گم شده و نمیتواند راه خود را پیدا کند. امروزه دیگر در یادگیری قواعد اصلی از محیط، یادگیری دانش انتقالی از منابع انسانی و غیره اولویتی ندارد. انسان در جهان سوم هنوز متکی به دانش انتقالی است در حالی که امروزه دانش فعال و زنده بیشتر مطرح است. یادگیریهای هدایت شده و مدیریت ارتباطات موثر است که امروز باید نسل جوان را از این نابسامانیهای منفی و ناخواسته بیرون آورد. در همین راستا، تبیین نقش تکاملی و شکلگیری تمدن در هویتیابی و خاطرات ازلی ما از انسانیت، در مدیریت نوین ارتباطات نقس موثر و پویایی خواهد داشت.