تاریخ انتشار : ۱۶ دی ۱۳۹۴ - ۰۷:۴۶  ، 
کد خبر : ۲۸۵۶۴۱

بررسي موردي اتحادسازي در سياست خارجي ايران براساس نظريه‌هاي اتحاد در روابط بين‌الملل

چكيده: نويسنده ضمن مرور تعاريف اتحاد،‌ اتفاق و ائتلاف در ادبيات روابط بين‌الملل، مي‌كوشد تا روابط ايران و اسرائيل در زمان شاه و روابط ايران و سوريه پس از انقلاب اسلامي را براساس مفهوم اتحاد تبيين كند. به نظر وي، در هر دو مورد يك دشمن مشترك وجود داشت كه انگيزه اتحاد را تقويت مي‌كرد. اين دشمن مشترك در زمان شاه، شوروي و پس از انقلاب عراق بود. نويسنده ضمن بررسي محيط‌هاي امنيتي ايران و سوريه نشان مي‌دهد كه وجود تهديدات متعدد در سطوح مختلف باعث شد تا دو كشور ضمن اتحاد با يكديگر در صدد مقابله با اين تهديدات برآيند. به نظر وي، مناسبات ايران پهلوي و رژيم صهيونيستي از يك سو، و روابط جمهوري اسلامي ايران و سوريه از سويي ديگر، عمدتاً براساس پارادايم قدرت، قابل توجيه‌اند. مناسبات ايران پهلوي و اسرائيل هرچند در عرصه‌هاي اقتصادي و تجاري نيز گسترده شده بود، ‌اما در اصل، ‌ماهيتي سياسي داشت. همين طور مناسبات استراتژيك جمهوري اسلامي ايران و سوريه در وهله اول به دليل تصور تهديد مشتركي به نام عراق بود. نويسنده در پايان نتيجه مي‌گيرد كه پارادايم رئاليسم در مقايسه با ايده‌آليسم توانايي بيش‌تري براي توضيح اتحادها دارد. اگرچه اين به معناي رد كامل پارادايم ايده‌آليسم نيست. پارادايم مزبور از اين منظر مي‌تواند مهم باشد كه دولت‌ها پس از تشكيل اتحاد به دنبال شركايي مي‌گردند كه با آن‌ها شباهت ايدئولوژيك و اجتماعي ـ فرهنگي بيش‌تري داشته باشند.
پایگاه بصیرت / دكتر اميرمحمد حاجي‌يوسفي

(فصلنامه برداشت دوم ـ تابستان 1382 ـ شماره 1 ـ صفحه 57)

مقدمه

ايران در قرن بيستم دو بار، يكي در زمان حكومت پهلوي دوم و ديگري پس از انقلاب اسلامي، تصميم به تأسيس اتحاد1 با دو كشور منطقه‌اي گرفت. محمدرضاشاه پهلوي به رغم تفاوت‌هاي ايران و اسراييل از لحاظ فرهنگي و مذهبي، به ايجاد نوعي رابطه استراتژيك با رژيم صهيونيستي اقدام نمود كه تا سرنگوني وي نيز ادامه يافت. جمهوري اسلامي ايران نيز به رغم تفاوت‌هاي ايدئولوژيك با حكومت بعث سوريه، اقدام به ايجاد اتحاد استراتژيك با آن نمود كه اين اتحاد همچنان ادامه دارد.

با مطالعه برخي اتحادهاي بين‌المللي كه ميان دولت‌ها شكل گرفته‌اند، نظريه‌هاي گوناگوني در مورد چرايي شكل‌گيري آن‌ها در رشته روابط بين‌الملل مطرح شده است. شكل‌گيري اتحادهاي جديد مي‌تواند محكي براي آزمون اين نظريه‌ها و همچنين تكميل آن‌ها باشد. اين مقاله به دنبال فهم رفتار اتحادسازي ايران است تا بدين وسيله هم سياست خارجي ايران در دو مقطع حكومت شاه و جمهوري اسلامي را مقايسه و هم به نظريه‌هاي اتحاد در روابط بين‌الملل مساعدت نمايد. براي اين منظور، نخست به برخي نظريه‌هاي اتحاد اشاره مي‌نماييم. سپس ريشه‌هاي اتحاد ايران و اسراييل در فاصله دهه‌هاي 1950 تا 1970 ميلادي را بررسي مي‌نماييم. در بخش سوم به بررسي ريشه‌هاي اتحاد ايران و سوريه در اواخر دهه 1970 و اوايل دهه 1980، مي‌پردازيم. در پايان، پيامد اين مطالعه موردي ـ مقايسه‌اي براي نظريه اتحاد در رشته روابط بين‌الملل را نشان مي‌دهيم. اين مقاله بر اين باور است كه مطالعه اتحاد ميان ايران از يك سو، و دولت‌هاي اسراييل و سوريه از سوي ديگر، در دو مقطع زماني مختلف، نشان از اين واقعيت دارد كه اولاً ايران چه در زمان پهلوي دوم و چه در زمان جمهوري اسلامي، به شكلي رآليستي در سياست خارجي خود عمل نموده و ثانياً، پارادايم رآليسم (قدرت يا مصلحت) در تبيين‌ چرايي شكل‌گيري اتحادها از توانايي بيش‌تري نسبت به پارادايم ايده‌آليسم برخوردار مي‌باشد.

نظريه‌هاي اتحاد در روابط بين‌الملل

اتحاد2 شكل ويژه‌اي از همكاري سياسي بين‌المللي است كه متمايز از اتفاق3 و ائتلاف4 مي‌باشد. هرچند هر سه مفهوم در ادبيات روابط بين‌الملل به جاي يكديگر به كار مي‌روند. راجر دينگمن5 در مقاله‌اي با عنوان «نظريه‌ها و رهيافت‌هاي سياست اتحاد»، سعي مي‌كند تا ميان اين سه مفهوم در ارتباط با دامنه و گستردگي آن‌ها تمايز قائل شود(1). به نظر او، اتفاق از دو مفهوم ديگر عموميت بيش‌تري دارد. در لغتنامه وبستر، اتفاق به معناي «آرايش دولت‌ها يا افراد له يا عليه يك مسأله»، آمده است(2). اتحاد كه اخص از مفهوم اتفاق است، اشاره دارد به «يك موافقتنامه مكتوب و رسمي ميان دو يا چند دولت كه براي مدت معيني به قصد پيشبرد منافعشان... به ويژه در ارتباط با امنيت ملي»، ايجاد شده است(3). ائتلاف كه اخص از دو مفهوم ديگر است و از عرصه سياست داخلي به عاريت گرفته شده، اشاره به نوعي همكاري موقتي ميان دولت‌ها در تعقيب يك يا چند هدف خاص دارد.

جرج مادلسكي6 براي اتحاد و اتفاق نوعي تمايز ماهيتي قائل است. از ديد او، اتحاد داراي سه ويژگي است كه عبارتند از: 1) كيفيت سياسي، 2) مشخص بودن7 و 3) كيفيت خاص‌گرا داشتن8. كيفيت سياسي اتحاد از ديد مادلسكي بدين معناست كه «اتحاد يك پديده سياست بين‌الملل متمايز از همكاري است كه ممكن است بر سر موضوعاتي اقتصادي يا علمي نيز اتفاق افتد...». مشخص بودن، ‌يعني اين كه اتحاد «يك مبادله يا توافق براي دستيابي به يك هدف مشخص است». در نهايت، خاص‌گرا بودن يعني اين كه اتحاد به نوعي رابطه اشاره دارد كه «گستره‌اي خاص (در مقابل عام و يونيورسال) دارد كه در آن همكاري به سبب ضديت با يك كشور ثالث، ايجاد مي‌شود»(4). تفاوت عمده اتحاد و اتفاق از ديد مادلسكي اين است كه اتحاد به جنبه‌هايي از همكاري اشاره دارد كه مربوط به مقابله با تهديد نظامي است. همان گونه كه وي مي‌گويد: «اتحادها از لحاظ مفهومي اشاره به جنگ دارند، در حالي كه اتفاق‌ها اين گونه نيستند»(5).

انديشمندان ديگر نيز چون مادلسكي به ويژگي خاص اتحادها كه شامل نوعي همكاري بر سر امنيت ملي در مقابل تهديد خارجي است، اشاره كرده‌اند. براي نمونه، مايكل وارد9 اعتقاد دارد كه «اتحادها اساساً عبارتند از ترتيبات دو يا چندجانبه ميان دولت‌ها بر سر امنيت ملي كه داراي اهداف رسمي استراتژيك (آشكار يا مخفي) و پاسخ‌هاي از قبل مشخص مي‌باشند»(6).

اُل هالستي10 و همكارانش نيز بر اين باورند كه اتحاد نوعي توافق رسمي ميان دو يا چند دولت براي همكاري بر سر موضوعات مربوط به امنيت ملي مي‌باشد و در واقع همكاري‌ها در زمينه موضوعات تجاري، فرهنگي و غيره را شامل نمي‌شود(7). جان سوليوان11 نيز اتحاد را نوعي همكاري رسمي مي‌داند كه معمولاً كشور ثالثي را به عنوان هدف در نظر مي‌گيرد(8).

بدين ترتيب مي‌توان دريافت كه بسياري از انديشمندان روابط بين‌الملل با تمايز ميان روابط نظامي و غير نظامي بر اين عقيده‌اند كه اتحادها عبارتند از همكاري رسمي بر سر موضوعات نظامي. منظور از رسمي بودن اين است كه اين همكاري‌ها يا بايد مكتوب باشند و يا اين كه تصادفي و موقتي نباشند. البته انديشمند ديگري به نام استيفن والت12 اين را نيز نمي‌پذيرد و بر اين باور است كه اتحاد «نوعي رابطه رسمي يا غير رسمي مبتني بر همكاري امنيتي ميان دو يا چند دولت داراي حاكميت است»(9). از ديد او، به دو علت اتحاد لزوماً يك همكاري رسمي نيست؛ اول اين كه بسياري از دولت‌هاي كنوني از امضاي پيمان‌هاي رسمي با متحدان خود ابا دارند. دوم اين كه كلمه «رسمي» بيش از آن كه به فهم واقعيت‌ها كمك نمايد، آن‌ها را تحريف مي‌كند. از نظر وي، براي مثال، هرچند در اتحاد آمريكا و اسراييل و تعهدي كه آمريكا نسبت به اسراييل دارد، شكي نيست اما هرگز پيمان رسمي ميان اين دو كشور وجود نداشته است. البته واضح است كه از ديد والت اتحاد نوعي همكاري تصادفي يا منطقي نيست(10).

بنابراين، مي‌توان نتيجه گرفت كه ويژگي‌هاي اتحاد عبارتند از: 1) رابطه همكاري‌جويانه رسمي يا غير رسمي ميان حداقل دو دولت، 2) تجميع (بالفعل) نيروهاي نظامي، 3) منافع مشترك متحدين بر سر امنيت ملي حداقل در ارتباط با يك تهديد متصور، و 4) عقيده به كنش دسته‌جمعي نه كنش فردي.

پس از ارائه تعريف از مفهوم اتحاد، بايد به چرايي شكل‌گيري اتحادها در روابط بين‌الملل بپردازيم. به عبارت ديگر،‌ چرا دولت‌ها تصميم مي‌گيرند تشكيل اتحاد بدهند. دو پارادايم عمده در اين رابطه وجود دارد كه مي‌توان آن‌ها را به ترتيب پارادايم‌هاي رآليستي و ايده‌آليستي نام نهاد. در چارچوب پارادايم رآليستي، نظريه قدرت (يا مصلحت) چنين استدلال مي‌كند كه دولت‌ها براي افزايش قدرت خود يا بيشينه نمودن فايده‌ها، اقدام به تشكيل اتحاد مي‌نمايند. در اين چارچوب، مي‌توان چهار نظريه يعني نظريه موازنه قوا13، نظريه موازنه تهديد14، نظريه موازنه همه‌جانبه15 و نظريه ائتلاف‌سازي16 را از هم تشخيص داد.

تأكيد عمده در نظريه موازنه قوا بر نظام بين‌الملل قرار دارد، بدين صورت كه انگيزه براي رفتار دولت‌ها (در قالب همكاري اتحادگونه يا اتفاق‌گونه يا ائتلاف‌گونه) عمدتاً از ساختار، توزيع قدرت و وضعيت روابط ميان ملت‌ها در نظام بين‌الملل نشأت مي‌گيرد. همان‌گونه كه مورگنتا17 بيان نموده، اتحادها «به سبب مصلحت و نه بر مبناي اصول شكل مي‌گيرند»(11). به عبارت ديگر، ملت‌ها نيروهاي خود را در كنار هم مي‌گذارند تا به توانايي‌هاي لازم براي كسب اهداف سياست خارجي خود دست يابند. يكي از مهم‌ترين انگيزه‌هاي شكل‌گيري اتحاد، جلوگيري از دست‌يابي يك كشور يا مجموعه‌اي از كشورها، به موقعيت مسلط مي‌باشد. بنابراين، نظريه موازنه قوا انگيزه‌هاي شكل‌گيري اتحاد را درون‌ ويژگي‌هاي نظام بين‌الملل (جهاني يا منطقه‌اي) و موقعيت (مانند توزيع قدرت، تهديد نسبت به موازنه قوا و...) قرار مي‌دهد. بدين ترتيب، اتحاد ارتباط عمده‌اي به ويژگي‌هاي ملي كشورها ندارد و مربوط به نظام بين‌الملل است. پس خلاصه اين كه از ديد طرفداران نظريه موازنه قوا، هر تلاشي براي برهم زدن موازنه قواي جهاني يا منطقه‌اي، موجب شكل‌گيري اتحاد در مقابل آن تلاش مي‌شود.

نظريه موازنه تهديد كه به وسيله والت مطرح شده به بازنگري نظريه موازنه قوا مي‌پردازد. او نشان مي‌دهد كه دولت‌ها در مقابل دولت‌هايي كه منشأ بيش‌ترين تهديد هستند، متحد مي‌شوند. اين در حالي است كه لازم نيست دولت يا دولت‌هاي تهديدكننده، قوي‌ترين دولت‌ها باشند. نظريه موازنه تهديد برخلاف نظريه موازنه قوا صرفاً به مسأله توانايي‌ها نمي‌پردازد. به عبارت ديگر، ميزان تهديد يك دولت نسبت به دولت ديگر، افزون بر قدرت، تحت تأثير نزديكي جغرافيايي، توانايي‌هاي تهاجمي و مقاصد تصوري مي‌باشد(12).

از ديد والت، نظريه موازنه تهديد جايگزين نظريه موازنه قوا نيست بلكه قدرت تبييني آن را افزايش مي‌دهد(13). مطابق اين نظريه دولت‌هايي كه با تهديد آني مواجه هستند، ممكن است از طريق اتحاد با يكديگر، به موازنه در مقابل آن بپردازند. در حالي كه در نظريه موازنه قوا، توزيع توانايي‌ها مبتني بر «جمعيت، توانايي و ظرفيت اقتصادي، قدرت نظامي، انسجام اجتماعي، و غيره»، حائز اهميت است، در نظريه موازنه تهديد «توزيع تهديد شامل توانايي‌ها، نزديكي جغرافيايي‌، قدرت تهاجمي و نيات و مقاصد»، در شكل‌گيري اتحاد حائز اهميت است(14).

بنابراين، نظريه موازنه تهديد، بر توزيع تهديد در يك نظام بين‌المللي (جهاني يا منطقه‌اي)، تأكيد مي‌نمايد. براساس اين نظريه، دولت‌هايي كه با يك تهديد يا تهديدهاي مشترك مواجه هستند، در مقابل آن با يكديگر متحد مي‌گردند. پس در مطالعه اتحادها بايد به دنبال يك دشمن مشترك گشت.

نظريه موازنه همه‌جانبه با اشاره به نقص نظريه‌هاي موازنه قوا و موازنه تهديد كه عمدتاً منشأ توانايي‌ها يا تهديدها را خارج از مرزهاي يك دولت مي‌دانند، بر اين باور است كه به ويژه در جهان سوم، منشأ تهديد از داخل كشور است. از اين رو، اين نظريه علاوه بر تهديدهاي خارجي به تهديدهاي درون دولت نيز توجه مي‌نمايد. بدين ترتيب،‌ برخي اتحادها صرفاً به دليل وجود تهديد داخلي براي دولت جهان سوم شكل مي‌گيرند و از اين رو، دولت‌ها در جهان سوم براي حفظ اريكه قدرت، اقدام به تشكيل اتحاد با دولت‌هاي ديگر مي‌نمايند(15).

افزون بر اين، نظريه موازنه همه‌جانبه بر اين باور است كه رهبران جهان سوم، «با متحدان خارجي دشمنان داخلي خود از سر مصالحه درمي‌آيند» تا بدين ترتيب، نيروي خود را بر تهديد عمده كه ماهيت داخلي دارد، متمركز نمايند(16). خلاصه اين كه اين نظريه به تهديدهاي داخلي و خارجي دولت‌ها به ويژه دولت‌هاي جهان سوم به عنوان منشأ اتحادها توجه مي‌نمايد.

نظريه ائتلاف تحت تأثير نظريه بازي‌ها (البته عمدتاً بازي‌اي كه در آن بازيگران متعددي وجود دارند و بازي با حاصل جمع صفر است)، بر اين باور است كه دولت‌ها صرفاً براي پيروزي (كسب فايده و امتياز) اقدام به ايجاد اتحاد مي‌نمايند. به عبارت ديگر، دولت‌ها صرفاً براي كسب برخي امتيازات با يكديگر متحد مي‌شوند. اگر اتحاد با يك دولت يا چند دولت نويد برخي امتيازها را بدهد، اتحاد شكل مي‌گيرد. در اين صورت، اتحاد فرصتي يا فرصت‌هايي را براي متحدين به وجود مي‌آورد تا به اهداف خود برسند(17).

براساس اين نظريه، شكل‌گيري اتحاد نشان‌دهنده نيازهاي رهبران دولت‌ها (هر قدر ميزان ائتلاف با دولت‌هاي خارجي، نيازهاي بيش‌تري از رهبران را ارضا نمايد، تمايل براي تشكيل اتحاد بيش‌تر مي‌شود) و نيازهاي عمومي داخلي (استراتژي اتحاد يك دولت يا ملت به نيازهاي داخلي آن مربوط است، مانند نياز به ثبات يا نيازهاي اقتصادي)، مي‌باشد.

همان گونه كه بيان شد، در مقابل پارادايم رآليستي، پارادايم ايده‌آليستي نيز سعي در تبيين شكل‌گيري اتحادها نموده است. در چارچوب پارادايم ايده‌آليستي چنين استدلال مي‌شود كه ريشه اتحاد را بايد در ويژگي‌هاي متحدان بالقوه، به ويژه شباهت‌هاي ايدئولوژيك و اجتماعي ـ فرهنگي آنان جست‌وجو نمود. براساس اين پارادايم، هر چه دو كشور شباهت بيش‌تري داشته باشند، احتمال جمع شدن آن‌ها در قالب يك اتحاد بيش‌تر مي‌شود. اين پارادايم در مقابل پارادايم رآليستي قرار مي‌گيرد كه ريشه اصلي اتحادها را در موازنه قدرت يا تصور تهديد (خارجي يا داخلي) مي‌داند.

استيفن والت از جمله نظريه‌پردازان اتحاد است كه به مطالعه تأثير همبستگي ايدئولوژيك بر شكل‌گيري اتحاد پرداخته است. از ديد او، همبستگي ايدئولوژيك18 عبارت است از «تمايل دولت‌هاي داراي ويژگي‌هاي داخلي مشابه براي تشكيل اتفاق با يكديگر، نه با دولت‌هايي كه داراي ويژگي‌هاي داخلي متفاوت هستند»(18). والت براي توضيح اين كه چرا دولت‌هاي مشابه تمايل بيش‌تري براي تشكيل اتحاد با يكديگر دارند، به نكات مختلفي اشاره مي‌نمايد. نخست اين كه اتحاد با دولت‌هاي مشابه را مي‌توان شيوه دولت‌ها براي حمايت از اصول سياسي خود دانست. دوم اين كه دولت‌هايي كه مشابه يكديگرند، به احتمال زياد ترس كم‌تري از همديگر خواهند داشت، زيرا نمي‌توانند باور كنند كه يك دولت خوب مانند خودشان به آن‌ها حمله نمايد. سوم اين كه اتحاد با يك دولت مشابه مي‌تواند مشروعيت يك دولت را افزايش دهد، زيرا نشان مي‌دهد كه اين دولت جزئي از يك مجموعه بزرگ‌تر است. و بالاخره چهارم اين كه ايدئولوژي خود مي‌تواند توصيه به همكاري و تشكيل اتحاد نمايد(19).

در مجموع مي‌توان گفت دو دسته نظريه در مورد تشكيل اتحاد وجود دارد كه به پارادايم‌هاي رآليستي (قدرت) و ايده‌آليستي (شباهت ارزشي) تقسيم‌پذيرند. هر يك از اين دو پارادايم به عوامل مختلفي براي توضيح شكل‌گيري اتحاد مي‌پردازند. مطالعه اتحادهاي مختلف در عرصه بين‌المللي مي‌تواند تقويت يا تضعيف‌كننده اين نظريه‌ها باشد.

مناسبات ايران پهلوي و اسراييل: ريشه‌هاي شكل‌گيري اتحاد

با توجه به نظريه‌هاي اتحاد كه در بالا ذكر شد، در اين بخش به ريشه‌هاي اتحاد ايران و اسراييل مي‌پردازيم.(20) از ديد نگارنده با استفاده از نظريه‌هاي اتحاد بايد ايران و اسراييل را در ارتباط با الف ـ منابع تهديد (داخلي و خارجي) و ب ـ تصورات فرصت، مورد بررسي قرار داد. به عبارت ديگر، در ذيل به بررسي محيط امنيتي هر دو كشور و فرصت‌هاي آن‌ها براي كسب امتياز كه منجر به تشكيل اتحاد شد، مي‌پردازيم. فرض بر اين است كه هر كشور در يك محيط امنيتي خاص در هر مقطع زماني قرار گرفته و اين محيط مي‌تواند تهديدها و همچنين فرصت‌هايي را براي آن كشور ايجاد نمايد.

الف) محيط امنيتي ايران: تهديد و فرصت

در اين بخش بايد نخست به محيط امنيتي ايران دوران محمدرضاشاه پهلوي (داخلي، منطقه‌اي و جهاني) و تهديدهاي موجود (سطح و اندازه تهديد) در مقابل دولت اين كشور بپردازيم. سپس تأثير اين تهديدها بر تصميم ايران براي تحكيم مناسبات خود با دولت اسراييل را مورد ارزيابي قرار مي‌دهيم. دولت اسراييل در 14 مه سال 1948 (24 ارديبهشت 1327) تأسيس گرديد. براي فهم اين كه چرا ايران تقريباً بيست ماه بعد يعني 6 فوريه 1950 اسراييل را به شكل دوفاكتو به رسميت شناخت و نيز چگونگي مناسبات آن‌ها از اين زمان به بعد، بايد كمي به عقب برگشته و موقعيت دولت و كشور ايران را مورد بررسي قرار دهيم.

از پايان جنگ جهاني دوم (8 مه 1945) تا انقلاب اسلامي ايران در سال 1978، دو دوره مشخص در سياست خارجي ايران قابل تشخيص است. دوره اول تا كودتاي 28 مرداد 1332 (1953) كه هنوز شاه نتوانسته بود سلطه انحصاري خويش بر دستگاه سياست خارجي را تثبيت نمايد و دوره دوم بعد از كودتاست كه شاه تنها سكاندار سياست خارجي ايران شد. فاصله زماني 1945 تا 1953 نيز خود به دو مقطع قابل تقسيم است. مقطع اول از سال 1945 تا سال 1950 قبل از روي كار آمدن دولت ملي دكتر محمد مصدق و مقطع دوم از زمان روي كار آمدن دكتر مصدق تا كودتاي 1953 را دربرمي‌گيرد. در ارتباط با سياست خارجي ايران، اين دو مقطع يك نقطه مشترك و يك نقطه افتراق داشتند. نقطه اشتراك آن‌ها اين بود كه هنوز شخص شاه به صورت تنها سكاندار سياست خارجي ايران درنيامده بود. نقطه افتراقشان هم اين بود كه در مقطع اول در زمان نخست‌وزير محمد ساعدمراغه‌اي، دولت اسراييل از سوي ايران به رسميت شناخته شد، ولي در مقطع دوم دولت ملي با انحلال سركنسولگري ايران در بيت‌المقدس و انتقال وظايف آن به عمان، بر سر راه گسترش روابط با اسراييل به نوعي ايجاد مانع كرد. بعد از كودتاي 28 مرداد، ‌شاه به صورت تنها اختياردار سياست خارجي ايران درآمد.

نگارنده بر اين باور است كه در فاصله سال‌هاي پايان جنگ دوم جهاني تا كودتاي سال 1953، سياست خارجي ايران تحت تأثير يك سري عوامل داخلي و بين‌المللي شكل گرفت كه مي‌توان گفت صرفاً در راستاي حفظ شاه نبود و به ويژه در دوره دكتر محمد مصدق، در راستاي منافع ملي و مصالح عموم مردم بود (يا چنين تصور مي‌شد)، اما بعد از كودتا صرفاً حفظ رژيم شاه، محور كليه تصميمات سياست خارجي ايران قرار گرفت. بدين ترتيب مي‌توان به فهم بهتر شرايطي كه در آن ايران به شناسايي دوفاكتوي رژيم صهيونيستي پرداخت و شرايطي كه طي آن ايران مناسبات خود با اين كشور را گسترش داد تا جايي كه نوعي اتحاد استراتژيك ميان دو كشور برقرار شد، نائل آمد.

اما چرا ايران دولت تازه تأسيس يافته اسراييل را به رسميت شناخت؟ در شهريور سال 1320 (1941) ايران به اشغال نظامي متفقين (انگلستان از جنوب و شوروي از شمال) درآمد. حكومت رضاخان پهلوي سرنگون و فرزند وي محمدرضاشاه به قدرت رسيد. از اين زمان تا سال 1946 كه ارتش سرخ شوروي خاك ايران را ترك كرد، دولت ايران به طور مستقيم تحت كنترل ابرقدرت‌هاي خارجي بود(21). ايران طي جنگ مجبور شد تا بي‌طرفي خود را كنار گذاشته و به موجب پيمان سه‌جانبه 9 بهمن 1320، از حالت بي‌طرفي مطلق خارج شده و به وضع بي‌طرفي متمايل به متفقين و در واقع متحد آن‌ها درآيد(22). اين حالت نيز زياد دوام نيافت و ايران مجبور شد در شهريور 1322 (1943) به رايش آلمان اعلام جنگ داده و به طور كلي از حالت بي‌طرفي خارج شود.

پس از پايان جنگ دوم جهاني تا روي كار آمدن دكتر مصدق، سياست خارجي ايران داراي استراتژي مشخصي نبود. همان‌گونه كه عليرضا ازغندي به خوبي بيان مي‌كند: «در... سال‌هاي پس از جنگ نيز به دليل بي‌ثباتي سياسي در داخل كشور و تشنج در نظام بين‌الملل، دولت قادر نبود سياست خارجي مشخص، مدون و پايداري را تعقيب كند»(23). در اين دوره، مهم‌ترين مسأله و دغدغه شاه تحكيم پايه‌هاي قدرت خود و حكومت ايران بود(24). بنابراين، طبيعي بود كه سياست خارجي دولت ايران در اين دوره تحت تأثير عوامل خارجي (قدرت‌هاي بزرگ) و بي‌ثباتي داخلي شكل گيرد.

در نظام بين‌الملل مهم‌ترين مسأله‌اي كه در حال اتفاق افتادن بود، واگرايي متفقين به شكل جدايي شوروي و آمريكا و آغاز جنگ سرد بود. در بعد داخلي حضور نيروهاي طرفدار شوروي (مانند حزب توده)، نيروهاي طرفدار انگلستان (مانند حكيمي، هژير، ساعد، منصور، رزم‌آرا و علاء) و نيروهايي كه تا حدي طرفدار آمريكا بودند (قوام‌السلطنه)، افزون بر بي‌ثباتي سياسي و تغيير مداوم كابينه‌ها، موجب شده بود تا سمت‌گيري سياست خارجي ايران شفاف و مشخص نباشد(25). هرچند خروج نيروهاي انگلستان و آمريكا در سال 1945، همزمان با مراجعت هيأت قوام به تهران از سفر روسيه (در 29 بهمن 1324) و پس از آن خروج نيروهاي شوروي، به اشغال ايران پايان داد، اما همچنان هر سه كشور براي كنترل ايران تلاش و رقابت مي‌كردند. عدم پذيرش توافق قوام و شوروي در مورد نفت شمال در مجلس پانزدهم، موجب شكست سياست شوروي در ايران در مقابل آمريكا و انگلستان گشت. ناكامي قوام در اخذ رأي اعتماد از مجلس شوراي ملي پانزدهم در دسامبر 1947 و نخست‌وزيري حكيمي «كه وابستگي شديدي به انگليسي‌ها داشت»(26)، موجب شد تا سياست آمريكا نيز موقتاً در مقابل انگلستان به شكست انجامد. از اين رو مي‌توان گفت در فاصله سال‌هاي 1326 الي 1330 (1947 الي 1951)، دولت‌هايي كه در ايران بر سر كار آمدند همگي براي تثبيت نفوذ انگلستان تلاش مي‌كردند(27).

با توجه به نفوذ انگلستان در ايران و وابستگي دولت‌هاي اين دوره در ايران به اين كشور، بي‌ثباتي سياسي داخلي و نبود يك استراتژي مشخص سياست خارجي، و تحولات در منطقه خاورميانه، مي‌توان به رسميت شناختن دولت اسراييل از سوي ايران را بهتر درك كرد. بديهي است در چنين محيطي مي‌توان به زمينه‌هاي گوناگون اين اقدام ايران اشاره نمود. نخست اين كه نهضت هواداري از سرزمين فلسطين و مخالفت با صهيونيسم در داخل ايران با تبعيد آيت‌الله كاشاني (كه نقش رهبري اين جريان را داشت) به لبنان، به يكباره سركوب گرديد(28). دوم اين كه وجود اتباع ايراني در سرزمين فلسطين پس از تشكيل دولت اسراييل كه در شرايط نامساعدي زندگي مي‌كردند و «دولت اين كشور از جبران خسارات و لطماتي كه در اثر جنگ فلسطين به آن‌ها وارد شده بود، خودداري مي‌ورزيد»، لازم مي‌ساخت كه دولت ايران به اتخاذ سياستي در اين رابطه بپردازد(29). يك سخنگوي وزارت خارجي در اين رابطه بيان داشت كه «آن چه دولت ايران را وادار به عقد قرارداد با دولت اسراييل نمود وجود 20 هزار نفر از اتباع دولت شاهنشاهي در فلسطين است. منافع اين افراد چگونه و به وسيله چه شخصي بايد تأمين شود؟»(30). همچنين در مذاكرات مجلس سنا مورخ 1329/1/21، كفيل وزارت امور خارجه، دكتر اردلان، در پاسخ به اظهارات سيدمحمد تدين بيان كرد كه: «در دو ماه قبل هيأت وزيران سابق براي حفظ منافع اتباع ايران در فلسطين كه 100 هزار نفر هستند و بدون سرپرست و بلاتكليف مانده بودند، تصميم گرفتند دولت اسراييل را به طور دوفاكتو يعني بالفعل بشناسند. هيأت وزيران در آن موقع اتخاذ چنين تصميمي را مناسب ديد»(31).

سوم اين كه، هر سه قدرت بزرگ آن دوران يعني آمريكا، انگلستان و شوروي، دولت اسراييل را به رسميت شناخته بودند و نفوذ اين كشورها در خاورميانه به ويژه نفوذ انگلستان در ايران، مي‌توانست يكي از زمينه‌هاي تسهيل‌كننده به رسميت شناختن اسراييل از سوي ايران باشد. اشاره به مقاله‌اي در مجله «خواندني‌ها» در اين رابطه جالب است. در اين مجله مي‌خوانيم: «هم‌اكنون محافل سياسي پيش‌بيني مي‌نمايند كه دولت ايران ممكن است به زودي دولت اسراييل را به رسميت بشناسد. در وزارت خارجه اظهار عقيده مي‌شود كه چون آمريكا و شوروي و انگلستان هر سه اين دولت را به رسميت شناخته‌اند و در خاورميانه نيز نفوذي جز نفوذ اين دول وجود ندارد، بنابراين دولت ايران هم كه با اين دول روابط نزديك دارد ناگزير است دولت يهود را به رسميت بشناسد»(32).

چهارم اين كه دولت ايران و شخص نخست‌وزير، ساعدمراغه‌اي، با اخذ رشوه چهارصد هزار دلاري از اسراييل به شناسايي آن پرداخت. ويليام شوكراس در كتاب خود آخرين سفر شاه، درباره شناسايي اسراييل توسط دولت ايران اين مسأله را فاش ساخته است. وي مي‌نويسد: «اسراييل شناسايي دوفاكتوي خود را با پرداخت رشوه قابل توجهي به ساعد به دست آورد. مذاكرات را از جانب اسراييل يك آمريكايي رهبري مي‌كرد كه نامش هيچ گاه فاش نشد و با موساد همكاري داشت. او ضمناً يك تاجر ايراني را مي‌شناخت كه با ساعد دوست و شريك بود. نخست‌وزير ايران از طريق اين شخص مطالبه مبلغ 400 هزار دلار كرد تا موافقت هيأت وزيران را جلب و شاه را متقاعد سازد كه شناسايي اسراييل خدمت به منافع ايران است، چون تعداد زيادي بازرگان يهودي ايراني‌تبار در فلسطين وجود دارند كه حفظ حقوقشان ضروري است»(33).

پنجم و در نهايت اين كه نوعي رقابت و حتي عداوت با كشورهاي عربي به ويژه مصر و عراق و همچنين توقعات ايران از اين كشورها در مقابل حمايت از آرمان فلسطين كه برآورده نشده بود، زمينه‌ساز شناسايي دوفاكتوي اسراييل گرديد. در ابتدا براي تأييد اين نكته به برخي صحبت‌ها يا بيانيه‌هاي رسمي دولتمردان ايراني در اين ارتباط اشاره مي‌نماييم. محمد ساعدمراغه‌اي در توجيه به رسميت شناختن دولت اسراييل در مجلس سنا چنين بيان كرد كه: «... به دولت اطلاعاتي رسيد كه بعضي از دول عرب با تماس مستقيم و محرمانه با اولياي دولت اسراييل مقدمات برقراري روابط رسمي و صلح و سازش را مذاكره مي‌نمايند. بعداً اين خبر تأييد شد كه نمايندگان طرفين روي كشتي انگليسي سازش‌نامه تنظيم و امضا نموده‌اند... ولي نه از اين سازش روي كشتي انگليسي و نه از دعوت به كنفرانس قاهره (كه در 12 مارس 1950 تشكيل شد) ممالك عرب لازم ندانسته بودند دولت شاهنشاهي را مطلع نمايند... نظر به اين كه دولت ايران در مسائل بين‌المللي هميشه سياست مستقلي دارد و شايسته براي دولت ايران نبوده و نيست كه بعد از اتخاذ تصميم درباره موضوعي از طرف ديگران بدون اين كه با دولت ايران تماس و مشورتي شده باشد، تابع تصميمات آن‌ها شود...»(34). سيدمحمد تدين در مخالفت با شناسايي اسراييل اظهارات مفصلي دارد كه در بخشي از آن چنين آمده كه «در روز روشن ما بياييم عالم اسلام را جريحه‌دار بكنيم! اين صحبت عالم اسلام است نه صحبت عالم عرب!... صحبت عرب و عجم نيست، صحبت اسلام و عالم اسلام است...»(35). هر دو عبارت تا حدي نشان‌دهنده تأثير روابط نسبتاً غير عادي ايران و كشورهاي عربي به ويژه دولت عراق براي شناسايي اسراييل است.

افزون بر اين، عكس‌العمل سرد دولت‌هاي عربي ـ به جز مصر ـ نسبت به دولت مصدق كه اقدام به انحلال كنسول‌گري ايران در بيت‌المقدس كرده بود نيز نشان‌دهنده اين جو سرد است. همان گونه كه عبدالرضا هوشنگ مهدوي مي‌نويسد: «اما مثل هميشه اين اقدام ايران يك‌جانبه بود و دولت‌هاي عرب ـ به استثناي مصر ـ تغييري در موضع بي‌تفاوت و حتي خصمانه خود نسبت به ايران و نهضت‌ ملي ندادند و حتي بعضي از آن‌ها ـ مانند عراق ـ با دشمنان نهضت به همكاري پرداختند»(36). بدين ترتيب مي‌توان نتيجه گرفت كه عكس‌العمل‌هاي سرد كشورهاي عربي نسبت به مواضع ايران در قبال مسأله فلسطين عاملي براي تسهيل شناسايي اسراييل بوده است.

به هر حال، پس از كودتاي 28 مرداد 1332 (1953) بود كه روابط ايران و اسراييل به شكل عملي شروع شد و در زمينه‌هاي گوناگون گسترش يافت. نگارنده بر اين باور است كه مي‌توان از اين زمان به بعد مناسبات دو كشور را در چارچوب يك اتحاد استراتژيك در نظر گرفت. از اين رو، بررسي مهم‌ترين تهديدهاي امنيتي ايران و فرصت‌هاي فراروي آن، ضروري به نظر مي‌رسد. به نظر مي‌رسد در دهه پنجاه ميلادي كه بستر شكل‌گيري اتحاد استراتژيك ايران و اسراييل مهيا مي‌شد، ايران با دو منبع تهديد جدي خارجي (شوروي و گسترش راديكاليسم عرب) و يك منبع تهديد داخلي (مخالفين رژيم شاه) روبه‌رو بوده است. از ديد بسياري از صاحب‌نظران مسائل خاورميانه، اين سه تهديد عامل اصلي نزديكي ايران به اسراييل بوده است(37).

اما نگارنده بر اين باور است كه مهم‌ترين دغدغه شاه پس از كودتاي 1953، حفظ پايه‌هاي حكومت خويش و تثبيت سلطه‌اش در داخل و ايجاد نوعي ثبات همراه با مشروعيت بود. از اين رو، مهم‌ترين تهديد براي رژيم شاه، تهديد داخلي بود و بايد به نحوي كليه مخالفين حكومت پهلوي از بين مي‌رفتند يا خاموش مي‌گشتند. بدين ترتيب مي‌توان گفت، سياست خارجي شاه در اين مقطع زماني به شدت تحت تأثير نگراني از مسائل داخلي بود. اگر از اين منظر به سياست خارجي شاه بنگريم، مي‌توانيم بهتر به درك سمت‌گيري‌هاي خارجي او كه بعضاً متناقض‌نما بودند، نايل آييم.

رژيم كودتا تلاش داشت تا به هر وسيله ممكن به تثبيت پايه‌هاي قدرت شاه بپردازد. از اين رو، وابستگي ايران به غرب (انگلستان و آمريكا) به صورت امري اجتناب‌ناپذير درآمد. همان‌گونه كه مرحوم مقتدر بيان مي‌كند: «سياست خارجي هر رژيمي به طور ناگسستني با ماهيت آن رژيم ارتباط دارد. رژيم (پهلوي) كه با كودتاي 28 مرداد روي كار آمده بود، نمي‌توانست وابسته به غرب نباشد»(38). هرچند شاه شخصاً كنترل سياست خارجي را در دست گرفت، اما مي‌توان گفت حداقل در دهه 1950 ميلادي، «ديپلماسي ايران تحت نظارت مشترك آمريكا و انگليس قرار داشت»(39). بدين ترتيب، ايران پهلوي به شكل رسمي به عضويت اردوگاه غرب درآمد و در راستاي سياست غرب در مهار شوروي، روابط خود با انگلستان، آمريكا و كشورهاي منطقه را شكل داد.

از اين رو، پس از كودتا، ايران به سمت غرب متمايل گشت و منافع شاه كه عمدتاً تثبيت قدرت حكومت در داخل بود، با غرب (آمريكا و انگلستان) در يك راستا قرار گرفت. با افزايش تنش ميان آمريكا و شوروي و به سبب همجواري ايران و شوروي، آمريكا در صدد برآمد تا با مساعدت به شاه، در ايران، نوعي ثبات به وجود آورد(40). ديدگاه آمريكا نسبت به ايران در اين زمان را مي‌توان از عبارات زير استنباط نمود: «ايران به دلايل سياسي، اقتصادي و نظامي براي ايالات متحده حائز اهميت است. اين كشور داراي مرز 1200 مايلي با شوروي است، جايگاهي استراتژيك در خاورميانه دارد... و مالك بخش عظيمي از ذخاير ثابت شده نفت در دنياست»(41).

در اين مقطع دو تحول عمده رخ داد. اول اين كه كمك‌هاي مالي و اقتصادي آمريكا به ايران به يكباره افزايش يافت. همان‌گونه كه ريچارد كاتم19 بيان مي‌كند، «سياست آمريكا پس از كودتاي 1953 مبتني بر حمايت كامل و قاطع از رژيم جديد بود»(42). از اين رو، كمك‌هاي اقتصادي و همچنين نظامي آمريكا به ايران سرازير گشت. در حالي كه آمريكا از كمك به دولت ملي مصدق طفره رفته بود(43)، اما مبلغ 45 ميليون دلار به عنوان كمك اضطراري بلاعوض و 23/5 ميليون دلار به عنوان كمك‌هاي فني اصل چهار، به رژيم شاه پرداخت نمود(44). همان‌گونه كه بارير20 نيز بيان نموده، در مقطع پس از كودتا، كمك‌هاي اقتصادي و نظامي آمريكا به شكل وام (با عوض و بلاعوض) در كل به مبلغ 920 ميليون دلار بالغ گشت كه از اين مبلغ، رقم 520 ميليون دلار كمك اقتصادي و بقيه كمك نظامي بود(45).

دوم اين كه ايران با كنسرسيوم بين‌المللي نفت به توافق رسيد. آمريكا مي‌خواست به نحوي مذاكرات نفت به طول نينجامد و ايران اين قرارداد را امضا كند. از اين رو، «مقامات رسمي آمريكا آشكارا اعلام كردند، تا زماني كه دولت ايران قرارداد نفت را با كنسرسيوم بين‌المللي امضا و مجلسين آن را تصويب نكنند، ديگر ديناري نخواهند پرداخت»(46). بدين ترتيب، در سال 1954 (28 شهريور 1333)، قرارداد نفت با كنسرسيوم بين‌المللي نفت شامل شركت‌هاي آمريكايي و انگليسي (هر كدام 40% سهام) و شركت‌هاي فرانسوي و هلندي (باقي مانده 20% سهام) به امضا رسيد. همان‌گونه كه هاليدي21 بيان مي‌كند: «همچنان صنعت نفت ايران به شكل رسمي، ملي بود، اما اين يك افسانه قانوني بود زيرا كنترل بر قيمت‌گذاري و توليد همچنان در دست كنسرسيوم بين‌المللي كه جايگزين شركت نفت شده بود، قرار داشت(47).

هرچند هنوز سلطه آمريكا در ايران كامل نگشته بود، اما مهم‌ترين نتيجه قرارداد با كنسرسيوم بين‌المللي نفت اين بود كه سلطه انحصاري انگلستان بر صنايع نفت ايران خاتمه يافت. بدين ترتيب زمينه‌هاي تبديل شدن ايران به يك دولت دست‌نشانده آمريكا فراهم گشت. رژيم شاه در راستاي منافع آمريكا در رويارويي با شوروي قرار گرفت و به ويژه ورود آن به پيمان بغداد در سال 1956 (30 مهر 1334)، موجب ناخشنودي شوروي و رويارويي بيش‌تر طرفين گرديد. مهم‌ترين هدف از انعقاد پيمان بغداد در 24 فوريه 1955 ميان تركيه و عراق و سپس عضويت انگلستان، پاكستان و ايران، محدود ساختن شوروي بود(48). هرچند آمريكا خود وارد اين پيمان نشد، اما اين پيمان موجب شد تا جنگ سرد به شكل جدي به خاورميانه كشيده شود.

از اين زمان به بعد، شاه حفظ قدرت داخلي خويش را در گرو روابط با آمريكا مي‌ديد و از هيچ تلاشي براي تقويت اين روابط فروگذاري نمي‌كرد. اين روابط را از حيث دل‌مشغولي‌هاي شاه مي‌توان به دو دوره تقسيم كرد: دوره اول از كودتاي 1953 تا سال 1962 و سپس از سال 1962 تا زمان انقلاب اسلامي. در مقطع اول شاه صرفاً به دنبال تثبيت پايه‌هاي قدرت خويش بود. بعد از قيام 15 خرداد 1341 (1962) و تبعيد امام خميني(ره) به عراق، شاه خود را يكه‌تاز ميدان سياست داخلي يافت و از اين رو، صرفاً به دنبال ايجاد مشروعيت براي رژيم خود در داخل بود.

در نتيجه مي‌توان گفت در دوره اول به سبب تهديدهاي جدي داخلي، شاه بي‌چون و چرا از ايالات متحده آمريكا در سياست‌هايش به ويژه سياست خارجي پيروي مي‌نمود، اما در دوره دوم، سياست خارجي مستقل‌تري از خود بروز داد. ولي در هر حال رابطه با آمريكا براي شاه و حفظ موقعيتش در خاورميانه بسيار مهم بود و از اين رو، اين دل‌مشغولي موجب شد تا تأثير به سزايي بر سياست خارجي ايران به ويژه در منطقه خاورميانه بگذارد. از اين رو، روابط ايران از يك سو، و شوروي، كشورهاي عربي و اسراييل از سوي ديگر، تابعي از هم‌پيماني شاه با آمريكا بود كه اين نيز به نوبه خود نتيجه نگراني‌هاي داخلي رژيم شاه بود. در اين چارچوب، مي‌توان اتحاد ايران پهلوي و اسراييل را بهتر درك نمود.

ب) محيط امنيتي اسراييل: تهديد و فرصت

در اين بخش، نخست به محيط امنيتي اسراييل (داخلي، منطقه‌اي و جهاني) و تهديدهاي موجود (سطح و اندازه تهديد) در مقابل رژيم صهيونيستي از بدو تأسيس در سال 1948 مي‌پردازيم. سپس تأثير اين تهديدها بر تصميم اسراييل براي تحكيم مناسبات خود با دولت ايران را مورد ارزيابي قرار مي‌دهيم.

از آنجا كه رژيم صهيونيستي از طريق اشغال سرزمين فلسطين توسط يهوديان و مساعدت قدرت‌هاي خارجي شكل گرفته بود، و به عبارت ديگر، از آنجا كه دولت اسراييل يك دولت جعلي و تقلبي بود كه توسط ابرقدرت‌ها به ويژه امپرياليسم غرب در منطقه تأسيس شده بود، لذا داراي يك سياست خارجي تا حدي استثنايي بود. در درجه اول، درهم تنيدگي سياست خارجي و سياست دفاعي آن قابل توجه بود، بدين معنا كه تأمين امنيت و بقاي دولت اين كشور در درجه اول اولويت‌هاي سياست خارجي آن قرار داشت. مي‌توان گفت تقريباً تا سال 1967، تمام جنبه‌هاي سياست خارجي اسراييل تحت تأثير نگراني‌هاي امنيتي اين كشور بود(49).

اسراييل از بدو تشكيل با مجموعه‌اي از كشورهاي دشمن در اطراف خود مواجه بود كه موجب مي‌شد حفظ بقا براي اين دولت از اهميت حياتي برخوردار گردد. همان‌گونه كه بريچر بيان كرده، منطقه خاورميانه از ديد اسراييل از بدو تشكيل تا دهه‌هاي متمادي متشكل از سه دايره تودرتو بود كه در دايره دروني يا مركز، كشورهاي عراق،‌ اردن، لبنان، سوريه، و مصر قرار داشتند. در دايره بعدي كه به عنوان كشورهاي پيراموني اسراييل از آن‌ها ياد شده است، كشورهاي الجزاير، تركيه، تونس، ‌عربستان سعودي، كويت، ‌ايران، اتيوپي و قبرس قرار داشتند(50). در لايه بيروني نيز كشورهاي ليبي، مراكش، سومالي، يمن جنوبي، سودان، و يمن شمالي قرار داشتند. به جز كشورهاي غير عرب پيراموني اسراييل يعني ايران، تركيه، اتيوپي و قبرس، كليه كشورهاي ديگر دشمن اسراييل محسوب مي‌شدند(51).

دشمني اعراب و اسراييل نوعي محيط دائماً پرتنش براي اسراييل به وجود آورده بود كه شامل چهار جنگ خونين (سال‌هاي 1948، 1956، 1967 و 1973) بود. با توجه به اين واقعيت كه اسراييل در دريايي از دشمني عربي در اطراف خود قرار گرفته بود، يك هدف عمده سياست خارجي اين كشور اين بود (و هست) كه اين انزوا را بشكند. همان‌گونه كه موشه شارت نخست‌وزير اسراييل در فاصله سال‌هاي 1955-1953، بيان مي‌كند:

ما در حال حاضر در يك وضعيت انزوا در خاورميانه كه بسيار خطرناك است، به سر مي‌بريم.

ما هيچ پيوندي با كشورهاي همسايه خود نداريم. آن‌ها ما را به رسميت نمي‌شناسند... ما نمي‌توانيم از خطري كه در نتيجه اين انزوا ملت ما را تهديد مي‌كند، غافل باشيم(52).

همان‌گونه كه ايگال آلون بيان كرده است:

اسراييل يك باريكه جغرافيايي كوچك بود كه از پشت به دريا و از بقيه جهات با كشورهاي عربي متخاصم همجوار بود. جمعيت كشور در ابتداي تأسيس دولت اسراييل چيزي در حدود دو و نيم ميليون نفر بود كه در مقايسه با جمعيت بيش از صد ميليوني كشورهاي عربي، رقمي بسيار كوچك به حساب مي‌آمد. همچنين اسراييل از لحاظ منابع طبيعي بسيار ضعيف بود، در حالي كه دشمنانش داراي غني‌ترين منابع طبيعي شامل نفت، رودخانه‌هاي بزرگ، و سرزمين‌هاي وسيع كشاورزي بودند(53).

بدين ترتيب، اسراييل در منطقه خاورميانه در انزواي كامل به سر مي‌بُرد، و اين امر مسأله امنيت براي اين كشور را در حد غير معمول پيچيده نموده بود. تقريباً در همه كابينه‌هاي دولت اسراييل پس از تأسيس، امنيت جزء مهم‌ترين اولويت‌هاي سياست خارجي بوده و هيچ گونه تفاوت عمده‌اي ميان احزاب در اين ارتباط وجود نداشته است(54). اهميت اين احساس انزوا و تهديد بزرگي كه براي اسراييل حس مي‌شد را مي‌توان در بيانات موشه دايان استنباط نمود:

آسيب‌پذيري ويژه‌اي كه جغرافيا بر ما تحميل كرده توسط خصومت شديد همسايگان اسراييل تشديد شده است... اصطلاحات مرزهاي امنيتي براي اسراييل بي‌معناست، زيرا كل كشور مرز است... بنابراين اسراييل با خطرات عمده‌اي مواجه است...(55).

اين احساس موجب شد تا اسراييل به دنبال راه چاره برآيد. سياست خارجي مبتني بر عدم تعهد در سال‌هاي اوليه تشكيل دولت اسراييل (تلاش براي دوستي هم با شوروي هم با آمريكا)، تلاش براي برقراري روابط با قدرت‌ها به ويژه قدرت‌هاي اروپايي و تلاش براي برقراري روابط با كشورهاي جهان سوم، همگي در اين راستا قابل فهم است. هدف عمده اسراييل اين بود كه در ديوار انزواي خود رخنه و خلل وارد آورد. ايران در اين راستا داراي اهميت زيادي بود. ارتباط با آن مي‌توانست اسراييل را از تنهايي‌‌اي كه در خاورميانه در آن فرورفته بود، نجات دهد. اين مسأله‌اي است كه بعداً به آن خواهيم پرداخت.

دومين ويژگي استثنايي سياست خارجي اسراييل، مسأله اهميت جمعيت يهوديان ساكن در ديگر كشورها بود. اين كشور در سياست خارجي خويش داراي خط‌مشي ويژه‌اي نسبت به كشورهايي كه سكنه عظيم يهودي دارند، بوده است. هدف عمده سياست خارجي اسراييل اين بوده كه بتواند جمعيت يهودي ساكن كشورهاي ديگر را به سمت اين كشور جذب نمايد و آنان را شهروند دولت اسراييل سازد.

به خوبي مي‌دانيم كه مسأله مهاجرت يهوديان به سرزمين فلسطين از سال‌ها قبل از تشكيل دولت اسراييل وجود داشته است. به عبارت ديگر، ‌از آنجا كه يكي از پايه‌هاي اصلي تشكيل هر دولتي وجود يك جمعيت داخل يك سرزمين است، رهبران صهيونيسم بين‌الملل كوشيدند تا يهوديان سراسر جهان را براي تشكيل دولت اسراييل به سوي فلسطين روانه سازند. با ظهور صهيونيسم سياسي در كنگره بال در سال 1897 به رهبري تئودور هرتزل و تعيين سرزمين فلسطين به عنوان كشور آينده يهود، سيل جمعيت يهوديان به سوي «ارض موعود» سرازير شد. در كنگره پنجم صهيونيست‌ها در سال 1901، بنيادي به نام بنياد ملي يهود تأسيس شد و مأموريت يافت تا زمين‌هاي اعراب فلسطيني را خريداري و به عنوان ملك ابدي يهوديان تثبيت نمايد. در سال 1905، هفتمين كنگره صهيونيست‌ها طي قطعنامه‌اي اعلام كرد كه فقط سرزمين فلسطين بايد به عنوان وطن ملي يهوديان مورد استفاده قرار گيرد. براي تشويق يهوديان دنيا براي مهاجرت به فلسطين اشغالي چه قبل و چه بعد از تشكيل دولت اسراييل، شيوه‌ها و ابزارهاي مختلفي چون افسانه برگزيده بودن قوم يهود، يهودستيزي و قتل‌عام يهوديان توسط نازي‌ها، به كار رفته است(56).

ويژگي سوم سياست خارجي اسراييل مربوط به اين واقعيت مي‌شد كه اين كشور تنها كشور يهودي بر روي كره زمين بود. همان‌گونه كه يك كارشناس سياست و حكومت در اسراييل بيان كرده، «سياست خارجي هرگز تنها درباره منافع يعني امنيت، ثروت و قدرت نيست بلكه درباره ايده‌آل‌هاي يك كشور نيز مي‌باشد». بدين ترتيب، علاوه بر منافع مادي، پيشبرد منافع معنوي يعني ارزش‌ها و ايستارهاي فرهنگ داخلي كشور در عرصه جهاني بخشي از اهداف سياست خارجي را تشكيل مي‌دهد. يهودي بودن و خاطرات گذشته قوم يهود به ويژه مسائلي چون: در اقليت بودن يهوديان و آزار آنان (مسأله آنتي سميتيسم) و حتي كشتارشان (مانند مسأله ادعايي هولوكاست و كشتار يهوديان توسط نازي‌ها)، سياست خارجي اسراييل را تحت تأثير قرار داده است(57).

تلاش براي كسب امنيت و فرار از انزواي منطقه‌اي و بين‌المللي، سعي وافر در كوچانيدن يهوديان جهان به سرزمين اسراييل، و اقدام براي پيشبرد اهداف يهود و صهيونيسم بين‌الملل، انگيزه اصلي تمام تحركات سياست خارجي اسراييل در اين سال‌ها از جمله دلايل برقراري اتحاد با ايران بوده است.

مناسبات جمهوري اسلامي ايران و سوريه: ريشه‌هاي شكل‌گيري اتحاد

با توجه به نظريه‌هاي اتحاد كه در بالا ذكر شد، در اين بخش به ريشه‌هاي اتحاد جمهوري اسلامي ايران و سوريه مي‌پردازيم.(58) از ديد نگارنده با استفاده از نظريه‌هاي اتحاد بايد اتحاد ايران و سوريه را در ارتباط با الف ـ منابع تهديد (داخلي و خارجي) و ب ـ تصورات فرصت، در مقطع زماني پيروزي انقلاب (در فوريه 1979) تا اواخر سال 1982، مورد بررسي قرار داد. به عبارت ديگر،‌ در ذيل به بررسي محيط امنيتي هر دو كشور و فرصت‌هاي آن‌ها براي كسب امتياز كه منجر به تشكيل اتحاد شد، مي‌پردازيم. فرض بر اين است كه هر كشور در يك محيط امنيتي خاص در هر مقطع زماني قرار گرفته كه اين محيط مي‌تواند تهديدها و همچنين فرصت‌هايي را براي آن كشور ايجاد نمايد.

الف ـ محيط امنيتي جمهوري اسلامي ايران: تهديد و فرصت

در اين بخش بايد نخست به محيط امنيتي جمهوري اسلامي ايران (داخلي، منطقه‌اي و جهاني) و تهديدهاي موجود (سطح و اندازه تهديد) در مقابل دولت اين كشور بپردازيم. سپس تأثير اين تهديدها بر تصميم ايران براي تحكيم مناسبات خود با دولت سوريه را مورد ارزيابي قرار مي‌دهيم.

از بدو تأسيس جمهوري اسلامي ايران، اين كشور با تهديدات متعدد روبه‌رو بوده است. در فاصله سال‌هاي 1979 تا 1982، دولتمردان جمهوري اسلامي ايران تصور تهديد از چند منبع مختلف داشتند. سقوط شاه و پيروزي انقلاب اسلامي موجب تصورات و عكس‌العمل‌هاي مختلف در سطح منطقه گرديد. ماهيت اين انقلاب كه ضد امپرياليستي، ضد صهيونيست، ضد حكومت پادشاهي، و شيعي بود، وضعيتي را باعث گرديد كه ايران همزمان به شكل منبع تهديد و هدف تهديد در منطقه درآمد. انقلاب اسلامي همزمان به عنوان منبع تهديد براي امنيت داخلي كشورهاي عرب منطقه و هدف تهديد منابع خارجي چون ايالات متحده آمريكا و شوروي درآمد. به ويژه تهديد آمريكا پس از اشغال لانه جاسوسي بيش از پيش محسوس بود. از اين رو، جمهوري اسلامي به دنبال دوستاني بود تا بتواند به مقابله با تهديد آمريكا بپردازد. مهم‌ترين دل‌مشغولي ايران در اين مقطع مسأله احتمال حمله نظامي آمريكا به كشور براي نجات گروگان‌ها بود. اين حمله در واقع در آوريل 1980 اتفاق افتاد، هرچند كاملاً ناموفق بود(59).

منبع تهديد خارجي ديگر براي جمهوري اسلامي ايران در اين زمان مسأله احتمال تجاوز شوروي به كشور بود. رهبران ايران «عمدتاً داراي چنين تصوري بودند كه حمله به افغانستان و اشغال آن توسط قواي شوروي در دسامبر 1979 مي‌تواند مقدمه‌اي براي حمله به ايران (اشغال بلوچستان ايران) باشد»(60). جمهوري اسلامي ايران شوروي را از هر گونه قصد حمله به ايران برحذر مي‌داشت. «در واقع جمهوري اسلامي نگران اين مسأله بود كه شوروي با توجه به تهديد آمريكا نسبت به ايران، قصد اشغال اين كشور را داشته باشد»(61).

منبع سوم تهديد براي حكومت اسلامي در ايران مسأله جنگ داخلي بود. پس از پيروزي انقلاب اسلامي، كشور وارد مرحله‌اي از يك بحران خطرناك داخلي به ويژه در استان‌هاي كردستان و خوزستان گرديد كه مهم‌ترين حامي خارجي شورشيان نيز دولت عراق بود. قاچاق اسلحه براي كمك به شورشيان از خارج كشور به مقادير متنابهي صورت مي‌گرفت(62). در اين زمان، تعداد زيادي از عوامل نفوذي عراقي مسلح به سلاح و مهمات و مواد منفجره در اين دو استان دستگير گرديدند(63). عراق سعي داشت كه قوميت‌هاي گوناگون چون كرد يا عرب را عليه حكومت نوپاي جمهوري اسلامي ايران بشوراند.

شكست تلاش آمريكا براي نجات جاسوسان اين كشور در ايران در ماه آوريل 1980 از يك سو، و گرفتار شدن نيروهاي شوروي در افغانستان از سوي ديگر، موجب كاهش تهديد اين دو ابرقدرت نسبت به ايران گرديد. از ماه اوت 1980 به بعد، مهم‌ترين تهديد خارجي جمهوري اسلامي ايران از رژيم بعث عراق سرچشمه مي‌گرفت. ايران و عراق در دو دهه 1960 و 1970 به ندرت داراي روابط حسنه بودند. حمايت محمدرضاشاه از مبارزه كردهاي عراقي به رهبري ملامصطفي بارزاني موجب تداوم شورش آن‌ها در عراق گشت. همچنين دو كشور بارها به علت اختلافات مرزي، به مرز جنگ با يكديگر نزديك شدند. در سال 1975، شاه ايران موافقت نمود كه در مقابل شناسايي مرزهاي دو كشور در اروندرود، دست از حمايت كردهاي عراق بردارد. مناسبات دو كشور از اين زمان به بعد به شكل عادي درآمد، هرچند هرگز دوستانه نشد.

هر دو كشور از تلاش ديگري براي تشويق يك شورش داخلي در كشورشان نگراني داشتند. پس از پيروزي انقلاب اسلامي ايران، مناسبات دو كشور رو به تيرگي گذاشت. برخي مشكلات تاريخي باقي مانده از قبل همراه با برخي مشكلات پديد آمده پس از انقلاب اسلامي در ايران، موجب گشت دو كشور به سرحد جنگ نزديك گردند. رقابت‌هاي قديمي در مورد تسلط بر خليج فارس و همچنين منازعات قديمي مانند ديدگاه عراق مبني بر اين كه استان خوزستان در واقع بخشي از سرزمين عربي بود، دوباره مطرح گشتند.

بنابراين، از سپتامبر 1980 به بعد، عمده‌ترين نگراني امنيتي ايران مسأله جنگ تحميلي بود. عراق انتظار داشت كه در جنگ به سرعت برق پيروز شده و با سرنگوني حكومت اسلامي بتواند به معاهده‌اي با ايران مبني بر به رسميت شناختن حق حاكميت اين كشور بر اروندرود برسد. همان‌گونه كه از صحبت‌هاي سفير عراق در لبنان در آن زمان برمي‌آيد، عراق همچنين به دنبال جداسازي خوزستان از ايران يا تجزيه ايران براساس گروه‌هاي قومي در كشور بود. از ديد سفير عراق در سوريه، «ايران بايد به اقليت‌هاي عرب و كرد، خودمختاري اعطا نمايد»(64). اوضاع بي‌ثبات ايران در نتيجه انقلاب همراه با مشغوليت نيروهاي مسلح كشور در شورش‌هاي قومي داخلي، موجب شد تا در ماه‌هاي اوليه جنگ، ‌عراق موفق به پيشروي در خاك كشور گردد و در نتيجه جمهوري اسلامي را در معرض خطر جدي قرار دهد.

تهديدهاي داخلي نسبت به جمهوري اسلامي نيز به همان اندازه تهديدهاي خارجي حائز اهميت بود. هرچند شورش‌هاي قومي تا حدي كاهش يافت اما قيام سازمان مجاهدين خلق عليه حكومت جمهوري اسلامي ايران، كشور را دچار ترورهاي گسترده نمود. جنگ با عراق نه تنها موجب شد كنترل دولت بر مناطق اقليت‌نشين كاهش يابد، بلكه «تنش‌هاي عمده ميان جناح‌هاي گوناگون كرد را تشديد نمود»(65). هرچند اكثر جناح‌هاي كرد موضع بي‌طرف در جنگ اتخاذ نمودند، اما حزب دمكراتيك كردستان، به عنوان فعال‌ترين جناح كرد «به تقويت مناسبات خود با مجاهدين خلق پرداخته و به دنبال تشكيل يك جبهه واحد با آن‌ها برآمده».(66) اما از ميان اين دو، مهم‌ترين تهديد براي امنيت جمهوري اسلامي ايران موج ترورهاي گسترده‌اي بود كه توسط اين سازمان راه‌اندازي شده بود. «تروريسم و خشونت به اندازه‌اي غير قابل تصور گسترش يافت». در اين دوره، بسياري از رهبران جمهوري اسلامي ايران در حوادث ترور يا بمب‌گذاري مانند انفجار دفتر حزب جمهوري اسلامي در تهران در هفتم تيرماه 1360 يا انفجار نخست‌وزيري در 8 شهريور همان سال به شهادت رسيدند(67).

تقريباً از سپتامبر 1981 بود كه ايران توانست حمله خود به نيروهاي عراقي را سامان داده و آن‌ها را مجبور به عقب‌نشيني نمايد. طي پاييز و زمستان 1981 و بهار 1982، ايران توانست بخشي از خاك خود را بازپس گيرد. در سي‌ام آوريل 1982، ايران حمله‌اي را آغاز كرد كه در نهايت منجر به آزادي خرمشهر در 21 مه همان سال گرديد. در حول و حوش ماه ژوئن بود كه تقريباً تمامي خاك ايران به جز برخي مناطق، از اشغال متجاوزان بعثي پاك گشته بود. اين پيروزي‌ها به منزله اين بود كه حكومت جمهوري اسلامي توانست پايه‌هاي قدرت خود در داخل را تحكيم نموده و مخالفين خود به ويژه قوم‌هاي شورشي را شكست دهد. بركناري بني‌صدر در ژوئن 1981، پيروزي كامل نيروهاي مذهبي در حكومت جمهوري اسلامي را نويد داد. نيروهاي مذهبي توانستند قدرت را به طور كامل در دست گرفته و مخالفين نظام جمهوري اسلامي ايران را سركوب نمايند. در اين سال حكومت موفق شد كه موج تروريسم و خشونت در كشور را به ميزان قابل ملاحظه‌اي كاهش دهد.

افزون بر تهديداتي كه جمهوري اسلامي ايران را در اين زمان احاطه نموه بود، فرصت‌هايي نيز وجود داشت. از زمان پيروزي انقلاب، حكومت جمهوري اسلامي به دنبال صدور انقلاب اسلامي بوده است. امام راحل بر اين باور بودند كه انقلاب اسلامي در ايران مرحله نخست انقلابي جهاني اسلام است و تا حصول اتحاد جهان اسلام ادامه خواهد داشت. از اين رو، انقلاب ايران به عنوان حركتي كه هدفش تغيير اساسي در شرايط سياسي، اقتصادي و اجتماعي منطقه خاورميانه است، در نظر گرفته مي‌شد. رژيم‌هاي منطقه اكثراً استبدادي بوده و در نتيجه بايد تغيير مي‌كردند.

ايده‌هاي انقلاب اسلامي خود به خود در منطقه خاورميانه گسترش يافت و موجب بي‌ثباتي‌هاي داخلي در بسياري از كشورها گرديد. در برخي از كشورهاي منطقه مانند سوريه، سودان، يمن شمالي و تركيه از قبل از پيروزي انقلاب اسلامي ايران، تنشهاي داخلي در حال شكل‌گيري بود و سرنگوني حكومت استبدادي در ايران موجب تقويت اين تنش‌ها گشت. رژيم‌هاي ديگر چون عربستان سعودي و عراق كه به عنوان باثبات‌ترين كشورهاي منطقه در نظر گرفته مي‌شدند، به شكل ناگهاني به آسيب‌پذيري خود پي بردند. هرچند ايران در تنش‌هاي داخلي اين كشورها به شكل مستقيم مداخله نداشت، ‌اما پرواضح بود كه امواج انقلاب اسلامي تأثير خود را گذاشته است. كشورهايي كه داراي جوامع شيعي بودند، بيش‌ترين تأثير را از انقلاب اسلامي اخذ نمودند. ناآرامي‌هاي شيعيان در كشورهاي كويت، بحرين، عراق و عربستان سعودي نشان داد كه چگونه تأثير انقلاب اسلامي موجب شده كه اين‌ها به ظلمي كه دچار آن هستند پي برده و دست به قيام بزنند(68).

افزون بر احساس مسؤوليت ايران براي مبارزه با استبداد در منطقه، دلايل متعدد ديگري نيز وجود داشت كه موجب شد جمهوري اسلامي به شيعيان كشور لبنان توجه ويژه داشته باشد. به رغم اين كه شيعيان در لبنان اكثريت جمعيت را يعني بين 30 تا 40 درصد جمعيت را تشكيل مي‌دادند، كم‌ترين قدرت را در اين كشور در اختيار داشتند. شيعيان لبنان مانند بقيه شيعيان كه در كشورهاي عربي مي‌زيستند، تحت سلطه مسلمانان اهل سنت قرار داشتند. اما برخلاف شيعيان ديگر در منطقه، تا حدي تحت سلطه مسيحيان ماروني لبنان نيز قرار داشتند. هرچند همه جمعيت لبنان در جنگ داخلي مورد تهاجم نيروهاي خارجي قرار داشتند، اما بزرگ‌ترين فشار خارجي بر شيعيان وارد مي‌گشت(69).

افزون بر اين دليل، حداقل سه دليل ديگر براي اهميت شيعيان لبنان از منظر جمهوري اسلامي ايران وجود داشت. نخست علاقه شخصي امام راحل نسبت به امام موسي صدر رهبر مفقود شيعيان لبنان بود. دليل دوم عبارت بود از شرايط داخلي لبنان و اين كه شيعيان اين كشور از مهمترين حاميان خارجي انقلاب اسلامي ايران بودند. و سوم اين كه «قرار گرفتن شيعيان لبنان در جنوب اين كشور آنان را در مرز اسراييل قرار مي‌داد و از اين رو اين فرصت را فراهم مي‌آورد تا با كم‌ترين هزينه احساسات ضد صهيونيستي تقويت گشته و حمايت ايران از مبارزه عربي و اسلامي عليه اسراييل نشان داده شود»(70).

در مجموع، مي‌توان گفت سياست خارجي جمهوري اسلامي ايران در لبنان به دنبال سه مسأله بوده است. نخست اين كه با پيروزي انقلاب اسلامي رهبران ايران مخالفت استراتژيك خويش با رژيم صهيونيستي را اعلام نموده و آن را به رسميت نشناختند؛ از اين رو، ايران به دنبال آن بود تا ميان كليه گروه‌هاي لبناني به ويژه شيعيان، اتحادي بر ضد دشمن مشترك يعني اسراييل شكل بگيرد. دوم اين كه جمهوري اسلامي بر اين باور بود كه چون اكثريت جمعيت لبنان را مسلمانان تشكيل مي‌دهند، بايد در اين كشور دولتي اسلامي تأسيس گردد. سوم اين كه ايران مانند سوريه به دنبال افزايش ثبات در لبنان بود و مي‌خواست كه مانع منازعه ميان گروه‌هاي اسلامي به ويژه درگيري ميان حزب‌الله و امل، گردد(71).

بديهي بود كه ايران نمي‌توانست بدون موافقت سوريه به كشور لبنان دسترسي داشته باشد. به عبارت ديگر، جمهوري اسلامي مي‌توانست از طريق اتحاد با سوريه اين فرصت را بيابد كه جا پاي را خود در لبنان تقويت نمايد. بحران موشكي لبنان در آوريل 1981، ضميمه كردن بلندي‌هاي جولان توسط رژيم صهيونيستي در دسامبر 1981 و تجاوز اسراييل به خاك لبنان در سال 1982، زمينه تقويت حضور و نفوذ ايران در لبنان را فراهم ساخت. نفوذ ايران بر شيعيان لبنان در سال 1982 به چند دليل افزايش يافت كه عبارتند از 1) تثبيت وضعيت داخلي ايران كه همراه بود با تثبيت گروه‌هاي مذهبي در رأس حكومت، 2) پيروزي ايران بر نيروهاي تجاوزگر عراقي و آزادسازي بخش اعظم كشور، و 3) حمله اسراييل به لبنان. شايد بتوان گفت تجاوز اسراييل به لبنان مهم‌ترين علت تقويت حضور و نفوذ ايران در لبنان بود. در اين ميان، موافقت سوريه ضروري مي‌نمود و از اين رو مي‌توان استدلال نمود كه اتحاد دو كشور اين فرصت را براي ايران به وجود آورد كه در لبنان حضور داشته باشد.

در مجموع مي‌توان گفت حضور ايران در لبنان، به ويژه پس از حمله رژيم صهيونيستي به اين كشور، با عوامل زير در ارتباط بود. نخست اين كه مداخله در لبنان نتيجه آرمان‌هاي ايدئولوژيك ايران مبتني بر گسترش اسلام در لبنان به ويژه تأسيس يك حكومت اسلامي در اين كشور، تضعيف نفوذ قدرت‌هاي متجاوز به ويژه آمريكا و فرانسه در لبنان، و عقب‌نشيني نيروهاي اسراييلي از اين كشور و محو نفوذ آن بود. دوم، حضور ايران در لبنان را مي‌توان به عنوان «عكس‌العمل در مقابل مساعدت آمريكا و فرانسه به عراق از يك سو، و مداخله در لبنان براي حمايت از مسيحيان و اسراييل» از سوي ديگر،‌ قلمداد نمود(72). سوم اين كه حضور ايران در لبنان مي‌توانست اعتبار ايران به عنوان يك كشور ضد اسراييلي و طرفدار دول عربي را، تقويت نمايد. بالاخره اين كه ايران مي‌توانست با اعزام نيروهاي نظامي خود به لبنان، از سوريه حمايت به عمل آورد كه اين نيز به نوبه خود موجب افزايش حمايت سوريه از ايران در مقابل عراق مي‌گرديد.

ب) محيط امنيتي سوريه: تهديد و فرصت

در اين بخش به بررسي موقعيت ملي سوريه در فاصله سال‌هاي 1979 تا 1982 مي‌پردازيم. نخست منابع تهديد (داخلي و خارجي) حكومت بعث سوريه را بيان مي‌نماييم. اين امر موجب مي‌شود تا مشخص شود چرا سوريه به دنبال برقراري اتحاد با ايران برآمد. سپس به فرصت‌هاي پيش آمده براي سوريه در اين مقطع زماني اشاره نموده و تأثير آن‌ها بر رفتار همكاري‌جويانه سوريه نسبت به ايران را بررسي مي‌نماييم.

در فاصله سال‌هاي 1979 تا 1982، سوريه با سه منبع عمده تهديد يعني تهديد آمريكا و اسراييل، تهديد داخلي و تهديد عراق مواجه بود. پيمان كمپ ديويد كه توسط رهبران مصر و اسراييل به امضا رسيد، موجب عكس‌العمل شديد، هرچند متفاوت در منطقه خاورميانه گرديد. اين رويداد مهم داراي پيامدهاي عمده‌اي براي سوريه بود. ديدار سادات از بيت‌المقدس در سال 1977 و گفت‌وگوهاي جداگانه بعد از آن براي برقراري صلح ميان مصر و اسراييل، موجب افزايش نگراني حافظ اسد رييس‌جمهور سوريه نسبت به آينده بلندي‌هاي جولان از يك سو، و منازعه اعراب ـ اسراييل از سوي ديگر، گرديد. مهم‌ترين علت خارجي نگراني سوريه تغيير حاصله در موازنه استراتژيك ميان اسراييل و كشورهاي عرب به سبب خروج مصر از جبهه مبارزه با اسراييل بود. «مسأله اسراييل تا سال 1977، تحت تأثير موفقيت‌هاي اسد در ديگر عرصه‌هاي سياست خارجي، بحران لبنان، و مقابله جدي با سازمان آزادي‌بخش فلسطين، كم‌تر جلب توجه مي‌كرد. اما در پايان سال 1977، منازعه اعراب ـ اسراييل به شكل يك مسأله محوري در سياست خارجي سوريه درآمد. با امضاي پيمان صلح مصر ـ اسراييل در سال 1979، اسد دريافت كه توان پاسخ‌گويي و مقابله با آن را ندارد»(73).

انكار پيمان كمپ ديويد و مخالفت سرسختانه با آن از سوي سوريه ريشه در دو عامل داشت. نخست اين كه صلح مصر ـ اسراييل در تضاد با مفهوم سوري «صلح عادلانه» قرار داشت. دوم اين كه پيمان كمپ ديويد داراي پيامدهاي جدي براي موقعيت سوريه در برابر اسراييل و همچنين در جهان عرب بود(74). سوريه دائماً از تشكيل يك جبهه متحد عربي (ديپلماتيك و نظامي) به عنوان پيش‌شرط رويارويي با اسراييل سخن مي‌گفت. از اين رو سوريه با هر گونه مذاكره صلح جداگانه كشورهاي عربي با اسراييل مخالف بود. سوريه به دنبال آن بود كه در مقابل عقب‌نشيني اسراييل از سرزمين‌هاي اشغالي عربي در سال 1967 و تأمين حقوق از دست رفته فلسطيني‌ها، صلح گسترده در منطقه خاورميانه برقرار شود. در نتيجه، نقض پيمان كمپ ديويد از ديد سوريه يك امر ضروري مي‌نمود.

دليل دوم براي رد پيمان صلح مصر ـ اسراييل، مربوط به موقعيت سوريه در مقابل اسراييل و همچنين در ميان كشورهاي عربي بود. جدايي مصر از جبهه كشورهاي خط مقدم موجب شد كه سوريه به تنهايي در مقابل ارتش اسراييل قرار گيرد. ادعاي سوريه مبني بر اين كه اين كشور داراي نقش محوري در آينده فلسطين است، به سبب برقراري صلح مصر ـ اسراييل غير قابل وصول مي‌نمود. همچنين اسد از برقراري مذاكرات جداگانه ديگر ميان كشورهاي عربي به ويژه اردن و اسراييل براي برقراري صلح نگراني داشت، امري كه مي‌توانست احتمال بازپس‌گيري بلندي‌هاي جولان را تضعيف نمايد.

تهديد اسراييل نسبت به سوريه همچنين در عرصه كشور لبنان، نمود داشت. سوريه در لبنان در يك موقعيت دشواري قرار گرفته بود، زيرا نه مي‌توانست نيروهاي مسيحي لبنان را شكست دهد و نه اين كه به حل منازعه بپردازد. همچنين سوريه مايل به عقب‌نشيني از لبنان نبود. اين تهديد نسبت به امنيت سوريه در بهار و تابستان 1979، آوريل 1981، دسامبر 1981، و تابستان 1982، به شدت افزايش يافت. در بهار و تابستان سال 1979، اهميت مسأله لبنان براي سوريه چند برابر شد، زيرا ميان سوريه و اسراييل در خاك لبنان درگيري هوايي صورت گرفت. «نيروهاي اسراييلي موفق شدند تا پنج فروند جت جنگنده سوري را در ماه ژوئن در جنوب لبنان سرنگون نمايند. همچنين در 24 سپتامبر، اسراييلي‌ها موفق شدند چهار فروند ميگ 21 سوري را در جنوب بيروت سرنگون نمايند»(75). اما تأثير مستقيم پيمان كمپ ديويد بر سوريه اين بود كه اين كشور تصميم گرفت هژموني خود در لبنان را تداوم بخشد. حضور سوريه در لبنان موجب مي‌شد كه اين كشور بتواند همزمان سازمان آزادي‌بخش فلسطين را كنترل كرده، اسراييل و صلح مصر ـ اسراييل را به چالش بگيرد و نفوذ منطقه‌اي و بين‌المللي خود را حفظ نمايد.

بحران موشكي لبنان در آوريل 1981 با جنگ شديدي ميان نيروهاي سوري و فالانژيست‌ها آغاز گرديد. اسراييل در يك حركت مداخله‌گرايانه موفق به سرنگوني دو هلي‌كوپتر سوري گرديد. سوريه نيز در پاسخ به اسراييل، تعداد موشك‌هاي زمين به زمين خود را در مواضعي كه از پيش در لبنان ساخته بود، افزايش داد و موشك‌هاي خود را كه در مرز سوريه ـ لبنان مستقر بود، تقويت نمود. اسراييل ادعا نمود كه اين عمل سوريه قرارداد منعقده ميان اين كشور و سوريه به وساطت آمريكا در 1976 را نقض كرده و تهديد به نابودي موشك‌هاي سوري كرد(76).

ضميمه‌سازي بلندي‌هاي جولان در دسامبر 1981 توسط اسراييل، ضربه جديدي به دولت سوريه بود و امكان درگرفتن جنگي خونين ميان دو كشور را افزايش داد. اين حركت اسراييل نشان از معمايي بود كه سوري‌ها با آن مواجه بودند. در حالي كه اسد قبلاً به سبب عدم توانايي براي بازپس‌گيري بلندي‌هاي جولان مورد انتقاد واقع شده بود، در اين زمان تحت فشارهاي شديد داخلي و خارجي براي عكس‌العمل شديد در مقابل اسراييل واقع گرديد.

حمله اسراييل به لبنان در ژوئن 1982 تهديد بزرگي براي سوريه و امنيت ملي آن بود. از 1982 تا 1985، سياست سوريه در لبنان عمدتاً تحت تأثير حضور نيروهاي اسراييلي شكل مي‌گرفت و اين كشور مي‌كوشيد تا نتايج اين حمله را به حالتي كه براي اسراييل دشوارتر باشد، تبديل نمايد(77). سوريه توانايي لازم براي مقابله با نيروهاي اسراييلي را نداشت و در نتيجه نتوانست از شكست نيروهاي سازمان آزادي‌بخش فلسطين در لبنان توسط نيروهاي اسراييل، جلوگيري به عمل آورد. از اين رو، حضور ايران در لبنان به ويژه از طريق اعزام بخش‌هايي از سپاه پاسداران و آموزش گروه‌هايي چون امل و حزب‌الله، از ديد سوريه كه به نوعي به گوشه انزوا رانده شده بود، خوشايند به نظر مي‌رسيد(78).

افزون بر تهديد اسراييل، دولت سوريه با تهديد داخلي نيز مواجه بود. مهم‌ترين مخالفت‌ها با حكومت حافظ اسد توسط سازمان‌هاي راديكال اهل سنت به ويژه اخوان‌المسلمين ابراز مي‌گرديد. دشواري‌هاي اقتصادي، ماهيت قومي ـ مذهبي رژيم حافظ اسد، مداخله نظامي در لبنان، و خسارت‌هايي كه متوجه فلسطيني‌ها در لبنان شده بود، مهم‌ترين علل شورش عليه حكومت سوريه بود. در ماه ژوئن 1979، گروه‌هاي مخالف دولت در شهر حلب دست به شورش زدند و با تسخير يك مدرسه آموزش نظامي، موفق به قتل‌عام شصت سرباز كه اكثراً از علويون بودند، شدند. اين حادثه نشان داد كه اخوان‌المسلمين درون ارتش سوريه رخنه كرده است. در ژوئيه 1980 تلاش براي ترور حافظ اسد و همچنين حملات تروريستي بر ضد ساختمان‌هاي دولتي در دمشق موجب شد تا تظاهرات عظيمي بر ضد دولت در شهرهاي حلب و حما ايجاد گردد. «از دسامبر 1979 به بعد، تظاهرات، اعتصابات، و خشونت فزاينده در حلب آغاز گرديد و رژيم بعث از بروز حادثه‌اي چون انقلاب توده‌اي در ايران نگران شد. از اين رو، حكومت سوريه با اعزام 12000 نيرو به شهر حلب، به قتل‌عام مردم پرداخت. حكومت با كشتن تعدادي از مردم كه كسي تعداد دقيق آن را نمي‌داند، موفق شد در نهايت بر شهر تسلط يابد»(79).

در اواخر سال 1980 و اوايل سال 1981، حكومت سوريه دست به اقداماتي زد تا از مشكلات داخلي رهايي يابد. شايد مهم‌ترين اقدامات دولت، حمله عمده عليه اخوان‌المسلمين به قصد نابودسازي آن بود. اواخر سال 1981 و اوايل سال 1982 بار ديگر سوريه شاهد شورش‌هاي خونين در شهر حما بود. در پنجم اكتبر 1981، بر اثر انفجار يك اتومبيل در ساختمان‌هاي مستشاران روسي، تعداد زيادي از اتباع روسيه كشته شدند. در 27 اكتبر همين سال، عمو و دختر عموي حافظ اسد ترور گشتند و در 29 اكتبر بمبي در مركز شهر دمشق منجر شد كه طي آن 64 نفر از مردم عادي كشته شدند. اين وضعيت در اوايل سال 1982 به وخامت گراييد و نيروهاي اخوان‌المسلمين حمله از پيش طراحي شده‌اي را در شهر حما عليه نيروهاي امنيتي تدارك ديدند. حكومت سوريه موفق شد در نهايت اين مخالفت را خاموش كرده و بر شهر مسلط گردد(80).

تهديد خارجي ديگري نيز دولت سوريه را تهديد مي‌كرد كه همانا رژيم بعث عراق بود. به جز مقطع كوتاهي در 1979-1978، دو حكومت بعث سوريه و عراق همواره در حالت خصومت با يكديگر به سر مي‌بردند. اين مقطع كوتاه دوستي نيز عمدتاً به دليل تلاش‌هاي آمريكا براي برقراري صلح در خاورميانه و انعقاد پيمان كمپ ديويد بود. در اين زمان عراق و سوريه به همكاري براي هدايت مخالفت كشورهاي عربي با اين قرارداد پرداختند. در اكتبر 1978، اسد و حسن البكر در بغداد يكديگر را در آغوش فشردند و به نظر مي‌رسيد كه دشمني 13 ساله دو كشور به پايان رسيده باشد(81).

اما اين مقطع دوستي بسيار كوتاه و گذرا بود. طرفين موفق نشدند به انعقاد قراردادي براي اتحاد دو كشور دست يابند لذا، ادعاي عراق مبني بر توطئه ترور صدام در 26 ژوئيه 1979، دو كشور را رودررو قرار داد. عراق مذاكرات وحدت دو كشور را به حالت تعليق درآورد. به رغم تلاش اسد براي نشان دادن بي‌گناهي كشورش، روابط دو كشور بار ديگر به سردي گراييد.

تنش ميان دو كشور و تلاش عراق براي افزايش قدرت نظامي، محدوديت‌هاي جديدي را براي سوريه ايجاد نمود. از اين رو، مي‌توان گفت اتحاد با ايران مي‌توانست براي سوريه امري مفيد باشد تا از تغيير موازنه قوا در ميان كشورهاي عربي جلوگيري كند. از همين رو، زماني كه عراق در سپتامبر 1980 به ايران حمله كرد، سوريه در ابتدا موضع بي‌طرفانه گرفت و اعلام كرد كه عراق قصد تسلط بر منطقه را دارد. به ادعاي سوريه تنها اسراييل مي‌توانست از اين وضعيت سود ببرد، زيرا عراق با كشوري مي‌جنگيد كه دشمن اسراييل بود(82).

تهديد عراق نسبت به سوريه در زمان جنگ با ايران كاهش يافت، هرچند رژيم بعث صدام همچنان از اخوان‌المسلمين سوريه حمايت به عمل مي‌آورد. اما به هر حال، جنگ ايران و عراق موجب كاهش نگراني سوريه از مرزهاي شرقي‌اش شد. اين امر موجب شد كه حكومت سوريه بار ديگر توجه خود را به لبنان مبذول دارد.

اتحاد سوريه با ايران فرصت‌هاي مناسبي را نيز براي حكومت سوريه فراهم ساخت تا بتواند از بحران‌ داخلي نجات يابد، مشكلات اقتصادي خود را تا حدي حل نمايد و در مساله لبنان تنها نماند. اتحاد سوريه با ايران مي‌توانست حداقل دو فايده در ارتباط با بحران داخلي اين كشور داشته باشد. نخست اين كه پذيرش حكومت علوي سوريه توسط ايران مي‌توانست به آن مشروعيت داخلي ببخشد. دوم اين كه اتحاد با ايران مي‌توانست موجب تفرقه ميان اپوزيسيون مذهبي سوريه شود(83).

همچنين كمك‌هاي اقتصادي ايران به سوريه يكي از مهم‌ترين فوايد اتحاد اين كشور با ايران بود. سوريه در اين زمان با كاهش درآمدهاي نفتي از يك سو و كاهش كمك‌هاي كشورهاي عرب خليج فارس از سوي ديگر مواجه بود. همچنين شرايط داخلي اقتصاد سوريه نابسامان بود. از اين رو همكاري اقتصادي با ايران مي‌توانست برخي مشكلات حكومت اسد را مرتفع سازد. دو كشور در مارس 1982 به انعقاد يك قرارداد تجاري ده ساله پرداختند. براساس اين قرارداد، ايران پذيرفت كه سالانه يك ميليون تن نفت به شكل مجاني و پنج تا هفت ميليون تن نفت با تخفيف يك سوم به سوريه تحويل نمايد(84).

بالاخره اين كه سوريه مي‌توانست از نفوذ ايران بر شيعيان لبنان در راستاي منافع خود بهره‌برداري نمايد. اين مسأله پس از حمله اسراييل به لبنان و تأسيس حزب‌الله صحت پيدا كرد. حملات شهادت‌طلبانه گروه‌هاي شيعي (كه از حمايت ايران برخوردار بودند) به منافع نيروهاي خارجي در لبنان موجب شد تا اين نيروها كشور لبنان را ترك نمايند و بدون شك اين امر در راستاي منافع ملي سوريه بود.

در مجموع مي‌توان گفت شكل‌گيري اتحاد ايران و سوريه در فاصله سال‌هاي 1979 تا 1982، به سبب مقابله با تهديدهاي داخلي و خارجي‌اي بود كه اين دو كشور با آن‌ها مواجه بودند. همچنين دو كشور از اين اتحاد به عنوان يك فرصت براي نيل به منافع خود بهره‌برداري نمودند. آغاز جنگ ايران و عراق موجب شد تا همكاري دو كشور سوريه و ايران به شكل همكاري استراتژيك درآيد.

رفتار اتحادسازي در سياست خارجي ايران و نظريه اتحاد در روابط بين‌الملل

روابط استراتژيك ايران در دوران محمدرضاشاه پهلوي و اسراييل در دهه‌هاي پنجاه و شصت ميلادي از يك سو، و روابط استراتژيك جمهوري اسلامي ايران و سوريه در اواخر دهه هفتاد و اوايل دهه هشتاد ميلادي از سوي ديگر، در چارچوب پارادايم رآليسم قابل فهم است. همان‌گونه كه قبلاً بيان شد، اتحاد شكل ويژه‌اي از همكاري سياسي بين‌المللي است كه متمايز از اتفاق و ائتلاف مي‌باشد، هرچند هر سه مفهوم در ادبيات روابط بين‌الملل به جاي يكديگر به كار مي‌روند. در اينجا ما با پذيرش تعريف جرج مادلسكي از اتحاد بر اين باور هستيم كه اتحاد داراي سه ويژگي سياسي بودن، مشخص بودن، و خاص‌گرا بودن است و مناسبات ويژه ايران پهلوي و اسراييل از يك سو، و جمهوري اسلامي ايران و سوريه از سوي ديگر، هر سه ويژگي را دارا بوده است. هرچند مناسبات حكومت شاه و رژيم صهيونيستي از يك سو، و مناسبات جمهوري اسلامي ايران و سوريه از سوي ديگر، براساس يك پيمان نانوشته بوده (و به رغم اين كه روابط شاه و رژيم صهيونيستي به شكلي مخفيانه جريان داشته است)، اما مي‌توان آن‌ها را يك اتحاد ناميد، زيرا همان‌گونه كه مادلسكي بيان كرده اين مناسبات اولاً پديده سياست بين‌الملل بوده و صرفاً همكاري اقتصادي و فناوري نبوده است، ثانياً براي دستيابي به هدفي مشخص صورت گرفته و ثالثاً به سبب ضديت با يك كشور ثالث (به ترتيب شوروي و عراق) ايجاد شده است.

مناسبات ايران پهلوي و رژيم صهيونيستي از يك سو، و روابط جمهوري اسلامي ايران و سوريه از سوي ديگر، عمدتاً براساس پارادايم قدرت قابل توجيهند. مناسبات ايران پهلوي و اسراييل هرچند در عرصه‌هاي اقتصادي و تجاري نيز گسترده شده بود، اما عمدتاً ماهيت سياسي داشت. از يك سو اسراييل مي‌خواست بدين وسيله محاصره عربي را شكسته و به انزواي بين‌المللي خود پايان دهد و از سوي ديگر شاه ايران مي‌خواست تا از طريق اتحاد با اسراييل، امنيت محيط اطراف ايران را تضمين نمايد. اين مناسبات همچنين داراي يك هدف مشخص و عمده و آن مقابله با نفوذ كمونيسم شوروي در منطقه بود. ايران و اسراييل نيز داراي يك دشمن مشترك عربي بودند كه نزديكي آن‌ها به يكديگر عمدتاً در مقابله با اين دشمن صورت پذيرفت. بدين ترتيب مي‌توان گفت مناسبات ايران پهلوي و اسراييل اتحادي نانوشته و عمدتاً داراي ملاحظات سياسي ـ ژئوپليتيكي بود(85).

همچنين، براي فهم ريشه‌هاي اتحاد ايران و اسراييل بايد به دو عامل وجود تهديد مشترك خارجي و فرصت براي كسب امتياز توجه نمود. دشمن مشترك يعني شوروي و راديكاليسم عربي از مهم‌ترين ريشه‌هاي اين اتحاد بوده است. افزون بر اين، شاه ايران براي دفع تهديدهاي داخلي خويش از اتحاد با اسراييل بهره مي‌برد كه مهم‌ترين دليل آن همكاري اسراييل در تأسيس و تحكيم ساواك بود. همچنين هر يك از دو كشور ايران و اسراييل از اين اتحاد به عنوان فرصتي در جهت منافع سياسي، اقتصادي، امنيتي و نظامي خويش بهره برده‌اند. در اين مناسبات كسب منافع مادي نقش اصلي را داشته و طرفين با مخفي نگاه داشتن مناسبات خود، كسب منافع مادي آني خود را در نظر داشته‌اند.

مناسبات استراتژيك جمهوري اسلامي ايران و سوريه نيز در وهله اول به سبب تصور تهديد مشتركي بود كه اين دو كشور از عراق داشتند. هرچند عوامل اقتصادي و سياسي ديگري نيز در شكل‌گيري اتحاد ميان دو كشور دخيل بوده‌اند، اما علت اصلي اين اتحاد را بايد دشمن مشترك خارجي، يعني عراق دانست. البته هر دو كشور با تشكيل اتحاد به فوايد ديگري نيز چشم دوخته بودند. براي نمونه، جمهوري اسلامي ايران توانست از شكل‌گيري يك اتحاد عربي بر ضد ايران جلوگيري نمايد. همچنين مساعدت‌هاي نظامي و سياسي سوريه براي ايران حائز اهميت بود. نفوذ ايران در لبنان نيز مي‌توانست از طريق همكاري با سوريه گسترش يابد. در مقابل سوريه نيز از مساعدت‌هاي عظيم اقتصادي ايران بهره‌مند گرديد و همچنين توانست موازنه‌اي ميان اسراييل از يك سو، و كشورهاي عربي شمال رژيم صهيونيستي از سوي ديگر، برقرار نمايد.

در مجموع بايد گفت كه از مطالعه اين دو مورد اتحاد به اين نتيجه مي‌رسيم كه پارادايم رآليسم توانايي بيش‌تري براي توضيح اتحادها در مقايسه با پارادايم ايده‌آليسم دارد. به عبارت ديگر، اتحاد ايران با دو كشور اسراييل در دهه‌هاي پنجاه و شصت ميلادي و سوريه در دهه‌هاي هفتاد و هشتاد ميلادي به رغم تفاوت‌هاي ايدئولوژيك، خط بطلاني بر نظريه شباهت‌ها (ايده‌آليسم) به عنوان علت اصلي شكل‌گيري اتحادها مي‌كشد. البته اين بدين معنا نيست كه پارادايم ايده‌آليسم كاملاً ‌مردود است، بلكه مي‌توان چنين توجيه نمود كه اين پارادايم هرچند نمي‌تواند ريشه اتحادهاي بين‌المللي را تبيين نمايد، اما مي‌تواند از اين بابت ارزشمند باشد كه دولت‌ها پس از تصميم براي تشكيل اتحاد عمدتاً به دنبال شريكاني مي‌روند كه با آن‌ها شباهت ايدئولوژيك و اجتماعي ـ فرهنگي بيش‌تري دارند. اين همچنين، به اين معنا نيست كه پارادايم رآليسم كاملاً تاييد مي‌شود، چون هر يك از نظريه‌هايي كه درون اين پارادايم قرار دارند، تنها مي‌توانند بخشي از دلايل شكل‌گيري اتحاد ايران با هر يك از كشورهاي اسراييل و سوريه را توضيح دهند.

مطالعه اتحاد ايران با هر يك از دو كشور اسراييل و سوريه در مقاطع مختلف نشان‌دهنده اين واقعيت است كه حكومت شاه به عنوان يك «حامي بي‌عاطفه سياست قدرت»(86)، و حكومت اسلامي ايران به عنوان كشوري كه «عمدتاً به شكلي واقع‌گرايانه عمل كرده است»(87)، بسته به شرايط، در راستاي منافع ژئوپليتيكي ايران تصميم گرفته‌اند. از اين رو، نمي‌توان گفت سياست خارجي شاه در اين مقطع بدين علت كه از يك سو با اسراييل رابطه داشته و از سوي ديگر به دنبال ايجاد يك شكاف در ديوار خصومت عربي بود، تناقض‌آميز بوده است. همچنين نمي‌توان گفت جمهوري اسلامي ايران صرفاً داراي يك سياست خارجي مبتني بر آرمان‌گرايي و بدون توجه به واقعيت‌ها بوده است. حكومت شاه صرفاً براساس منافع حكومت خويش و ضروريات بقاي حكومت پهلوي تصميم مي‌گرفت و نه تنها هنجارها در تصميم‌گيري وي از اهميت چنداني برخوردار نبودند، بلكه او مانند يك تصميم‌گيرنده سياست قدرت، داراي دوست و دشمن هميشگي نبود(88). جمهوري اسلامي نيز با توجه به شرايط داخلي و بين‌المللي خويش تصميم گرفته و هرگز چشم‌بسته و تخيل‌آميز عمل نكرده است. هرچند برخي از اين سياست‌ها آرمان‌گرايانه تلقي شده‌اند، اما خارج از منافع ملي كشور نبوده‌اند، منافعي كه از ديد يك پژوهشگر سياست خارجي ايران به سه بخش منافع ملي اسلامي ـ ايدئولوژيك، اسلامي ـ‌ پراگماتيك، و اسلامي ـ دمكراتيك تقسيم‌پذير است.(89)

نتيجه‌گيري

در اين مقاله به بررسي سياست اتحادسازي در سياست خارجي ايران در دو مقطع زماني قبل و بعد از انقلاب اسلامي پرداختيم. ايران در اين دوران با دو كشور در منطقه خاورميانه متحد گرديد. اتحاد ايران پهلوي با رژيم صهيونيستي از يك سو، و اتحاد جمهوري اسلامي ايران با سوريه از سوي ديگر، عمدتاً نشان از اين واقعيت داشت كه دولت‌ها بي‌توجه به شباهت‌ها يا عدم شباهت‌هاي ايدئولوژيك و اجتماعي ـ فرهنگي و در راستاي منافع استراتژيك خود اقدام به اتحادسازي مي‌نمايند. دشمن مشترك يعني شوروي در زمان حكومت پهلوي و عراق در زمان جمهوري اسلامي، موجب نزديكي ايران به اسراييل و سوريه گرديد. از اين رو مي‌توان گفت نظريه‌هاي قدرت در چارچوب پارادايم رآليسم توانايي بيش‌تري براي تبيين اين دو اتحاد دارند.

ش.د820407ف

نظرات بینندگان
آخرین مطلب
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات