(روزنامه شرق - 1394/07/01 - شماره 2405 - صفحه 6)
* جریان مشروطه در ایران با مفهوم نقد خویشتن و نقد وضعیت موجود در مقابل دیگری یعنی همان غرب آغاز میشود و روشنفکران پرچمدار این نقد هستند. به نظر میرسد این پارادایم در دهههای بعد برعکس میشود. مثلا در دهههای ٤٠ و ٥٠ ما با نقد مدرنیته و غرب و بحثهایی مانند «بازگشت به خویشتن» مواجه میشویم و شاهد هستیم که روشنفکری مورد حمله قرار میگیرد.
اتفاقی که در سخنرانی دکتر اباذری در دانشگاه تهران رخ داد و جنجالهای بعد از آن این تصور را ایجاد میکند که انگار دوباره روشنفکران ما به وضعیتی بازگشتهاند که در آن نوک نقد دوباره به سمت فرهنگ جامعه خودی است. دکتر اباذری منتقد فرهنگ توده است و به یک شکل مدافع سلیقه نخبهگرایانه. نقدها و اعتراضاتی که به ایشان شد هم این ذهنیت را دوباره زنده کرد که انگار رابطه عامه و روشنفکر قرار نیست در ایران تغییر کند و از نگاه توده، روشنفکر همیشه متهم است و از نگاه روشنفکر سلیقه توده، نازل.
** اگر اجازه بدهید یک پله عقبتر برویم و مفهوم روشنفکری، جایگاه و کارکردش را بررسی کنیم. آیا روشنفکر را معادل روشنگری قرار میدهیم؟ یا چنانکه مرحوم جلال آلاحمد و مرحوم دکتر علی شریعتی مطرح میکنند، این یک خطای مفهومی است که منتقدان وضعیت اجتماعی عهد ناصری و نهضت مشروطهخواهی با بهکاربردن کلمه منورالفکر پدید آوردهاند. من ترجیح میدهم در پرتو بحث جالبی که مایکل والزر در این زمینه دارد، از واژه منتقد اجتماعی استفاده کنم. تحولات در شیوه نقد اجتماعی در بحرانهای اجتماعی و سیاسی بیشتر خود را آشکار میکند. برای نمونه، پس از کودتای ٢٨ مرداد ١٣٣٢، در جامعه و بهطور طبیعی در میان فعالان سیاسی، یک نوع پریشانی گسترده و درعینحال، عمیق ایجاد شد.
درست است که چنین بحرانهایی ابتدا در صحنه اجتماع است که خود را نشان میدهد، اما در بن آن، به قول «مک اینتایر»، نوعی بحران معرفتشناختی است که باید راجع به آن به طور جداگانه مفصلا بحث کنیم. بههرحال، اتفاقی که افتاد این است که روشنفکران به چند دسته تقسیم شدند: گروهی که کاملا جذب قدرت شدند، گروهی که نقد اجتماعی را به معنای خاص خود کنار گذاشتند و فعالیتهایشان در حوزههای خاص محدود شد، گروهی که جذب حرکتهای رادیکالتر شدند (از جمله کسانی که به جریان مبارزه مسلحانه میپیوندند) و گروهی که به یک بازنگری بنیادین در مورد راهی که از آن پس باید بروند میپردازند. بسیاری از مناقشاتی که در آن زمان مطرح است به نقدی که از طرف خود روشنفکران به روشنفکران وارد میشود برمیگردد که حاصل شرایط تاریخی آن زمان است. باید شرایط آن زمان را کامل درک کرد و بعد در موردش قضاوت کرد.
والزر کتابی به نام «تفسیر و نقد اجتماعی» دارد که به فارسی هم ترجمه شده است؛ کتاب بسیار خوبی است و خواندن آن را به همه کسانی که در مورد مسئله روشنفکری مطالعه میکنند، توصیه میکنم. در این کتاب، او نظریهاش را ارائه میکند و اشتباهات نظریههای رایج درباره پدیده روشنفکری را نشان میدهد. والزر در همان زمان کتابی را منتشر کرده بود به نام «مجمع منتقدان: نقد اجتماعی و التزام سیاسی در قرن بیستم»، که در آن ١١ منتقد اجتماعی و روشنفکر را براساس آن نظریه بررسی کرده بود؛ از جمله مارتین بوبر، آنتونیو گرامشی، ایگنازیو سیلونه، جورج اورول، آلبر کامو، سیمون دوبوار، هربرت مارکوزه و میشل فوکو.
چهچیزی است که یک نفر را بهعنوان روشنفکر مطرح میکند؟ نقد او به وضع موجود. این نقد حاصل مقایسه تحلیلی است از وضعیت موجود و وضعیت مطلوب. متأسفانه نقد در جامعه ما متأسفانه صرفا به معنی عیبجویی فهمیده شده، درحالیکه در اصل یعنی ارزیابی، و ارزیابی هم یعنی نقاط مثبت و منفی را در کنار هم مطرحکردن. نکته مهمی که والزر مطرح میکند، این است که براساس چنین فهمی از نقد اجتماعی، روشنفکری دیگر صرفا در یک پدیده مدرن که مثلا در انقلاب فرانسه شکل گرفته، خلاصه نمیشود. نقد اجتماعی به این معنا، از ابتدای تاریخ و زندگی اجتماعی بشر وجود داشته است. با این تعریف، پیامبران هم جزء منتقدان اجتماعی محسوب میشوند. شاعران، معلمان و مانند آن، همه عضوی از کاروان تاریخی طولانی نقد اجتماعی محسوب میشوند. اتفاقا بخش سوم کتاب تفسیر و نقد اجتماعی، بحث بسیار جالبی دارد که در آن زندگی یکی از انبیای بنیاسرائیل به نام عاموس را براساس همان نظریه بازخوانی میکند که بسیار خواندنی است.
والزر نکته مهمی را مطرح میکند؛ میگوید روشنفکری مدرن براساس تحولی که در علوم تجربی و نهضت روشنگری به وجود آمد گمانش بر این بود که برای فهم پدیدهای به نام جامعه، باید از آن فاصله بگیرد که آن را «فاصله نقادی» مینامید. فکر میکرد باید این انقطاع حاصل شود تا بتواند جامعه را بیطرفانه بفهمد و درست ارزیابی کند، درحالیکه به لحاظ معرفتشناختی اصلا شناخت پدیدههای اجتماعی اینطور صورت نمیپذیرد. بهخاطر نقدهای «پساتجددی» که به مدرنیته وارد شده ما میدانیم که اصلا نمیتوانیم خودمان را از موقعیتمندی خودمان منفک کنیم. آنها به دنبال یک «نگاه از ناکجا» بودند؛ شبیه اتفاقی که در علم تجربی افتاد و گمان میکردند در علوم اجتماعی نیز میتواند اتفاق بیفتد.
درواقع منتقد اجتماعی یک مفسر است؛ مفسر وضع موجود. ولی تفسیر هیچگاه منفک از وضعیت مطلوب نیست. اینروزها برخی از افراد، روشنفکران را غیرواقعبین و آرمانی میخوانند، در حالی که بدون توجه به مطلوب آرمانی، اصولا نقد ممکن نیست. اما این با برج عاجنشینی فرق دارد. در مفهوم روشنفکری مدرن، وقتی میخواهید منفک شوید، یعنی برج عاجنشین شدهاید و خودتان را تافته جدابافتهای میشمارید و فاصلهای بین خود و جامعه متصور هستید.
* ولی این نگاه انتقادی به آنچه «برج عاجنشینی روشنفکران» نامیده میشود گویا فقط در جوامع شرقی یا حداقل آنطور که ما تجربه داریم در ایران اتفاق افتاده است. آیا در فرهنگ غرب هم این ستیز با روشنفکری را میبینیم یا در دورهای شاهد آن بودیم؟
** در فرهنگ غربی نیز این مسئله کموبیش اتفاق افتاده است. فاصله نقادی از دیدگاه والزر نه از موضوع مورد مطالعه روشنفکر یعنی جامعه، بلکه فاصلهای است که او از روابط قدرت دارد. البته روابط قدرت فقط به حکومت محدود نمیشود، شما روابط قدرت را در بازار هم میبینید. یک روشنفکر هم که مقهور روابط بازار است یا نتوانسته فاصله خود را از آن حفظ کند نمیتواند نقش نقادانه خود را ایفا کند.
* با وجود این، باز هم میتوان روی او نام روشنفکر گذاشت؟
** درواقع لباسی از روشنفکری بر تن دارد. بعضیوقتها روابط قدرت در میان خود جامعه روشنفکری شکل میگیرد؛ یعنی قطب یا قطبهایی شکل میگیرد و شما اگر خارج از دایره آن قطبها باشید، بایکوت میشوید. به تعبیر شهید بهشتی «رابطه مرید و مرادی» هم در رابطه بین روحانیت و مردم دیده میشود، هم میان روشنفکران و مردم. عین رابطهای که میان روحانیت و بخشی از مردم میبینید، گاه در میان روشنفکران و جامعه مخاطبانشان وجود دارد. یک رابطه محفلی دارند که هرکس را به این محفل راه نمیدهند. اما نکتهای که بهدرستی گفتید این است که هروقت بخواهد نقد کند و از قدرت فاصله بگیرد، قدرت هم او را رها نمیکند و برایش محدودیتهایی به وجود میآورد.
* در دورهای ما با روشنفکرانی روبهرو شدهایم که به مردم بسیار نزدیک شدهاند. این نزدیکی اگرچه توان اثرگذاریشان را چندین برابر کرده است، اما باعث شده بنمایه فکری آنها سالها بعد مورد نقد قرار گیرد و حتی گاه اتهام پوپولیستبودن هم به برخی از آنان زده شود. نقدهایی که بعضا به شریعتی و بهویژه آلاحمد شده، ازهمینمنظر است. بهنظر میرسد اینکه فردی بتواند هم عنوان روشنفکر را در طول تاریخ حفظ کند و درعینحال، صبغه مردمی هم داشته باشد، بسیار سخت یا دستنیافتنی بوده است.
** این تفسیر از شریعتی و آلاحمد را قبول ندارم. ازقضا، دیدگاه هر دو با آنچه والزر میگوید، قرابتی عجیب دارد. آنها هم به روشنفکری برج عاجنشین نقدهای بنیادین دارند؛ آن هم با ارجاع به نظریهها یا حداقل گزارههای نظری قابلتأمل. سؤال این است چه هنگام تأثیر منتقد اجتماعی- سیاسی زیاد میشود؟ زمانی که با زبان مناسب با مردم ارتباط برقرار کند. به تعبیر خودمانی، یعنی حرف دل مخاطب خود را بزند. نویسندهای چند تا رمان نوشته است، اما یکی از این رمانها به قول معروف، خیلی گل میکند. چرا؟ چون مخاطب احساس میکند این رمان بیانکننده همان دردهایی است که او بهعنوان مخاطب نمیتوانسته بهروشنی بیان کند. نویسنده همان چیزها را بیان میکند و به همین علت مورد اقبال قرار میگیرد. مثلا فیلم «مارمولک» وقتی اکران شد، با اقبال عمومی مواجه شد. چرا؟ چون توانسته بود حرف دل مردم مطرح کند.
به بسیاری از سخنرانیها و نوشتههای دکتر شریعتی هم اگر نگاه کنید، میبینید خالی از نقد نسبت به وضعیت جامعه معاصرش نیست. گاهی این نقد متوجه اقشار خاصی است و گاهی کل حاکمیت، گاهی به شیوه مستقیم و گاهی غیرمستقیم. البته نسبت به آن دسته از روشنفکرانی که کار نقادی خود را کاملا رها کرده و گوشه عافیت را اختیار کردهاند هم نقد دارد. بخشی از داوریهای غیرمنصفانهای که درباره شریعتی میشود، ناشی از نقد او به این بخش از روشنفکری است.
مثلا شریعتی را پایهگذار جنگهای مسلحانه و جنگهای چریکی میدانند، یا او را بهعنوان ایدئولوگ مجاهدین خلق مطرح میکنند، درحالیکه مجاهدین، شریعتی را جریان انحرافی میدانستند، یعنی میگفتند اصلا این جریان بهوجود آمده است تا نیروهایی که باید به سمت ما بیایند را به فعالیتهای فرهنگی گسترده اجتماعی سوق دهد. بهنظر من تصویرسازیهایی که شریعتی از چهرههای تاریخ صدر اسلام میکند، طرح آنان بهمثابه منتقدان اجتماعی است و این خدمتی بس بزرگ است. این نوع نگاه شریعتی بعدها گستردهتر و موجب حرکت اجتماعی گستردهای شد که زمینه را برای ظهور انقلاب و رویارویی مستقیم مردم با نظام خودکامه شاهنشاهی فراهم کرد.
* یکی از انتقاداتی که به روشنفکران میشود، این است که آنها خود را در برابر اکثریت قرار میدهند. بهعنوان نمونه، به دکتر اباذری این نقد وارد شد که شما به سلیقه جمع کثیری توهین کردهاید. میگویند این برخلاف دموکراسی است. اکثریت سلیقهای دارد و باید به این سلیقه احترام گذاشت. توده در برابر نقد روشنفکر گاه این احساس را پیدا میکند که تحقیر شده است.
** اولا دموکراسی نمیتواند صرفا با تکیه بر نظر اکثریت و بدون احترام به رأی اقلیت وجود داشته باشد. حداقل از زمان جان استوارت میل بهبعد این نکته پذیرفته شده است که اکثریت نمیتواند خود بهمثابه یک دیکتاتور باشد. ثانیا وظیفه روشنفکر این است که نقد بکند و این نقد میتواند با نقدهای دیگر پاسخ داده شود. مشکل جامعه ما این است که فضای گفتوگو در آن شکل نگرفته است. جوری شده که حتی در زندگی عادی هم ممکن است من نسبت به پوشش شما و شما نسبت به پوشش من، قضاوتهای کلیشهای داشته باشیم.
بلافاصله با ایجاد کلیشههایی فرد را در معرض اتهام قرار میدهیم و انگ میزنیم. این اتهامات در بسیاری از مواقع بسیار کارسازند و میتوانند به بسیج افکارعمومی علیه شخصی یا مقامی یا سبکی یا تفکری یا دیدگاهی منجر شوند. پیش از اینکه به داوری برسیم، اجازه بدهیم طرف مقابل حرف خود را بیان کند و تحقیق کنیم ببینیم چنین چیزی که نسبت میدهیم اتفاق افتاده است یا خیر؟ جامعه ما از این لحاظ رشد کافی نکرده است.
همین نوع اتهامزنیها در سالهای اولیه پس از پیروزی انقلاب در جامعه ما بهشدت جریان داشت. چند وقت پیش مصوبات شورای انقلاب را مرور میکردم، دیدم مصوبهای دارد که طبق آن هیچ مطلبی از شخصی در صداوسیما پخش نشود مگر آنکه آن فرد در همان صداوسیما بیاید و از خودش دفاع کند.
در مورد بحث آقای دکتر اباذری چون برایم از همین منظر وظیفه روشنفکری جالب بود، خدمتشان رسیدم تا ابهاماتی که در ذهنم بود برطرف شد. ایشان به من گفتند که موسیقی مورد بحث را به یک متخصص موسیقی پاپ دادهاند تا تجزیه و تحلیل کند. در کنار تجزیه و تحلیلی که از اشعار داشتند به این نتیجه رسیدهاند که با نوع مبتذلی از موسیقی مواجه شدهایم. من نمیخواهم از آقای دکتر اباذری جانبداری کنم، حرف من این است که این وظیفه ایشان است که نقد خود را مطرح کند، دلیلی ندارد که ما بخواهیم چنین هجمهای را به یک روشنفکر وارد کنیم.
* بعد از نقد دکتر اباذری، ما با پدیده دیگری روبهرو شدیم. یکی از خوانندگان سبک جدید از طرفدارانش در صفحه اینستاگرامش خواست که حمایت خود را با تکرار لفظ «بغبغو» اعلام کنند که اتفاقا با استقبال بینظیری هم روبهرو شد. آیا واقعا آنطور که دکتر اباذری از آن سخن میگوید، جامعه ما در آستانه یک ابتذال جمعی قرار گرفته است؟
** ابتدا بگویم که آقای دکتر اباذری گفتند که این بحث اصلا قرار نبوده عمومی شود. از آن بحثهایی بوده که همیشه در دانشکده علوم اجتماعی مطرح میشده، اما حالا کسی آن را ضبط کرده و پخش شده است. اما بههرحال، من فکر میکنم که این بحث نیاز به مطالعه میدانی گستردهتری دارد. ممکن است که بخشی از جامعه به این وضعیت دچار شده باشد. ممکن است در بسیاری از مواقع بحث ما پشتوانه علمی چندانی نداشته باشد.
البته در بحثهای خودمانی عیبی ندارد، اما برای کسی که چنین بحثهایی را به صورت یک نظریه یا تفسیر مطرح میکند، این عیب بزرگی است. ببینید مثلا ما در مورد تشییعجنازه یک شاعر بزرگ مثل احمد شاملو با جمعیتی بزرگتر از این مواجه بودیم. تشییعجنازه امکلثوم، خواننده شهیر مصری، بینظیر بوده است. امکلثوم خواننده مبتذلی نیست، خواننده کلاسیک عرب است، ولی هیچوقت از تشییعجنازه او تفسیر اینچنینی نشد. بااینهمه، شاید تجزیهوتحلیلهای آقای اباذری درست باشد چون من در حوزه تجزیهوتحلیل جامعهشناختی ایشان را بسیار توانمند میدانم.
* شما گفتید شاید وضعیت به آن بدیای که دکتر اباذری مقصود میکنند نباشد و به بررسی میدانی نیاز دارد؟
** بهلحاظ نوع دیدگاههایی که در آن جمعیت وجود داشته میگویم.
* در نقد نگاه دکتر اباذری و غیرسیاسیشدن مردم، برخی اشارهای کردند به رأی مردم در سال ٩٢ به روحانی و اینکه برعکس نگاه ایشان اتفاقا رأی به روحانی نشان داد که مردم، هم سیاسیاند و هم عنداللزوم از خود کنش درست عقلانی نشان میدهند.
** بخشی از این حرف درست است اما به یاد داشته باشیم تعداد رأیدهندگان در تهران زیر ٥٠ درصد بود. در شهرهای بزرگ نیز مشارکت پایین بود. بهنظر من نقد و بررسی انتخابات ٩٢ هم ضروری است، هرچند اطلاعات ما درباره چندوچون سیر انتخابات بسیار ناقص است. اینها بحثهایی هستند که باید اجازه داده شود در فضایی علمی مورد تجزیهوتحلیل قرار گیرند و طبعا مطبوعات و رسانهها بعدا از آن استفاده کنند و به زبان عمومیتر آنها را بیان کنند. اما تا وقتی از تفسیرهای ما بهعنوان ابزار تبلیغاتی استفاده میشود، وضع همینطور خواهد بود.
* برخی نحوه بیان و نوع مواجهه دکتر اباذری را مورد نقد قرار دادند اما برخی دیگر گفتند این نقد اگر گسترده شد، تأثیرگذار شد و خودش محل بحث و صحبت شد، دقیقا بهخاطر نوع بیان آن بود. بهخاطر تندی و تیزی آن بود. آیا میتوان گفت که اصلا کار روشنفکر همین است؟ یعنی باید بزند به قلب ماجرا تا نقدش مؤثر واقع شود.
** عرض کردم که آقای دکتر اباذری میگوید این بحثی عمومی نبوده و در دانشکده خودشان مدام این بحثها مطرح است.
* یک بحث مهم دیگری که دکتر اباذری در آن جلسه طرح کرد و احتمالا به ریشههای تفکر مکتب فرانکفورتی ایشان بازمیگردد، تصویری است که از جامعه سرمایهداری متأخر میدهد. جامعهای که انسانها در توهم حق انتخاب هستند؛ درحالیکه الگوهای ازپیشتعیینشده در برابر ما قرار گرفته است و حق انتخاب چندانی در کار نیست. اما در فضای روشنفکری ما گویا چنین نگاهی دیگر خریدار ندارد یا بهعبارتبهتر، جذابیتهای تفکر پستمدرن باعث شده به بحثهای دیگری توجه شود.
** در فضاهای روشنفکری معینی اینطور است؛ اما نه در جامعه روشنفکری بهطورکلی یا فضای آکادمیک. اینطور نیست که مثلا بحثهای مکتب فرانکفورتیها، بهویژه، نظریههای متأخرتر آنها کنار گذاشته شود.
* چرا مطرح نمیشود؟ بهنظر میرسد نقش رسانههای ما، چه رسانههای مکتوب و چه صداوسیما، بسیار مهم است و بهویژه در سمتوسودادن به طرح یا عدم طرح برخی رخدادها، اخبار و جریانها و برانگیختن حساسیت مردم نقش مهمی دارد. اشاره کوتاهی هم دکتر اباذری به این مسئله در آن سخنرانی دارند، زمانیکه به فیلم«ماهیها در سکوت میمیرند» اشاره میکند.
** اساسا من فکر میکنم بخش مهمی از جامعه روشنفکری ما مقهور روایت قدرت است؛ زیرا خیلی از مسائل را نمیتواند مطرح کند؛ اما اگر هم مطرح کنند بایکوت میشوند، آن هم نهفقط بهوسیله دولت، بلکه بهوسیله بخشی از جامعه روشنفکری.
* دهههای ٤٠ و ٥٠، دهههایی بود که روشنفکری متهم شد. آیا واقعا متهم بود؟
** بخشی از روشنفکری محکوم میشد. اینطور نبود که همه روشنفکران را متهم کنند و کنار بگذارند. آلاحمد هم روشنفکران را دستهبندی میکند و فقط برخی را مورد نقد شدید قرار میدهد.
* ولی در توده مردم ذهنیتی منفی نسبت به پدیده روشنفکری وجود دارد، به این شکل که روشنفکر از مردم جداست و درد مردم را نمیفهمد که اباذری هم متهم به چنین چیزی میشود.
** اگر اینطور بود و آقای دکتر اباذری درد مردم را نمیفهمید، با تماشای فیلم «ماهیها در سکوت میمیرند» حساسیتش برانگیخته نمیشد.
* جالب است که برعکس است و اتفاقا مردم حساسیتشان را از دست دادهاند.
** باز هم درباره همه «مردم» سخنگفتن از آن تعمیمهای بد است. آیا میتوان گفت همه مردم اینطور هستند؟ یا بعضیها صرفا خبر نداشتهاند؟ از طرف دیگر، چرخش اطلاعات پیرامون ما خیلی فراوان و سریع است. اینکه فکر کنیم همه در هر زمانی میتوانند هر بحثی را رصد کنند، امکانپذیر نیست؛ البته بعضیوقتها هم اتفاقاتی جلو چشم ما میافتد و ما ترجیح میدهیم آن را نبینیم. این یک واقعیت تلخ درباره جامعه ماست که باید فکری برای آن کرد. خود این پدیدهای قابل بررسی است که چرا یک نوع بیتفاوتی بهوجود آمده است که مستلزم تحقیق میدانی توسط جامعهشناسان و روانشناسان اجتماعی است و باید دقیق بررسی شود.
تفاسیر باید آینه تمامنمای واقعیتها باشند. پس از آن است که میتوان تفسیری از آن واقعیت ارائه کرد. توقعی که ما از مصلحان و روشنفکران داریم همین است؛ اما گاهی انتظار داریم برای ما از هرچیزی و هر دری سخن بگویند و دشواری داوری و مسئولیت انتخاب را از روی دوش ما بردارند. آنها داوری میکنند و ما پیروی میکنیم. ما این رویه را میپسندیم که دیگران به جای ما داوری کنند.
شهید بهشتی میگفت این غلط است که از یک مرجع تقلید یا فقیه درباره این شخص یا آن شخص، این کتاب یا آن کتاب، نظر بخواهید. او فقط میتواند حداکثر حکم را بیان کند. مصداق را باید شما تعیین کنید. این خلاف است که از مرجع تقلید بپرسید نظرش درباره فلان روشنفکر یا روحانی چیست. مگر غیر از این است که مرجع تقلید احکام را بیان میکند و شما هستید که تشخیص میدهید این یا آن مصداق با حکم مطابقت میکند یا نه؟ شما چطور در مورد مسائل اجتماعی این را ساری و جاری نمیکنید؟ مشکل ما این است که متأسفانه در جامعه مذهبی بهنوعی و در جامعه سکولار به نوع دیگری این اتفاق رخ میدهد و به دنبال مرجعهای اجتماعی میگردیم که بار مسئولیت داوری را از روی دوش ما بردارد.
http://sharghdaily.ir/News/74186
ش.د9402571