(روزنامه اعتماد - 1394/08/14 - شماره 3385 - صفحه 7)
در جامعه ما اخلاق سياسي مشكل دارد
در آغاز نشست عليرضا صدر، استاد دانشگاه تهران رابطه اخلاق و سياست را فرع بر موضوع ديانت و سياست (شريعت و دولت) خواند و گفت: ميتوان دين، شريعت، اخلاق و فرهنگ را يك بستهاي خواند كه بايد رابطهشان را بستهاي شامل دولت، سياست و قدرت مشخص شود. مساله اين است كه آيا ميان اخلاق و سياست رابطهاي معنادار هست يا خير؟ آيا اين رابطه اصلا ضرورت دارد يا خير؟ در پاسخ به اين پرسشها به سه شكل ميتوان بحث كرد: نخست مبادي اخلاق و مبادي سياست و مبادي اخلاق و سياست (شالودهشناسي). دوم ماهيت و مباني حدود اين رابطه است (نمودشناسي) و سوم واقعيت بيروني آنهاست (مظاهر عيني).
وي در ادامه سه شيوه بحث يعني معرفتشناسي، روششناسي و پديدهشناسي را از يكديگر متمايز كرد و گفت: در بحث نخست امكان شناخت حقيقي، يقيني و واقعي حقيقت و واقعيت بيروني اخلاق و سياست است. در ضمن حدود و درجه ايقان شناخت ما از اخلاق و سياست بايد معين شود. همچنين بايد بحث مراتب معرفتي و وجودي اخلاق و سياست مشخص شود. در روششناسي نيز بايد مشخص شود كه در اخلاق و سياست آيا ميتوان برهاني بحث كرد يا شهودي يا تجربي. البته مراتبي از اين مباحث نقلي هستند و براي پاسخ به آنها بايد به مكاتب و نحلههاي متفاوت رجوع كرد. بحث سوم پديدهشناسي رابطه اخلاق و سياست است كه شامل چرايي يا هستيشناسي اخلاق و سياست، موضوعيت داشتن اين بحث (چيستي) و خير يا شر بودن اين رابطه است.
ماكياوللي و نيچه اخلاق رايج را ميگويند
صدر سپس به رابطه ميان اخلاق و سياست نزد برخي از كساني كه به جدايي اخلاق و سياست تاكيد كردهاند، اشاره كرد و گفت: اين افراد عمدتا منظورشان اخلاق جاري است. براي نمونه ماكياوللي و نيچه با اخلاق مسيحيت مشكل دارند و نه حتي با اخلاق مسيح. اينها ميگويند اينها سياسي نبودند. الان در جامعه ما نيز اخلاق سياسي مشكل دارد، اما بايد توجه كرد كه اخلاق مسلمانان متفاوت از اخلاق اسلامي است. ماكياوللي كه معروف است اخلاق و سياست از هم جدا هستند اما در گفتارها مينويسد: «از دين قوانين خوب نشات ميگيرد و قوانين خوب نيك بختي به بار ميآورند و نيكبختي سبب ميشود همه كارها به نتايج خوب منجر شود». او ميگويد: «دين ضروريترين ستون تمدن است».
بنابراين نگرش منفي ماكياوللي به رابطه اخلاق و دين به دين به طور كلي مربوط نميشود بلكه به دين جاري مسيحيت كه از دين مسيح دور شده است، اشاره دارد. نيچه نيز چنين است، او نيز اخلاق ابرمردي را مطرح ميكند و ميگويد اخلاق رهبانيت مسيحي مبتذل شده است و اين اخلاق ذليلانه است. او اخلاق شجاعت را نفي نميكند و حتي از عقلانيت عبور ميكند به اراده معطوف به قدرت ميرسد. اصلا كار اخلاق همين است.
اين استاد دانشگاه در اين زمينه كه چه رابطهاي ميان اخلاق و سياست بايد باشد، گفت: ممكن است گفته شود اخلاق و سياست رابطه صوري صرف با هم دارند. اما برخي معتقدند كه ميان اين دو رابطه تعاملي و همافزايي هست. در اين ديدگاه گفته ميشود اخلاق و سياست تاثير متقابل و دوسويه دارند. بعضي متفكران هم به ظاهر ميگويند رابطه اخلاق و سياست منفي است، يعني هرجا اخلاق زياد ميشود، سياست كمرنگ ميشود و بالعكس. اما با دقت در اين متفكران متوجه ميشويم كه ايشان هم منظورشان اخلاق مبتذل جاري است.
برخي متفكران نيز رابطه اخلاق و سياست را رابطه علي و معلولي ميخوانند، يعني اخلاق را علت فاعلي و غايي و سياست را علت صوري و راهبردي ميدانند و اقتصاد را علت مادي مينامند. در اين نگاه خودسازي مقدمه ديگرسازي ميشود. در يك نگاه نيز اخلاق علت و سياست معلول ميشود و فيلسوفان ميگويند تعين سياست به اخلاق است و تحصل اخلاق به سياست است. اين ديدگاه را فارابي در التنبيه علي السبيل السعاده و تحصيلالسعاده مطرح ميكند، يعني در اين ديدگاه حدود و مباني سياست را اخلاق تعيين ميكند و سياست زمينههاي بروز و ظهور اخلاق را در جامعه ميتواند فراهم يا منسدد كند. در اين نگاه فلسفه دولت و سياست اين است كه موانع تعالي جامعه را بردارد و اسباب رشد جامعه را فراهم كند.
اخلاق چون مبنا سياست چون بنا
وي در ادامه به نگاه ارسطو و پيروان او به رابطه اخلاق و سياست اشاره كرد و گفت: منسوب است كه ارسطو اخلاق و سياست را در حكمت عملي مطرح ميكند، معروف است كه او اخلاق را اخلاق ساختن فرد ميخواند و سياست را ساختن مدن ميخواند. يعني رابطه جزو و كل ميان آنها برقرار ميسازد. ابن سينا نيز همين ديدگاه را دارد و اخلاق را تربيت و تدبير و سياست فرد و شخص ميخواند، يعني اخلاق را نوعي سياست فردي ميخواند و سياست مدن را اخلاق جامعه ميخواند.
فارابي نيز به مباحث ارسطو و افلاطون اشاره داشته اما علوم را شبيه ارسطو تقسيم نكرده است، بلكه به جاي تقسيم علوم، معلومات را تقسيم كرده است و در دل علم مدني اخلاق را مطرح كرده است. از نظر او نميتوان اخلاق را به مردم تحميل كرد زيرا امري درون زا است و تنها بايد زمينه را براي رشد آن فراهم كرد تا ملكات اخلاق در انسانها نهادينه و پايدار باشد. بنابراين در مدل فارابي فنداسيون نظام اجتماع و ساختار آن اخلاق است و شاكله و صورت و ماهيچههاي اين نظام مدني سياست است.
صدر سپس به ديدگاههاي خواجه نصير در رابطه اخلاق و سياست در كتاب اخلاق ناصري اشاره كرد و گفت: خواجه اخلاق را مثل پي ساختمان ميداند و خود ساختمان را دولت و سياست ميخواند. نظر بعدي از آن ملاصدرا است كه رابطه آنها را مثل روح وجسم ميخواند. او اخلاق و دين را مثل روح ميخواند و سياست را مثل بدن و جسم ميداند.
دولت بايد مقتدر باشد زورگو نباشد
اين استاد دانشگاه گفت: مبادي اخلاق و سياست جهانشمول هستند، اما در مراتب آنها ديدگاههاي متفاوتي وجود دارد، در واقعيت بيروني نيز هر لحظه ممكن است هر يك از اينها تغيير كند. اما مساله مهمتر اين است كه نوع اخلاق چيست. برخي آن را اخلاق قدرت ميخوانند، برخي اخلاق ثروت و برخي اخلاق فضيلت را در نظر دارند. اينكه كدام يك اخلاق حقيقي است و كدام ظني و ظاهري است و كدام توهمي است، بحث جداگانهاي ميطلبد. مباحث نظري دو سويه هستند، اما مباحث عملي اين طور نيست. مثلا شجاعت دو ضد دارد، جبن و جسارت. ما متاسفانه نتوانستهايم ميان اين مفاهيم تمايز قائل شويم. در اخلاق حد وسطي داريم كه بايد آن را رعايت كرد. اين نكته را غرب جديد از زمان ماكياوللي به بعد درك نكرده و به اخلاق دو سويه نگاه ميكند.
هابز هم بعدا تحت تاثير نيوتن اين نگاه دو وجهي را ادامه داد. در حالي كه اگر نگاه مان را سه وجهي كنيم، متوجه ميشويم كجا درست است و كجا از جاده تعادل خارج شدهايم. در آن صورت ميتوانيم به اخلاق با پايه حكمت و عقلانيت، اعتدال و تعالي برسيم. هم زور دولت و هم ظلم آن بد است. اعتدال و عدالت خوب و مثبت است. روبروي ظلم انظلام است و حد وسط يعني اعتدال است كه خوب است. امام علي (ع) ميفرمايد ناكارآمدي دولتها و حكومتها از ظلم آنها بدتر است. از ديد او دولت بايد مقتدر باشد. دولت نبايد زورگو باشد، اما بايد مقتدر و قوي باشد تا كسي نتواند به دولت زور بگويد. با نيچه فقط تا اينجا ميآييم كه دولت بايد زورمند باشد، اما او نميگويد كه زور نبايد مانع كار شود. اينجاست كه بحث اخلاقي وارد ميشود. قدرت بايد بازدارنده باشد اما نبايد زورگو باشد.
سياست را نميتوان به خوب و بد شخصي تقليل داد
عباس عبدي در ابتدا تاكيد كرد كه بحث را نظري و تئوريك نميبيند بلكه آن را در شرايط فعلي و امروزين آن در نظر دارد و گفت: در جامعهاي زندگي ميكنيم كه هر روز اتفاقات ناگواري رخ ميدهد و بر همين اساس ميخواهيم بدانيم رابطه سياست و اخلاق چيست و اين دو را چگونه بايد با يكديگر ربط داد. وقتي در جامعه ما دروغ تا اين اندازه رواج يافته است، اين دغدغه در همگان پديد ميآيد كه ريشههاي آن را بيابند. بر اين اساس ميكوشم طرح سوال كنم، البته ديدگاههاي خودم را در خلال طرح سوال نيز مطرح خواهم كرد.
عبدي در ادامه به تعريف اخلاق از ديدگاه خودش اشاره كرد و گفت: اخلاق به معناي متفاوتي به كار برده ميشود. اگر آن را به معناي عام آن (چه بايد كرد و چه نبايد كرد) در نظر بگيريم، حاكم بر كل وجوه زندگي ما اعم از سياست، فرهنگ، اقتصاد و... ميشود زيرا همه ما بر اساس يك روش و قاعدهاي تصميم ميگيريم كاري را انجام دهيم يا انجام ندهيم. اما گاهي اخلاق را به معناي جامعهشناختي آن در كنار قانون، سنت و عادت به كار ميبريم. اين معناي خاصي از اخلاق است، زيرا اگر معناي اول را در نظر داشته باشيم، قانون نيز ذيل اخلاق تعريف ميشود. اگر منظورمان از اخلاق، معناي دوم باشد در اين صورت اخلاق سياسي داريم، اما چيزي به اسم سياست اخلاقي نداريم. همچنان كه اقتصاد اخلاقي نيز نداريم. اما در معناي اول اخلاق سياست محدود به حوزه قانون ميشود.
وي سپس به تعريف سياست پرداخت و گفت: همچنان كه در مورد فرهنگ ميدانيد، سياست را به طرق مختلف تعريف ميكنند. اما اجمالا سياست را كسب قدرت و به كار بردن براي اداره جامعه در نظر ميگيريم. در اين صورت سياست يك امر غير فردي است و اين مسالهاي بسيار كليدي است، يعني سياست را نميتوان به رفتار فردي تقليل داد. ما در حوزه سياست تصميم فردي نداريم. البته ممكن است يك رييسجمهور تصميمي بگيرد، اما در نهايت تصميم سياسي بر بنياد مشاركت صورت ميگيرد و يك تصميم جمعي است. به همين دليل است كه مسووليت امر سياست، مسووليت فردي نيست. مثال روشني در اين زمينه بحث را روشن ميكند.
در سال ١٩٨٩ در استاديومي در انگليس واقعهاي رخ داد و حدود ١٠٠ نفر كشته شدند. اين واقعه در عصر تاچر رخ داد. بعد از ٢٣ سال نخستوزير وقت بريتانيا از مسئوليت دولت در رخ دادن آن واقعه عذرخواهي كرد، در حالي كه اين فرد در آن زمان هيچ مسووليت و نقشي در ارتباط با اين اتفاق نداشته است و ممكن بود خودش هم در آن زمان جزو تماشاگران باشد. اما دليل عذرخواهي او اين است كه سياست يك امر مستمر است. بنابراين وقتي از اين زاويه به سياست نگاه ميكنيم، درمييابيم كه قواعد و بنيادهايش با رفتار فردي تفاوت دارد.
عبدي سپس به سه رويكرد و قاعده اصلي در مباحث اخلاق يعني اخلاق فضيلتگرا، اخلاق وظيفهگرا و اخلاق نتيجهگرا اشاره كرد و گفت: به نظر من قاعده اخلاقي در سياست، اخلاق نتيجهگرا است. با مثالي در اقتصاد علت اين ادعا روشن ميشود. اگر كسي پيدا شود كه بخواهد كار خير انجام دهد و جنس بخرد و بدون سود بفروشد، ممكن است كارش به لحاظ فردي اخلاقي تلقي شود، اما اين كار خلاف اقتصاد است، چون اين فرد ورشكسته ميشود و اقتصاد نابود ميشود. فرد در اقتصاد حتما بايد به فكر سود باشد و با اين كار به كل اقتصاد كمك ميكند.
البته به شرط اينكه رانت و انحصار در اقتصاد نباشد. در سياست نيز مساله اصلي اين است كه سياستمدار براي وظايف و نتايجي انتخاب شده است و اگر نتواند آن نتايج را محقق كند، اين سياستمدار شكست خورده است و كارش به لحاظ اخلاق سياسي قابل توجيه نيست. اين بدان معنا نيست كه سياستمدار مجاز به انجام هر كاري است، اين در مرتبه بعدي است. اما مساله اين است كه نتيجهگرايي بايد رويكرد اصلي يك سياستمدار باشد. فضيلتگرايي به اين معنا كه سياستمدار بخواهد فضايل خودش را ارتقا بخشد و رفتار و كرداري داشته باشد كه براي جامعه هيچ منفعتي نداشته باشد، نقض غرض است. سياست و اقتصاد بدون نتيجهگرايي امكانپذير نيست.
وي درباره پيامد رويكرد نتيجهگرا در سياست در مقايسه با دو رويكرد ديگر گفت: در رويكرد وظيفهگرا پيشاپيش كنشگر ميداند بايد چه كار كند و مثلا دروغ نگويد و راست بگويد، در رويكرد فضيلتگرا نيز شخص فاعل خودش به نحو پيشيني ميداند چه چيزي فضيلت است و بايد مطابق آن عمل كرد، اما در رويكرد نتيجهگرا نتيجه بعد از عمل مشخص ميشود. در سياست نيز نتيجه بعد از عمل مشخص ميشود و نتيجه عمل نيز فقط به شخص سياستمدار منحصر نميشود، بلكه در عمل سياسي و اقتصادي كنش و واكنش وجود دارد و بازيهاي مختلفي ميتواند رخ دهد. از همه مهمتر اينكه وقتي پذيرفتيم سياست نتيجهگرا است، مشكلي كه پديد ميآيد اين است كه نتيجه و مصداق يك عمل سياسي براي رسيدن به آن نتيجه را چه كسي تعيين ميكند.
اين نتيجه را نيز جمع تعيين ميكند و هيچ مسووليت فردي براي آن نميتوان متصور شد. البته بحث من اين نيست كه فرد در اين نتيجه سهمي ندارد، بلكه قاعده كلي را بيان كردهام. فرض كنيد كشوري تصميم ميگيرد كاري را در قبال كشوري ديگر انجام دهد، ابتدا فكر ميكند به نتيجه خاصي ميرسد، اما به دليل واكنشي كه آن كشور انجام ميدهد و به دليل ارزيابيهاي غلط اوليه آن نتيجه مشخص حاصل نميشود. در اين جا نميتوان لزوما سياست و كار آن كشور را محكوم كرد. در ضمن نتيجه در سياست مستمر است. يك اتفاق امروز ميافتد و تا يك سال ديگر نتايج مثبت دارد و بعد از يك سال ورق برميگردد و نتايج متفاوت ديگري حاصل ميشود. بنابراين در سياست و اخلاق اگر بخواهيم بنيادهاي اخلاقي فضيلتگرايي و وظيفهگرايي را وارد كنيم، عملا سياست را بلاموضوع كردهايم.
عبدي تاكيد كرد: ركن سياست مشاركت است و فردي و پيشيني نميتوان در آن تصميمگيري و عمل كرد. گاهي فرد به جمعي وارد ميشود كه با ٣٠درصد عقايد آن جمع موافق نيست، اما به اين خاطر آن جمع را ترك نميكند، زيرا فكر ميكند با جمع بودن به نتايج بهتري ميرسد. بنابراين به اين دلايل فرد تصميم ميگيرد در جمعي حضور يابد كه صد در صد مطابق آرمانها و اخلاق شخصي خودش نباشد.
عبدي در ادامه ركن اساسي سياست را قانون خواند و گفت: به خصوص در حوزه داخلي اين مساله مهم است. يكي از عللي كه ما در جامعهمان خيلي روي اخلاق تاكيد ميكنيم، به اين دليل است كه نميتوانيم قانون را اجرا كنيم و از اعمال حاكميت قانون نااميد شدهايم، يا حتي از نحوه تصويب قانون متناسب با جامعهمان نااميد هستيم و به همين خاطر به اخلاق پناه ميبريم و ميپرسيم چرا سياستمداران اخلاقي نيستند؟ در حالي كه به معناي جامعهشناختي مذكور، سياستمدار لزومي ندارد اخلاقي باشد، بلكه سياستمدار بايد قانونگرا باشد. اين قانونگرايي هم فقط به شخص او ربطي ندارد، بلكه بايد ضمانت اجرايي كافي قانون وجود داشته باشد. اينكه فردي از قوانين رانندگي تخلف ميكند، فرع بر اين است كه پليس او را جريمه نميكند و با رشوه او را رها ميكند. انسانها زماني به اخلاق پناه ميبرند كه در جامعه قانون ناديده گرفته ميشود و حاكميت ندارد.
وي گفت: در حوزه سياست داخلي كارهايي هستند كه اتفاقا غير اخلاقياند، اما كاملا قابل دفاع هستند. اگر كسي در جامعهاي ظلم بكند، به چه حقي نفر بعدي مردم را از استيفاي حقشان محروم ميكند؟ آيا اين عمل اخلاقي است؟ اين كار غيراخلاقي است، اما از نظر سياسيكاري درست است. علت محبوبيت ماندلا همين است، او تمام سياهپوستها را از حق شكايت عليه سفيدپوستاني كه نژادپرست بودند و قبلا سياهپوستها را آزار ميدادند، محروم كرد. او ٣٠ سال زندان بودنش را پشتوانه اين تصميم كرد.
دليل قابل دفاع بودن اين اقدام ماندلا همان اصل نتيجهگرا است. اگر آفريقاي جنوبي را با زيمبابوه مقايسه كنيد، ميبينيد كه مردم آفريقاي جنوبي آلام كمتر و آينده بهتري از مردم زيمبابوه دارند. اين بحث و مثال نشاندهنده پيچيدگيهاي رابطه اخلاق و سياست در عمل است. عبدي در بيان جمعبندي اين بخش از سخنانش گفت: بنابراين مساله سياست را نميتوان به امر شخصي و خوب و بد تقليل داد. بايد بهطور كاملا مشخص نتيجهگرايي را در آن ديد، هرچند نتيجه ممكن است غير از آن چه پيشبيني ميشد، باشد. ما بر حسب عرف و دانش و ميزان مشاركت نتايجي رادر نظر ميگيريم، اما ممكن است در عمل اين نتايج رخ ندهد و مهم كوشش است.
وي بعد از بحث از نوع رابطه اخلاق و سياست در سياست داخلي به اين رابطه در سياست خارجي پرداخت و گفت: بنياد سياست خارجي با سياست داخلي متفاوت است. در سياست خارجي حتي يك حزب و گروه نيستند كه تصميم ميگيرد بلكه اين دولتها هستند كه تصميم ميگيرند. ممكن است دولتي ١٠٠سال پيش تصميمي گرفته و اقدامي كرده و الان همه افراد آن دولت از بين رفتهاند، اما جانشين آن دولت در نسلهاي بعد از آن تصميم و اقدام عذرخواهي ميكنند. زيرا واحد رفتار در سياست بينالملل متفاوت است.
در نظام بينالملل حتي قانون هم حاكم نيست. در نظام داخلي البته قانون داريم، يعني اگر فردي به كسي توهين كند، فرد شاكي ميتواند شكايت كند و دادگاه بر اساس قانون رسيدگي ميكند. اما در نظام بينالملل قانون نداريم. آنچه قوانين نظام بينالملل خوانده ميشود، اشتراك لفظ با قوانين داخلي دارد، زيرا ضمانت اجرا كه ركن اساسي قانون است در قوانين نظام بينالملل وجود ندارد. قوانين بينالملل در واقع نوعي توافقنامه است.
اتفاقا در نظام بينالملل بسياري از كارهاي اخلاقي ممكن است بنياد عمل غيراخلاقي باشد. اين يكي از كليديترين نكات اين بحث است. تقريبا همگان اذعان دارند كه داشتن بمب اتمي و بمب شيميايي و مهمتر از آن كاربرد آن اخلاقي نيست، اما به لحاظ سياسي در نظام بينالملل بايد اين قدرت را داشت، زيرا نداشتن آن موجب ميشود يا مجوز آن ميشود كه عليه تو از آن استفاده كنند. علت اين نيز آن است كه بنياد روابط دولتها مبتني بر قدرت است نه اخلاق. اين بر عكس مثلا خانواده است كه روابط در آن عمدتا بر پايه اخلاق است. در دوستي نيز چنين است. اما در روابط شغلي سهم اخلاق كم ميشود و سهم قانون زياد ميشود. وقتي پيشتر ميرويم ميبينيم در روابط بينالملل سهم قدرت بخش عمدهاي از مناسبات را گرفته و جايي براي اخلاق و حتي قانون باقي نگذاشته است.
اين تحليلگر روابط سياسي گفت: تنظيم رابطه در ساخت قدرت و جايي كه بنياد اساسي قدرت است، چه بسا اخلاق نتايج معكوسي از آن چه مورد انتظار هست را به بار آورد. بنابراين حوزه سياست در عرصه داخلي، رفتارهاي بين فردي نيست و مساله اصلي قانون است. البته ميتوان پرسيد كه اگر قانون غيراخلاقي باشد چه بايد كرد؟ به نظر من نافرماني مدني در سازوكارهاي خودش ميتواند جواب دهد.
اما هرچه سطح مناسبات جمعيتر ميشود، حتي صبغه قانون نيز كمرنگ ميشود و در روابط بينالملل ديگر بحث قدرت مطرح است. الان بحث سوريه بسيار مطرح است و گفته ميشود آيا مثلا ميتوان در يك كشور ديگر مثل ليبي يا سوريه يا يمن يا عراق يا افغانستان... دخالت كرد و رژيم آنجا را تغيير داد يا خير؟ حتي بر اساس نتيجهگرايي نيز نميتوان اين امر را توجيه كرد، زيرا مداخله نظامي در بسياري از اين كشورها نتايج مثبتي نيز به وجود نياورده است.
وي در پايان گفت: در سياست ميتوان از اخلاق به معناي دوم ( معناي رقيق و جامعهشناسانه آن) دفاع كرد، براي مثال گلي كه مارادونا با دست به انگليس زد، كار غيراخلاقي نبود، اين وظيفه داور بود كه بايد او را ميديد و خطا ميگرفت يا حتي اخراج ميكرد. اين حد از تخلفات در فوتبال پذيرفته شده است. در سياست نيز چنين است. در سياست ميدانيم يك رييسجمهور ممكن است در مسائل بينالمللي راستگويي نكند. اگر نتيجهگرايي را كنار بگذاريم و اخلاق وظيفهگرا يا فضيلتگرا را بر سياست حاكم كنيم، نتيجه ممكن است خطرناك باشد.
اما ميدانم كه اگر در جامعهمان بر اخلاقيات تاكيد نكنيم نتيجه وضعي ميشود كه شاهدش هستيم و هيچ كس هم از آن رضايت خاطر ندارد. اگرچه معتقدم اين وضعيت محصول بيتوجهي به اخلاقيات نيست، بلكه محصول بيتوجهي به قانون و ضعف ساختارهاي نظارتي است. بنياد اخلاقي جامعه نهادي است كه بايد اخلاق را تزريق كند. متاسفانه اين نهاد كاركردش را كنار گذاشته و سياسي شده است و در نتيجه نه در سياست ميتواند موثر باشد و نه ميتواند يك حس اخلاقي به مردم بدهد.
بحث من فلسفي است
بيژن عبدالكريمي، استاد فلسفه يكي از سخنرانان اين نشست بود؛ وي در ابتدا به پيچيدگي رابطه اخلاق و سياست اشاره كرد و گفت: اين مساله ابعاد بسيار پيچيدهاي دارد كه چيره شدن بر تمام آن امكان پذير نيست. با توجه به اينكه مساله براي خود من هم مبهم است در اينجا تنها در نظر دارم كه خطوط كلي فكر خودم را در اين بحث ترسيم كنم. رويكرد من در اين بحث نه اخلاقي است و نه سياسي، بلكه فلسفي و متافيزيكي است.
وي در تشريح ديدگاه خود از رويكرد فلسفي گفت: منظورم اين است كه نه ميخواهم به نقد اخلاقي بپردازم و سياستمداران را به اخلاق در سياست دعوت كنم و نه ميخواهم شعارهاي اخلاقي در سياست بدهم و نه اينكه در نظر دارم بگويم كه سياست بايد در چارچوب فلان ارزشهاي اخلاقي قرار بگيرد. اكثر قريب به اتفاق افراد كره زمين همواره به نقد سياست ميپردازند و از منظر اخلاقي هم اين كار را انجام ميدهند. گاه اين نقدها به اعتبار نتايج و گاه با توجه با ارزشهاي اخلاق است.
در نظر دارم چند سوال مطرح كنم: ١- چرا با توجه به اينكه حوزه سياست همواره و هميشه نقد شده است، اما اين حوزه همچنان به راه خودش در مسير بياخلاقي ادامه ميدهد؟ ٢- آيا همه كساني به نقد اخلاقي سياست ميپردازند، خود داراي زيست اخلاقي هستند؟٣- آيا بياخلاقي در حوزه سياست تابع نيات و تصميات و ارادههاي افراد است؟ اگر چنين است چرا با تغيير افراد رويههاي سياسي تغيير پيدا نميكند و بياخلاقي در سياست كماكان با تغيير افراد ادامه دارد؟ ٤- آيا اخلاق و تحقق ارزشهاي اخلاقي امري فردي و در حوزه اگزيستانسيال است، يا با زيست جهان فرهنگي و تمدني بشر نسبت دارد؟ آيا ما حق داريم از نسبت ميان اخلاق و سياست بهطور مطلق صحبت كنيم؟ آيا اخلاق و اخلاقي زيستن در حوزه سياست و فردي امري گزافي و دلخواهي است يا نيازمند مباني فلسفي و متافيزيكي خاصي است؟ شايد مهمترين پرسش در نسبت ميان سياست و اخلاق اين باشد كه آيا زيست اخلاقي در جهان كنوني ما از مباني فلسفي و متافيزيكي لازم برخوردار است يا جهان كنوني با بحران متافيزيك اخلاق روبهرو است؟ اگر به اين نكته بينديشيم شايد صورتبندي ما از مساله تغيير پيدا كند.
لذا مخاطب من در اين بحث كساني هستند كه قصد دارند در اين حوزه تامل و تفكر داشته باشند و مساله را ساده نميبينند. جواب كسي كه به صورت ساده و دم دستي به اين پرسش پاسخ ميدهد، جوابي پوپوليستي است و عمق و پيجيدگي مساله را درك نكرده است.
نسبت اخلاق و سياست در روزگار كنوني
عبدالكريمي در بررسي نسبت اخلاق و سياست مهمترين مسالهاي كه بايد مورد بررسي قرار داد را حيث تاريخي بحث خواند و گفت: به نظر من اين سوال كه بين اخلاق و سياست چه نسبتي برقرار است، غلط است. چرا كه پديدههاي اجتماعي و انساني در يك فضاي ذهني و در يك فضاي تحليلي محض و فرامكاني و فرا زماني طرح نميشوند. لذا براي اينكه اين نسبت را بهطور جدي مورد بحث قرار دهيم بايد به سياق و بستر بحث توجه شود. در روزگاران گذشته چه نسبتي ميان اخلاق و سياست وجود داشت؟ در روزگار كنوني چه ارتباطي ميان اخلاق و سياست وجود دارد؟
به اعتقاد من در دوران مدرن و در دوران ما قبل از مدرن، نسبت اخلاق و سياست پاسخهاي متفاوتي دارد. ما بدون توجه به تحولات تاريخي نميتوانيم به نسبت ميان اين دو بينديشيم. اين استاد فلسفه گفت: نكته ديگر كه بايد توجه داشت اين است كه وقتي ميپرسيم نسبت ميان اخلاق وسياست چيست، بحث توصيفي ميكنيم يا توصيه اي؟ يعني سوال ما اين است كه در روزگار كنوني چه نسبتي ميان اخلاق و سياست برقرار است يا اينكه در روزگار كنوني چه نسبتي بايد ميان اخلاق و سياست برقرار باشد؟ اگر بگويم كه بحث ما توصيفي و پديدارشناسانه است، شايد بتوانيم بگوييم كه عرصه سياست كاملا از ارزشهاي اخلاقي تبعيت پيدا نميكند و تا حدود زيادي عرصه سياست در سطح جهان از ارزشها و معيارهاي اخلاقي تهي شده است.
اما در ميان گروهي خواهند گفت كه تو چطور نظامهاي ليبرال دموكراسي غربي را با نظامي مانند صدام حسين يكي ميكني؟ حتي عدهاي خواهند گفت كه نظام ليبرال دموكراسي غربي اخلاقيترين نظام سياسي است كه بشر تا به حال تجربه كرده است. اينجا محل نزاع اساسي و بنيادي است. نسبت به اينكه ما شيفته ليبراليسم هستيم يا اينكه شيفته ليبراليسم نيستيم در حوزه انديشيدن به مساله سياست و اخلاق دو رويكرد متفاوت خواهيم داشت. كسي كه نقاد عقلانيت جديد است جهان را مواجه با يك بحران متافيزيكي در حوزه اخلاق ميبيند و كسي كه شيفتگي به عقلانيت جديد دارد، چنين بحراني را در جهان احساس نميكند و سياست در دوران ما كاملا اخلاقيتر شده است.
بحران در رابطه سياست و اخلاق
عبدالكريمي در ادامه به بحث بحران در سياست و اخلاق پرداخت و گفت: محور ديگري كه بايد مورد بحث قرار بگيرد اين است كه وجود بحران در متافيزيك اخلاق در بحران جديد را ميپذيريم يا نميپذيريم؟ اگر بحث در گفتمان فلسفي پيش رود، خود بنيانگذاران عقلانيت جديد داعيه اخلاقي بودن اين عقل را ندارند. اصلا روح تمدن جديد يعني تكيه بر امر رئال به جاي امر ايدهآل. آنچه در حرفهاي مهندس عبدي هم كاملا خودش را نشان ميداد. اگر بحث جنبه هنجاري داشته باشد، سوال من اين است كه اين ارزشهاي اخلاقي را بر چه متافيزيكي ميتوان استوار كرد؟ امروز زيست اخلاقي بر كدامين متافيزيك استوار است؟ به نظر من انديشيدن به اخلاق بدون مبادي متافيزيكي بحث پا در هواست.
اگر از اين چشماندازها به پرسش بنگريم، سرنوشت پرسش مسيري ديگر خواهد يافت. وي تاكيد كرد: بحران متافيزيك اخلاق و حادثه سهمگين بيبنياد شدن اخلاق، حادثه بزرگي است كه در تمدن غربي و در روزگار ما روي داده است و اگر كسي بدون توجه به اين نكته در رابطه با نسبت و اخلاق سخن بگويد، در سطح حركت كرده است. عبدالكريمي سپس به ارتباط بحران اخلاق و سياست با ما اشاره كرد و گفت: نكته ديگر اين است كه اين عقلانيت جديد و غرب است كه با بحران متافيزيكي روبهرو شده است و اين چه ربطي به ما مسلمان و در اين مكان قرار گرفته دارد؟ در اينجا بايد بينديشيم كه ما با غرب چه نسبتي داريم؟ اگر ادعا كنيم كه ما هيچ نسبتي با غرب و مدرنيته نداريم بايد راه و روشي متفاوت پيش بگيريم.
اما اگر بپذيريم كه روند مدرنيته شدن اجتناب ناپذير بوده است و ما امروز بخشي از غرب هستيم، آنگاه سرنوشت تفكر ما در رابطه با اخلاق و سياست راه و روشي ديگر خواهد پيدا كرد. وي گفت: نكته ديگري كه بايد به آن توجه كرد انديشيدن به رابطه روند زندگي، اخلاق و سياست است. تفكر و شيوه تفكر در زندگي آدميان نقش جدي دارد اما تمام روندهاي زندگي و واقعيتهاي فردي و اجتماعي تابعي از فكر و انديشه نيست. اينچنين نيست كه انديشيدن، زندگي ما را تعيين كند، گاه زيست ما انديشه ما را تعيين ميكند. در روزگار ما براي اخلاق بنياد متافيزيكي نيست. اگر در گذشته بد اخلاقي داشتيم امروزه با بياخلاقي مواجه هستيم. امروز براي زيست اخلاقي مبناي متافيزيكي وجود ندارد. امروزه براي اينكه چرا بايد اخلاقي زيست، هيچ توجيه نظري و متافيزيكي وجود ندارد.
ماكياوللي پيشگام فلسفه سياسي مدرن
محور دوم بحث عبدالكريمي انديشيدن در رابطه با فلسفه سياسي جديد بود. وي در آغاز از بنيانگذار انديشه سياسي جديد گفت: بيترديد يكي از پيشگامان فلسفه سياسي جديد ماكياولي است. وي نخستين كسي است كه كوشيد با فلسفه سياسي كلاسيك مقابله كند. فلسفه سياسي كلاسيك هدف سياست را تحقق ارزشهاي اخلاقي ميداند و ماكياولي ميگويد كه ما نيازمند اين هستيم كه به تفكر جديد دست پيدا كنيم و بايد سياست را از اخلاق و فضيلت جدا و به واقعيتها توجه كنيم. ماكياولي كار خود را با كريستف كلمب مقايسه ميكند و ميگويد من سرزميني جديد در عرصه سياست و اخلاق كشف كردم. اين سرزمين جديد فلسفه سياسي مدرن است.
اما سوالي پيش ميآيد كه آيا اين قاره جديد سرزمين مناسبي براي زيست انساني هست يا نه؟ پيام اصلي فلسفه سياسي ماكياولي اين است كه معيارهاي خود را تنزل ببخشيم تا احتمال تحقق آن را بالا ببريم. به اين طريق بر شانس و تصادف چيره ميشويم. سخن ماكياولي و فلسفه سياسي جديد را در تقابل با فلسفه سياسي كلاسيك را ميتوانيم اينچنين مقايسه كنيم. امر ايدهآل بايد به امر رئال سپرده شود. بايد آرمانها را تابعي از امور واقعي كرد. اين همان چيزي است كه به واقعگرايي در عرصه سياست تعبير ميشود و هرگونه آرمانگرايي متهم به اتوپيا گرايي ميشود. روي ديگر پيام ماكياولي رخت بر بستن اخلاق، آرمانها و فضايل از حوزه سياست است. تفكر ماكياولي و واقع بيني جديد افق تفكر بسيار تنگ و محدود ميشود و فضيلت يا امرايدهآل در امر سياسي جاي خود را به امر واقعي ميدهد.
راهي براي رهايي
وي در پايان سخنانش بيان كرد: فلسفه سياسي دوران كه همه جهان و حتي ما را در برگرفته است، مفاهيمي مانند واقعيت، صيانت ذات، اقتصاد و... مقولاتي هستند كه سياست جهان را رهبري ميكنند. اخلاق، فضايل و ارزشها در يك چنين مقولاتي جا ندارند و آن چيزي كه سوال برانگيز است اين است كه گفته ميشود اينكه اخلاق نبايد در سياست حضور داشته باشد نه فقط توصيف است، بلكه بسياري اعتقاد دارند كه اساسا اخلاق در سياست نبايد دخالت داشته باشد. من فكر ميكنم در انديشيدن به نسبت ميان اخلاق و سياست ما با يك بحران عظيم مواجه ميشويم.
يعني جهان را به نحوي بحراني درك خواهيم كرد. اين چشمانداز براي كساني است كه در جهان كنوني ناخرسند هستند و به دنبال راهي هستند. راهي كه به صورت يك بسته وجود ندارد. اما دوستاني كه شيفته عقلانيت جديد هستند آن چنان بحراني را احساس نميكنند و بحث در سطح سياست دنبال ميشود.
http://etemadnewspaper.ir/?News_Id=29572
ش.د9404378