(روزنامه رسالت ـ 1394/10/23 ـ شماره 8573 ـ صفحه 1)
قضيه:
10 شاخص اجتماعي مندرج در افق چشمانداز 1404، که توصيفگر مردم هدف در اين چشمانداز است، بدين شرحاند: (1). فعال، (2). مسئوليتپذير، (3). ايثارگر، (4). مؤمن، (5). رضايتمند، (6). برخوردار از وجدان کاري، (7). انضباط، (8). روحيه تعاون و سازگاري اجتماعي، (9). متعهد به انقلاب و نظام اسلامي و شکوفايي ايران، (10). مفتخر به ايراني بودن.
اغلب اين شاخصها در اقشار متوسط شهري، دور از دسترس به نظر ميرسند؛ وقتي بچهها در کالسکه و آغوشيهاي جديد به پدر و مادرهايشان پشت ميکنند، وقتي "شفافيت" فارغ از آداب به مثابه صفتي روزنامهنگارانه و تقريباً رهايي بخش تلقي ميشود، وقتي به فردي که سابقاً لقب "رئيس کارگزيني" داشت، امروز، مدير "منابع انساني" گفته ميشود، وقتي برنامههاي تلويزيوني پخش مستقيم زندگي خصوصي مردم، تا اين حد طرفدار دارند، وقتي کتابها و مطبوعات مربوط به شکوفايي شخصيت فردي، بيشترين خريدار را دارند، وسعت موضوعاتي شهود ميشوند که نشان ميدهند در دو گانه "فرد" و "اجتماع"، "حق" و "مسئوليت"، "خودخواهي" و "ديگرخواهي"، و "خويشمداري" و "ايثارگري"، وزنه فرد بسيار سنگينتر از اجتماع شده است. "با موشکافي در جزئياتي مثل گسترش پايگاههاي اينترنتي براي ملاقات و گفتگو، کشش جوانان به سوي برندها، و عادي شدن پديده از اين سو به آن سو پريدن بي وقفه"، معلوم ميشود که اين عدم موازنه تقريباً مغلوبه شده است. البته، اين وضع، به قدر زيادي به عملکردهاي متمايز ما يا دولتمردان ما مربوط نميشود، بلکه ما با يک روند جهاني مدرن سازي مواجهيم که عوارض جانبي آن چنين است؛ اجتماع را به سمت فروپاشي گسيل ميکند. اِعمال بيش از پيش فردگرايي و رابطه بين مفهوم معاصر "من"، اهداف و آزاديهايش و اجتماعات امروز را بيش از پيش متزلزل ساخته است.
فرزندان را چگونه "در" و "براي" يک اجتماع واقعاً فعال و مسئوليت پذير و ايثارگر و مؤمن و متعهد و... تربيت کنيم؟
برهان:
تز 1. باور به خويشمحوري
ملهم از ديدگاه الين پيلر ميتوان استدلال کرد که عمده شيوهها، بينشها و تئوريهاي مسلط کنوني در امور تربيتي، بر تقدم دانستهها و بر فرهنگ اصالت تحقق خويشتن تکيه دارند. آن چه در اين مفاهيم تربيتي مشهود است (که مثالهاي بيشماري نيز در تأييد آن وجود دارد) اين است که در پس، تمايل به احترام به کودک، گرايشي خيالپردازانه به سوي فرد "خود ساخته" وجود دارد که آزادياي کاملاً پوشالي را ميستايد.
همه بحثها، درست، بر سر همين تعريف از آزادي است؛ آيا آزادي به معناي آزاد زيستن، به مفهوم "خويش محوري" است؟ و براي آن که بتوانيم "خويش محور" باشيم، آيا نبايد بدانيم که مفهوم "خويشتن" که امروز تا اين حد عزيز داشته ميشود، چيست؟ ولي "خويشتن" نميتواند بدون به رسميت شناختن بستگيهايش، به استقلال واقعي دست يابد؛ بستگي به ديگران، به جامعهاي که به او امکان ميدهد تا استقلال خود را کسب کند؛ بستگي به تاريخ و ارواح اسلاف که اين محيط زيست انساني را براي او تدارک ديدهاند. در واقع، "خويش محوري"، بلايي بيش از آن چه بر سر محيط زيست طبيعي آورده، بر سر محيط زيست انساني آورده است. البته و مع الاسف، تخريب محيط زيست طبيعي به چشم ديده ميشود و مردم را به تجديد نظر وا ميدارد، ولي تخريب محيط زيست انساني به چشم ديده نميشود و حساسيت کمتري هم بر ميانگيزد.
باور به "خويش محوري"، که مبناي تئوريهاي تربيتي کنوني و به طور وسيعتر، سيستم ارزشهاي رايج است، عملاً به نفي شجره نامه خويشاوندي، سنتها، و نهادها منجر شده است. نفي اين رابطهها، نفي بستگيها و پايههايي محسوب ميشود که خويشتن بر آن استقرار يافته است، بستگيهايي که براي تعريف ميدان رشد و نمو فرد، حياتياند. ولي، آزادي تنها زماني معنا پيدا ميکند که بستگيهاي فرد آزاد آشکار گردند، درک شوند، به رسميت شناخته، و قدر دانسته شوند؛ واقعبينانه آنکه، آزادي فردي، مستلزم اين است که شهروند، خود را ميرا، و فرزند کسي که ميميرد بداند؛ نيز، شهروند بايد خود را يکي از ميان ديگران بداند؛ شهروند بايد قانون قويترها را رها کند و قواعد زندگي اجتماعي را به نحوي که همکاريهاي مدني متمايز کننده زيست "انسان آزاد" و "گرگ آزاد" را به رسميت بشناسد. اين، همان منطقي است که مانع از آن ميشود تا او تنها بر اساس غرايزش حرکت کند، تا بتواند به مثابه انساني در ميان ديگر همنوعان خويش، تاريخ مشترکي را بسازد و داستان زندگي خويش را نيز رقم زند. اين منطق در ضمن به او ميفهماند که ديگري يک شيء نيست، بلکه يک شخصيت خودمختار ديگر است، مثل خود او.
تز 2. چيستي آزادي
عدم پذيرش اين امر که "هيچ کس منشا خود نيست"، عدم دست کشيدن از روياي کودکانه و خطرناک وجود يک قدر قدرت در ما، و باور به اينکه تن به غرايز سپردن امکان ميدهد تا به حقيقت خود دست يابيم، يعني، فراموش کردن اين واقعيت که درست به اين دليل است که ميتوانيم در جهت شکوفايي خويش گام بر داريم که جامعه، و ساختارها و محدوديتها و قوانين آن اين امکان را به ما ميدهند و نه به اين دليل که گويا اين امر حقي "طبيعي" است که جامعه سد راهش ميشود.
هر شخصي آزاد به دنيا ميآيد؛ آزاد، آري، اما، براي رها کردن خويش از غرايزي که وي را به بند کشيدهاند. مفهوم "فرد تنها" که ميبايست از اعماق وجود خويش پايههاي منطق خود را بيرون کشد و قرار است تنها خود براي خود اجازه صادر کند، گرايش بر اين دارد که افراد را "دولتهاي خودمختار کوچک" تعريف کند که هر کدام قانون خود را دارند (قانون شماره اول... قانون شماره دوم...، درست مثل شخصيتهاي محبوب سينمايي مردم فردگراي اين روزگار). ممنوعيتها، اجبارها و محدوديتها در اين چارچوب بي معني ميشوند و تنها، نتيجه ساده بده بستان بين مطالبات فردي از سويي، و در خواستهاي جامعه از سوي ديگر گشته يا بدتر از آن، به خشونت ميانجامند.
تز 3. مدرنيت نوليبرال
در ريشه، اين وضع بغرنج باز ميگردد به اينکه اغلب افراد قطاع متوسط شهري، ناخودآگاه، به سمت زندگي به سبک مدرن رهسپار شدهاند و عملاً آن را از استمرار زيست در سايه ارزشهاي متعالي که لزوماً رشد مادي را به همراه ندارند، ترجيح دادند.
ورود به اين مبحث آسان نيست. مخالفت با هر چه بر خود انگ توسعه و مدرن بودن دارد، اين روزها هم رديف ارتجاع تلقي ميشود. گفتن اينکه اين توسعه، الزاماً همان توسعهاي نيست که برازنده نوع بشر است، ميتواند خصومت با رشد مردم تلقي شود. دشوار است منتقدان مدرنيت، به مردم بقبولانند که آنها مخالف رشد اقتصادي و آزاديهاي سياسي نيستند، يا آن قدر ميفهمند که مدافع چشم و گوش بسته سنتهاي غلط نباشند. در واقع، منتقدان مدرنيت، در اين مشترکاند که نگران توازن ميان رشد اقتصادي و رشد فرهنگي و انساني هستند. آنان بهواقع نگران اين هستند که تاکيد بر انگيزههاي فردي براي رشد و سري از سرها در آوردن، کار را به جايي برساند که ديگر جايي براي همکاريهاي مثمر ثمر ميان انسانها باقي نگذارد، و اجتماع انسانها را به اجتماع گرگها و گربهسانان تقليل دهد.
از کالسکههاي مدرن کودکان گرفته، که قرار است نوزاد آزادانه در آن در حالي که به پدر و مادرش پشت کرده تا به سمت نگاهش جهت ندهند و به تنهايي به کشف جهان بپردازد، تا گردش علم به سوي تکنيک در خدمت بازار؛ از جايگزيني خلاقيت با مطالعه ميراث ادبي، تا جايگاهي را که شبيهسازي در مطبوعات و اذهان عمومي پر کرده است؛ اين قرائن نشان ميدهند که گويا جهان امروز، فراموش کرده است که آزادي با منطق و تفکر ممتاز انساني پايهريزي ميشود و پايدار ميماند، و بدون آن، آزادي هر چه باشد، حريت نيست.
دنياي امروز، در هماهنگي کامل با مفاهيم اقتصاد نوليبرال است که دقيقاً تحت لواي آرمانهاي رهايي بخش و احترام به فرد "که با ظرافت تحريف شدهاند!"، سامان يافته است. تصور خود آدام اسميت از اقتصاد ليبرال، تا اين حد فارغ از همدلي و انصاف انساني نبود. کار در يک عمق مفهومي آسيب ديده است.
تز 4. اصالت امر باحال
يک عمق ديگر مسئله غلبه فردگرايي اين است که در جامعهاي که در شرف "غير نهادينه شدن عمومي"، فرد، تنها و گم گشته، مجبور به خلق دائمي خويشتن خويش خواهد بود؛ فرد "خويش محور"، فارغ از اجبارها، رها از منطق، ديوانهوار آزاد، براي شنيدن نداي وجدان ناخودآگاه خويش و همچنين وسوسههاي بازار، هيچ چيز را به اندازه ارضاي غرايز بدوي خود دوست ندارد. تظاهر به ابراز خويشتن، ميل به زندگي در جهاني بدون قيد و بند را ميتوان در عبارت گوياي "اصالت امر باحال" خلاصه کرد. اين "اصالت امر باحال"، موجب برقراري "استبداد اصالت و تجربه فردي" ميشود.
در عمل، هنگامي که کنجکاوي افراد تنها در مورد چيزي باشد که به دنياي خودشان مربوط است که براي خيليها ميتواند با اينترنت به دست آيد، چه اتفاقي ميافتد؟ پاسخ اين است که اين مردم، به اسارت "حباب خودپسندانهاي" در ميآيند، و به موازات آن، هر چه بيشتر به "مسموم سازي احساسي" از طريق تکههاي نمايش "واقعيت" غره خواهند شد، که در نتيجه، بيشتر در غبار فراموشي و تبديل شدن به "شيئي بيمعنا" گم گشته در قعر روياها يا کابوسهاي دروني فرو روند، و بدين ترتيب، پست مدرن شوند.
هنگامي که آنچه خود "تجربه کردهايم" را بر تئوريها، سنتها و حکمتهاي انساني با زمينههاي تاريخي ترجيح دهيم، چه ميشود؟ آن وقت است که تماس "تن به تن" بر منطق پيشي ميگيرد، پذيرفتن بدون گفتگو جا ميافتد و شکل نمادين به نفع غليان "زندگي" عقب رانده ميشود، امري که وجود هر نوع دورنما را کاملاً نامفهوم يا ناممکن ميسازد، و نگاه چهارپايي را که فقط جلوي پاي خويش ميبيند، بر نگاه انساني غلبه ميبخشد.اصطلاح "حال کردن" که جوانان به کار ميبرند، به خوبي اين پديده را خلاصه ميکند. درک معنايي، توسط درک احساسي که فقط براي خود جوان حال کننده با حال است، منهدم ميشود. امري که "جمعيتي محدود به احساسات" به وجود ميآورد که ديگر دنياي مشترکي جز خود پرستي جمعي ندارند.
حرف آخر؛ چه بايد کرد؟
به نظر ميرسد، اين "بيماريهاي فردگرايي" از تلاقي آرمانهاي دموکراسي اصلاحطلب و تکنيکهاي يک سرمايهداري کارگزار ناشي ميشود، اما، بدون اميد به بروز يک انقلاب فرهنگي مبتني بر توحيد، چگونه ميتوان آيندهاي را متصور شد که در آن شهروند منطبق با مصرف کننده صرف قاذورات "بازار اينترنت" نباشد؟
آنچه راهي به سوي خروج از اين وضعيت مينمايد، ايده خلاقانه "ارزش احساسات" است. در شرايطي که جوانان به "سمت احساسات" و حال کردن سرازير و منحصر شدهاند، براي تحليل گر اجتماعي، مسير مثمر ثمري نميماند، مگر دعوت مردم به تامل در "ارزش احساسات"، و راه سپردن به سوي "احساسات ارزشمند". حال که بنا به "حال کردن" است، بياييد، به نحوي حال کنيم که واقعاً ارزشمند و پاينده باشد. اين مسيري است که به "سمت خدا" رهنمون ميشود، هر چند مسير سهل و سادهاي نيست. البته تجربه "سمت خدا" در شبکه سوم، نشان داد که کم و بيش ثمربخش خواهد بود (توام با اقتباسهايي از اُلين پيلر، اُليويه ري، و دانيل بونيو).
http://www.resalat-news.com/Fa/?code=220900
ش.د9405219