تاریخ انتشار : ۲۷ خرداد ۱۳۹۵ - ۰۷:۳۷  ، 
کد خبر : ۲۹۲۳۸۳

ماهيت فلسفه سياسي

چکيده: هر حکومت داراي فلسفه‌اي سياسي است لذا بحث از اهداف حکومت جزو مباحث مهم فلسفه سياسي است. در حقيقت در فلسفة سياسي بحث از ضرورت و مبناي مشروعيت و ماهيت حکومت، انواع نظام‌هاي سياسي، مزايا و معايب هر يک، اهداف و وظايف آن و حقوق مردم از جمله مباحث بسيار مهم است. ضرورت فلسفه سياسي نيز براي جداکردن عنصر هنجاري از فلسفه سياسي به ازاي عنصري به کلي نوپديد و هماهنگ کردن گفتار فلسفي و سياسي با هم و وضع نمودن يک مبناي مشترک اخلاقي براي رفتار عمومي‌و رفتار سياسي در عصر حاضر کاملا محسوس و مشهود است‌.
پایگاه بصیرت / حسن سهل‌آبادي

(روزنامه مردم‌سالاري ـ 1395/03/17 ـ شماره 4054 ـ صفحه 13)

مقدمه

در زبان فارسي اصطلاحات «فلسفه سياسي، فلسفه سياست، فلسفه علم سياست و فلسفه علوم سياسي » به درستي از هم تفکيک نشده اند، و هر کس از به کار بردن آنها ممکن است معناي خاصي را اراده کند. تعريف و تبيين دقيق مفاهيمي ‌همچون سياست، علم سياست، فن مديريت سياسي، انديشه سياسي، ايدئولوژي سياسي، مکتب سياسي، تفکر سياسي، نظريه يا نظريه سياسي، فرهنگ سياسي، تحليل سياسي، فقه سياسي، کلام سياسي، فلسفه سياست، فلسفه سياسي و بسي مفاهيمي‌ديگر از اين دست، نيازمند تحقيقي جامع و مستقل و مجال بيشتري است و پرداختن به تفاوت يا تشابه ماهوي اين واژگان، به موشکافي دقيق علمي‌و پژوهشي منسجم نياز دارد. شناخت دقيق مفهوم و گستره «فلسفه سياسي» نيازمند بررسي و تبيين ماهوي و وجودي مقسم‌ها، قسيم‌ها و قسم‌هاي فلسفه سياسي است. لاجرم پرداختن به چنين کاري، بسيار گسترده‌تر از هدف اين نوشتار کوتاه است. اگر «فلسفه» تلاش براي کسب معرفت جهان شمول و بحث از احوال کلي وجود باشد، پس ثمره فلسفه خواندن و فيلسوفانه انديشيدن جامع‌نگري در درک و فهم خواهد بود. «فلسفه چون با کليات و ارزش‌ها و احکام کلي سر و کار دارد، مي‌تواند بصيرت کلي به انسان بدهد و وسعت مشرب و انشراح صدر بياورد؛ زيرا با پرداختن به فلسفه، ذهن جزئي نگر و روزمره‌گرا در آفاق گسترده‌تر سير مي‌کند. فلسفه سياسي به عنوان جنبه اصليِ فلسفه، عموما در حوزه يونان باستان گسترش يافت و نوشته‌هاي افلاطون و ارسطو کمک مهمي‌به اين موضوع کرد.

مسئله محوري براي فلسفه سياسي دل مشغولي در مورد توجيه يا نقد روش‌هاي سياسي عامي‌چون دموکراسي، اليگارشي يا پادشاهي و شيوه‌هايي بوده است که حاکميت دولت بايد از طريق آن فهم و درک شود؛ دل مشغولي در مورد رابطه فرد و نظم سياسي و ماهيت الزام فرد به آن نظم؛ دلمشغولي در خصوص انجام و ماهيت نظم سياسي از منظر ملت و گروه‌هاي درون آن؛ دل مشغولي در مورد نقش فرهنگ، زبان و نژاد به عنوان جنبه‌هاي آن؛ دل مشغولي درباره بنيان ايدئولوژي‌ها و ديدگاه‌هاي سياسي عام و متفاوتي چون محافظه کاري، سوسياليسم و ليبراليسم و دلمشغولي در مورد ماهيت جنبه‌هاي اساسي‌اي چون دولت، فرد، حقوق، اجتماع و عدالت به حسب آن چه ما درباره سياست درک کرده و بيان مي‌نماييم.از آنجا که فلسفه سياسي به توجيه و نقد شکل‌هاي سازمان سياسي موجود و ممکن مي‌پردازد، بخش مهم و معتنابهي از آن هنجاري است؛ فلسفه سياسي به دنبال ارائه دلايل [اتخاذ] يک مفهوم خاص از حق و خير در سياست است. در نتيجه، بسياري از جر و بحث‌هاي جاري در فلسفه سياسي روش شناختي هستند؛ آن‌ها بايد به اين امر بپردازند که چگونه مي‌توان داوري‌هاي هنجاري در مورد سياست را ـ اگر اصلاً وجود داشته باشندـ توجيه نمود.

در واقع در فلسفة سياسي بحث از ضرورت و مبناي مشروعيت و ماهيت حکومت، انواع نظام‌هاي سياسي، مزايا و معايب هر يک، اهداف و ظايف آن از جمله مباحث بسيار مهم است. در اين ميان، بحث اهداف و وظايف حکومت از مباحث کاربردي است. در حقيقت فلسفه سياسي بر خلاف علوم سياسي و جامعه‌شناسي يک علم تجربي نيست و موضوع آن نيز مشاهدات تجربي نمي‌باشد. علم سياست به شرايط واقعي دولت‌ها و حکومت‌ها، احزاب، نهادها و موسسات و ايدولوژي‌هاي سياسي مي‌پردازد. جامعه‌شناسي، پديده‌هاي تجربي در زندگي جمعي را مورد پژوهش قرار مي‌دهد. اما فلسفه سياسي در ارتباط با مسائل و پرسش‌هاي جاري در علم سياست و جامعه‌شناسي به پرسش‌هاي اصولي و اساسي در نوع نگرش انساني در برخورد با پديده‌هاي تجربي در راه يافتن رهيافت‌هاي مناسب است.

به طور مثال يافتن اصول دموکراسي، آزادي، عدالت اجتماعي. در اين مورد رابطه تنگاتنگي بين فلسفه اجتماعي، فلسفه اخلاق وفلسفه حقوق وجود دارد که همگي شاخه‌هاي فلسفه عملي هستند.. بين فلسفه سياسي و فلسفه اخلاق رابطه بسيار نزديکي وجود دارد: محتواي هر دو پرسش‌هاي هنجاري يا نورماتيو است اما فلسفه اخلاق مسائل فردي را نيز در نظر دارد نظير اين که يک فرد در شرايط مشخص چگونه عمل کند يا اينکه چه رفتاري با ديگران براي يک زندگي سالم بايد داشته باشد. مرکز پژوهش فلسفه سياسي اما صرفا پرسش‌هاي اينستيتوتسيوني و نهادي است. با اين وجود اخلاق تاثير بسيار زيادي بر فلسفه سياسي دارد. دشواري رابطه بين فلسفه سياسي و فلسفه اخلاق را مي‌توان در دو جريان فکري مهم مشاهده کرد: يونيورساليسم و پارتيکولاريسم. يونيورساليسم معتقد است که مي‌توان بر اساس نورمهاي جهاني به يک سيستم واحدي از اصول اخلاقي و سياسي رسيد. پارتيکولاريسم اما در بخش‌هاي مختلف سياسي و اجتماعي در جستجوي اصول اخلاقي متفاوت و متناسب است‌.

ضرورت فلسفه سياسي

ضرورت فلسفه سياسي هميشه حي و حاضر است، مخصوصاً در زمان‌هاي که با مسائل سياسي جديدي مواجه مي‌شويم که با فهم سياسي رايج روز نمي‌توانيم حل‌شان کنيم .گفته‌اند که در فلسفه سياسي دو مسئله اساسي وجود دارد‌: چه کسي چه چيزي بدست مي‌آورد‌؟ و چه کسي چه چيزي مي‌گويد‌؟ نخستين پرسش درباره توزيع منافع مادي و همچنين حقوق انسان و آزادي‌هاي اوست و اينکه مردم بر چه اساسي بايد ثروت‌ها را تصاحب کنند و از چه حقوق و آزادي‌هايي برخوردار باشند‌؟چه قوانين و اصولي بايد بر توزيع نه تنها ثروت، بلکه قدرت، حقوق و آزادي‌ها نا‌ظر باشد‌؟ دومين پرسش نيز درباره توزيع نوع ديگري از منافع است، يعني قدرت سياسي ؟!به عبارت ديگر در فلسفه سياست و براي فيلسوف سياسي همواره توزيع و تقسيم عادلانه ثروت و چگونگي آن و حقوق و آزادي‌هايي که مردم دارند و چه چيز ديگري بايد داشته باشند و اينکه چه هنجارها يا معيارهايي بايد بر توزيع دارايي‌ها در جامعه نظارت کند، همواره حائز اهميت بوده است و اين ويژگي برجسته فلسفه سياسي و بارزترين ضرورت پرداختن به فلسفه سياسي است.

در حقيقت هر حکومت، داراي فلسفه‌اي سياسي مختص به خويش است از نظاههاي ليبراليستي و کمونيستي تا جمهوري اسلامي. البته قدرت اقناع و تبليغي اين نظام‌ها متفاوت است. و اين خود از مهمترين عوامل در حفظ يک حکومت است.

برخي از عوامل ضرورت پرداختن به اين مسئله عبارتند از‌:

1) هر حکومت داراي فلسفه‌اي سياسي است: با اين ديد، انقلاب نيز به معناي فروپاشي يک فلسفه سياسي و جايگزيني فلسفه سياسي جديدي است. چنانچه مبناي فلسفه سياسي در جمهوري اسلامي، اصل ولايت فقيه است و ديگر مسائل حول اين محورند که ريشه در اسلام داشته و تداوم نبوت و امامت است. 2) حيات و قوام نظام سياسي، در گرو فلسفه سياسي آن است‌: بدين‌گونه که فلسفه سياسي، نظام را توجيه مي‌کند و طبعاً هر چه اين فلسفه قوي تر باشد، توأم آن نظام نيز بيشتر خواهد بود، البته مشروط ر آنکه خواط آن نظام آن فلسفه را براي عموم تبيين نمايند و به شبهات مطروحه پاسخ دهند، در غير اين صورت کمال نظامي ‌هر چند متقن، رو به زوال رود. 3) فلسفه سياسي مبين آرمان نظام سياسي است: به گونه‌اي که علاوه بر توجيه نظام فعلي غايت حکومت را نيز طرح مي‌کند و هدفي را عنوان و سير نيل به هدف را تبيين مي‌کند. چنانچه امام خميني (ره)، پس از آغاز نهضت انقلاب اسلامي‌، به تبيين فلسفه سياسي خود و هدف آن پرداختند و دورنماي نظام حکومتي را براي مبارزان بيان نمودند.

در مجموع چنانچه بخواهيم ضرورت فلسفه سياسي آنهم در قرن بيستم را در يک عبارت جستجو کنيم به طرح اين گزاره بسنده مي‌کنيم که‌: به نسبتي که زندگي فرهنگي در قرن بيستم سياسي‌تر شده است، فلسفه سياسي نيز به منظور تدارک مبنايي نظري براي فعاليت سياسي به ناگزير با آن همسويي يافته است در حاليکه اين همسويي تا‌کنون ناموفق بوده است‌. از اين‌رو ضرورت فلسفه سياسي براي جداکردن عنصر هنجاري از فلسفه سياسي به ازاي عنصري به کلي نوپديد، و هماهنگ کردن گفتار فلسفي و سياسي با هم و وضع نمودن يک مبناي مشترک اخلاقي براي رفتار عمومي‌و رفتار سياسي در عصر حاضر کاملا محسوس و مشهود به نظر مي‌رسد‌.

http://mardomsalari.com/Template1/News.aspx?NID=249115

ش.د9500595

نظرات بینندگان
آخرین مطلب
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات