دوران کودکی
من در سال 1344 در محلهای از شهر قم به دنیا آمدم که به لحاظ بصیرت و بینش سیاسی زبانزد بوده و هست. در محله قلعه مبارک آباد قم جایی که محله بروز و ظهور شخصیتهای برجستهای مانند آقایان جنتی و مشکینی که هر کدام بعدا عهدهدار وظیفه بزرگی در انقلاب شدند؛ به دنیا آمدم. در این محله مسجد معصومیه قم که یکی از پایگاههای معروف در خروش تودههای مردم علیه رژیم ستمشاهی است؛ قرار دارد که موسس آن عالم جلیلالقدری مانند آقای حائری یزدی که بنیانگذار حوزه علمیه قم نیز میباشند؛ بودند.
فعالیتهای فرهنگی و تبلیغاتی من میتوانم بگویم از همان
عنفوان نوجوانی که خودم را شناختم؛ در بسیج و مسجد محل شکل گرفت. پدرم انسان بسیار
مذهبی و با اعتقاد سخت انقلابی و اسلامی بود. وی برای مدت بسیار طولانی خادم مسجد
مقدس جمکران و بعدها مسجد و حرم مطهر حضرت معصومه(س) در قم بود.
در کنار پدر بودن علاوه بر اینکه به من این فرصت را میداد که از وجود خود او بهرههای فراوان ببرم؛ این فرصت را هم فراهم میکرد تا با هیئات مختلف از استانهای متفاوتی از کشور که به زیارت بارگاه نورانی فاطمه معصومه(س) یا مسجد مقدس جمکران مشرف میشدند؛ آشنا شوم و در این بین با عهدهدار شدن مسئولیتهایی مانند حضور در این کاروانها و مداحی مصایب اهل بیت(ع) شخصیتم رفته رفته به این سمت و سوی گرایش پیدا کند.
اعزام به جبههها
اولین اعزام من در سال 58 بود. با آنکه 14 سال بیشتر
نداشتم؛ به عنوان یک بسیجی و با مرارتهای بیشماری که در جای خود جالب است؛
توانستم با طلابی که قصد عزیمت به جبهههای شمالغرب کشور را داشتند؛ به این مناطق
اعزام شوم. ذوق درونی که من را به این کار واداشت؛ علاوه بر آن روحیاتی که از
کودکی با آنها خو گرفته بودم علاقه شدید من به انجام دادن کار یا وظیفهای بود که
واقعا مثمرثمر باشد و با همان جدیت در این مسیر وارد شدم.
آمدن به این مسیر از عشق به ولایت وامام حسین(ع) نشأت میگرفت. جبههها واقعا کلاس درس بزرگی برای ما بود. هر کس به اندازهای که معرفت داشت از سفرهی معنویتی که در جبههها گسترده شده بود؛ بهره میگرفت. وظیفه من هم به عنوان خادم نمازگزاران و بعدها به عنوان یکی از مسئولین تبلیغات در جبههها تعیین شد.
قضییه اعزام من هم خودش حکایتی دارد. برخی از دوستان در منطقه تعریف میکردند که حتی بدون اینکه به خانوادهشان اطلاع بدهند به جبههها اعزام شدهاند و خانوادهشان حتی به دنبال آنها در سردخانهها و یا کلانتریها و بیمارستانها میگشتند.
حضور در خیبر
پس از مدت کوتاهی که در شمالغرب و منطقه کرمانشاه بودیم؛ با آغاز جنگ به جبهههای جنوب اعزام شدیم. در این زمان من از لشکر 17 علی ابن ابیطالب(ع) به منطقه اعزام شدم. پس از آزادسازی خرمشهر در 3 خرداد 1361 عملیات بزرگ دیگری به نام خیبر در منطقه هورالهویزه و جزایر مجنون انجام شد. عملیات خیبر اولین عملیات آبی خاکی بود که ایران در جبههها اجرا میکرد. شیوه آمادگی و برگزاری این عملیات فوقالعاده سری بود و جز فرماندهان ارشد جنگ مانند محسن رضایی و سردارانی مانند علی هاشمی کسی از این عملیات اطلاع نداشت.
در خیبر دشمن به معنای واقعی کلمه غافلگیر شد. برای جبران شکستی که نصیبش شده بود؛ با هر چه که در دست داشت به سمت بچهها عمل کرد. از انواع اقسام بمبهای شیمیایی گرفته تا نشانه رفتن بچهها با گلوله مستقیم تانک! از زمین و هوا بمب و موشک بود که به سر رزمندهها فرود میآمد.
جزیره مجنون را که خودش یک سطح وسیع هور و باتلاق در بر گرفته بود؛ شخم میزدند و زمین عملیات مانند یک کشی روی موجها تکان میخورد. واقعا درد و مصیبتی که گریبانگیر بچهها شده بود؛ غیرقابل وصف است. بچهها از شدت موج انفجارات پی در پی در منطقه و فرود آمدن گلولههای توپ و تانک در کنارشان، از بینی و گوشهایشان خون به بیرون میجهید. اگر فرمان حضرت امام(ره) مبنی بر حفظ جزایر در جبههها نبود؛ واقعا نمیتوانستیم شاهد این ایستادگی و شهامت والای رزمندگان باشیم.
در منطقه عملیات چشم چشم را نمیدید. آرایش نظامی به هم خورده بود. دود و باروت و گل و لای تمام صورت ما را پوشانده بود. در همین اوضاع و احوال یکی از دوستانم به نام شهید ثالثی با گلوله مستقیم تانک به شهادت رسید و پیکرش پس از 13 سال تفحص شد و به میهن بازگشت.
آغاز اسارت
با زمینگیر شدنمان دیدیم که یک گروه از افسران بعثی در محلی
که ما بودیم؛ به پیکر بچهها تیر خلاصی میزنند و همینطور پیشروی میکنند. به
بالای سر من که رسیدند ابتدا میخواستند تیر خلاصی بزنند ولی در نهایت برای این که
بیشتر درد بکشم خواستند در آب دجله بیاندازند. حتی چشمانمان را بستند و به تیرکهایی
که برای تیرباران کردنمان آماده کرده بودند؛ بستند. من خودم صدای کشیده شدن گلنگدن
را شنیدم.
با زبان عربی که از قبل به واسطه بودن در تبلیغات لشکر یاد گرفته بودم با آنها صحبت کردم. از قضا جیپ فرماندهیشان به صحنه آمده بود و من را مثلا برای اخذ اطلاعات نظامی از نیروهای خودی از بین نفرات اعدامی خارج کردند و برای مداوای جراحات بیشمارم به بیمارستان صحرایی انتقال دادند.
در بیمارستانهای العماره و البصره تا حدودی به قول خودشان من را مداوا کردند. وضعیت سختی بود. کسانی که در بیمارستان بودند؛ بیشتر سرباز بودند تا کادر درمانی. آنها حتی به مجروحان خودشان هم رسیدگی نمیکردند چه برسد به ما. از ناحیه سر و کمر و دست و پا مجروح شده بودم. پس از مداوای نسبی به اردوگاه موصل انتقال داده شدم.
اردوگاه موصل
روزهای حضور اولیهمان در موصل بود که کم کم داشتیم به حال و هوای اسارت عادت میکردیم. یک روز ما را به اتاق افسرعملیات پایگاه بردند. مرد بلند قد و کریه المنظری بود که همتا نداشت! سیبل بزرگی روی پهنای صورتش نقش بسته بود که مثلا هیبت او را بیشتر کند. نقشه بزرگ و دقیقی از جغرافیای منطقه درگیری و خطوط مشترک مرز عراق و ایران را به دیوار اتاقش نصب کرده بود. از ما اطلاعات نظامی میخواست که باید آنها را روی نقشه مشخص میکردیم.
یک اسیر نوجوان آذری بود که ابتدا او را به جلو فراخواند. از او پرسید برای چه به جبهه آمدی؟ گفت که من دانش آموز بودم. جنگ که شروع شد به ما گفتند که برویم قدس را بگیریم. افسر عراقی گفت: پس برای چی اینجا اومدی؟ اینجا که عراقه نه قدس! گفت: خُب به ما گفتند که اول برویم کربلا بعدا برویم قدس! افسر عراقی با غضب گفت: پس آمده بودی که من را بکشی و به همین خاطر هم اسلحه به دستت دادهاند؟ آن نوجوان بسیجی به حالت طنز گفت: نه بابا شما که مسلمان هستید. برای چه باید شما را بکشیم؟ این اسلحه را دادند تا اگر جانور یا حیوانی ! جلو ما را گرفت بکشیمش. افسر عراقی او را تا پای نقشه برد و به او گفت که این فاصله را از ایران به سمت عراق چطور آمدید؟ هوایی با زمینی؟ توضیح بده.
آن نوجوان بسیجی دوباره به حالت طنز گفت که ای بابا اینجا که فاصلهای نیست. همین یک وجب روی نقشه را که هر طور آدم بخواهد میتواند بیاید. افسر عراقی فهمید که به تمسخر گرفته شده است؛ کلتش را درآورد و در شقیقهی او گذاشت. با کلت چنان هلش داد که نقش زمین شد. رو کرد به ما و گفت که شما پاسداران خمینی مُشتی دغل باز و دروغگو هستید!
اطلاعات بیمحتوا!
در اردوگاه موصل هر جا که بحث شناسایی بود هر بار خودم را
از شهری معرفی میکردم. یک بار میگفتم از کاشان اعزام شدم. یک بار میگفتم از
اصفهان. اما نمیگفتم از قم اعزام شدم. چون عراقیها در تلویزیون و رادیوهایشان
مدام میگفتند که قم و تهران مرکز فتنه علیه عراق هستند. روی این دو شهر و اسرایی
که از این دو شهر آمده بودند؛ حساسیت زیادی وجود داشت. تا اینکه یک روز گوینده خبر
رادیو بغداد برای تضعیف نیروهای ایرانی به اردوگاه آمد. با همان لهجه افتضاحی که
داشت به فارسی از ما پرسید که خودت را معرفی کن.
میخواستند که از ما به عنوان ضدتبلیغ علیه ایران استفاده کنند. تنها در آن لحظه بود که من خودم را با اسامی و شهری که از آنجا اعزام شده بودم معرفی کردم. گفتم که من حسن شوندی هستم اعزامی از قم و از کسی که صدای مرا میشنوند میخواهم که خبر سلامتیام را به خانوادهام برساند. گوینده فارسی زبان رادیو بغداد وقتی دید که من از این فرصتی که در اختیارم بود سوء استفاده کردم چنان با میکروفون به سر و صورتم کوبید که خون از بینی و لبهایم جاری شد.
اطلاع به صلیب سرخ
اواخر سال 63 بود که تقریبا یک سال و بیشتر از مفقودالاثر شدن من میگذشت. صلیب سرخ به اردوگاه آمد و اسامی اسرا را یادداشت کرد. در این یک سال هیچ یک از اعضای خانوادهام در قم از سلامتی من خبر نداشتند. حتی شهید زین الدین برای خانوادهام ختم گرفته بودند. در خود شهر قم هم برخی از دوستانم برای من ختم گرفته بودند. صلیب سرخ که به اردوگاه آمد؛ من توانستم در کاغذهای آبی رنگ خبر سلامتیام را به خانواده برسانم. حتی بعدها توانستم با آقایان مشکینی و حجت الاسلام ایرانی فرمانده سپاه قم هم مکاتبه کنم.
ادامه دارد ...
انتهای پیام/