تاریخ انتشار : ۲۷ مهر ۱۳۹۵ - ۰۹:۵۳  ، 
کد خبر : ۲۹۵۸۸۶

«تجديد توازن جهاني» از نگاه برژينسکي

(روزنامه اطلاعات - 1395/07/19 - شماره 26558 - صفحه 12)

مشاور رئيس جمهوري اسبق آمريکا مي‌گويد واجب است ايالات متحده آمريکا خط‌ مشي خود را طوري طراحي کند که دست کم يکي از دو کشور بالقوه تهديدکننده يعني چين يا روسيه، تبديل به شريکي در تلاش براي پايداري منطقه و سپس جهان شود.

به گزارش گروه بين‌الملل خبرگزاري تسنيم، زبيگنيو برژينسکي، مشاور مرکز مطالعات بين‌المللي و استراتژيک(CSIS) و مشاور امنيت ملي جيمي کارتر (رئيس جمهور وقت آمريکا) در مقاله‌اي در انديشکده راهبردي تبيين مي‌نويسد: همين‌طور که دوران حکمراني جهاني ايالات متحده آمريکا به پايان مي‌رسد، اين کشور بايد رهبري تجديد معماري قدرت جهاني را به دست بگيرد.

پنج واقعيت اساسي در مورد «توزيع دوباره» قدرت سياسي جهاني و بيداري سياسي خشونت‌بار در غرب آسيا وجود دارد که نشان‌دهنده تجديد توازن جديد جهاني در حال ظهور است:به باور اين سياستمدار اولين واقعيت اين است که ايالات متحده آمريکا هنوز از نظر سياسي،اقتصادي و نظامي قدرتمندترين است،ولي با وجود تغييرات ژئوپلتيک پيچيده در توازن منطقه‌اي، ديگر نه آمريکا و نه قدرت‌هاي ديگر، قدرت بلامنازع جهاني نيستند.

دومين واقعيت اين است که روسيه آخرين فاز انحطاط فروپاشي قدرت خود را تجربه مي‌کند، جرياني بسيار دردناک! اما اگر به‌طور عاقلانه رفتار کند، هنوز در تبديل شدن به کشوري اروپايي و پيشرو کاملا به بن‌بست نرسيده است. در حال حاضر اين کشور، اهداف پيشين خود در برخي از کشورهاي اسلامي جنوب غربي امپراتوري سابقش هم چون اوکراين، بلاروس، گرجستان و کشورهاي حوزه درياي بالتيک را بيهوده به انحراف مي‌کشاند.

سومين واقعيت اين است که چين پيوسته البته با سرعتي کمتر از چند سال اخير در حال رشد است و اگر اين آهنگ رشد ادامه پيدا کند،به رقيبي احتمالي و برابر براي آمريکا تبديل مي‌شود. اما در حال حاضر مراقب است که چالشي جدي براي آمريکا ايجاد نکند. چين از نظر نظامي در پي ايجاد پيشرفتي جدي در نسل جديدي از تسليحات است و در عين حال صبورانه قدرت دريايي «خيلي محدود» خود را گسترش مي‌دهد.

واقعيت چهارم اين است که اروپا در حال حاضر قدرت جهاني نيست و احتمال مي‌رود که قدرت جهاني هم نشود،ولي مي‌تواند نقش سازنده‌اي براي مقابله با تهديدات فراملي عليه کاميابي و موفقيت جهاني و حتي بقاي بشريت بازي کند. افزون بر آن اروپا از نظر سياسي و فرهنگي همراه و پشتيبان منافع حياتي آمريکا در غرب آسيا است و استواري اروپا بواسطه ناتو براي يک قطعنامه سازنده در رابطه با بحران روسيه و اوکراين ضروري است.

واقعيت پنجم اين است که در حال حاضر بيداري سياسي قاهرانه‌اي در ميان مسلمانان پسااستعمار به‌وجود آمده و بخشي از آن نتيجه سرکوب وحشيانه مسلمانان توسط قدرت‌هاي اروپايي در گذشته است. اين جريان، احساس عميق و قديمي بي‌عدالتي را با انگيزه‌هاي مذهبي که شمار زيادي مسلمان را عليه دنياي خارج بسيج مي‌کند، در مي‌آميزد،اما همزمان به دليل وجود اختلافات تاريخي فرقه‌اي درون جهان اسلام (که هيچ ربطي به غرب ندارد) و اختلافات اخير باعث تفرقه و جدائي در درون دنياي اسلام شده است.

به‌طور کلي اين پنج واقعيت به عنوان چارچوبي متحد ثابت مي‌کند که ايالات متحده آمريکا بايد رهبري بازسازي معماري قدرت جهاني را طوري به دست بگيرد که خشونت‌هاي برخاسته از دنياي اسلام و گهگاه برخاسته از ديگر نقاط جهان و در آينده احتمالا از ديگر نقاطي که «جهان سوم» ناميده مي‌شود را دربرگيرد؛ البته بدون تخريب نظم جهاني. مي‌توان طرح اوليه اين معماري جديد را با شرح مختصر هر يک از پنج واقعيت فوق‌الذکر در ذهن مفروض کرد.

ابتدا، آمريکا تنها در صورتي مي‌تواند با خشونت فعلي در غرب آسيا موثر عمل کند که ائتلافي مشتمل بر روسيه و چين و در درجات مختلف ايجاد کند. براي تشکيل چنين ائتلافي، روسيه ابتدا بايد از اتکاء خود بر استفاده يک جانبه از زور عليه همسايگانش (اوکراين، گرجستان و کشورهاي بالتيک) دست بکشد و چين نيز بايد از اين اشتباه درآيد که انفعال خودخواهانه در مقابل بحران منطقه‌اي رو به رشد در غرب آسيا موجب تأمين جاه‌طلبي‌هاي سياسي و اقتصادي او در حوزه جهاني مي‌شود. اين خط‌مشي کوته‌بينانه بايد به چشم‌اندازي دورانديشانه تبديل شود.

دوم اينکه روسيه براي اولين بار در تاريخ خود در حال تبديل شدن به يک دولت واقعاً ملي است. تغييري که به همان اندازه مهم است که ناديده گرفته مي‌شود.

امپراتوري سزار همراه با جمعيت چندمليتي ولي از نظر سياسي منفعل، در جنگ جهاني اول سقوط کرد و جاي خود را به «بلشويک» به اصطلاح متشکل از اتحاد جماهير ملي (اتحاد جماهير شوروي سوسياليستي) داد که قدرت اصلي به‌طور موثر در دست روسيه بود. سقوط اتحاد جماهير شوروي در پايان سال 1991 باعث ظهور ناگهاني کشوري کاملاً روسي گرديد و جمهوري‌هاي غير روسي رسماً به کشورهاي مستقل تبديل شدند.

اين کشورها اينک در حال تحکيم استقلال خود هستند و از طرفي نيز، غرب و چين در مناطق مختلف و از راه‌هاي مختلف از واقعيت جديد اشکالات روسيه بهره‌برداري مي‌کنند. در ضمن آينده خود روسيه هم بستگي به توانائي او دارد که بتواند به‌صورت يک کشور مهم و تاثيرگذار عضوي از اتحاديه اروپا باشد. چنانچه اين امر تحقق نيابد، اثرات منفي شديدي بر ايستادگي روسيه در برابر فشار اقليمي و جمعيتي چين در برخواهد داشت.

سوم اينکه موفقيت‌هاي چشمگير اقتصادي چين نيازمند صبر و حوصله است و اين واقعيت نبايد فراموش شود که تعجيل سياسي باعث اتلاف اجتماعي خواهد شد. بهترين چشم‌انداز سياسي براي چين در آينده نزديک اين است که شريک اصلي آمريکا در محدودسازي هرج‌ومرج جهاني شود، هرج‌ومرجي که از غرب آسيا به ‌سوي شمال شرقي گسترش مي‌يابد.

اگر هرج و مرج جهاني محدود نشود، اين هرج‌ومرج به قلمرو جنوبي و شرقي روسيه و همچنين قسمت‌هاي غربي چين سرايت خواهد کرد. روابط نزديکتر بين چين و جمهوري‌هاي جديد در آسياي ميانه يعني کشورهاي مسلمان در جنوب غرب آسيا- که در گذشته تحت سلطه انگلستان بوده‌اند، مانند پاکستان- و به‌ويژه ايران که از اهميت استراتژيک و اقتصادي زيادي برخوردار است، اهداف طبيعي و توسعه منطقه‌اي و ژئوپلتيکي چين را تشکيل مي‌دهد. اما اين اهداف بايد با اهداف جهاني چين و آمريکا منطبق شود.

چهارم، تا زماني که تشکيلات نظامي محلي مسلح درک نکنند که به طور همزمان مي‌توانند در تجديد توازن منطقه ذينفع باشند و از طرف ديگر بنا به خواسته خود دست به خشونت شديد بزنند، هيچ ثبات قابل قبولي به غرب آسيا برنخواهد گشت. تنها به‌وسيله فشار فزاينده و موثر ناشي از همکاري آمريکا، روسيه و چين است که مي‌توان جلوي رفتار آنها را گرفت و همين امر زمينه را براي استفاده مسئولانه از نيروي نظامي توسط کشورهاي داراي ثبات بيشتر در منطقه مانند ايران، ترکيه، اسرائيل و مصر فراهم مي‌کند.آنها نيز بايد کمک‌هاي برگزيده بيشتري از اروپا دريافت کنند. تحت شرايط عادي، عربستان سعودي نيز مي‌تواند بازيگر اين فهرست باشد ولي تمايل فعلي دولت عربستان هنوز گسترش و پرورش تعصبات وهابيت است؛ حتي در حالي که مدرن‌سازي جاه‌طلبانه داخلي را انجام مي‌دهد، دچار اين توهم شده که مي‌تواند نقش منطقه‌اي سازنده‌اي ايفا کند.پنجم، توجه ويژه بايد به توده‌هاي سياسي تازه تشکيل‌شده غير غربي متمرکز شود.

خاطرات سياسي باقي مانده از سرکوب درازمدت در بخش وسيعي موجب بيداري انفجارآميز و ناگهاني ايجاد شده توسط افراطگرايان در غرب آسيا مي‌شود، اما آنچه که امروز در غرب آسيا در حال رخ دادن است، شايد تنها آغاز پديده گسترده‌تري باشد که در آفريقا، آسيا و حتي در ميان مردم تحت استعمار در نيمکره غربي در سال‌هاي پيش رو هم اتفاق خواهد افتاد.

کشتار دسته‌جمعي دوره‌اي اجدادشان توسط استعمارگران و جويندگان ثروت وابسته به آن‌ها که تعداد کثيري از اروپاي غربي (کشورهائي که امروزه دست کم براي زيست اقوام چندمليتي باز هستند) بودند منجر به قتل عام مردم کشورهاي استعمارگر طي دو يا چند قرن گذشته شد، کشتاري قابل قياس با جنايات نازي‌ها در جنگ جهاني دوم. خودپسندي سياسي که با غضب و غصه تقويت شده باشد، نيروي قدرتمندي است که اينک نه تنها در غرب آسياي مسلمان، بلکه در وراي آن در تلاطم و تشنه انتقام است.

بسياري از اطلاعات را نمي‌توان دقيق ارائه داد ولي بطور کلي اين اطلاعات شوک‌آور هستند. بگذاريد فقط به چند نمونه بسنده کنيم: در قرن 11 بيشتر به خاطر امراضي که توسط کاشفين اسپانيائي آورده شده بود، جمعيت بومي امپراتوري «آزتک» در مکزيک امروزي از 25 ميليون به حدود يک ميليون کاهش يافت. به همين ترتيب در آمريکاي شمالي حدود 90 درصد جمعيت بومي ظرف 5 سال اول ارتباط با مهاجرين اروپائي بر اثر بيماري قرباني شدند.

در قرن 19 بيش از 100 هزار نفر در جنگ‌هاي مختلف و اشغال سرزمين‌ها کشته شدند. در سال‌هاي بين 1857 تا 1867 در هندوستان، انگليسي‌ها مظنون به کشتن حدود يک ميليون هندي به خونخواهي از ياغي‌گري هندي‌ها در سال 1857 هستند.

استفاده شرکت بريتانيائي هند شرقي از کشاورزي هندي‌ها براي کشت ترياک که بعدها به چين تحميل شد، باعث ميليون‌ها مرگ زودرس شد. اين آمار بدون احتساب تلفات چيني‌ها در جنگ اول و دوم ترياک است. در کنگو که جزء متعلقات شخصي لئوپارد دوم پادشاه بلژيک بود 10 تا 15 ميليون نفر بين سال‌هاي 1890 و 1910 کشته شدند.

در ويتنام آنطوريکه آمارها حکايت مي کنند، بين 1 تا 3 ميليون بين سال‌هاي 1955 تا 1975 کشته شدند.

در قفقاز روسيه از سال 1864 تا 1867 نود درصد بومي‌هاي قفقاز به زور جابجا شدند و بين 300 هزار تا يک ميليون و پانصدهزار نفر از گرسنگي تلف يا کشته شدند.

در بين سال‌هاي 1916 تا 1918، ده‌ها هزار نفر مسلمان کشته شدند و در همين زمان 300 هزار نفر از ترک‌هاي مسلمان به اجبار مقامات روس از طريق کوه‌هاي مرکزي آسيا به چين رانده شدند.در اندونزي بين سال‌هاي 1835 تا 1840 حدود 300 هزار غيرنظامي توسط اشغالگران هلندي کشته شدند.

در الجزاير بعد از 15 سال جنگ داخلي بين سال‌هاي 1830 تا 1845 به دليل وحشيگري فرانسوي‌ها، قحطي و بيماري، يک و نيم ميليون الجزايري جان خود را از دست دادند. اين عدد تقريباً نيمي از جمعيت الجزاير را تشکيل مي‌داد. در همسايگي ليبي، ايتاليائي‌ها، اهالي سريناکا را به اجبار به اردوگاه‌هاي اسراي جنگي فرستادند و بين 80 هزار تا 500 هزار نفر از آن‌ها بين سال‌هاي 1927 و 1934 جان خود را از دست دادند.

در دوران اخير در افغانستان تخمين زده مي‌شود بين سال‌هاي 1979 و 1989، شوروي حدود يک ميليون غيرنظامي را کشته باشد. دو دهه بعد ايالات متحده آمريکا در جنگ 15 ساله خود عليه افغانستان 26 هزار غير نظامي را کشته است.

در عراق 165 هزار غيرنظامي به‌وسيله ايالات متحده آمريکا و متحدانش طي 13 سال گذشته کشته شده‌اند.اختلاف بين تعداد کشته‌ها به دست استعمارگران اروپائي با تعداد کشته‌شدگان به دست آمريکا و متحدانش در عراق و افغانستان در سال‌هاي اخير مي‌تواند به علت پيشرفت‌هاي تکنولوژيک باشد که موجب استفاده بهينه از نيرو و تغيير جو قانوني جهاني باشد.

به همان نسبت که اين جنايات تکان‌دهنده بزرگ است، غرب خيلي زود آن‌ها را به دست فراموشي سپرده است.در جهان امروزي پسااستعماري يک داستان جديد تاريخي در حال پديدار شدن است. يک نفرت عميق عليه غرب و ميراث استعمارگري آن در کشورهاي اسلامي و فراتر از آن براي توجيه حس محروميت و پايمال شدن شأن آن‌ها در حال استفاده است.

يک نمونه خشن از تجربه و نگرش مردم مستعمرات در شعري از شاعر سنگالي به نام ديويد ديوت تحت عنوان «لاشخورصفت‌ها» خلاصه شده است:در آن روزها،هنگامي که تمدن بصورت ما لگد مي‌زد،لاشخورها زيرسايه چنگال خود خانه ساختند،يادگاري‌هاي خون‌آلود قيمومت.....

با تمامي اين اوصاف، راه طولاني و دردناک بسوي انطباق محدود منطقه‌اي، تنها گزينه قابل دوام است که براي آمريکا، روسيه، چين و کشورهاي مربوطه وجود دارد.

آمريکا بايد پايداري صبورانه‌اي را براي برقراري روابط همکاري بهتر با شرکاي جديد مخصوصا روسيه و چين داشته باشد و تلاش مشترکي با کشورهاي باثبات منطقه که داراي ريشه اسلام تاريخي مي‌باشند، انجام دهد (مانند ترکيه، ايران، مصر و عربستان سعودي، البته اگر بتواند سياست خارجي عربستان را از تعصبات وهابيگري جدا کند). تلاش مشترک آمريکا در جهت شکل‌دهي به چارچوب ثبات منطقه‌اي بايد باشد.

متحدين اروپائي آمريکا که قبلاً در منطقه سلطه داشته‌اند، مي‌توانند هنوز در اين راستا کمک کنند.خروج کامل آمريکا از جهان اسلام که خواسته انزواگران است، مي‌تواند موجب بروز جنگ‌هاي جديد شود. روسيه و چين از راه‌هاي غير قابل پيش‌بيني و گوناگون مي‌توانند از چنين توسعه‌اي، سودمندي ژئوپليتيکي کسب کنند، حتي اگر خود نظم جهاني تبديل به خسارت ژئوپليتيکي شود.

در نهايت و نه دست کم در چنين شرايطي، يک اروپاي تقسيم‌شده و نگران ناظر خواهد بود که کشورهاي عضو فعلي آن به‌دنبال جستجوي شريک باشند و با يکديگر بر سر يافتن گزينه ديگر ولي داراي آرايش جداگانه در بين سه ابر قدرت، به رقابت بپردازند.خط ‌مشي سازنده و مورد نظر از سوي آمريکا بايد خيلي صبورانه با چشم‌انداز و ويژن درازمدت هدايت شود. اين خط مشي بايد به دنبال نتايجي باشد که ادراک تدريجي را در دوران پسا-پوتين در روسيه بهبود بخشد، اين ادراک بايد به نحوي باشد که روسيه بداند تنها جائي که مي‌تواند قدرت جهاني تاثيرگذار خود را اعمال کند تنها اروپا است.

نقش فزاينده چين در غرب آسيا بايد ادراک دوجانبه آمريکا و چين را بازتاب دهد و نشان دهد که همکاري روزافزون آمريکا و چين در رابطه با بحران غرب آسيا يک آزمايش بزرگ تاريخي براي نشان دادن توانمندي آن‌ها در جهت شکل‌دهي و بهبود ثبات جهاني بيشتر است.گزينه جايگزين براي چشم‌انداز سازنده و مخصوصا تلاش براي تحميل نتايج يک‌طرفه نظامي و ايدئولوژيک فقط مي‌تواند به يک بيهودگي بلندمدت منجر شود که تنها منافع را به خطر مي‌اندازد. اين اشتباه براي آمريکا مي‌تواند مستلزم کشمکشي بلندمدت باشد و آمريکا را به انزواي پيش از قرن بيستم به عقب براند.

اين امر براي روسيه مي‌تواند به‌منزله شکستي فاحش باشد و به نحوي احتمال تبعيت از برتري چين را افزايش مي‌دهد. اين امر براي چين مي‌تواند به‌منزله جنگ نه‌تنها با آمريکا بلکه بطور جداگانه با ژاپن يا هندوستان يا با هردو باشد.

به هرصورت دوره بلندمدت جنگ‌هاي پايدار قومي و شبه‌مذهبي در غرب آسيا با تکيه بر تعصبات «خود محق پندار» باعث تشديد خونريزي در داخل و خارج منطقه و گسترش ظلم و ستم در همه جا خواهد شد.حقيقت اين است که قبل از ظهور آمريکا در صحنه جهان، هرگز قدرت مسلم جهاني وجود نداشته است.

امپراتوري بريتانياي کبير تا نزديکي تبديل شدن به قدرت جهاني حرکت کرد اما وقوع جنگ جهاني اول و سپس جنگ جهاني دوم نه تنها موجب ورشکستگي آن شد بلکه ظهور قدرت‌هاي منطقه‌اي را سرعت بخشيد. واقعيت قطعي و جديد جهاني عبارت بود از پيدايش جهاني آمريکا به‌عنوان ثروتمندترين و از نظر نظامي قدرتمندترين بازيگر صحنه. در دوره آخر قرن بيستم هيچ قدرتي حتي به نزديکي قدرت آمريکا نرسيد.آن دوره اينک به پايان رسيده است.

در حالي که هيچ کشوري در آينده نزديک قادر نخواهد بود از نظر برتري اقتصادي و مالي با آمريکا رقابت کند، سيستم‌هاي تسليحاتي جديد مي‌تواند بطور ناگهاني ابزاري در اختيار کشورهاي ديگر قرار دهد که با انجام نوعي خودکشي به بهانه «اين به آن در» آمريکا را دچار آسيب کنند يا حتي بر آن غالب شوند.

بدون وارد شدن به حدس جزئيات، دستيابي بعضي کشورها بطور ناگهاني به ظرفيت‌هايي که موجب سقوط آمريکا به رتبه دوم قدرت نظامي شود، مي‌تواند پايان نقش جهاني آمريکا را رقم بزند. نتيجه چنين رويدادي به احتمال قوي هرج‌ومرج جهاني خواهد بود. به همين دليل واجب است آمريکا خط مشي خود را طوري طراحي کند که دست کم يکي از دو کشور بالقوه تهديدکننده، تبديل به شريکي در تلاش براي پايداري منطقه و سپس جهان شود.

در اين حالت بايد بتوان نيرويي را که کمترين پيش‌بيني در مورد آن مي‌رود و در عين حال مي‌تواند پا را از حد خود فراتر بگذارد از اقدام بازداشت. در حال حاضر کشوري که احتمال دارد پا را فراتر از حد خود بگذارد، روسيه است ولي اين گزينه در بلندمدت مي‌تواند چين باشد.

بنابراين، بيست سال آينده مي‌تواند آخرين مرحله تجديد توازن سياسي و سنتي باشد که ما با آن خوگرفته‌ايم و راه حل آن بايد امروز پي‌ريزي شود. در زمان باقي مانده در قرن حاضر، بشريت بطور فزاينده‌اي بايد درگير چالش‌هاي محيطي باشد.

چنين چالش‌هائي را تنها مي‌توان با انطباق بين‌المللي بطور مسئولانه و موثر پاسخ داد و چنين انطباقي بايد بر مبناي يک چشم‌انداز راهبردي باشد و اين چشم‌انداز نيازمند چارچوب جديد ژئوپليتيک است.

http://www.ettelaat.com/new/index.asp?fname=2016\10\10-09\19-35-43.htm&storytitle=%AB%CA%CC%CF%ED%CF%20%CA%E6%C7%D2%E4%20%CC%E5%C7%E4%ED%BB%20%C7%D2%20%E4%90%C7%E5%20%C8%D1%8E%ED%E4%D3%98%ED

ش.د9502130

نظرات بینندگان
آخرین مطلب
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات