(روزنامه جوان – 1395/07/11 – شماره 4924 – صفحه 10)
موسيقي در فلسفه قديم
از افلاطون به عنوان اولين فيلسوفي ميتوان ياد كرد كه در رابطه با موسيقي صحبت كرده است. افلاطون در «جمهوري» معتقد است، موسيقي به همراه حركات موزون ميتواند نقش مؤثري در آموزش و تربيت داشته باشد و هدف اين دو، رساندن بدن به تعادلي است كه ميتواند كودك را در رشدش كمك كند. افلاطون از مصر به عنوان يك الگو از پيادهسازي اين مدل نام برده است. كشوري كه از بيش از ۱۰هزار سال سنتهايي با تمزيج موسيقي و حركات موزون داشته است.
افلاطون در رساله خود مينويسد: «به دليل اثرگذاري زياد و عميق موسيقي بر روح انسان است كه موسيقي بخش مهمي از آموزش و تربيت را شامل ميشود. به وسيله موسيقي است كه انسان از اوزان مدد گرفته و با ثبت آن روح خود را تغذيه ميكند. او همين طور اعتقاد دارد با عادت دادن روح به موسيقي، گونهاي از شناخت عيني و ازلي به آدمي تعلق ميگيرد كه وي را از بيثباتي نجات ميدهد. افلاطون البته موسيقي را مشغوليت مهم ذهن انسان در نظر نميگيرد.
ارسطو حتي از استاد خود افلاطون نيز بيشتر دوستدار موسيقي بود و حتي فراگيري آن را الزامي ميشمرد. مهمترين نكته در برداشت ارسطو نسبت به موسيقي، تفكيك آثار موسيقيايي توسط اوست. ارسطو موسيقيهاي يونان باستان را به دو سبك «دوريسي» و «فروگيايي» تقسيم ميكند و موسيقي فروگيايي را موسيقي رايج در قمارخانهها و فضاهايي ميداند كه مردم براي طرب و فراغت از امور روزانه گوش ميدهند. او مخاطبين اين موسيقي را مردمان خستهاي ميداند كه ميخواهند با موسيقي تغذيه شده و توان خود را احيا كنند.
در عوض موسيقي «دوريسي» مخاطبيني از اقشار فرهيخته دارد كه فارغ از دغدغههاي مادي به امور فرهنگي و هنري بها ميدهند. لذا موسيقي را يقيناً فلسفي ميداند و همسنگ با هنرهايي مانند «تراژدي» و «حماسه» برميشمرد. چه آن كه نوعي از تقليد طبيعت است و انسان از آن دسته هنري كه با طبع خود ملازم باشد بيشتر لذت ميبرد و سبك دوريسي اين چنين است.
ايران، فيلسوفان و موسيقي
موسيقي نزد فلاسفه و عرفاي ايران نيز داراي جايگاههاي متفاوتي بوده است. مسلم آن است كه پيش از اسلام در ايران موسيقينوازي جايگاه مهمي داشته و در بيشتر بزم و سرور از موسيقي استفاده ميشده و نوازندگان از مقربترينهاي بارگاه پادشاهان به حساب ميآمدهاند.
اما پس از اسلام موسيقي مورد مطالعه مسلمانان قرار گرفت و برداشتهاي متفاوتي از آن به ميان آمد. همان طور كه غالب انديشمندان مسلمان به فقه مشغول شدند و فلسفه مشهور ميان علما نبود و به آن به ديد تشكيك نگريسته ميشد؛ موسيقي نيز در همين مسير بود.
غالباً ميتوان ميان فلاسفه ايراني پيوندي با موسيقي برقرار كرد كه كمتر ميان ساير انديشمندان اسلامي رواج داشت. البته عرفان تا حدودي پيوند خود را با موسيقي حفظ كرد و در قالبهاي سماع و جلسات شور عارفانه مستمعين را به وجد ميآورد. اما اينكه نظرات ويژهاي در خصوص موسيقي بيان شود تنها از سوي برخي فلاسفه ايراني بود.
زكرياي رازي، فيلسوف و پزشك بزرگ ايراني خود اهل موسيقي و به نواختن عود مشهور بود. شاعر- فيلسوفان ايراني در نواحي مختلف از نيشابور تا همدان، از رودكي تا خيام، موسيقي را چاشت انديشه خود ميكردهاند.
خيام و ديگر حكماي ايران پيوندي ناگسستني ميان رياضيات و موسيقي قائل بودند و در واقع رأي اصول علم رياضي، چهار شعبه، قائل بودند كه عبارت از حساب، هندسه، هيئت و موسيقي بود.
ابن سينا سه رساله در موضوع موسيقي نگاشته است كه در آن به تعريف موسيقي، ابعاد آن، نسبت موسيقي با رياضيات، دستگاههاي موسيقي، وزنهاي موسيقيايي و ابزارهاي موسيقي ميپردازد.
از نظر ابنسينا، موسيقي يكي از علوم رياضي است كه منظور آن مطالعه صداهاي موسيقي و بحث در ملايمت و عدم ملايمت و همچنين كشش آنها و قواعد ساختن قطعات آن است. بنابراين علم موسيقي شامل دو بخش است و علم تركيب نغمات مربوط به صداهاي موسيقي و علم اوزان مربوط به زمانهايي كه صداهاي يك نغمه را از يكديگر جدا ميكند. پايه اين دو قسمت بر اصولي استوار است از علومي خارج از موسيقي اخذ ميشوند كه بعضي از اين اصول از رياضي و بعضي ديگر از فيزيك و علوم طبيعي و برخي از هندسه گرفته ميشوند.
حكيم خيام نيز به عنوان يكي از حكما و رياضيدانان اسلامي كتاب موسيقي اقليدس را مورد شرح و تفصيل قرار داده و خود مقالهاي در موسيقي مينويسد. سلف او فارابي اما قله موسيقيشناسي ايران در ميان فلاسفه به حساب ميآيد.
فارابي نيز خود موسيقيدان و نوازنده بوده است. او نيز موسيقي را با رياضيات ممزوج ميداند و در سايه آن تفسير ميكند. ناگفته نماند چنين نگرشي بيتأثير از رياضيدان- فلاسفه يونان باستان در تشريح و طبقهبندي علوم نبوده است.
هرچند فارابي خود در آثارش به نفي برخي اقوال فلاسفه يونان ميپردازد و آن را رد ميكند. از جمله مينويسد: «عقايد فيثاغورثيها كه كرات آسمان و ستارگان در گردش خود صداهاي موسيقي ايجاد ميكنند و از اختلاطشان تركيب موسيقي در فضا پخش ميشود باطل است و علم فيزيك ايجاد چنين صداهايي را از حركت كرات و ستارگان نفي ميكند.»
نيز با خرافهزدايي از موسيقي مينويسد: «همچنين از جستوجوي رابطهاي بين اوضاع و احوال آسمان و خواص روح با ابعاد موسيقي خودداري ميكنيم وگرنه روش كساني را كه از حقيقت علم آگاهي ندارند پيروي كرده باشيم. اينان وارث فلسفهاي مندرس و سست ميباشند و صفات اصلي و كيفيات اتفاقي اشياء را به جاي هم گرفته و خلاصهكنندگان نيز از آنها تقليد كردهاند ولي اشخاصي كه فلسفه حقيقي را فهميده و مشخصات اصلي و صحيح اشياء را درك كردهاند اشتباهاتي را كه در اثر تقليد رخ ميدهد تصحيح نموده و غلطهايي را كه زيباييهاي افكار كهنه را ميپوشاند پاك كردهاند، اينان سزاوار تحسينند.»
بياعتنايي به موسيقي از كانت تا هگل
توجه به موسيقي ميان فيلسوفان مدرن افزايش مييابد و نظرات گوناگوني از مكاتب مختلف فلسفي بيان ميشود. كانت در كتاب نقد قوه حكم، چيزي را كه همه بپسندند و دوست بدارند زيبايي ميداند. اما او نسبت به موسيقي نظر خاص و عجيبي دارد. به اعتقاد كانت بزرگترين اشكال موسيقي اين است كه نوايش از ديوارها عبور ميكند و در خانه مجاور شنيده ميشود. از نظر او به دليل اين خاصيت نفوذپذيري برخلاف هنرهاي بصري، نميتوانيم حين پخش موسيقي هرگاه اراده كرديم چشم ببنديم و نگاه از آن برگيريم.
كانت به همين دليل ذات موسيقي را حاوي نوعي بيمنشي و بينزاكتي ميداند و در طبقهبندي هنرهاي زيبا، آخرين رتبه را به موسيقي ميدهد.
هگل اما نظري متفاوت اما نه چندان دور از كانت نسبت به موسيقي دارد. او كه درسهاي زيباييشناسي را به نگارش درآورد سه ايده محوري در خصوص موسيقي دارد. تز اول هگل اين بود كه اولين تجليگاه روح در دوران باستان، «حماسه» است. تا مدتها حماسه و روح حماسي حافظ و پشتيبان هنر بوده است اما از مقطعي آن را به فلسفه واميگذارد. به اين شكل كه ميبينيم آنچه پيشتر به صورت هنر بيان ميشده، حالا به گونهاي والاتر توسط فلسفه ابراز ميشود. در اينجا از نظر هگل، هنر بر خلاف فلسفه از قدرت ماندگاري والايي برخوردار نيست.
در تز دوم هگل اعتقاد دارد هنر تركيبي برساخته از دو عامل «ماده» و «ذوق» است. لذا انواع هنر را حسب كاربست اين دو عامل ميتوان طبقهبندي كرد. به عنوان مثال معماري از آن جا كه بيشترين بهره را از ماده دارد كمترين ارزش را ميان هنرها دارد و در مقابل شعر كه حاصل بيشترين ذوق و كمترين مقدار ماده است جزو هنرهاي ناب و ارزشمند معرفي ميشود.
با چنين دستهبندي، از نظر هگل موسيقي جايگاه متوسطي ميان هنرهاي موجود دارد و ميانه شعر و معماري قرار ميگيرد.
اما هگل در تز سوم خود اعتقاد دارد موسيقي برخلاف ساير هنرهاي تجسمي نيازمند گذر زمان است و روح نيز از نظر او به صورت مشابه پديدهاي زمانمند است. لذا موسيقي ميتواند نمايندهاي براي حيات روح به حساب آيد.
مجموعاً از نظرات اين فيلسوف ميتوان جايگاه موسيقي را در نگاه او داراي قدري متوسط دانست. چه آن كه از ديد هگل موسيقي خود از انواع هنر است و اكنون عصر هنر سپري شده است: «هنر ديگر مانند گذشته تنها مرجع ارضاي نيازهاي معنوي مردم نيست. روزهاي طلايي هنر گذشتهاند. هنر حقيقت و حيات خود را براي ما از دست داده است.»
اقبالي دوباره به موسيقي
ميتوان گفت اقبال به موسيقي در بين فلاسفه از زمان شوپنهاور و نيچه است كه تغييري اساسي ميكند. از نظر شوپنهاور «جهان»، ارادهاي است كه خود را در صورت آنچه ميبينيم بازنمايي كرده است. هنرهاي تجسمي نيز همه به گونهاي به «بازنمايي» محيط مشغولند. اما موسيقي چنين نيست و اين برتري را دارد بيواسطه و آني خود را بروز دهد. بر اين اساس شوپنهاور تنهاي موسيقي را بازنمايي بيواسطه از جهان ميانگارد و به عنوان مثال تن «بم» را محسوسترين نوع موسيقي دانسته، نتهايي با تن متوسط را مرتبط با گياهان و حيوانات ميانگارد و ملوديهاي آهنگين زير را به اراده خودآگاه آدمي مرتبط ميداند: «ملودي، آواز بازي اراده تحت لواي عقل را به تصوير ميكشد... موسيقي روايتگر رازآلودترين حكايتهاي اراده است.
موسيقي هر حركت، جهش، كنش، هر آن چه را كه عقل تحت لواي مفهوم منفي و به شدت وسيعي كه احساس ميناميم پنهان ميكند و نيز هر آن چه كه از پيوستن به عرصه مفاهيم انتزاعي انديشه سر باز ميزند را نمايش ميدهد. تجسم و سپس تحقق آرزوها و بلافاصله پروراندن خواستهاي ديگر، در ذات انسان است. آدمي هرگز احساس خوشبختي و آرامش نميكند؛ مگر اينكه فاصله بين خواستههايش تا عملي شدن و سپس جايگزين شدن آن توسط خواستهاي ديگر، در كوتاهترين زمان ممكن طي شود... خلق يك آهنگ و از اين طريق شرح و توصيف پنهانترين بنيان اراده، اين يعني يك اثر هنري خلاق و نبوغآميز كه در عرصه موسيقي بيش از هر جاي ديگر به دور از هر فكر و تأملي مؤثر واقع ميشود.»
فردريش نيچه كه خود علاوه بر فيلسوف، موسيقيدان هم هست، برخلاف شوپنهاور هنر و موسيقي را تجلي حقيقت نميداند و از نظر او اتفاقاً برتري و فضيلت هنر در همين است. از نظر اين فيلسوف پست مدرن حقايق زندگي آنچنان دهشتناك هستند كه بدون وجود هنر نميتوان آنها را تحمل كرد. از نظر نيچه موسيقي ميتواند رهاييبخش بشر از تمدن مدرن موجود باشد و او را به سمت جايي فراتر (عصري ديگر يا زماني وراي اين تمدن) سوق دهد. نيچه خود در طول حياتش بيش از ۷۰ آهنگ ساخت و از قضا دو تن از مهمترين دوستانش (واگنر و پيترگاست) موسيقيدان بودند. او معتقد بود بيموسيقي نميتوان زيست. نيچه تا واپسين لحظات پيش از رسيدن به جنون و حتي در لحظات از دست دادن هشيارياش به موسيقي اهتمام دارد و خود مينويسد: «ديگر چيزي را تشخيص نميدهم. ديگر چيزي نميشنوم. ديگر چيزي نميخوانم. با وجود اين همه هيچ چيز نيست كه به سان سرنوشت موسيقي به من مرتبط شود.»
پس از نيچه فلاسفه ديگري نيز درباره موسيقي ابراز نظر كردهاند. از جمله هايدگر كه ميكوشد دوباره تزهاي ارسطويي و فلسفه اسكولاستيك را احيا كند و ارتباطي پيوسته ميان موسيقي و حقيقت برقرار سازد و زيبايي موسيقي را در همين پيوند بداند: «اثر هنري به شيوه خود، هستي باشنده را ميگشايد. گشايش يعني شكفتن، يعني اينكه حقيقت وجودي باشنده در اثر هنري اتفاق ميافتد. هنر به كارگيري حقيقت است؛ اما به اين ترتيب خود حقيقت چيست تا گاهگاه مانند هنر تحقق يابد؟»
فرجام سخن
موسيقي در ميان فلاسفه جايگاه متفاوتي داشته است. گاه مهجور بوده است و گاه در حد اعلا. گاهي بازتاب حقيقت بوده و گاهي گريزگاهي از جهان حقيقت و مفري به سوي خلسهاي در مجاز. فلاسفه به دنبال درد آدمي خواستند تا موسيقي را به هويت حقيقياش تفسير كنند اما به نظر ميرسد پديدهاي مانند موسيقي بسيار پيچيدهتر از آن باشد كه انديشمندان را به سادگي به قولي واحد و منظري يكتا در ماهيت خود برساند. به نظر ميرسد اين اختلاف تنها ميان فقهاي ما نيست كه بر كاركرد موسيقي مترتب شده است بلكه در جهان غرب نيز موسيقي از نوعي گريز از فلسفه شدگي رنج ميبرد و البته با سبكهاي نوين موسيقيايي و تكثر و تفاوت بيمثال آنان چنين تفلسفي سختتر هم ميشود.
http://javanonline.ir/fa/news/814686
ش.د9502059