(ماهنامه نگاه – 1382/06/15 – شماره 38 – صفحه 4)
رئاليسم تهاجمي شاخهاي از مكتب رئاليسم است كه مانند رئاليسم كلاسيك مفروضههايي چون قدرت، امنيت، دولت آنارشي و قدرتهاي بزرگ مولفههاي اصلي آن را تشكيل ميدهند.
برخلاف ديگر مكاتب فكري در حوزه نقد و بررسي روابط و سياستهاي بينالمللي، كه هر يك با چهرههاي معروف و مشخصي معرفي شدهاند، اين مكتب كمتر از ويژگيهاي مزبور برخوردار بوده است. به عبارت ديگر، تعداد اندكي از انديشمندان به تببين و چهار چوببندي تئوريك رئاليسم تهاجمي پرداختهاند. اين مكتب، برخلاف مكاتب انشعابي در رئاليسم، تا زمان حاضر مستند و مرجع شناخته شدهاي براي خود نداشته است. مثلا، براي انديشمندان حوزه روابط بينالملل، مكتب رئاليسم فطري با كتاب معروف هانس جي مورگنتا با نام سياست ميان ملتها و مكتب رئاليسم تدافع با كتاب معروف كنت والتز با نام نظريه سياستهاي بينالملل شناخته ميشوند؛ ويژگياي كه درباره رئاليسم تهاجمي ديده نميشود. به جز برخي از انديشمندان سياستهاي بينالملل، مانند لووس ديكنسون(1) كه به صورت مختصر و محدود به بيان بعضي از انديشهها و آموزههاي مكتب رئاليسم تهاجمي پرداخته است، تنها جام ميرشايمر آموزههاي رئاليسم تهاجمي را در چهارچوب تئوريك و سيستماتيك معرفي كرده است.
اين امر باعث شده تا او در ميان رئاليستهاي كنوني، به عنوان پيشرو مكتب رئاليسم تهاجمي شهرت يابد. در واقع، وي با كتاب معروف خود به نام سياست بينالملل: تراژدي سياستهاي قدرت بزرگ اين مكتب را تبيين كرده است. ساموئل هانتينگتون درباره كتاب او نوشته است: «جان ميرشايمر با ارائه شواهد فراوان و منطق پيچيدهاي ميكوشد تا به تبيين كامل تئوري رئاليسم تهاجمي بپردازد». كنت والتز – پدر رئاليسم ساختاري – نيز عنوان كرده است: «مير شايمر پرسشهاي مشكل و مهمي را مطرح ميكند و به آنها پاسخهاي مستند و محكمي ميدهد. وي در كتاب خود، مستندات جذابي از نحوه رفتار قدرتهاي بزرگ و تفسير قدرتمندانهاي از چرايي رفتار آنان فراهم آورده است؛ از اين رو، كتاب وي اثري حتمي و قطعي درباره رئاليسم تهاجمي ميباشد».
قدرتهاي بزرگ و علل انگيزههاي تهاجمي
رئاليسم تهاجمي به پيروي از ديگر گرايشهاي فكري بينالملل، دستگاه فكري خود را براساس آموزهها و مفروضههاي رئاليستي بنيان نهاده است. پيروان اين مكتب ضمن اينكه در چهارچوبهاي رئاليستي، دولتها را به عنوان بازيگران اصلي صحنه روابط بينالملل به رسميت ميشناسند، بر اين باورند كه اين قدرتهاي بزرگ هستند كه سياستهاي بينالملل را شكل ميدهند و در تاثيرگذاري بر سيستم بينالمللي، بروندادهاي قدرتهاي بزرگ تعيينكننده هستند.1 جان ميرشايمر در تئوري خود، اساسا بر قدرتهاي بزرگ متمركز شده است؛ زيرا، به نظر وي، آنها از بيشترين قدرت تاثيرگذاري در صحنه سياست بينالملل برخوردارند. از نظر اين انديشمند، سرنوشت تمامي دولتها اعم از قدرتهاي بزرگ و كوچك، اساسا، از طريق تصميمها و اقدامات دولتهايي تعيين ميشود كه بيشترين تواناييها را سهيم باشند.2
در توصيف قدرتهاي بزرگ، شرايط متعددي گفته شده است اما ميرشايمر در تبيين مفهوم قدرتهاي بزرگ بسيار بر مولفه توانايي نظامي تاكيد كرده است. به اعتقاد وي، سياستهاي بينالمللي قدرتهاي بزرگ به طور بنيادين، بر مبناي تواناييهاي نظامي ايشان تعيين ميشود. شرايط كافي براي آنكه دولتي يك قدرت بزرگ، محسوب شود، ميزان كافي تجهيزات نظامي براي آغاز مبارزهاي جدي در مقياس يك جنگ تمام عيار و كاملا غير متعارف عليه قدرتهاي دولت جهان است.3
رئاليستهاي تهاجمي خوشبينيهاي غالب درباره روابط بين قدرتهاي بزرگ را به چالش ميطلبند و ضمن تاكيد بر رفتار قدرتهاي بزرگ اين نكته را مدنظر دارند كه قدرتهاي بزرگ در سياست بينالملل به دنبال فرصتهايي هستند تا قدرت خود را در برابر ديگر رقباي خود فزوني بخشند.
ميرشايمر در تبيين مفهوم قدرت معتقد است كه از نظر رئاليستها، محاسبه قدرت عميقا، با طرز فكر دولتها ارتباط مييابد. قدرت در سياست به منزله ارز در اقتصاد است و دولتها بر سر آن با يكديگر به رقابت بر ميخيزند. به همان ميزان كه پول در حوزه اقتصاد اهميت دارد، قدرت نيز براي سياستهاي بينالمللي مهم تلقي ميشود.4
از نظر ميرشايمر، براي فهم قدرت بايد بين قدرت حقيقي و بالقوه تفاوت قائل شد. از نظر وي، قدرت بالقوه يك دولت بر ميزان جمعيت و سطح ثروت آن مبتني است، سرمايههايي كه ستونها و پايههاي اصلي قدرت نظامي را شكل ميدهند. به اعتقاد اين انديشمند، رقباي ثروتمند با جمعيت فراوان معمولا ميتوانند نيروي نظامي سهمگيني را فراهم آورند. همچنين قدرت حقيقي يك دولت در قدرت نظامي آن است كه به طور مستقيم، دولت را پشتيباني ميكنند.
از نظر ميرشايمر، دو مولفه قدرت، افزون بر اينكه مباني قدرتمندي يك قدرت را در سطح داخلي پايهريزي ميكنند، در خارج و در عرصه سياستهاي بينالمللي نيز پيامدهاي منفي براي آن دولت بر ارمغان ميآورند؛ پيامدهايي منفي كه مهمترين مصداق آن ترس است. ترس در بين قدرتهاي بزرگ از اين واقعيت ناشي ميشود كه آنها از تواناييهاي نظامي تهاجمياي برخوردارند كه قدرتهاي بزرگ ميتوانند آنها را عليه يكديگر به كار گيرند. همچنين، اين واقعيت كه يك قدرت بزرگ نميتواند به طور حتم، اطمينان داشته باشد كه ديگر دولتها قصد استفاده از قدرت نظامي خود عليه آن كشور را نداشته باشند، زمينه ترس را فراهم ميآورد.5
ميرشايمر در پاسخ بدين پرسش كه چرا قدرتهاي بزرگ به صورت تهاجمي رفتار ميكنند، ميگويد كه ساختار سيستم بينالمللي دولتها را مجبور ميكند تا تنها در شرايطي به دنبال تامين امنيت خود باشند كه نسبت به يكديگر متجاوزانه رفتار كنند. سه ويژگي سيستم بينالمللي به همراه تركيبي از ترس دولتها نسبت به يكديگر وضعيتهاي زير را موجب ميشوند:
الف) فقدان اقتدار مركزي كه فراتر از دولتها قرار بگيرد و از آنان در برابر يكديگر حمايت كند؛
ب) دولتها هميشه از ظرفيتها و تواناييهاي نظامي تهاجمي برخوردارند؛ و
ج) دولتها هرگز نميتوانند نسبت به مقاصد و نيات ديگران اطمينان داشته باشند.
بدين دلايل، قدرتمندي بيشتر در برابر ديگر رقبا، شانس و اقبال قدرتهاي بزرگ را براي بقا افزايش ميدهد. تداوم هميشگي قدرت به اين معناست كه قدرتهاي بزرگ منتظر فرصتهايياند كه توزيع جهاني قدرت را به نفع خود تغيير دهند در صورتي كه آنها توانايي و ظرفيتهاي لازم را داشته باشند، از اين فرصتهاي بيشترين استفاده از خواهند كرد؛ از اين رو، قدرتهاي بزرگ از آغاز انگيزههاي تهاجمي را در سر ميپرورانند. با وجود اين، قدرت بزرگ، نه تنها به دنبال كسب قدرت بيشتر در مقابل ديگر دولتها نيست، بلكه ميكوشد تا با توسل به قدرت، قدرت آنها را خنثي كند؛ از اين رو، يك قدرت بزرگ زماني از موازنه قوا حمايت خواهد كرد كه تغييرات به نفع او و عليه ديگر رقبايش باشد و زماني درصدد تضعيف موازنه قدرت برميآيد كه مسير تغييرات خلافت ميل و خواسته وي باشد.6
از نظر رئاليستهاي تهاجمي قدرتهاي بزرگ و رقابت مستمر آنان با يكديگر براي كسب قدرت، بيشتر سياستهاي بينالمللي را براي هميشه رقم زده است؛ چرا كه سياستهاي بينالمللي هميشه فعاليت خطيري بودهاند، روندي كه همچنان ادامه خواهد داشت. هر چند شدت وحدت اين رقابتها افت و خيزهايي دارد، اما قدرتهاي بزرگ هميشه از يكديگر هراساناند و بر سر كسب قدرت بيشتر با يكديگر رقابت ميكنند. هدف اوليه هر دولت به حداكثر رساندن سهم خود از قدرت جهاني است بدين معنا كه قدرتهاي بزرگ با يكديگر به رقابت ميپردازند، اما نميكوشند كه به قدرتمندترين دولت – هر چند ميتواند نتيجه قابل قبولي براي آنان باشد – تبديل شوند، بلكه هدف غايي آنان تبديل شدن به هژمون است، يعني در سيستم، تنها بايد يك قدرت بزرگ وجود داشته باشد؛ از اين رو، به اعتقاد ميرشايمر، در سيستم بينالمللي، قدرتهاي طرفدار وضع موجود وجود ندارد؛ چرا كه آنها ميخواهند براي تبديل شدن به هژمون موقعيت برتر خود را نسبت به رقبايشان حفظ كنند.
قدرتهاي برزگ به ندرت، بر سر توزيع قدرت كنوني با يكديگر رقابت ميكنند و همواره انگيزههاي مستمري را براي تغيير توزيع قدرت به نفع خود در ذهن ميپرورانند. آنها تقريبا هميشه مقاصد تجديدنظر طلبانهاي داشتهاند و از زور براي جايگزين كردن موازنه قدرت استفاده ميكنند. البته، در شرايطي كه از نظر آنان، اين امر با هزينهاي قابل قبول عملي ميباشد. ميزان هزينهها و خطرهاي اقدام براي تغيير موازنه قدرت بسيار بالاست؛ از اين رو، قدرتهاي بزرگ براي دست زدن به چنين اقدامي منتظر شرايط مورد نظرشان ميمانند. البته، آرزوي كسب قدرت بيشتر كنار زده نميشود، مگر زماني كه يك دولت به هدف نهايي خود، يعني هژموني دست يابد. هر چند از نظر ميرشامير، احتمالا هيچ دولتي نميتواند هژموني جهاني بشود، اما به هر حال، در دنياي امروز رقابت هميشگي ميان قدرتهاي بزرگ را شاهديم.7
آنارشي و رقابتهاي امنيتي
رئاليستهاي تهاجمي مانند اسلاف خود، به وجود شرايط آنارشي در سيستم بينالمللي اعتقاد راسخي دارند. آنان آنارشي را نه به معناي هرج و مرج، بلكه فقدان اقتدار عاليهاي براي جلوگيري از تجاوزات يا حل اختلافات ميان دولتها ميدانند. در شرايط مزبور، دولتها براي تامين منافع خود و حتي بدون ترس از مجازات ديگران، اقدامات متجاوزانهاي را عليه يكديگر آغاز ميكنند و بدين ترتيب، مهمترين هدف يك دولت، يعني حفظ بقا، به طور جدي به خطر ميافتد؛ بنابراين، آنارشي موجب ميشود تا رقابتهاي امنيتي در بين دولتها تشديد شود؛ از اين رو، دولتها براي ايجاد و تامين امنيتشان، خود را مسلح و قوي ميكنند و در نهايت، امنيت و مسائل استراتژيك به منزله سياستهاي والا در دستور كار مسائل سياست بينالملل قرار ميگيرد، بدين ترتيب، هدف دايمي دولتها به حداكثر رساندن قدرتشان در جامعه بينالمللي است و آنان اين مهم را اساسا به قدرت نظامي برابر ميدانند.8
ميرشايمر ضمن توصيف شرايط آنارشي، وظيفه اصلي دولتها را در چنين شرايطي اين طور عنوان ميكند كه دولتها با به حداكثر رساندن قدرت خود در برابر ديگران، ميكوشند بقاي خود را در چنين محيطي حفظ كنند تا ضمن دستيابي به تسليحات براي دفاع از خودش، بتوانند آنها را براي خود حفظ كنند. از نظر وي، كسب قدرت نسبي به نه مطلق ميان تمام دولتها مشترك است؛ بنابراين، دولتها به دنبال فرصتهايي براي تضعيف مخالفان بالقوه خود و ارتقاي جايگاه قدرت نسبيشان هستند.9
از نظر رئاليستهاي تهاجمي، علل و توجيه رفتارهاي رقابتآميز در راستاي كسب قدرت بين قدرتهاي بزرگ از پنج فرض – متاثر از سيستم بينالمللي – ناشي ميشود. البته، اين فرضها به تنهايي نميتوانند علت و عاملي براي رفتار رقابتآميز دولتها باشند، بلكه در نظر گرفتن هم زمان اين فرضها ميتواند دليل قابل قبولي براي رفتار متجاوزانه دولتها باشد، به ويژه اينكه، سيستم مزبور دولتها را تشويق ميكند تا مترصد فرصتهايي باشند كه بتوانند قدرت خود را در برابر ديگران به حداكثر برسانند. اين پنج فرض اساسي عبارتاند از:
1) آنارشي در سيستم بينالمللي به معناي هرج و مرج و حاكم بودن بي نظمي نيست. ون اورا(2) كه خود از انديشمندان رئاليسم تهاجمي است، با تبيين تاثير سيستم آنارشي بينالمللي بر امنيت دولتها، معتقد است كه دولتها به ندرت، به آن ميزاني كه احساس ناامني ميكنند، ناامن هستند. با وجود اين، اگر آنها ناامن هستند، اين احساس ناامني بيشتر از تلاشهايشان براي فرار از تصور ناامني در بين خودشان است و در اصل، امنيت واقعي و عيني در سيستم بينالمللي را ناديده ميگيرند، زيرا آنارشي و عدم اطمينان در سيستم بينالملل وجود دارد. در اين صورت، بيشتر دولتها حتي دولتهاي مخالف وضع موجود تمايل خواهند داشت تا ميزان و درجه ناامني پيشروي خود را بيش از اندازه برآورد كنند.10
براساس ديدگاههاي رئاليستهاي تهاجمي، آنارشي دولتها را مجبور ميكند تا قدرت نسبي با نفوذ خود را به حداكثر برسانند، چرا كه از نظر آنان، بين الزامات سيستمي و تعقيب سياست خارجي حقيقي دولتها ارتباط نسبتا مستقيمي وجود دارد. در يك محيط آنارشي، الزامات رقابتي سيستم بينالمللي دولتها را هدايت ميكند. اگر يك دولت براي به حداكثر رساندن نفوذ خود تلاش نكند، دولتهاي ديگر در فرصت مناسبي، چنين سهمي از نفوذ را از آن خود خواهند كرد.11 از اين رهگذر، امنيت و بقاي بينالمللي قدرتها، به ويژه قدرتهاي بزرگ هرگز در سيستم بينالمللي تضمين نميشود؛ بنابراين، دولتها با افزايش قدرت و نفوذ نسبي خود، امنيتشان را به حداكثر ميرسانند.
البته، در اين سيستم، دولتهاي قويتر بهترين شانس را براي حفظ بقاي خود دارند. بيشتر دولتها هميشه در مسائل بينالمللي درگير نميشوند، بلكه در شرايطي قدرت نسبي خود را به حداكثر ميرسانند كه سودهاي ريسك و اقدام مفروض بر هزينههاي آن فزوني داشته باشد. همين ظرفيت و تواناييهاي نسبي هستند كه عمدتا، مقاصد و نيات دولتها را شكل ميدهند. يك دولت به همان اندازه كه قدرتمندتر ميشود، سعي خواهد كرد تا نفوذ خويش را به حداكثر برساند و محيط بينالمللياش را كنترل كند. دولتها بيشتر زماني استراتژيهاي متجاوزانه و توسعهطلبانه را در پيش ميگيرند كه تصميمگيرندگان مركزي و اصلي آنها به افزايش ظرفيت و تواناييهاي خود، پي ببرند.12
آموزههاي رئاليسم تهاجمي با تاكيد بر نقش آنارشي و تاثير فزاينده آن در سيستم بينالمللي، افزون بر اينكه باعث ميشوند تا دولتها در محيطي آنارشي به دنبال فرصتهايي باشند كه از رقابت با يكديگر سود ببرند، ميكوشند تا ديگران از آنان بهرهمند نشوند؛ از اين رو، چنين منطقي پيدايش گونهاي از رقابتهاي امنيتي بين دولتها را موجب ميشود و اين دقيقا، همان چيزي است كه نقطه اشتراك بين آموزههاي رئاليسم تهاجمي و معماي امنيت را شكل ميدهد. ميرشايمر معتقد است «معماي امنيت، منطق اساسي رئاليسم تهاجمي را منعكس ميكند، چرا كه اساس آن بر اين امر استوار است كه به ميزاني كه يك دولت ميكوشد تا امنيت خود را افزايش دهد، معمولا امنيت ديگر دولتها را كاهش ميدهد؛ از اين رو، براي يك دولت بسيار سخت خواهد بود تا شانس خود را براي بقاي خويش، بدون بقاي ديگران تضمين كند».13
جان هرتز، نخستين طراح معماي امنيت در سال 1950، بعد از بحث درباره ماهيت آنارشي سياستهاي بينالمللي مينويسد: «تلاش براي حفظ و كسب امنيت در برابر حملات ديگران، دولتها را در مسيري قرار ميدهد تا قدرت بيشتري را به منظور رهايي از اثر قدرت ديگران كسب كنند؛ موضوعي كه خود به خود، موجبات ناامني ديگران را فراهم ميآورد و آنان را براي آمادگي در مقابل بدترين وضعيتها مجبور ميكند؛ از اين رو، هيچ كس نميتواند در جهاني كه واحدها در حال رقابت با يكديگرند، احساس امنيت كامل كند، چرا كه رقابتهاي قدرت در آن وجود دارد و دور باطل انباشت قدرت و امنيت در آن موجود است». مضمون تحليل هرتز بسيار روشن است و بدان معناست كه بهترين راه براي دولتي كه خواهان بقا در يك محيط آنارشي است، بهرهگيري از ديگر دولتها و به دست آوردن قدرت با هزينه آنان است. «بهترين دفاع، تهاجم خوب ميباشد».14
اما ميرشايمر معتقد است: «در ادعاي اينكه دولتها به دنبال كسب قدرت هستند، بايد بسيار مراقب بود؛ زيرا، دولتهايي كه خواهان قدرت نسبياند، با قدرتهايي كه خواهان قدرت مطلق هستند، بسيار تفاوت دارند. توجه عمده دولتهايي كه خواهان به حداكثر رساندن قدرت نسبي خود هستند، به توزيع ظرفيتهاي مادي معطوف است، به ويژه اينكه ميكوشند تا ميزان مناسبي از قدرت ممكن را در برابر رقباي احتمالي خود به دست آورند، زيرا قدرت بهترين ابزار براي بقا، در جهان پر از خطر است، اما از سوي ديگر، دولتهايي كه خواهان قدرت مطلق هستند، تنها مراقب اندازه سود خودند، نه ديگر دولتها، آنها به دليل منطق موازنه قدرت، تحريك و برانگيخته نميشوند. بلكه انگيزههاي رفتاريشان درباره انباشت قدرت بودن توجه به اينكه چه ميزان قدرت را ديگر دولتها كنترل ميكنند، شكل ميگيرد، حتي اگر رقيب در يك معامله، سود بيشتري به دست بياورد، آنها مترصد فرصتهايي براي به دست آوردن سودهاي زيادترند. براساس اين منطق، قدرت ابزاري براي رسيدن به هدف نيست، بلكه في نفسه يك هدف است».15
2) قدرتهاي بزرگ اساسا، ميزاني از تواناييهايي نظامي تهاجمي خود را نمايش ميدهند؛ چرا كه اين امر به آنان در برابر ديگر رقيبان خود، قدرت آسيبرساني و تخريب احتمالي ميبخشد. دولتها به طور بالقوه براي يكديگر خطرناكاند. هر اندازه دولتها قدرت نظامي بيشتر نسبت به يكديگر داشته باشند، توانايي و ظرفيت خطرآفرين بيشتري خواهند داشت. قدرت نظامي يك دولت معمولا، با توانايي تسليحاتي ويژهاش در انهدام، تعريف و شناخته ميشود. اگر يك دولت، هيچ سلاحي براي مقابله با ديگر دولتها نداشته باشد، مردم آن ميتوانند از پاها و دستهايشان براي حمله استفاده كنند.
3) دولتها هرگز نميتوانند نسبت به مقاصد و نيات ديگر دولتها اطمينان داشته باشند، به ويژه اينكه هيچ دولتي نميتوانند اطمينان داشته باشد كه دولت ديگري براي حمله به دولت اول از توانايي نظامي تهاجمي خود استفاده خواهد كرد يا نه؟ اما نبايد گفت كه دولتها ضرورتا، نسبت به يكديگر نيات خصمانهاي دارند.
4) بقا، هدف بنيادين قدرتهاي بزرگ است، به ويژه اينكه، دولتها به دنبال حفظ تماميت ارضي و استقلال در نظام سياسي داخلي خود هستند. در واقع، بقا پيششرطي براي موفقيت و دستيابي به ديگر اهداف است؛ زيرا، اگر دولتي موفق شود اين هدف را تامين كند، بيگمان، توانايي به دست آوردن ديگر اهداف خود را نيز دارد؛ بنابراين، دولتها نميتوانند ساير اهداف خود را دنبال كنند، مگر اينكه امنيت را به مثابه مهمترين هدف دنبال كنند.
5) قدرتهاي بزرگ بازيگران عقلايي در صحنه سياست بينالمللاند. آنها از محيط پيرامونشان آگاهاند و درباره چگونگي بقا در اين محيط به صورت استراتژيك ميانديشند. از آنجا كه رفتارهاي قدرتهاي بزرگ رفتار ديگر، دولتها را تحتتاثير قرار ميدهد و چگونگي تاثيرپذيري رفتار ساير دولتها در تدوين و جهتدهي استراتژي هر دولت براي بقاي خود تاثيرگذار است، آنان فعاليت و اقدامات ديگر دولتها را همواره مدنظر دارند. به هر حال، دولتها را بلند مدت، به شرايط و زمان به منزله نتايج و پيامدهاي رفتارهايشان توجه خاصي دارند.16
الگوهاي عمومي رفتار قدرتهاي بزرگ
از نظر رئاليستهاي تهاجي، پنج فرض اساسي، به پيدايش رفتارهاي رقابتآميز بين قدرتهاي بزرگ ميانجامد. همچنين اين مفروضات باعث ميشوند تا سه نوع الگوي رفتار عمومي و فراگير در بين تام قدرتها يا ديگر دولتها ايجاد شود كه عبارتاند از:
1) الگوهاي رفتاري مبتني بر ترس
قدرتهاي بزرگ از يكديگر ميترسند و نگران وقوع جنگ بين يكديگرند؛ زيرا، آنها اعتماد اندكي نسبت به هم دارند در نتيجه، به پيشيگري از خطرها اقدام ميكنند. مطمئنا، سطح ترس از يكديگر در زمانها و مكانهاي مختلف، متقاوت است، اما نميتوان آن را تا سطح معمولي تنزل داد. از اين ديدگاه، هر يك از قدرتهاي بزرگ دشمنان بالقوه يكديگرند. از نظر رئاليستهاي تهاجمي، اساس اين ترس آن است كه در جهاني كه قدرتهاي بزرگ توانايي حمله به يكديگر را دارند يا ممكن است چنين انگيزهاي را داشته باشند. هر دولت خواهان بقا، بايد از يكسو، كمترين بدگماني و شك را نسبت به ديگر دولتها داشته و از سوي ديگر، از اعتماد به آنها اكراه داشته باشد. پيامد احتمالي شكست در برابر متجاوز، اهميت ترس را به منزله نيروي انگيزش در سياستهاي جهاني افزايش ميدهد.
رقابت قدرتهاي بزرگ در عرصه سياست بينالملل، مانند رقابت اقتصادي نيست، بلكه رقابت سياسي از رقابتهاي اقتصادي بسيار خطرناكتر است؛ چرا كه رقابتهاي سياسي ميتواند به جنگ ختم شود؛ پديدهاي كه اغلب، وسيلهاي براي كشتار گسترده در عرصههاي نبرد است و در بدترين حالت جنگ ميتواند به تخريب دولتها بينجامد. گاهي پيامدهاي وحشتناك جنگ باعث ميشوند تا دولتها يكديگر را نه به منزله رقيب، بلكه به عنوان دشمن بالقوه مدنظر قرار دهند. و اگر سود افزايش بيابد، تخاصمات سياسي رو به تصاعد ميگذارند.
2) الگوي رفتاري مبتني بر خودياري
تضمين بقا هدف اصلي دولتها در سيستم بينالمللي است؛ زيرا، دولتها تهديدهاي بالقوهاي عليه يكديگر محسوب ميشوند. به ويژه در شرايطي كه اقتدار والاتري براي تامين امنيت دولتها در هنگام خطر وجود ندارد. بدين ترتيب، دولتها نميتوانند براي امنيتشان به ديگران وابسته باشند و هر دولتي به تنهايي آسيبپذير خواهد بود؛ از اين رو، هدف آن دولت فراهم آوردن امنيت براي خود است. در سياستهاي بينالمللي، خداوند به آناني كمك ميكند كه آنان نيز به خود ياري برسانند.3 دولتهايي كه براي حمايت از خود فعاليت ميكنند، تقريبا هميشه منطبق با منافع خود و نه در تبعيت از پيوند منافع خود به منافع ديگر دولتها يا به اصطلاح منافع جامعه بينالملل رفتار ميكنند؛ زيرا خودخواه بودن، اصلي ضروري براي خودياري محسوب ميشود.
3)الگوي رفتاري به حداكثر رساندن قدرت
با فهم نيات غايي ديگر دولتها و آگاهي از اينكه آنها براساس خود ياري فعاليت ميكنند، دولتها به اين نكته پيميبرند كه تبديل شدن به قدرتمندترين دولت در سيستم، بهترين روش تامين بقاست. اگر يك دولت نسبت به رقباي بالقوهاش قدرتمندتر باشد، احتمال اينكه رقبا به او حمله و بقايش را تهديد كنند، بسيار كم خواهد بود. دولتهاي ضعيفتر به مبارزه با دولت قدرتمندتر تمايل نخواهند داشت؛ زيرا، در اين صورت، بايد هزينههاي شكست نظامي را متحمل شوند؛ از اين رو، فاصله بيشتر دو دولت از نظر قدرت، باعث ميشود كه دولت ضعيفتر نيتي براي حمله به دولت قويتر نداشته باشد، اما بهترين شرايط در سيستم، زماني است كه يك دولت به قدرت هژمون تبديل شود، همان طور كه امانوئل كانت ميگويد: «آرزوي هر دولت يا حكمران آن، اين است كه به شرايطي از صلح دايمي با تسلط بر تمامي جهاني نائل آيد كه اگر البته، امكان داشت، بقا تضمين شده بود».
از نظر رئاليستهاي تهاجمي، دولتها به چگونگي توزيع قدرت ميان خودشان توجه ويژهاي دارند؛ بنابراين، آنها تلاش ويژهاي را براي به حداكثر رساندن سهشان از قدرت جهاني به كار ميبندند، به ويژه به دنبال فرصتهايي هستند تا بتوانند با به دست آوردن افزايش بيشتر قدرت در مقابل رقباي احتمالي خود به موازنه دست بيابند. دولتها از طيف گوناگوني از ابزارها، مانند ابزارهاي اقتصادي، ديپلماتيك و نظامي براي تغيير موازنه قوا در راستاي منافع خود استفاده ميكنند؛ زيرا، بهره يك دولت از قدرت با شكست دولت ديگر همراه است. قدرتهاي بزرگ تمايل دارند تا قانون بازي با حاصل جمع صفر در مواجهه با يكديگر حاكم باشد، حتي اگر يك قدرت بزرگ نسبت به رقباي خود به برتري نظامي دست يابد، همچنان، تلاش براي افزايش قدرت خود را ادامه خواهد داد؛ از اين رو، تداوم و تعقيب قدرت، تنها زماني متوقف ميشود كه هژموني تحقق يابد.
از نظر رئاليستهاي تهاجمي، اينكه يك قدرت بزرگ جهاني با تسلط بر سيستم نيز ميتواند احساس امنيت كند به دو دليل قانعكننده نيست:
1) تعيين ميزان قدرت لازم براي احساس امنيت يك دولت در مقابل رقبايش بسيار دشوار است.
2) تعيين اينكه چه مقدار قدرت كافي است، به ويژه زماني دشوار ميشود كه قدرتهاي بزرگ مسئله چگونگي تقسيم و توزيع قدرت بين خود را براي ده يا بيست سال آينده در نظر بگيرند. مشكل تعيين ميزان قدرت لازم، قدرتهاي بزرگ را به اين نتيجه ميرساند كه بهترين راه براي تامين امنيتشان رسيدن و كسب هژموني در حال حاضر است، حتي اگر يك قدرت بزرگ نتواند به نقش هژمون برسد، تهاجمي رفتار خواهد كرد تا بدين ترتيب، تا حد امكان قدرت فراواني را انباشته كند. به عبارت ديگر، دولتها تا زماني كه كاملا بر سيستم مسلط نشوند، به قدرتهاي طرفدار حفظ وضع موجود تبديل نميشوند.17
هژموني همراه با بالاترين سطح امنيت: امنيت مطلق!
محيط آنارشي و عدم اطمينان نسبت به نيات و اهداف دولتها سطح فزايندهاي از ترس را در آنها موجب ميشود و آنان را به سمت رفتارهاي مبتني بر به حداكثر رساندن قدرت هدايت ميكند.18
ميرشايمر براساس ديدگاه رئاليسم تهاجمي خود معتقد است قدرتهاي بزرگ هميشه براي افزايش قدرت در كشاكش هستند. بحث اساسي او بر اين ايده استوار است كه در يك جهان آنارشي، دولت – ملتهاي داراي حاكميت، هر دولت بزرگ ميكوشد تا تحت شرايط گوناگون، حداكثر ميزان قدرت ممكن را به دست آورد. هر چند ممكن است اين منازعه و مشاجره براي قدرت در مقاطعي كاهش يابد، اما اين به معناي پايان يافتن آن براي هميشه نيست؛ زيرا، هدف اوليه هر قدرت بزرگ بقاست و به موازات آن، در صورتي كه يك كشور قدرت بيشتر كسب كند، شانس بقاي خود را افزايش داده است. طبق نظر ميرشايمر، تنها كشوري قدرت بيشتري به دست ميآورد كه به موقعيت هژموني جهاني رسيده باشد.
از نظر او، هژمون دولتي است كه به حدي قدرتمند باشد كه بر ديگر دولتها مسلط شود و هيچ دولت ديگري توانايي مالي – نظامي براي فراهم كردن يك مبارزه جدي عليه او را نداشته باشد؛ بنابراين، هژمون، تنها قدرت بزرگ سيستم است.19 هژمون قدرت نظامي خويش را به كار ميگيرد تا اراده خود را به جهان تحميل كند.20 جك اسنايدر، كه از باورهاي فكري به آموزههاي مكتب رئاليسم تهاجمي تعلق دارد، چنين قدرتي را امپراتور مينامد؛ چرا كه «امپراتور دولت قدرتمندي است كه از زور براي گسترش نفوذش در گستره گيتي استفاده ميكند، حتي اگر هزينههاي گسترش چنين اقدامي مخالفتهايي را موجب شود».21
بنابراين، از ديدگاه رئاليستهاي تهاجمي، تبديل شدن به يك هژمون جهاني پاياني بر رقابتهاي امنيتي در يك محيط آنارشي خواهد بود و در آن صورت، امنيت مطلق براي يك هژمون فراهم خواهد شد. همچنين، امنيت مطلق به منزله بالاترين سطح امنيت براي يك قدرت هژمون خط پايان بر آنارشي جهان و آغازي براي حكومت سلسله مراتبي يك هژمون جهان خواهد بود. از نظر ميرشايمر، اگر يك دولت بتواند موقعيت هژمون جهاني را به دست آورد، سيستم بينالمللي از آنارشيك به سمت سلسله مراتبي تغيير خواهد يافت.
در يك جهان آنارشي، كه رقابتهاي امنيتي تحت تاثير مولفههاي آنارشي است، تنها قدرتي كه توانايي هژمون شدن را داشته باشد، به منظور پايان دادن به اين رقابتهاي امنيتي و رسيدن به امنيت مطلق خود را در وضعيت يك قدرت تجديدنظر طلب قرار خواهد داد. هنري كيسينجر در توصيف رفتارهاي چنين قدرتي معتقد است: «ويژگي متمايزكننده يك قدرت انقلابي (قدرتي - كه خواهان تغيير وضع موجود است) اين نيست كه احساس ترس و تهديد كند؛ چرا كه چنين احساسي در روابط بينالمللي كه بر دولتهاي حاكميتدار مبتني ميباشد، ذاتي و طبيعي به نظر ميرسد، بلكه به اين دليل است كه هيچ كس نميتواند امنيت او را در برابر تهديد ديگر دولتها تضمين كند.
در تنيجه، فقط امنيت مطلق (خنثي كردن مخالفان) به عنوان ضمانت كافي مورد توجه قرار ميگيرد؛ از اين رو، آرزوي يك قدرت براي امنيت مطلق به معناي ناامني مطلق براي ديگران است. بدين ترتيب، از آنجا كه امنيت مطلق براي يك قدرت به معناي ناامني مطلق براي ديگران است، چنين تلقياي نميتواند بخشي از يك راه حل مشروع در حوزه مسائل امنيتي به شمار رود. اين تلقي، تنها با استفاده از راهبرد غلبه و سلطه يك قدرت بر ديگر قدرتهاي موجود امكانپذير است«.22
به طور كلي، از نظر ميرشايمر، رقابتهاي امنيتي بين قدرتهاي بزرگ هميشه وجود خواهد داشت و منطق اين رقابتها بيشتر براساس ترس و در راستاي كسب قدرت بيشتر براي دستيابي به قدرت مطلق خواهد بود. البته، بهترين ايدهآل براي قدرتها كسب هژموني جهاني ميباشد؛ چرا كه در آن صورت، رقابتهاي امنيتي پايان خواهد پذيرفت و يك هژمون به يك مرحله امنيت مطلق خواهد رسيد، بنابراين به نظر وي، تا زماني كه سيستم بينالمللي بر آنارشي مبتني باشد، منتظر پيدايش صلح واقعي و صلح جهاني بين دولتها بود و هيچ الگوي خاصي را بر روابط قدرتهاي بزرگ حاكم كرد، چرا كه بهترين الگويي كه تا كنون با نام الگوي موازنه قوا مطرح شده است، در ذات خود، به گونهاي بيثباتي و عدم موازنه را به همراه دارد؛ زيرا، قدرتهاي بزرگ همواره، عليه يكديگر موازنه برقرار و بيثباتي را تشديد ميكنند. به نظر ميرشايمر، اگر همواره موازنه وجود نداشته باشد، اين اتحادها و ائتلافهاي مقطعي بين قدرتهاي بزرگ عليه يك دشمن مشترك فقط خواهند توانست در كوتاه مدت، صلح را برقرار كنند، پايان رقابتهاي امنيتي بين قدرتهاي بزرگ، تنها با شكلگيري هژموني جهاني، براي يك قدرت بزرگ امكانپذير خواهد بود.
بررسي مقايسهاي گرايشهاي رئاليسم، رئاليسم تهاجمي، رئاليسم فطري و رئاليسم تدافعي
ميرشايمر مباني رئاليستي انديشههاي خودرا بر پايه مفروضات بنيادين رئاليسم استوار كرده است. وي از اين نظر، مباني فكري خود را به حلقههاي اصلي مكتب و آموزههاي رئاليسم متصل پيوند زده است. به نظر وي، نگرش رئاليستها نسبت به روابط بينالملل بر سه اعتقاد بنيادين مبتني است:
1) رئاليستها دولتها را بازيگران اصلي در سياستهاي جهاني تلقي ميكنند و اساسا، بر قدرتهاي بزرگ تمركز دارند. از آنجا كه دولتهاي بزرگ در سياستهاي بينالمللي حاكم هستند و آنها را شكل ميدهند، وقوع جنگها را موجب ميشوند.
2) رئاليستها معتقدند كه رفتار قدرتهاي بزرگ به ميزان فراواني در مقايسه با ويژگيهاي داخلي از محيط خارجي خود تاثير بيشتري ميپذيرد، چرا كه اين ساختار سيستم بينالمللي است كه به ميزان زيادي سياست خارجي دولتها را شكل ميدهد. رئاليستها تمايل ندارند و بين دولتهاي خوب و بد تفاوت قائل شوند؛ زيرا، تمامي قدرتهاي بزرگ براساس اين منطق عمل ميكنند و به سيستم سياسي – فرهنگي دولتهاي مقابل يا اينكه چه كسي حكومت ميكند، توجهي ندارند؛ بنابراين، اعتقاد به چنين تفاوتي بسيار مشكل است. در مجموع، قدرتهاي بزرگ مانند توپهاي بيلياردي هستند كه تنها اندازههاي آنها با يكديگر متفاوت است.
3) رئاليستها به اين جمعبندي رسيدهاند كه دولتها براي كسب قدرت يا افزايش آن با يكديگر رقابت ميكنند. اين چنين رقابتهايي گاهي شركت در جنگ را ضروري ميكند.
از نظر ميرشايمر، رئاليستها زماني كه به عرصه سياستهاي بينالمللي وارد ميشوند، بسيار بدبين ميگردند، چرا كه آنان معتقدند به وجود آوردن يك جهان صلحآميز هميشه آرزوي بشريت بوده و همچنان نيز خواهد بود و راه آساني براي فرار از جنگها و رقابتهاي امنيتي در سراسر جهان وجود ندارد. هر چند خلق يك جهان صلحآميز يقينا، ايده جذابي است، اما عملي نيست، رئاليسم، همان گونه كه كار(3) يادآور ميشود، به اين ميل گرايش دارد تا بر قدرت مقاومتناپذير نيروهاي موجود و ويژگي اجتنابناپذير گرايشهاي موجود تاكيد و بر اين موضوع اصرار كند كه والاترين سطح خردمندي در پذيرش و تطبيق يك فرد با اين نيروها و گرايشها نهفته است.23
از نظر ميرشايمر، تئوريهاي رئاليستي فراواني وجود دارند كه به جنبههاي متفاوتي از قدرت برخورد كنند، اما دو دسته از اين تئوريها هستند كه فراتر از ديگر تئوريها قرار دارند. در واقع، از نظر وي، بيشتر مكاتب رئاليستي در صدد پاسخ به اين دو پرسش برنيامدهاند كه چرا دولتها براي قدرت با يكديگر رقابت ميكنند يا چه سطحي از قدرت ميتواند دولتها را قانع و ارضا كند؟ اما از نظر وي، تنها دو مكتب رئاليسم فطري و رئاليسم تدافعي به اين مهم پرداختهاند.
از نظر ميرشايمر، رئاليسم فطري، كه به رئاليسم كلاسيك شهرت دارد؛ بر اين فرض ساده استوار است كه دولتها از سوي افراد انساني هدايت و رهبري ميشوند و آنان ميل به قدرت را از بدو تولد دارا ميباشند؛ از اين روست كه دولتها ولع سيريناپذيري براي كسب يا به قول مورگنتا، خواهش نامحدود براي كسب قدرت دارند. در نتيجه، انسانها هميشه به دنبال فرصتهايياند تا به ديگر دولتها حمله و بر آنها غلبه كنند. بر همين اساس، در تئوري مورگنتا، عرصهاي براي محافظهكاري و ميل به حفظ وضع موجود وجود ندارد.
رئاليسم طبع بشري، آنارشي بينالمللي را به منزله دليل و علتي براي نگراني دولتها از يكديگر در فضاي موازنه قدرت به رسميت ميشناسد، اما از الزامات ساختاري، به منزله علت ثانويه شكلدهنده رفتار دولتها ياد ميكند. به اعتقاد ميرشايمر، والتز بر خلاف مورگنتا، اين طور فرض نميكند كه قدرتهاي بزرگ به دليل آنكه خواستار كسب قدرتاند، ذاتا تهاجمي هستند، بلكه وي با اين فرض بحث خود را آغاز ميكند كه هدف دولتها تضمين بقاست و آنها بيش از هر چيزي به دنبال امنيت هستند. از نظر وي، آنارشي دولتهايي را كه جوياي امنيت هستند. وا ميدارد تا براي كسب قدرت با يكديگر رقابت كنند؛ چرا كه قدرت بهترين ابزار براي حفظ بقاست. در واقع، آنارشي همان نقشي را كه فطرت بشري به عنوان علت اصلي رقابتهاي امنيتي در تئوري مورگنتا برعهده دارد، در تئوري والتز ايفا ميكند.24
جدول تئوريهاي اصلي رئاليسم
گرايشات موضوعات |
رئاليسم فطري |
رئاليسم تدافعي |
رئاليسم تهاجمي |
علل رقابت دولتها براي قدرت |
خواهش قدرت براي دولتها ذاتي است |
ساختار سيستم بينالملل |
ساختار سيستم بينالملل |
دولتها چه مقداري قدرت ميخواهند |
هر آن قدر كه بتوانند دولتها قدرت نسبي خود را به حداكثر ميرسانند تا اينكه به هدف غايي خود، يعني تبديل شدن به يك هژمون نائل آيند |
بيشتر از آنچه آنها دارند نميتوانند كسب كنند. دولتها تمركز اصليشان بر حفظ موازنه قدرت است |
هر آن قدر كه آنها بتوانند دولتها قدرت نسبي خود را به حداكثر ميرسانند تا اينكه به هدف غايي خود، يعني تبديل شدن به يك هژمون نائل آيند |
رئاليسم تهاجمي و رئاليسم فطرت بشري
هم رئاليسم تهاجمي و هم رئاليسم فطري قدرتهاي بزرگ را به منزله جويندگان سرسخت و مصمم قدرت به تصوير ميكشند. تفاوت اصلي بين اين دو برداشت در اين است كه رئاليسم تهاجمي، ادعاي مورگنتا را مبني بر اينكه دولتها طبيعتا، شخصيتي از نوع الف دارند، رد ميكند و در مقابل، معتقدند كه سيستم بينالمللي، قدرتهاي بزرگ را مجبور ميكند تا قدرت نسبيشان را به اين دليل كه مناسبترين راه به حداكثر رساندن امنيت آنهاست، به حداكثر برسانند، يعني بقا ريشه اصلي رفتار تجاوزكارانه است. قدرتهاي بزرگ تجاوز ميكنند، نه به اين دليل كه بخواهند اين گونه رفتار كنند يا راه مخفيانهاي را براي تسلط بر ديگران بپيمايند، بلكه بيشتر به اين دليل كه هر شرايطي كه خواستار به حداكثر رساندن شانس بقاي خود ميباشند، بايد قدرت بيشتري را به دست آورند.25
رئاليسم تهاجمي و رئاليسم تدافعي
تئوري رئاليسم تهاجمي ميرشايمر يك تئوري ساختاري در مورد سياستهاي بينالمللي است. هر چند وي در تحليل چگونگي رفتار قدرتهاي بزرگ، مانند پدران رئاليست خود، از جمله هانس مورگنتا و كنت والتز رفتار ميكند، اما تئوري وي از نظر فكري به نيكلاس اسپايمكن از ديگر متفكران رئاليسم نزديكتر است؛ چرا كه او مانند ميرشايمر بر وضعيت آنارشي روابط بينالملل و منازعه پايانناپذير بين دولت – ملتها براي سلطه و بقاي جهاني تاكيد كرده است. رئاليسم تهاجمي از نظر مفاهيم بنيادين با رئاليسم تدافعي اشتراك و افتراقات متعددي دارد كه مهمترين آنها بدين شرح است:
وجوه اشتراك
الف) آنارشي و رقابتهاي امنيتي، پيش در آمدي بر عدم همكاري بين قدرتهاي بزرگ
هر دو مكتب به آنارشي به منزله سنگ بناي اصلي سياستهاي بينالمللي و شالوده رقابتهاي امنيتي بين قدرتهاي به ويژه ميان قدرتهاي بزرگ اعتقاد دارند. از نظر رئاليستهاي تدافعي، آنارشي بدين معناست كه اقتدار فراملي و برتري وجود ندارد كه بتواند توافقات بين دولتها را تحكيم بخشد؛ از اين رو، سياستهاي بينالمللي در راس خود مسئله خود ياري را موجب ميشود. هيچ دولتي نميتواند انتظار داشته باشد كه دولتهاي ديگر او را ياري كنند؛ چرا كه در سيستمي قرار دارند كه دولتها، تنها انديشه ياري و برآوردن اهداف خويش را در سر ميپرورانند. اين فرض از آنارشي مانند اين است كه بگوييم سياستهاي بينالمللي مانند يك بازي رقابتي صورت ميگيرند. در اين بازيها، تعهدات و وعدههاي بازيگران محكم و قوي نيست و قرادادها به جاي يك اقتدار خارجي، براساس منافع فردي تقويت ميشوند و به اجرا در ميآيند.
در واقع، طبق نظريات رئاليستهاي تدافعي، از آنجا كه آنارشي در سيستم بينالمللي وجود دارد، نميتوان همكاري بين دولتها را شاهد بود. از نظر كنت والتز، همكاري نكردن دولتها در سيستم بينالمللي با يكديگر دو علت عمده دارد كه عبارتاند از:
1) در يك سيستم خودياري، هر واحد و كارگزاري سهمي از تلاشهايش از سيستم بينالمللي را نه در راستاي پيشبرد اهداف خود، بلكه براي فراهم آوردن ابزارهايي اختصاص ميدهد كه بتواند از خود در برابر ديگران حمايت و حفاظت كند. كنت والتز با مسلم دانستن بهرهمندي از سودهاي ناشي از همكاري بين دولتها، تنها عزيمتي را از همكاري به سمت اقدامات غير همكاريجويانه ترسيم ميكند و معتقد است: «در شرايطي كه دولتها با امكان همكاري براي رسيدن به سودهاي دو جانبه روبهرو ميشوند، دولتهايي كه احساس ناامني ميكنند، بايد بپرسند كه سودها چگونه تقسيم خواهند شد؟ آنها نميپرسند كه آيا هر دو سود ميبريم؟ بلكه ميگويند چه كسي بيشتر سود خواهد برد؟ اگر يك سود مورد انتظار تقسيم شود، ممكن است يك دولت، سود به دست نيامده را دست آويز قرار دهد و سياستي را براي تخريب و آسيب رساندن به ديگران اتخاذ كند، حتي اميد سودهاي مطلق فراوان براي دو طرف، به معناي همكاري مشخص دولتها نيست؛ زيرا آنها از بهرهبرداري طرفهاي مقابل از تواناييهاي جديد خود ميترسند؛ بنابراين، شرايط ناامني – دست كم، عدم قطعيت و اطمينان دو طرف از مقاصد و اقدامات احتمالي آتي طرف ديگر – باعث ميشود تا همكاري صورت نگيرد«.26
2) دليل ديگر عدم همكاري دولتها از نظر والتز، عبارت است از اينكه يك دولت نگران آن است كه تدريجا و در فرآيند اقدامات همكاريجويانه و تبادل كالاها و خدمات، به دولت يا دولتهاي ديگر وابستگي پيدا كند؛ بنابراين، براي پرهيز از چنين وضعيتي، بيشتر به فكر مراقبت از خود خواهد بود. از نظر كنت والتز، در يك سيستم خودياري، ملاحظات امنيتي سودهاي اقتصادي را تابع منافع سياسي قرار ميدهد و الزامات ساختاري سبب ميشود تا دولتهاي به دنبال حفظ خودمختاريشان باشند.27
واقعگرايان تهاجمي نيز معتقدند: «از آنجا كه امنيت و بقا هرگز در سيستم بينالمللي تامين نميشود، دولتها خواهان حداكثر امنيت با افزايش نسبي قدرت خود هستند، البته، افزايشي كه سود آن از هزينهاش بيشتر باشد. همان طور كه برخي از آنان معتقدند برتري نظامي برخي از كشورها در مقايسه با ديگران به معناي امنيت بيشتر آنها خواهد بود. زماني كه كشورها با تهديدهاي مشخصي روبهرو ميشوند براي افزايش قدرت نسبي خود به توسعهطلبي و مسابقه تسليحاتي با يكديگر ميپردازند، حتي در نبود تهديدهاي خاص نيز، خواهان افزايش قدرت و نفوذ خود هستند؛ چرا كه از تهديدهاي آينده بيخبرند، بنابراين، در صورت دستيابي به فرصت مناسب، به افزايش قدرت نسبي اقدام ميكنند و خواهان بهرهگيري پايدار از چنين فرصتي هستند.
در حقيقت دستيابي به حداكثر امنيت از طريق به حداكثر رساندن قدرت نسبي پاسخ عقلايي به وضعيت آنارشي خواهد بود». اين گروه معتقدند كه دولتها، نه تنها در مورد امكان همكاري در ميان خود، بلكه از نحوه توزيع دستاوردهاي ناشي از همكاري به منزله مهمترين موضوع نيز نگراناند. اگر همكاري دستاورد بيشتري را براي بقا به دنبال داشته باشد، امنيت آنها افزايش خواهد يافت. در چنين شرايطي، همكاري امر مطلوبي محسوب نميشود. بايد يادآور شد كه مسائل مربوط به دستاوردهاي نسبي بيشتر در حوزه امنيت مطرحاند تا ديگر موارد. در نتيجه همكاري امنيتي از همكاري در ديگر حوزهها بسيار مشكلتر خواهد بود.28
استدلال ديگر به خدعه و فريب و در نتيجه، ترس دولتها از درگير شدن در موضوع همكاري مربوط است؛ زيرا، در وضعيت آنارشي، در صورتي كه منافع اساسي كشورها مطرح باشد، اين امكان وجود دارد كه آنها به خدعه و فريب متوسل شوند. اين گروه بر خطرهاي ناشي از فريب تاكيد ميكنند و نشان ميدهند كه اين موضوع، به ويژه در حوزه امنيت مانع از ايجاد همكاري خواهد بود.29
بنابراين، مشاهده ميشود كه از نظر هر دو مكتب رئاليسم تهاجمي و تدافعي، شاكله اصلي سياستهاي بينالمللي را آنارشي پديد ميآورد. اصولا رقابت امنيتي، ترس و وحشت زيادي را در بين دولتها موجب ميشود و در نتيجه، همكاري بين دولتها تا سطح در خور توجهي كاهش مييابد.
ب) امنيت والاترين هدف
دومين وجه مشترك دو ديدگاه رئاليستي تهاجمي و تدافعي در اعتقاد نسبت به امنيت به مثابه بالاترين هدف يك دولت است. به اعتقاد كنت والتز، «در آنارشي، امنيت والاترين هدف است. اگر بقاي دولتي تضمين شود، در آن صورت خواهد توانست اهداف ديگر خود مانند سود، قدرت و.... را دنبال كند؛ چرا كه قدرت يك ابزار است، نه يك هدف». از اين رو، وي معتقد است: «در يك محيط آنارشي، دولتها امنيت را فراتر و در راس ديگر امور جستوجو ميكنند».30 از نظر رئاليستهاي تدافعي، برتري امنيت نسبت به اهداف ديگر موجب ميشود تا دولتها حاضر نباشند امنيت خود را براي رسيدن به ديگر سودها ناديده بگيرند. بدين ترتيب، ارزشهاي ديگر، تنها زماني دنبال ميشوند كه امنيت تضمين شود. اين فرض قابليت پيشبيني در خورد توجهي را فراهم ميآورد. در صورتي كه امور بينالمللي در واقعيت اين فرصتها را شامل شود، هر دولتي بازيگر نقشي است كه از طريق نيازهاي امنيتي و جايگاه آن در توزيع قدرت بين دولتها ديكته ميشود.31
وجوه افتراق
الف) نگرش به قدرت به ميزان آن
در حالي كه رئاليستهاي تدافعي به قدرت، نه به منزله يك هدف، بلكه به مثابه ابزاري براي حفظ امنيت نگاه ميكنند، رئاليستهاي تهاجمي، از جمله ميرشايمر، قدرت را يك هدف تلقي ميكنند و اصولا هدف اساسي قدرتهاي بزرگ را كسب قدرت بيشتر ميدانند. مكتب رئاليسم تدافعي بر عوامل ساختاري در سطح سيستم بينالمللي بسيار تاكيد ميكند. به اعتقاد بري بوزان، والتز بر تاثير الزامات و محركهاي سيستمي به طور كلي بر رفتار تمامي دولتها و بر رفتار سيستم به طور كلي تاكيد فراوان دارد. انديشمندان سياست قدرت بر چگونگي تركيب اين الزامات و محركهاي عمومي با شرايط منحصر به فرد دولتها به طور انفرادي، كه آنها را به سوي سياستهاي نظامي و خارجي معين و مخصوصي هدايت ميكند تاكيد دارند.32
از ديد رئاليستهاي تدافعي، عوامل ساختاري در سطح سيستم بينالملل عامل و مانع مهمي براي گرايشهاي امنيتي دولتها فراهم ميكند؛ چرا كه اگر دولتها انديشه تغيير و تحول و رسيدن به ميزان بالاي امنيت در سطح سيستم را اجرا كنند، مخالتهاي سيستمي از جانب ديگر قدرتها عليه آنها به جريان خواهد افتاد. در اين زمينه، ميرشايمر با انتقاد از رئاليستهاي تدافعي معتقد است: «بعضي از رئاليستهاي تدافعي بحث ميكنند كه محدوديتهاي سيستم بينالمللي آن قدر قدرتمند هستند كه پيروزي و غلبه براي يك دولت را ناممكن كنند؛ از اين رو، جهان بايد فقط با قدرتهاي طرفدار حفظ وضع موجود شناخته شود».33
از نظر رئاليستهاي تدافعي، فرض اينكه دولتها به دنبال به حداكثر رساندن امنيت خود هستند، هميشه محدوديتهاي ساختارياي را موجب ميشود كه دولتها را در رسيدن به آن هدف ياري نميكند؛34 بنابراين، از نظر رئاليستهاي تدافعي، احتمال از دست دادن امنيت در شرايط آنارشي از يكسو و مخالفت ديگر قدرتها در قالب شكل دادن موازنه عليه آن كشور باعث ميشود تا دولتها تمايلات قدرت فزاينده خود را كنار نهند و به ميزان موجود، اكتفا و سياستهاي حفظ وضع موجود را دنبال كنند. از اين رهگذر، قدرت نميتواند يك هدف محسوب شود؛ چرا كه اهداف قدرتزا به دليل موانع ساختاري عقيم خواهند ماند؛ بنابراين، قدرت به وسيلهاي براي دفاع از يك قدرت تبديل خواهد شد؛ نكتهاي كه نگرش رئاليستي ساختاري مبين آن است.
اما تئوريهاي رئاليستي تهاجمي به ويژه تئوري ميرشايمر هر چند با تاكيد بر نقش قدرتهاي بزرگ در سيستم بينالمللي، عرصه و زمينه مشتركي را براي تئوريهاي رئاليستي تدافعي فراهم ميآورند، اما هنگام پاسخ بدين پرسش كه دولتها چقدر قدرت ميخواهند؟ راه خود را از رئاليسم تدافعي جد ميكنند. از نظر رئاليستهاي دفاعي، ساختار بينالمللي انگيزه و محرك اندكي را براي دولتها فراهم ميآورد تا ابزارهاي بيشتري را براي كسب قدرت جست وجو كنند.
در عوض، ساختار بينالملل دولتها را به حفظ تعادل و موازنه قدرت موجود سوق ميدهد از نظر آنان، حفظ قدرت به جاي افزايش آن، هدف اصلي دولتهاست، اما رئاليسم تهاجمي معتقد است قدرتهاي طرفدار وضع موجود در سياستهاي جهاني به ندرت پيدا ميشوند؛ زيرا، سيستم بينالمللي محركهاي قدرتمندي را براي دولتهايي كه به دنبال فرصتهاي هستند تا قدرت بيشتري نسبت به ساير رقباي خود كسب كنند، فراهم ميآورند و برخي از قدرتها از چنين شرايطي بهره كافي خواهند برد. اگر سودهاي به دست آمده از هزينهها بيشتر باشد، از نظر برخي از رئاليستهاي تدافعي، در اثر الزامات بسيار قوي سيستم بينالمللي، به ندرت، تهاجم با موفقيت همراه خواهد بود و قدرت مهاجم در پايان مجازات و تنبيه ميشود. اين الزامات عبارتاند از:
1) دولتهاي تهديد شده عليه متجاوز موازنه ايجاد ميكنند.
2) موازنه دفاعي – هجومي، كه معمولا براي دفاع شكل ميگيرد و پيروزي را عملا با مشكل روبهرو ميكند.35
بنابراين، از نظر رئاليستهاي تدافعي، قدرتهاي بزرگ بايد موازنه قدرت موجود را بپذيرند و سعي نكنند تا از طريق زور، آن را تغيير دهند، اما رئاليستهاي تهاجمي و در صدر آنها، ميرشايمر معتقدند كه به رغم الزامات سيستم بينالمللي، سوابق تاريخي نشان داده است كه انگيزههاي تهاجمي گاهي موفق و گاهي ناموفق بودهاند. پرسش اصلي براي قدرت استراتژكي كه ميكوشد تا قدرت خود را به حداكثر برساند اين است كه چه زماني [انگيزههاي تهاجمي خود را] آغاز كند و چه زماني آن را پايان دهد؟ بنابراين، از نظر وي، انگيزههاي تهاجمي در عمل موفقيتآميز است.36 به بيان ديگر، اين تفاوت را ميتوان چنين تعريف كرد: «رئاليستهاي تهاجمي معتقدند آنارشي موجب به حداكثر رساندن قدرت نسبي ميشود.
دولتها زماني منافعشان را در خارج توسعه و گسترش خواهند داد كه برداشت تصميمگيرندگان مركزي از افزايش قدرت نسبي خود حكايت داشته باشد. تواناييهاي نسبي به ميزان فراواني نيات دولتها را شكل ميدهد و اتصال بين الزامات سيستمي و استمرار سياست خارجي دولتها ارتباط نسبتا مستقيمي است، اما برخلاف رئاليستهاي تهاجمي، رئاليستهاي تدافعي معتقدند كه آنارشي هميشه محركهايي را براي به حداكثر رسانيدن قدرت فراهم نميآورد. اغلب اوقات، سياستهاي خارجي معتدل بهترين راه تامين امنيت هستند از اين رو، ارتباط بين محركهاي سيستمي و گزينههاي سياست خارجي يك دولت اغلب غير مستقيم، پيچيده و بحث برانگيزه است».37
ب) دولتهاي تجديد نظرطلب
به دنبال چنين شرايطي درباره نگرشهاي رئاليستهاي تدافعي، ميل به حفظ وضع موجود باعث ميشود تا تغيير وضع موجود در دستگاه منطق فكري دولتها جايگاهي نداشته باشد. يكي از انتقاداتي كه نسبت به رئاليسم تدافعي مطرح ميشود، اين است كه در نگرش رئاليسم تدافعي، دولتهاي تجديدنظرطلب يا به عبارتي، دولتهاي جاهطلب وجود خارجي نداشته باشند به عبارت ديگر، تاكيد فراوان رئاليستهاي تدافعي بر تاثير روزافزون عوامل ساختاري در سيستم بينالملل و تلاش دولتها براي فراهم آوردن موازنه قوا در روابط بينالملل، انگيزههاي فردي دولتها را در فراهم كردن محيط جديد در سيستم بينالمللي از بين ميبرد،38 اما برخلاف ديدگاههاي رئاليسم تدافعي، رئاليسم تهاجمي ميرشايمر تئوري خود را برپايه بنيان نهاده است كه قدرتهاي بزرگ با ميل به تغيير و تحول در سيستم موجود در قالب انگيزههاي تجديدنظرطلبانه ناشي از توزيع قدرت جهاني و به حداكثر رساندن سهم خود را آن، بنيان گرايشهاي تجديد نظرطلبانه را پايهريزي ميكنند تا جايي كه ميرشايمر نيات و مقاصدي مانند اين را شرورانه ميداند.
جمعبندي:
رئاليسم تهاجمي كه از انشعابات گرايش سياست قدرت، يعني رئاليسم سياسي است، نقطه آغاز مباحث گفتماني خود را بر گرايشهاي تهاجمي، نيات تجديد نظرطلبانه قدرتها، به ويژه قدرتهاي بزرگ در سطح سيستم بينالمللي قرار داده است و با تاكيد بر شرايط آنارشي در محيط بينالمللي معتقد است كه آنارشي رقابت دايمي قدرت بين قدرتهاي بزرگ را به ارمغان ميآورد. از اين نظر، سيستم بينالمللي همراه رقابتهاي امنيتي بين قدرتهاي بزرگ را شاهد خواهد بود كه البته، زماني به نقطه پايان آن ميرسيم كه يك قدرت بزرگ با تواناييهاي نسبتا بالاتر از ساير رقبا، توانايي تبديل شدن به يك هژموني جهاني را از خود نمايان كند.
در چنين شرايطي رسيدن آن قدرت بزرگ به امنيت مطلق را شاهد خواهيم بود؛ از اين رو، براساس آموزههاي ميرشايمر، هر قدت بزرگي كه بخواهد اين فرآيند را طي كند و به مرحله هژمون جهاني، يعني به امنيت مطلق برسد، نخست، بايد به همراه انگيزهها و گرايشهاي تجديد نظرطلبانه در استراتژيهاي كلان جهانياش، توزيع قدرت جهاني را به نفع خود متحول كند؛ بنابراين، بين مراحل مقاصد تجديدنظرطلبانه، گرايشهاي تهاجمي، تغيير توزيع قدرت جهاني، حركت به سمت هژمون جهاني و دستيابي به اهداف مطلق، رابطه مسلسلوار و پيوستهاي وجود خواهد داشت. از نظر ميرشايمر، شرايط ايدهآل براي هر قدرت بزرگ، تنها تبديل شدن به هژمون جهاني است كه در آن صورت، چنين دولتي از الگوي رفتار خارجي تغيير وضع موجود به سمت حفظ وضع موجود، تغيير جهت خواهد داد و به سمت تقويت در خورد توجه براي حفظ قدرت موجود حركت خواهد كرد.
ش.د820457ف