(روزنامه شرق ـ 1395/11/02 ـ شماره 2079 ـ صفحه 12)
بازنمایی پسافاشیستی از دشمن مشغول بازتولید همان پارادایم نژادی قدیمی است: «تروریست اسلامی»، مثل «بولشویک یهودی» اغلب با تأکید بر خصیصههای فیزیکی تصویر میشود که تأکید میکند او «دیگری» است. با این حال بلندپروازیهای فکری پسافاشیسم تا حد زیادی کمرنگ شدهاند. در حال حاضر چیزی مشابه فرانسه یهودی(۱) از «ادوئار درومون» یا بنیانهای قرن نوزدهم(۲) از «هوستون استوارت چمبرلین» یا رسالههای «هانس گانتر» یا «آندره زیگفرید» پیرامون انسانشناسی نژادی نمیبینیم. بیگانههراسی جدید تاکنون نویسندگانی مانند «لیون بلوی»، «لوئیس فردیناند سلین» و «پیر دریو لاروشل» نیافریده است، چه رسد به امثال فیلسوفانی مانند «مارتین هایدگر» و «کارل اشمیت». آثار ادبی شایان ذکری هم میدان فرهنگی دوران پسافاشیسم را تغذیه نکردهاند؛ شاید مهمترین جلوه آن رمان تسلیم از «میشل ولبک» باشد که نشان میداد فرانسه، سال ۲۰۲۲ به یک جمهوری اسلامی تبدیل میشود و کارزار گستردهای برای جلب توجه رسانهها راه انداخت. بسیاری از چهرههای سیاسی و فکری، کانالهای تلویزیونی و مجلات عامهپسند که مطمئناً فاشیست نیستند سهم شگرفی در خلق این میدان فرهنگی داشتهاند. میتوانیم آن گفته مشهور «ژاک شیراک» در سال ۱۹۹۱ پیرامون «صدا و بو»ی ساختمانهای محل اقامت مهاجران مراکشی را به یاد بیاوریم یا نوشته پرالتهاب «اوریانا فالاچی» درباره مسلمانانی که «مثل موش تولیدمثل میکنند» و به دیوارهای کلیساهایمان ادرار میکنند یا مقایسه وزرای سیاهپوست با میمون در فرانسه و ایتالیا و چندین و چند اشاره تحقیرآمیز به اسلام. «جورج موس» گفته است در فاشیسم کلاسیک، کلمات شفاهی مهمتر از متون مکتوب بودند.
در عصری که «ویدئو» جای «متن» را گرفته است، جای تعجب نیست که گفتمان پسافاشیستی پیش از همه از طریق رسانهها منتشر میشود و رتبه دوم را به محصولات متفکران میدهد، محصولاتی مانند تسلیم که فقط تا قدری مفیدند که به رویدادی رسانهای تبدیل شوند. به نظر من، مهمترین شباهتها میان اسلامهراسی امروز و یهودستیزی سابق یادآور امپراتوری «رایش» جرمنها در پایان قرن نوزدهمند، نه جمهوری سوم(۳) فرانسه. از زمان ماجرای «دریفوس»(۴) به بعد، یهودستیزی فرانسویان به مهاجران یهودی از لهستان و روسیه برچسب میزد اما هدف اصلیاش مسؤولان ارشدی بود که در جمهوری سوم، مناصب بسیار مهمی در نظام اداری، ارتش، مؤسسات دانشگاهی و حکومت برعهده داشتند. سروان دریفوس نیز یکی از نمادهای این نوع رشد اجتماعی بود.
در دوران جبهه مردمی، «لئون بلوم» هدف یهودستیزی بود: آن شیکپوش یهودی و همجنسگرا که تجسم فتح جمهوری توسط قوای «ضدفرانسوی» محسوب میشد. یهودیها را «دولتی درون دولت» میدانستند، جایگاهی که مسلماً با وضعیت فعلی اقلیتهای مسلمان آفریقایی و عربی متناظر نیست که بسیار کمتر از نسبت جمعیتی خود در نهادهای دولتی کشورهای اروپایی حاضرند. پس مقایسه با آلمان در دوران امپراتوری ویلهلم درستتر است: در آنجا یهودیان به دقت از تشکیلات دولت طرد میشدند و روزنامهها علیه «حمله یهودیانی» هشدار میدادند که به دنبال تغییر ترکیب قومیتی و مذهبی رایش بودند. در آنجا، یهودستیزی همچون یک «آییننامه فرهنگی» بود که به جرمنها اجازه میداد تعریفی منفی از ضمیر خودآگاه ملی داشته باشند، آن هم در زمانی که مدرنسازی سریع و تمرکز یهودیان بر شهرهای بزرگش (چنانکه پویاترین گروه آن شهرها به چشم میآمدند) مایه دردسر کشور شده بود. به بیان دیگر، یک «جرمن» پیش و بیش از هر چیز دیگر یک «غیریهودی» بود. به همین طریق، امروز نیز اسلام به آییننامهای فرهنگی تبدیل شده است تا هر فرد با مرزگذاری منفی بتواند شاهد از دست رفتن «هویت فرانسوی»، در گیر و دار فرآیند جهانیسازی باشد. این ترس از چندفرهنگگرایی و چندرگه شدن نسخهای بهروز از همان اضطراب قدیمی پیرامون «اختلاط خونها» است. امروز زبان عوض شده است: «آلن فینکلکروت» از «هویت ناخوشایند»ش در مواجهه با دو مخمصهای مانند چندفرهنگگرایی و چندرگه شدن (فرانسه «چندقومیتی») میگوید که به عقیده او نابجا آن را ایدهآل میانگاریم اما گفتههای او چندان تفاوتی هم با «هاینریش فونترایچکه»(۵) ندارند.
این مورخ بزرگ در سال ۱۸۸۰ از «نفوذ» یهودیان به جامعه آلمان شکوه میکرد و مینوشت که آنها عرفهای «فرهنگ آلمانی» را بر هم زدهاند و همچون یک نیروی فسادانگیز عمل میکنند. نتیجهگیری ناامیدانه فونترایچکه به یک شعار تبدیل شد: «یهودیان غم ما هستند».(۶) هرچند بخش عمده گذار از یهودستیزی قدیم به اسلامهراسی فعلی در رسانههای فرانسه شکل گرفتهاند، منتها جلوه آن را میتوان در یک چهره ادبی دید: «رُنو کامو»، نویسندهای که ارتباطاتش با «جبهه ملی» را پنهان نمیکند. 15 سال پیش کامو در مجله خود از حضور سهمگین یهودیان در رسانههای فرهنگی فرانسه گله کرد ولی در سالهای پس از آن، توجه او به سمت مسلمانان چرخیده است که مهاجرت انبوهشان به «جابهجایی بزرگ» یا به تعبیر دیگر «اسلامیسازی» فرانسه منجر شده است. میشل ولبک که از نسل جوانتر است و میخواهد «لوئیس سلین» آغاز قرن بیستویکم شود، همین «جابهجایی بزرگ» را نقطه آغاز تسلیم میداند و همین ایده جوهره یک رساله موفق دیگر (با فروش 500 هزار نسخه در 6 ماه) از «اریک زیمور» با عنوان خودکشی فرانسوی(۷) است و در نمونهای جدیدتر، برخی سرمقالههای روزنامه فیگارو از ایده «جابهجایی بزرگ» دفاع کردهاند.
پسافاشیسم، ورای غنیمتهای انتخاباتیاش، اینگونه هژمونی فرهنگیاش را میسازد. ولی اسلامهراسی صرفاً جایگزین یهودستیزی سابق نیست بلکه ریشههایی قدیمی با مکتب خاص خود دارد: استعمار. ریشههای اسلامهراسی در خاطره آن سابقه استعماری درازمدت اروپا و در جنگ الجزایر که فرانسویها به پا کردند، نهفته است. استعمار با دوگانهسازی میان شهروندان و رعایای مستعمرات، انسانشناسی سیاسی خاصی آفرید که مرزهای اجتماعی، مکانی، نژادی و سیاسی را تحکیم میکرد. هرچند آن تفکیک حقوقیای که در زمان جمهوری سوم به قالب قانون درآمد از میان رفته است اما مهاجران مسلمانی که شهروندان فرانسه شدند کماکان با واکنشهای بیگانههراسانه ناشی از این انسانشناسی سیاسی مواجهند که آنها را عناصر فسادآور و «ملتی درون ملت» میداند. ماتریس استعماری اسلامهراسی میتواند این خصومت و ماندگاری را تبیین کند. یک روش برای بررسی واقعیت عینی این مرزهای مکانی، نژادی و سیاسی آن است که ادغام طبیعی نامهای مهاجران ایتالیایی، لهستانی و اسپانیایی در نامهای خانوادگی فرانسوی را بکاویم، فرآیندی که اغلب 3 نسل طول میکشد. این ادغام ماندگاری نام و نامخانوادگیهای آفریقایی و عربی را نشان میدهد که صاحبانشان را بلافاصله متعلق به یک رده خاص و دستهدوم معرفی میکنند: «صادره مهاجرت»(۸).
ماتریس استعماری اسلامهراسی کلید درک دگردیسی ایدئولوژیک پسافاشیسم است: جنبشهای راست افراطی مانند جبهه ملی در فرانسه، «لیگا نُرد» در ایتالیا، «پگیدا» در آلمان و جریانهای مشابه در دیگر کشورهای اروپایی. این جریانها آن سوداگریهای امپریالیستی و فاتحانه را رها کردهاند تا ژستی بهمراتب محافظهکارتر و دفاعیتر به خود بگیرند. اینها نه به دنبال فتح که به دنبال اخراجند (حتی از جنگهای نوامپریالیستی ایالات متحده و متحدان غربیاش از آغاز دهه ۱۹۹۰ بدینسو هم انتقاد میکنند). استعمارگری قرن نوزدهم از طریق فتوحات خود در خارج اروپا به دنبال تحقق «مأموریت تمدنسازی» خود بود ولی اسلامهراسی پسااستعماری تحت لوای همان ارزشها به دنبال مبارزه علیه یک دشمن داخلی است. «طرد» جای «فتح» نشسته است اما انگیزهها عوض نشدهاند: در گذشته کشورگشایی به دنبال انقیاد و متمدنسازی وحشیان بود؛ امروز طرد و اخراج به دنبال حفاظت از ملت در برابر نفوذ مضر آنهاست.
همین نکته میتواند بحثهای مکرر پیرامون سکولاریسم و حجاب اسلامی را تبیین کند که به وضع قوانین اسلامهراسانه با پیشتازی فرانسه در 10 سال قبل منجر شد که حجاب را در مکانهای عمومی ممنوع میکند. این توافق جمعی بر فهمی نواستعماری و تبعیضآمیز از سکولاریسم سهم معناداری در مشروعیتبخشی به پسافاشیسم داشته است. این موج اسلامهراسی با آن شعار ستیزهجویانه «ما در جنگ علیه تروریسم هستیم»، اسلام را در جایگاه تنها دشمن موجه نظم غربی مینشاند که در نهایت کار، خود تغذیهگر تروریسم است. همچنین رزمندگان علیه «فاشیسم اسلامی» و مدافعان «ارزشهای انسانی» به یک نتیجه مهم دست یافتهاند: قربانیان جنگهای غربیان در عراق، لیبی و سوریه (که تعدادشان به مراتب بیشتر از قربانیان تروریسم اسلامی در اروپاست) عمدتاً فراموش شدهاند.
پینوشت:
* انزو تراورسو (Enzo Traverso) استاد علوم انسانی دانشگاه کُرنل است.
1- Jewish France
2- The Foundations of the Nineteenth Century
3- Third Republic: حکومت فرانسه 4- Dreyfus Affair: یک درجهدار یهودیتبار ارتش فرانسه که به اتهام خیانت و افشای اسرار نظامی فرانسه، به حبس ابد محکوم اما در نهایت تبرئه شد. این ماجرا رسانهها و افکار عمومی را از ۱۸۹۴ تا ۱۹۰۶ میلادی درگیر خود کرد.
5- Heinrich von Treitschke
6- die Juden sind unser Unglück
7- Le suicide français
8- issu de l’immigration
منبع: پلوتو پرس
http://www.vatanemrooz.ir/newspaper/page/2079/12/170727/0
ش.د9503567