(روزنامه شرق ـ 1395/12/09 ـ شماره 2814 ـ صفحه 1)
ایشان -آیتالله هاشمی- هیچ مشکلی از نظر سلامت نداشتند. پنجشنبه هفته قبل از فوت، پزشکی ایرانی که مقیم آمریکا هستند، با یک دستگاه سونوگرافی مجهز و با اصرار من ایشان را معاینه کردند و به من گفتند پدر شما بهقدری سالم هستند که بهراحتی تا ١٠ سال بدون هیچ مشکلی میتوانند زندگی کنند؛ تمام بدن ایشان را بررسی کردند، حتی آزمایش دادند که جواب آنها بعد از فوت ایشان آماده شد و همهچیز طبیعی بود؛ ایشان هیچ مشکلی نداشتند.
آقای هاشمی وزیر بهداشت، دکتر طباطبایی و دکتر ناظری در مصاحبههای خود مطالبی را مطرح کردند که در مواردی دقیق نبوده است.
پدرم هیچ مشکل و ناراحتی قلبیای نداشت. درباره اینکه برخی میگویند عمل آنژیو روی پدرم انجام شده باید بگویم حقيقت آن است که این کار به اجبار پزشکها و من انجام شد. جواب آنژیو نیز حاکی از این بود که هیچگونه مشکلی در قلب ایشان وجود ندارد.
امکان پیداشدن وصیتنامه جدید از ایشان که مربوط به بعد از سال ٧٩ باشد وجود ندارد. همه وسایل، کتابها و کتابخانههای ایشان را بررسی کردیم؛ اما هیچ وصیتنامهای پیدا نشد.
چون پدرم نظرات خود را بهطور صریح بیان میکردند همواره برخی افراد بهدنبال انتقامجویی از ایشان بودند. مخالفت با آقای هاشمی از زمان مجاهدین خلق شروع شد؛ زمانی که آقای هاشمی ارتباط و حمایت خود را بهدلیل کودتا در این سازمان، با آنها قطع کرده بودند، این مخالفتها آغاز شد.
ما نباید فراموش کنیم آیتالله هاشمیرفسنجانی جزء نفرات اول تصمیمگیری در کشور و بعد از رهبری، نفر دوم نظام بودند و حتی بسیاری از مسائل ابتدای انقلاب را ایشان به امام خمینی (ره) پیشنهاد میدادند و نظرات خود را خیلی شفاف و صریح برای امام میگفتند.
زمانی که پدرم رئیسجمهور شد، افراد منتسب به جناح راست به من میگفتند «به پدرتان بگویید چرا از ما در کابینه استفاده نکردهاند»، چپیها هم گلایه داشتند که چرا هاشمی از ما در کابینه استفاده نکرده است. آیتالله هاشمی نیز در پاسخ میگفتند «به این افراد بگویید از منتهیالیه چپ تا منتهیالیه راست در کابینهام حضور دارند و من افرادی را انتخاب میکنم که اهل کار باشند و بتوانیم چرخ کشور را که در جنگ دچار مشکل شده بود، به حرکت درآوریم».
همیشه برایم افتخار بود که چنین پدری دارم. زمانی که بچه بودم و نمیتوانستم میان زندانی سیاسی و زندانی سایر جرائم تفاوت قائل شوم، هرگاه در مدرسه از من میپرسیدند شغل پدرت چیست، میگفتم «زندانی».
ما (فرزندان آیتالله هاشمی) نظر و هدف پدرمان را در جهت حفظ انقلاب میدانیم و در همان مسیر به راه خود ادامه میدهیم. اگر قرار بود مسیرمان را تغییر دهیم، باید در اتفاقاتی که بعد از فوت ایشان رخ داد، مشخص میشد.
آیتالله هیچگاه با فرزندان خود مشورت نمیکردند، بلکه ما نظرات خود را به ایشان میدادیم. در انتخابات ٩٢ ما واقعا هیچکدام نمیخواستیم ایشان کاندیدا شوند، چراکه از قبل از کاندیداتوری ایشان، همواره علیه خانواده ما صحبت میشد و ما سال ٨٨ را فراموش نکردهایم.
خاطرم هست که برای انتخابات ریاستجمهوری سال ۹۲ محسن حدود سه ساعت در حیاط منزل با پدر صحبت کرد و ایشان در پایان صحبتهای خود گفتند بنا ندارند در انتخابات شرکت کنند؛ اما از ساعت هفت شب قبل از پایان مهلت ثبتنام، درخواستهای زیادی برای کاندیداتوری ایشان از ناحیه افراد مختلف، شخصیتهای مذهبی و علما و خانوادههای شهدا بهصورت تلفنی مطرح میشد. همان شب من از پدر پرسیدم که بالاخره ثبتنام میکنید یا نه؟ که ایشان پاسخ دادند «تابهحال نمیخواستم ثبتنام کنم؛ ولی با حرفهایی که زده شد، در من تردیدی ایجاد شده است».
من از ایشان خواهش کردم که از ثبتنام منصرف شوند؛ اما ایشان گفتند: «بالاخره من باید کاری را بکنم که به نفع کشور است؛ این خودخواهی است که بگویم امروز که کار سخت است، نمیخواهم بیایم؛ نمیدانم توان لازم را دارم یا نه اما نمیتوانم بهدلیل خودخواهی نیایم، باید مردم را در نظر بگیرم؛ ولی چون به آقای خامنهای گفته بودم در انتخابات شرکت نمیکنم، فردا با ایشان صحبت میکنم و نظر ایشان را جویا میشوم، تا با ایشان صحبت نکنم و به ایشان خبر ندهم، نمیدانم تصمیم چه خواهد بود».
پدر به آقای حجازی گفت که پیغام من را برسانید و بگویید «به دو دلیل میخواهم ثبتنام کنم؛ یکی اینکه به دنبال خلق حماسه سیاسی که ایشان مطرح کردهاند، هستم؛ دیگری اینکه تماسهای بسیاری برای درخواست از من شده است»... در نهایت ساعت پنجونیم آقای حجازی تماس گرفتند و گفتند «من پیغام شما را رساندم، ولی این صحبتها را نمیشود پای تلفن مطرح کرد».
در آن زمان من در مجمع کنار پدر نشسته بودم، بعد از پایان تلفن، با توجه به اینکه فرصت مذاکره حضوری عملا وجود نداشت، من از ایشان پرسیدم که حالا چه کار میکنید؟ گفتند «میرویم»، سپس بلند شدند و «بسم الله الرحمن الرحیم» گفتند و در آخرین لحظه به سمت وزارت کشور رفتیم.
ظهر فردای پس از ثبتنام من به مجمع نزد پدرم رفتم و متوجه شدم که ایشان نگران هستند، علت را جویا شدم. ایشان گفتند که کار بزرگی است؛ نمیدانم که با مشکلاتی که در کشور هست و مخالفتهای موجود، آیا از توان این کار برمیآیم یا نه. ایشان گفتند: «من هیچوقت در طول زندگی قرص خواب نخورده بودم ولی دیشب، از بس که اینبار روی دوش من سنگینی میکند، با قرص خواب به خواب رفتم».
پدرم از شنیدن خبر رد صلاحیت خود خیلی خوشحال شد. برایش پیغام آورده بودند و میدانستند که در شورای نگهبان چه میگذرد.
در نهایت آقای روحانی و آقای علی لاریجانی یکی شب و دیگری صبح برای بابا پیغام آوردند که گفتهاند شما انصراف بدهید؛ اگر نه، رد صلاحیت میشوید. که ایشان در پاسخ گفتند «من انصراف نمیدهم؛ چراکه به مردم قول دادهام و نمیتوانم به آنها دروغ بگویم؛ من بر نظر خود باقی میمانم، من را رد صلاحیت کنند».
شبی که ایشان رد صلاحیت شد، گفتند: «که یک بار بزرگی از دوشم برداشته شده است». ایشان همان زمان هم به طرفداران خود اعلام کردند که از آقای روحانی حمایت کنند.
ایشان چندی پیش بهصراحت در مصاحبهای درباره رابطه خود با رهبری گفتند که من در برخی موارد با رهبری اختلاف داشتم و دارم اما با ایشان صحبت و بحث میکنم؛ اگر به عنوان حکم حکومتی ایشان حرفی بزنند، من دستور ایشان را اجرا میکنم ولی اگر نظر خاصی به عنوان حکم حکومتی نداشته باشند، من نظر خود را پس میگیرم. پدرم در بسیاری از موضوعات با رهبری صحبت میکردند.
اتفاقا من یک بار از ایشان پرسیدم که برای انتخابات آینده برنامهای دارید که ایشان گفتند «بله برنامههایی داریم و برخی پیشنهاداتم را مطرح کردهام و برخی از آنها باقی مانده که بعدا مطرح میکنم».
ایشان حرفهایی را که از سوی مخالفان و علیه ایشان مطرح میشد مانند کف روی آب تلقی میکردند و میگفتند: «هرچه راجع به ما صحبت کنند و دروغ بگویند، گناهان ما کمتر میشود». روزهای جمعه که همگی کنار یکدیگر جمع میشدیم، این حرفها را مانند جوک برای همدیگر بیان میکردیم و میخندیدیم.
بعد از سال ۸۸ نیز از ایشان خواستند که در نماز جمعه حضور پیدا کنند، اما ایشان معتقد بودند که حرفهای خود را در نمازجمعه زدهاند و چنانچه در نماز جمعه مجددا حضور یابند و حرف بزنند، ولی اتفاقی نیفتد، حضور در آن نماز جمعه چه فایدهای دارد.
روز جمعه عقد دختر یاسر بود من به یکی از مسئولان مراجعه کردم و از ایشان خواستم از ارتباطات خود با قوه قضائیه استفاده کند و برای مهدی دو ساعت مرخصی بگیرد. ما اطلاعی از حضور مهدی نداشتیم، حدود ساعت سه از زندان تماس گرفتند و خبر دادند که مهدی میآید. با آمدن مهدی پدرم بهقدری خوشحال شده بود که تا پایان شب با اقوامی که در مراسم حضور داشتند، به گرمی صحبت و شوخی میکردند.
هرگاه که پدرم به خانه بازمیگشت، روز خود را برای مادرم توصیف میکرد، سپس اخبار بیبیسی و صدای آمریکا و یورونیوز را دنبال میکرد و بعد به مطالعه میپرداخت و ساعت ۹ شام میخورد و ساعت ۱۱ نیز به خواب میرفت.
http://www.sharghdaily.ir/News/116133
ش.د9504198